توماس عاشق کلمه ها بود، مخصوصاً وقتی معنی شان را نمی دانست.
Gidoraa
Shared posts
کتاب همه چیز/خوس کایر
سیال متن یک بیدرکجا
ساعت هفت صبح است و نشستم در یک رستورانی – با تقریبا نیم متر فاصله تا نهایت بیدرکجایی (شکوفه جان دعوام نکنید جدی بیدرکجام الان) – و همه تلاشم را میکنم از صبحانه مجانی وعده داده شده لذت ببرم. رستورانش مجهز است به سیستم سفارش از طریق آیپد. اصلا باب طبع من نیست. من تنها چیزی را که درزندگی دوست دارم و حق دارم گویا، تغییر بدهم اندازه طول شلوار و سفارش غذاست. باقی چیزها را جبری پذیرفته ام گویا. یک فامیلی داشتیم میگفت مردها از پانزده سالگی به بعد تغییر نمیکنند پس سعی نکن تغییرشان بدهی. پس من همه فشار اعمال تغییر رو گذاشتم روی غذا. بگذریم، الان دو ساعت ور رفتم با منو نشد یک لیوان آب بدون یخ بدون گاز ( آب شیر تو لیوان) سفارش بدهم. ده جور آب در منو هست یکی از یکی شیک تر. آخر سر دست هوا کردم خانم پیشخدمت با قیافه ” بیسواد باز چیه؟” اومد. گفتم آب بدون یخ میخوام. آب. آب
گفت چه جور آبی؟ به نظرم آب بصورت پیش فرض باید آب قابل شرب تو لوله باشد نه؟ اگر من آب گازدار از چشمههای جوشان سوییس، میخواستم باید توضیح میدادم. آب آب، همان کلمه مقدس که سربازهای تیر یا بعضا نیزه خورده قبل از مرگ در دشت فریاد میزنند. جدی تشنهاند سربازهای گلوله خورده؟ یا این هم یک چیزی مثل عق زدن همه حاملههای جهان است که سینما تصمیم گرفته تعمیم بدهد به همه تیرخوردههای عالم. نمونه خود من، من حامله عق بزن نبودم. در طول حاملهگی یک بار عق زدم آنهم چون در یک روز بارانی یک آقای بیخانمان الکلی که معلوم بود سالهاست حمام نکرده و خیلی وقتها چون حوصله نداشته برود بشاشد به خودش شاشیده، سوار واگن مترو شد. چون خیس شده بود یکجور عجیبی بویش بلند شده بود. من و نصف واگن عق زدیم و خب هرجور آماری حساب کنید حداقل نصف ماها (که مذکر بودند) حامله نبودند. پس آن عق هم حساب نیست ولی در سینما هرزنی را میبیند که دست بردهان دوید سمت دستشویی بدانید که حامله است . آب آب. هنوز نیامده. دارد من را تنبیه میکند که چرا از تکنولوژی استفاده نکردهام. از جریان آب جالبتر اصرار من به تغییر غذا و اصرار خانم پیشخدمت به عدم تغییر است. گفتم مربا لطفا، کره بادام زمینی آورد. گفتم قهوه بدون فوم. الان نیم ساعت است من و آقای بغل دستی، که نمیدانم چرا بدون اینکه از من توقع نگاه یا حتی هوم داشته باشد ازسیرتاپیاز زندگیش رو برام گفته ، داریم با قاشق قهوه من رو فوم گیری میکنیم و هنوز به قهوه نرسیدیم. انقدر فوم داده بود که روی قهوه پنج سانت فوم ایستاده بود. اگر اینجا ساکتتر بود بدون شک همه صدای مرگ کفهای روی قهوه من را به وضح میشنیدند. مثل تشت لباس پرکف به حال خود رها شده. گفتم املت بدون پیاز. گفتن ندارد که چقدر پیاز دارد. کلا خانم پیشخدمت اصرار دارد بگوید “فوم اسب پیشکش را تعیین نمی کنند. بخور برو بذار باد بیاد”
میان خاطره :ایران که بودم یک بدبختی داشتم بیا و ببین. من قهوه بدون فوم و شکر دوست دارم. حالا فوم رو کوتاه اومده بودم در وطن . نه اینکه فکر کنم ایران در سطح این حرفها نیست. از ترس خارجی غربزده خطاب شدن به فوم گفتم ” کف”. آقای شیک امیرچاکلتیه یکجوری نگاهم کرد که “خانم، کف؟ کف کجا بود، اسلیو هم میخواین” ماشالله هرچی ما پاس میداریم شما تو وطن ول دادید بخدا. کلا کف و فوم وطن را به جان خریدم ولی از شکر در چای و قهوه متنفرم. متنفر کلمه غلیظیست ولی چه میشود کرد، متنفرم. فلذا هرجا میرفتم میگفتم لاته بدون شکر لطفا. عکس العملها دو جور بود “ابرو بالا: وا هانی، کجا تو لاته شکر میریزن” . دفعه بعد میگفتم “لاته لطفا” انقدر شکر میریختند لاته مزه مربای کافئین میداد. میگفتم امیرآقا این که شکر داره؟ گفت نگفتید که. لاته با شکر میآد خوب. این بازی باخت- باخت ادامه داشت تا یکبار با رضا و محسن و علی رفته بودیم کافه. سفارش که دادیم من گفتم ” لاته بی شکر” خانم بلندبالای کافهچی یک جور نگاهم کرد که تازه قهوهخور “عزیزم، لاته بدون شکر میآد” من روایت باخت-باخت بودن زندگی من و شکر لاته را به ر.م.ع گفتم. هرسه ابرو بالا دادند که ” باز یکی از خارج اومد گیر داد ” قهوه آمد. وقتی خوردم خیلی شیرین بود. گفتم خانم شکر داره؟ گفت نه. خفه خون گرفتم. فکر کردم قند خونم رفته بالا شیرین کام شدم. به ته قهوه که رسیدم دیدم یک بند انگشت عسل ته لاته ریخته! قاشق چایخوری مالامال از عسل رو به رضا نشان دادم گفتم ببین ببین عسل ریخته. گفت گفتی شکرنداشته باشه خب. شکر نریخته.فهمیدم ایراد از من است، لاته – نو-شوگر ترجمهش نمیشود بدون شکر. باید بگویید “لاته تلخ” هم خوش آوا تر است هم خطر ریختن سکنجبین و نبات داغ در قهوه را کم میکند. این خاطره را گفته بودم نه؟
آقای بغلی الان به من گفت که زنش حاضر نشده بخاطر او آفریقای جنوبی را ترک کند. یا خدا ساعت هفت صبح من چرا باید به این قصه گوش بدهم. دارم عذابش میدهم. میگه ” این ته لهجه شیرین شما مال کجاست” ته لهجه؟ من موقع تلفط آر، صدای قرقره میدم. گفتم مال تورنتو. با چشمان گرد نگاهم و دوباره میپرسد “کجا؟”. “مال تورن هیل تورنتو” الان از حرص برمیگردد آفریقای جنوبی پیش همسرش که احتمالا در شش سال گذشته دوباره ازدواج کرده. گفتم “از ماندلا چه خبر؟” گفت:” وخیم، طرفداراش دارن طبل میزنن زودتر راحت شه. ” ( پوزخند-نیشخند-پوزخند)
خواستم بگم “این ته ریشه شیرین نژادپرستانه شما مال کجاست؟”
دیگه واقعن آغلادی گتدی یاتدی
من با مُردههام حرف میزنم. وقتی که حال خوبی ندارم، یا وقتی یه موسیقی رو بیش از دهساعت لاینقطع گوش میدم، با مُردههام حرف میزنم. من با مُردههام تُرکی حرف میزنم. هرچند که تُرکیحرفزدنم خیلی دلنشین نیست، اما مفهوم رو میرسونه و دایرهی واژگانی خوبی دارم. به تُرکیحرفزدن هم خوب دقت میکنم، و شنوندهی خیلی خوبی هستم. مُردههای من، اونها که باهاشون حرفی برای گفتن دارم، زبان اولشون تُرکی بوده؛ پیرمردها و پیرزنهای اطراف. خیال میکنم هرکی میمیره، بعدش میره یهجایی که توش همه زبان اولشون تُرکی میشه. تُرکی به نظرم زبان خوبیه برای حرفزدن با مُردهها، برای تعریف کردن وقایع، برای گفتن روزمرهها. مثلن؟ «روزی روزگاری در آناتولی»؛ تمام اونبخشهایی که توی شب و دشت و جاده میگذره و پلیس و پزشک و همکاراش دارن با هم حرف میزنن. حتی اگر تُرکی ندونی، باز هم بهنظرم احساس میکنی که بزمشون خیلی گرمه.
بخش زیادی از زندگی من با پیرزنها و پیرمردها گذشت؛ شبیه زندگی مادرم. اون همیشه داره از یکی از نگهداری میکنه. مادرم تمام عمرش رو گذاشت برای روزهای آخر دیگران. پدر خودش وقتی نوجوان بود، مُرد. مادر پدرم اولین پیری بود که سالهای آخرش رو با ما بود، و پیش ما مُرد. پدر پدرم، دومی بود. سومی، مادر مادرم بود که چندسال آخرش رو با ما زندگی کرد و یهروز که مادرم رفته بود سوریه، سکته کرد و چندروز بعدش هم مُرد. مادرم هرگز نتونست باهاش حرف بزنه، چون وقتی رسید که مادرش فقط یه تیکه گوشت بود بدون حرکت.
ظاهرش این بود که من این عادت رو از مادرم به ارث بردهام؛ اینکه روزهای آخر هر آدمی رو باهاش باشم. تمام پیرهایی که کنار ما مُردن، در واقع جلوی چشم من مُردن. همهشون هم من رو دوست داشتن. من نوهی مهربونشون بودم که مهمونی نمیرفت، بیرون نمیزد، خوب گوش میداد، همیشه کنارشون بود وقت تنهایی، بهشون رسیدگی میکرد. خیلی دوستم داشتن.
همیشه فکر میکردم که نفس پیرها حقه. و فکر میکردم توی روز بد، از اوندنیا برام حال خوب میفرستن، هوام رو دارن، و مراقب و نگرانم هستن. امروز یه رازی رو فهمیدم، و شاید دروغ نباشه اگه بگم از الآن دیگه به هیچچیز امیدی ندارم.
هرگز دوست نداشتم برم مهمونی. دوست نداشتم برم بیرون. دوست داشتم خلوت باشم، خودم و خودم. حوصلهی کسی و چیزی رو نداشتم هیچوقت. واسه همین، تمام سالهای نوجوانیم رو تو خونه و خلوت خودم گذروندم. وقتی هم که تو خونه بودم، سر و صدا و رفتوآمدی نداشتم. برای خودم غذا درست میکردم، به اون پیرها هم میدادم. واسه خودم چایی میریختم، واسه اونا هم. در واقع انگار اصلن فرقی نداشت اگه جای اونا یه ربات هم تو خونه بود؛ باز همونکارها رو میکردم.
من اصلن نوهی مهربونی نبودم؛ یه آدم مکانیکی، که الآن هم وقتی تنهاست بعید نیست برای بالشت و رختخوابش هم چای بریزه و برای دیوار هم غذا درست کنه. آدمی با یهسری عادات معمول و منظم.
وقتی مُردنشون، فکر کردم چهخوب که این راز رو هرگز نفهمیدن. خوشحال بودم. فکر میکردم اونها کارهای من رو از روی محبت دونستهان و دوستم داشتهان تا روز مرگ.
امروز پنجشنبه بود. دوباره گیر کرده بودم روی یه قطعهموسیقی. عادتی که دنیا و زمان رو برام متوقف میکنه. ساعتها گوش دادم بهش. از یهجایی باهاش رفتم تو خلسه. ناگهان رسیدم به این نکتهی ساده که اونها که مُردهان، طبعن از جایی که اینجا نیست، میتونن همهچی رو ببینن، و لابد همونروز اولی که از این دنیا رفتن، فهمیدهان که من واقعی نبودهام، و محبت من واقعی نبوده، و هیچچیز اونی نبوده که دیده میشده. مُردهها خوب دقت میکنن.
در واقع اون نوهی مهربون، تمام اینسالها، برای مُردههام یکی بوده همسطح نوههای دیگهشون. و شاید کثافتتر از اونها؛ یه خائن دروغگوی مهربوننما. پس، تمام اینسالها که باهاشون حرف میزدهام، از رنجها و دردهام میگفتهام، اتفاقات رو براشون مرور میکردهام، تمام اینهمهوقتها که ازشون کمک میخواستهام، جوابشون فقط نگاهی با تاسف بوده همراه با دعای خیر: «شیمآنیو!»
کشف تلخی بود؛ حالا من با کی تُرکی حرف بزنم؟
رفت و گذشت، خاطره شد؟
Gidoraaوالا
کوکای کودکی
حسرتخوارم برای ذوق و شوق آن پسربچه خیالباف، در آن ظهر داغ تابستان میانه دهه شصت.
آن گاه که دستپخت مادرش پلو زعفرانی بود و کنارش کتلت و گوجه و سیب زمینی سرخ شده بود با چاشنی سماق.
و آن گاه که سرانجام پس از اقلا هفته ای، پدر اذن خرید کوکا را صادر می کرد و ذوقمرگش می کرد.
و آنگاه که کوکا و یخ در پارچ بلورین به هم می آمیختند تا در لیوانها تقسیم شوند و کف کنند و سرریز شوند.
تا آن لیوان موعود برسد به دست آن پسربچه خیالباف و تصویرش منعکس شود در برق پرشور چشمان شادش …
… کاش در اکنونم چیزی بود که بتواند قدر همان کوکا و کتلت ظهر کودکی، ذوقمرگ و خوشبختم کند.
ملاحظاتی درباره گذشته
- فیلمهای داخلی اصغر فرهادی خیلی مدرن و بین المللی به نظر میرسید و حالا فیلم بین المللی او عجیب داخلی و معمولی به نظر میرسد. چه جوریاست؟
- این موسیقی نداشتن فیلمهای فرهادی هم از آن اداهای هانکهای است. اقلا این یکی فیلمش بدجور دارد از نداشتن موسیقی متن رنج میبرد. صحنههای کشدار و بد ریتمش خلا بزرگی دارند که با انواع افکت قطار و باران و رعد و برق و امثالهم هم به حد مطلوبی از تاثیرگذاری و اتمسفر نمیرسند. خوب برادر من پیامبران را تکبری نیست، درخت نیاید ما میرویم پیش درخت. تو هم اگر نتوانستی صحنه فیلمت را به آن غنایی برسانی که محتاج موسیقی نباشد پس کلهشقی و افه هنری-اروپایی را بگذار کنار و از معجزه موسیقی بهره ببر و اقلا صحنهها را نجات بده. بد میگویم؟
- قدری دقت کنید، این زیرنویس فارسی فیلم عجیب لحن و گفتار و گویش لیلا حاتمی را دارد. نکند ترجمهاش کار اوست؟ شایان ذکراست که علی مصفا همه رقمش دوست داشتنیاست و هرکارش کنی علی مصفاست. یکجورایی مغناطیس خسروگونه دارد و الحق بهترین بازیگر فیلم هم جز او کسی نیست و تازه پله آخر خودش هم بهتر از این گذشته است. آقای فرهادی! اگر موسیقی روی فیلمت نمیگذاری اقلا علی مصفایش را بیشتر کن!
- مرد ایرانی، مرد عرب، ۸۸، بهار عربی، مردان شرقی روزگار زنان غربی را سیاه کردهاند. هجوم شرق به غرب یا بهتر است ادامه ندهم؟ ادامه نمیدهم!
- هیچ چیز آثار فرهادی را هم اگر دوست نداشته باشم همین پرکشش بودن و نفسگیر بودن فیلمهایش که خوب بود و اینکه فیلمساز قشنگ میخکوبت میکرد که کم چیزی نبود. خب باید بگویم که گذشته از این موهبت و از این شگرد فرهادی بیبهره یا کمبهره است متاسفانه!
- یک جاهایی در نیمه دوم گذشته یاد سینمای سینماگر ترک، نوری بیلگه جیلان افتادم، یاد آن پرونده مبهم جنایی در روزی روزگاری در آناتولی و قصه آن خانواده در سهمیمون. گذشته با این آثار فاصله دارد اما از اینکه مرا به یادشان انداخت قدردانم. فرهادی هانکه را ول کند و همین فرمان نوری بیلگه را بگیرد و برود شاید به جاهای خوبی برسد.
- اعتراف میکنم که آن قطره اشک آن زن را در انتهای فیلم دوست دارم اما بعدا باید از طراح لباس بپرسم قصه این البسه ریزبافت خاکستری (آن هم انواع خاکستری) چیست بر تن اغلب آدمهای فیلم؟
- اینکه احمد توی پاریس سیگار بهمن میکشد عالیاست!
گره تمیز بلدی؟
مَثَل نگاه من به گره کراوات، مَثَل نگاه شتریاست به نعلبندش. هیچوقت نه سر درآوردم ازش و نه یاد گرفتم. روزگاری امید لینکی به من داد که بصورت تصویری انواع گره کراوات و پاپیون را جوری آموزش داده بود که پایینترین ضریب هوشی هم بتواند بفهمد! خب اصلا نمیدانم چه شد که جز نگاهی سرسری نرفتم سراغش بلکه مداقه کنم و یاد بگیرم و به وقت نیاز کار خودم را خودم راه بیاندازم اقلا، اما ذهن تنبل میگفت برای فوقش سالی یکی دوبار صرف ندارد وقت گذاشتن و تمرین کردن و بلد شدن آن همه گره آن هم در حدی که خوب و تمیز از کار درآید!
آن یکی دوبار در سال، کارم را پدرم راه میانداخت که در جوانیهایش یک کراواتی اساسی بوده و کلی عکس داریم ازش با انواع کراوات و انواع گره. حاضر که میشدم دم رفتن میرفتم پیشش که بابا بیا این کراوات ما را میزان کن. او هم یا روی گردنم یا روی زانویش شروع میکرد به ساختن گره، گاه از حاصل کار خوشش نمیآمد و بازش میکرد و باز گرهی دیگر و باز گرههای دیگر تا برسد به آن گرهی که راضیاش کند و تصویب شود برای یقه من. بعد کراوات را میبستم و پدر و مادرم جفتشان با کلی ماشالا و قربان صدقه نگاهم میکردند که وَه چه شاخشمشادی شدی پسر! بعد میرفتم به عروسی، شادان و مفتخر به کراواتم و با احساس غلیظی از آدمحسابی بودن!
دیشب عروسی دعوت بودیم. پدرم دیگر نیست اما آخرین گرهش روی کراوات سرمهایام مانده از یک عروسی در خیلی ماه پیش. باید گره باز میشد تا یکبار دیگر طول کراوات میزان شود که طبعا این مهم از من برنمیآمد. کراوات را برداشتم بردم بدهم صداقت میزانش کند که او هم خانه نبود. داشتم به عروسی بدون کراوات فکر میکردم که دیدم بدون آن احساس شاید کاذبِ آدم حسابی بودن که نمیشود رفت در مجلس اغنیا. همینطور فکری و پریشان بودم که ستاره یادم آورد که کراوات دیگری هم دارم. رفتیم یافتیمش و کراوات نقرهای را به سختی بجا آوردم. امتحانش کردم، همه چیزش درست و میزان بود. گرهش کار همکارم سعید بود برای عروسی آن همکارم مرتضی در همان خیلی ماه پیش.
حاضر شدم و کراوات زدم و اینبار مادرم قربانصدقهام رفت که چه شاخشمشادی شدی پسر! رفتیم عروسی و اینبار با کراوات نقرهای خودم بودم، اگر آدم حسابی بودم یا نبودم. کراوات سرمهای با آخرین گره دستساز پدر توی خانه ماند. گرهی که شاید دلم نیاید هرگز بازش کنم اما باید بروم آن لینک آموزشی را بیابم و تمرین و یادگیری و ممارست را آغاز کنم. خدا را چه دیدید شاید روزگاری پسری داشتم که مثل من اهل بلدشدن نبود و خواست به وقت مهمانی و عروسی کراواتش را من برایش ببندم. آنوقت دیگر زشتاست که بلد نباشم، گیرم که عکس کراواتی خیلی کم داشته باشم ولی عیش داستان همینجاست که گره را ببندی و بعد بزنی روی شانهاش و بگویی: وَه چه شاخ شمشادی شدی پسر!
http://sirhermes.blogspot.com/2013/05/blog-post_25.html
هم بیل و هم مرا در پاورقیهایت بُکُش
هرمس۳ نسخه فارسی کتاب استانبول را برایم عیدی فرستادهست. نسخه انگلیسی را چندسال قبل خوانده بودم و ترجمه سی صفحه از نسخه فارسی را که خواندهام را هم تا همین اینجا دوست داشتم، فقط یک چیز را نمیفهمم که چرا مترجم اصرار به پاورقی دارد
پاورقی از نظر من انگار که ضربه است روی شانه خواننده وقتی کتاب میخوانی. فکر کن یکی مدام بزند روی شانهت که “اینجا شو فهمیدی؟” ، “میدونی پاپیروس چیه؟” اگر از من میپرسید مترجم جز تلفظ اسامی (آنرا هم اگر در خود متن اعراب گذاشت چه بهتر) نباید پاورقی بدهد مگر اینکه نویسنده خودش پاورقی را در نسخه اصلی نوشته باشد. هرچقدر هم بعنوان خواننده بخواهی تلاش کنی که پاورقیها را نبینی باز وقتی میبینی کنار اسم چارلی چاپلین نوشتهاند یک میروی ببینی چی؟ فکر میکنی لابد چیز خیلی لازمیست که اگر ندانی تا آخر کتاب یک کلمه نخواهی فهمید؟ فکر کنید برای کسی مثل من که برای به حداقل رساندن مزاحمتهای احتمالی موقع خواندن کتاب دو ساعت مینشیند در دستشویی که چینی خلوت یک نفس کتاب خواندنش ترک برندارد، این پاورقیها چه حکمی دارند.
حرفم را عوض میکنم، پاورقی خیانت به ادبیات و در سایر هنرها اصلا جنایت۱ است. متن را تکه تکه میکنی که به خواننده بگویی این “بارون” که اورهان پاموک گفت همان بارون درخت نشین است. من خواننده اگر بارون درخت نشین را خوانده بودم که خودم میفهمم، اگر هم نخوانده بودم با یک خط پاورقی “۱٫ منظور بارون روندو قهرمان داستان بارون درخت نشین، اثر ایتالو کالوینو ۱۹۲۳ تا ۸۵ ) نویسنده ایتالیاییست” هیچ چیزی به اطلاعاتی که برای درک کتاب استانبول لازم دارم اضافه نمیشود. خیلی باید سکاکی۴ و جویای دانش باشم که بروم سریع کتاب بارون درخت نشین را بخرم و قبل اینکه از صفحه بیست و شش کتابی که در دست دارم عبور کنم دویست صفحه کتاب بارون درخت نشین را تمام کنم، تا بفهمم منظور پاموک وقتی از روی میزها و مبلها میپرد بیآنکه پایش به فرش بخورد چه بودهست.دو صفحه جلوترمترجم کمکم با مسلسل به ما حمله میکند و در پاروقی بارون که هیچ، چارلی چاپلین و لورل هاردی را هم توضیح میدهد. کماکان فکر میکنم چرا خانم شهلا طهماسبی فکر میکند کسی که گذرش به کتاب پاموک افتاده ممکن است چارلی چاپلین را نشناسد و تازه اگر هم نشناسد چند خط درمورد چاپلین چه کمکی به شناختش و درک بهتر کتاب استانبول میکند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک. اگر سینما پاورقی داشت لابد اسمش بود “گوشه تصویری” . گوشه تصویری اینطور بود که وسط تماشای فیلم لابد صحنه متوقف میشد و یکی از این آدم کوچکهای گوشه راست پایین صفحه، مشابه آنچه در اخبار ناشنوایان کنار صفحه به زبان اشاره خبر میگوید، میآمد کنار صفحه و با صدای خانم خامنهی میگفت ” صحنهی که هم اکنون مشاهده کردید اشاره داشت به کتاب بارون درخت نشین، اثر ایتالو کالوینو ۱۹۲۳ تا ۸۵ ) نویسنده ایتالیایی. لطفا به ادامه فیلم توجه فرمایید” و فیلم ادامه پیدا میکرد تا برسیم به گوشه تصویری بعدی در مورد چارلی چاپلین.
دو. عکس فوق عکس دو کتاب فارسی و انگلیسی کتاب هستند که هردو از یک جا باز شدهاند.
سه. هرمس کتاب عالیست. وقتی چیزی هدیه تو باشد حتی پاورقیهایش هم حکم ته دیگ را پیدا میکنند. کماکان میچسبند. باورکن.
چهار.سکاکی دوازده علم از دانشهای عرب را دارا بود. او در ابتدا آهنگر بوده، وی روزی با دست خود صندوق کوچکی درست کرده و قفل عجیبی به آن صندوق زد که وزن صندوق با آن قفل همهاش یک قیراط بیشتر نبود و آنرا به عنوان هدیه نزد سلطان آورد برخلاف انتظار سکاکی، سلطان و اطرافیانش چندان اعتنایی به سکاکی نکردند. سکاکی دید، مردی وارد مجلس شد و همه افراد احترام زیادی برای او قائل شدند.
وی پرسید: این آقار چکاره است که این قدر مورد احترام پادشاه و سایرین است؟ گفتند: این آقار عالم و دانشمند است.
سکاکی در همانجا تصمیم گرفت که به دنبال تحصیل علم رفته و علم بیاموزد. به مدرسه آمد تا درس بخوانند. در حالی که سی ساله بود. استاد به او گفت: سنّت زیاد است مشکل میتوانی چیزی یاد بگیری.
اتفاقا سکاکی آدم کم حافظهای بود. استاد جهت امتحان، مسالهای از فتواهای شافعی را به او درس داد. به او گفت: بگو: پوست سگ با دباغی پاک میشود. سکاکی آن روز این عبارت را هزار بار تکرا کرد.
فردا موقع تحویل درس، سکاکی گفت: سگ گفته پوست استاد با دباغی پاک میشود.
همه حاضرین خندیدند.
استاد، درس دیگری به او داد. خلاصه ده سال را با این روش درس خواند ولی چیزی یاد نگرفت. به کلی از خودش ناامید شد و حوصله اش تنگ گردیده و سر به بیابان گذاشت. روزی در دامنه کوهی گردش میکرد. در قسمتی از این کوه قطرات آب را مشاهده کرد. که بر روی سنگی ریخته و بر اثر ریزش قطرات آب بر روی این تخته سنگ، سنگ گود و سوراخ شده است.
با دیدن این منظره به فکر فرو رفت. با خودش گفت مگر قلب من از سنگ سخت تر بود؟ با خود فکر کرد اگر به تحصیل ادامه دهد، عاقبت به جائی خواهد رسید. دوباره تصمیم گرفت خواندنش را ادامه دهد. او با جدیت و کوشش تمام مشغول درس خواندن شد. تا آنکه خداوند درهای علوم و معارف را بر وی باز کرد. او توانست با کوشش مستمر از هم ردیفهای خود جلوه زده، به درجات عالیتر از علوم گوناگون نائل شود.
مرد نامرئی
Gidoraaبازگشت به فيلم نگاري
درباره فیلم مرشد (۲۰۱۲)
فیلمی از پل تامس اندرسون
ماخذ: روزنامه اعتماد یکشنبه ۱ اردیبهشت ماه ۱۳۹۲
تردیدی نیست در اینکه مرشد فیلمی است بسیار اندیشیده و طراحی شده با اجرایی پر وسواس و در خور تامل و تحسین و گاه حیرت انگیز. همچون فیلم قبلی فیلمسازش، خون به پا می شود و آن سیلان شاعرانه و شکوهمند دوربینش در آن صحرای بکر و بی آب و علفی که انسانهایی طماع به جانش می افتادند تا شیره سیاه وجودش را بمکند، آن هم با نقش آفرینی شورانگیر دانیل دی لوئیس که نبض فیلم در دست او می تپد انگار اما … همین اماست که جای سخن و پرسش بسیار دارد.
آثار پل تامس اندرسون اما از آنجا ضربه می خورند که انگار قرار است از همه کمال و نقاط درخشان نوشتاری و اجرایی فیلم ارابه ای ساخته شود که محمل حرفهای بزرگ و بظاهر سنگین فیلمساز شود. حرفهای بزرگی که کمتر تلاش می شود جهت سهولت حملش به اجزای قصه و آدمهای قصه تبدیل یا شکسته شوند لذا این ارابه فاخر نیازمند می شود به زور بازوی بازیگری توانا و نابغه که باید تمام طول مطول فیلم آن را به دوش بکشد تا به سرمنزل اتمام و اکمال برساند و بنشاندش. اینچنین است که فیلم با وجود تحسین برانگیز برانگیز بودنش در جهاتی و با وجود اینکه شدیدا اثر بزرگی به نظر می رسد فاقد آن دستاورد حسی یا حتی فکری است که مخاطب انتظارش را دارد.
مرشد نیز پس یک سی دقیقه امیدوار کننده و گیرا به همان راه اثر قبلی می رود منتها این بار در معیت بازی بی نظیر و نبوغ آمیز واکین فینکس که همین برگشتنش به بازیگری با این فیلم و این نقش خود نقطه مغتنم فیلم مرشد است. یک سرباز از جنگ برگشته اما فراموش شده، یک سرباز از جنگ برگشته اما مجنون و سرگشته، مردی که انگار دیده نمی شود که انگار روی زمین برایش جایی نیست. مردی که معجونی عجیب از تینر انواع داروهای صنعتی می سازد و می نوشد بلکه بواسطه آن با جهان و مردم اطرافش رابطه برقرار کند. ملوانی که از کشتی جنگ به ساحل امید پای میگذارد اما چیزی جز سرخوردگی نصیب نمی برد پس از خشکی به آن کشتی دیگر می رود، از دریا به دریا. غریقی که بر هر خسی برای نجات می آویزد، آن کشتی شادان و چراغان و شب رو که محضر مرشد(فیلیپ سیمور هافمن) است که جای خود دارد. تنها جایی که مردی بی هیچ پرسشی (بی هیچ پرسشی؟) او را همچون عضوی از خانواده اش می پذیرد و مراقبت می کند و به یادش می آورد که همه وجود و بودنش قفل شده به عشقی دور و وصل نیافتنی در گذشته ای رویاگون.
فیلم اما انگار همیجاهاست که از ریل خارج می شود. از جایی که قهرمان تک افتاده و خسته ما که از برقرار نمودن هر شکلی از رابطه ناتوان است قرار است مراد خود را بجوید و وارد یک رابطه عمیق مردانه شود. درست در همین مرحله تکوین و تشکیل رابطه است که فیلمنامه تلاش چندانی نمی کند یا دلیلی نمی بیند که مختصات و پلکان سیر این رابطه انسانی را بدرستی ترسیم کند و بسازد. ناگهان در میان رابطه ای قرار می گیریم که نمی شود علل عواطف مثبت یا منفی این دو نسبت به یکدیگر را درک کرد و فرضهایی پیش روی مخاطب قرار می گیرد که این رابطه آیا عینی است یا ذهنی؟
اگر عینی است پس باید بشود دانست که فردی بکدام دلایل و انگیزه ها به مرشد و مکتبش می گرود و مدافع راستین و سرسختش می شود؟ این گرایش دلیلی فراتر از اولین دست محبت و رفاقت می طلبد. دلایل تمایل مرشد به فردی اگر چیزی فراتر از آن معجون زهر است چیست و آیا در فیلم هست؟ شخصیت های فرعی و آدمهای آن کشتی کجای این ماجرا ایستاده اند؟ براستی فرزندان مرشد بجز چند شِکوه و کرشمه چه تاثیری در روند قصه دارند؟ همسر مرشد (ایمی آدامز) با وجود حضور پررنگتر آیا اصولا تبدیل به شخصیت می شود یا آدمی است سرگردان میان کلاف سردرگم این رابطه مرید و مرادی که مدام باید چشمانش را گرد کند و دیالوگهای بظاهر مهم ادا کند که چندان هم مهم نیستند. زمان زیادی از فیلم صرف تبیین آن مکتب روانشناختی می شود که حقیقتا کارکردی فراتر از مک گافین فیلمنامه هم پیدا نمی کند که کاش قدری از این زمان به قوام شاه رابطه فیلم تعلق می گرفت.
فرض دوم این است که تحت تاثیر معجون زهر یا روان پریشان فردی، از کشتی به بعد وارد روایت ذهنی فردی می شویم که عینیت و ذهنیت در آن متمایز و قابل تفکیک نیست. او انگار وقایع را با هذیانهای ذهنش می آمیزد و نشانمان می دهد که دلالتهایی نیز بر این فرض در فیلم موجود است که آشکارترینش صحنه آوازخوانی مرشد و صحنه تلفن او به فردی در سالن سینماست. بعلاوه حضور کوتاه لورا درن (بازیگر فیلمهای دیوید لینچ) که ارجاعی است به سینمای او و مشخصا به مخمل آبی. در این صورت کیفیت رابطه او با مرشد وارد فضایی دیگر می شود. شاید شبیه رابطه جفری و هیولایی به نام فرانک در مخمل آبی، هیولایی که انگار زاده درون تاریک خودش است. جوانکی که سرانجام موفق به قتل فرانک و رهایی خود از بند آن دیو درون می شود. آیا مرشد نیز کیفیتی چون دیو/فرشته دارد برای فردی؟ دیوی که باید از آن رها شود یا فرشته ای که یاری اش می کند که رها شود و به زندگی میان مردم برگردد؟ اما مرشد فاقد آن ویژگیهای بارز مثبت یا منفی است که دلالتی بر دیو فرشته بودنش باشد. او سخنرانی متبحر است که معلوم نیست چقدر اندیشمند است؟ چقدر نبوغ دارد؟ اصلا چقدر کلاهبردار است؟ براستی رهایی فردی از او یا به دست او معطوف به کدامین خصلت مرشد است و چگونه اتفاق می افتد؟
این حد از ابهام زایی و درک ناپذیری و نفوذناپذیری می تواند در خور تحسین باشد اما همزمان نمی تواند نشانه این باشد که فیلمساز ار عهده درونمایه پیچیده یا بیهوده پیچیده شده اش بر نیامده است؟ در جایی از فیلم پس از انتشار کتاب دوم مرشد، کتابی که مرشد برای نگارشش خیلی زور زده و خیلی رنج کشیده. ویراستارش می گوید که مزخرف است و می شود آن را در یک جزوه سه صفحه ای خلاصه کرد و در مترو و میان مردم پخش کرد و البته سر این حرف از فردی کتک مفصلی هم می خورد. آیا این دیالوگی خودهجوگر درباره خود فیلم و فیلمساز نیست؟
تقدیم نامچه: خدا را شکر که رفیق نادیده ای چون آرمین ابراهیمی دارم. رفیقی که بی اینکه بهش بگویی خودش می فهمد، خودش می داند اصلا که کی آدمی با حال و روز من آمادگی بازگشت دارد و کی ندارد و درست همان موقع که آدم میخواهد برگردد می گوید، نهیب می زند به آدم که برگرد و درست همان موقع خب آدم برمیگردد. دمش گرم و عمرش دراز باد. لذا این پست تقدیم می شود به او.
پیوند مرتبط:
صفحه ۱۱ روزنامه اعتماد مربوط به پرونده این فیلم و این یادداشت در قالب فایل PDF
پیغام سپید
گاهی وقتها پیامک سفیدی برایم می رسید که تماشایش میان مشغله و ازدحام روز لبخندی می نشاند در دلم چون فورا تصویر پدر می آمد توی سرم که باز گوشه ای نشسته و دارد مصرانه و مجدانه با گوشی اش ور می رود بلکه سر در بیاورد ازش و نتیجه این می شد که در این مواقع دیگر مطمئن بودیم این پیامهای سفید ناخواسته از طرف بابا برای همه اهل خانواده ارسال شده و لبخند را با همان تصویر پدرانه در دل همه نشانده. حواسمان نبود، هیچکدام حواسمان نبود اما دلمان روشن می شد به این نشانه های بودنش با ما. اینک همه دنیا را هم بدهم نمی توانم یکی از آن پیامکهای سپید را داشته باشم.
این از آن لحظه ها از آن گونه یادهاست که اگر پشت رول باشم چند بار محکم میکوبم روی فرمان بلکه حجم اندوه و حسرتم را به جایی از این هستی منتقل کرده باشم که درجا یاد جرج کلونی آمریکن هم می افتم وقتی آخر فیلم دشمنانش را از پای درآورده بود و فقط مانده بود که براند به سوی میعادگاه تا به یارش بپیوندد اما دریغ که انگار چیزی نادرست بود و آن اینکه از جانش اندکی بیش نمانده بود با وجود آن زخم کاری که در پهلو داشت که اشاره اش می داد به اینکه شاید این ته مانده عمر کفاف ملاقات لحظه آخرش را هم ندهد. او نیز همچون من با حسرتی دردآلود چند بار بر فرمان کوفت و شکوه کرد که چرا سینه تاریک آدمیزاد باید سنگ قبر آرزو گردد؟! پس توی جاده های منتهی به آرزو راند و راند و به میعاد رسید اما به وداع نرسید. آقای پروانه پرکشید به منزلی دیگر لابد. به جایی که یا جاده های منتهی به آروزیش کوتاهتر است و یا مجال فراختر و یا اینکه جاده هایش اصلا خود آرزوست. جایی که برای رسیدن دیگر هرگز دیر نشود.
گمانم خوشبختی این باشد که روزگاری چونان پیام سپیدی دریافت کنی بی اینکه شوخی درکار باشد و چنین شود که این پیام بشارت پایانت باشد و خبرت دهد که تو هم دیگر آنجا نیستی و اینجاست که می توانی به تصویر ذهنی ات از پدر نزدیک شوی و ببینی که اصلا ذهنی نیست و او واقعا دارد مصرانه و مجدانه توی گوشه آنجایی اش با گوشی آنجایی اش ور می رود و برای همه عالم پیغام سپید می فرستد.
پیش از تصمیم خدا
این فیلم ایثار تارکوفسکی که از فیلمهای خیلی خیلی مهم عمرم است دارد با من بزرگ می شود انگار. الان که بهش فکر می کنم می بینم آدمهای فیلم چه سعادتی داشتند که یک شب تمام وقت داشتند برای مهیا شدن و مواجهه با واقعه، با فاجعه، بعد از آنکه رئیس جمهورشان توی رادیو اعلام کرد که جنگ اتمی فردا حتمی است. با خودم می گویم یک شب چقدر زمان خوبی است برای تامل، برای بیتابی، برای آرام شدن، برای تصمیمگیری، برای تسلیم شدن، برای تسلیم نشدن و مبارزه یا اصلا برای دعا و برای نذر و نیاز. زمان خوبی است که پیامآوری، مرشدی چیزی بیابی یا خودش بیاید سراغت و راهی نشانت دهد که اگر چنین کنی و چنان کنی جهان را نجات خواهی داد. زمان خوبی است که به آن راه که انتخاب کردهای بروی و عمل کنی به آنچه باید. زمان خوبی است برای آن که کارت را برای مقابله با واقعه محتوم به تمامی به انجام برسانی. زمان خوبی است که خلوت کنی و همه چیزت را نذر این کنی که بلا بگذرد از سر آدمیان. بعد راحت بخوابی به انتظار سپیده دمی که دیگر نیازی نیست از رادیو بشنوی خبر آتشبس را چون خودت مومنی به نجات دنیا، چون خودت میدانی. پس دیگر وقت ادای نذراست، سوزاندن خانه، لب فروبستن و سکوت ابدی و زیستن در میان دیوانگان تا پایان عمر. حالا دیگر وقت آن است که قربانی شوی تا پسرت لب به سخن گشاید و باز آن درخت خشکیده را آب دهد مگر روزی سبز گردد و بارور.
اما… اما یک وقتهایی هست که زمان آنقدر کوتاه است، زمان آنقدر نمانده و نیست که اصلا مجالی نمیماند برای نذر و برای عزم، برای انتخاب یا حتی برای پذیرش و تسلیم. یک وقتهایی هست که همه چیز مثل برق و باد میگذرد و تو هنوز پی نذر بزرگ میگردی به اندازه همه زندگیت که همه چیز تمام شده… مثل آن شب … مثل آن شب که ایکاش مجال بود که همه چیزمان را نذر کنیم تا او که دارد میرود، تا او که بیشتر راه را رفته، دیگر نرود و از راه رفته بازگردد اما مجال بیرحمانه اندک بود… حالا مدام باید خوابش را ببینیم، خواب ببینیم که او برگشته از همان راه نیمرفته و اصلا تمامرفته، تمنایی که از همه وجودمان نفیر میکشد اما دریغ … این جور وقتها خیلی که باشی جای همان پسرک تنها و بیزبان ایثار بیشتر نیستی که کنار آن درخت خشک رفتن مومنانه پدرش را برای همیشه نظاره کرد. پس کاری نداشت جز انجام آنچه پدر در آخرین درس به او آموخته بود: اگر درخت خشکی را هر روز در ساعت معینی آبیاری کنی بدان که سبز خواهد شد. کاری نداری جز آنکه سطل آب سنگین را کشان کشان تا پای درخت ببری و درخت را آبیاری کنی و زیرش دراز بکشی و اولین سخن را بر زبان برانی: درآغاز کلمه بود… چرا پدر؟
حالا اینچنین، پرسشهای بسیاری هست که جوابدهنده را نمییابند اما از من اگر میشنوید برای چیزهای مهم زندگیتان، برای آدمهای مهم زندگیتان از همین حالا هی نذر کنید و هی نذر ادا کنید و هی قربانی کنید. با خدا خط و نشان بکشید و رایش را بزنید قبل از اینکه تصمیمش را بگیرد که آنگاه که خدا تصمیمش را گرفت، گرفته دیگر.
خبرت هست؟
خبرت هست؟
نبض باغچه ات بی تو
هنوز می تپد
گنجشککانش بی تو
هنوز می خوانند
نورستگانش بی تو
هنوز می رویند
خبرت هست؟
قلب باغچه ات بی تو
هنوز رسیدن بهار را می فهمد
و دمیدن خورشید را
و وزیدن نسیم را
و باریدن باران را
خبرت هست؟
دل باغچه ات بی تو
هنوز سیراب می شود
از دست سقایی
که ندیدم که ندانم کیست
ذهن باغچه ات آیا
یه یادت دارد هنوز؟
می داندت که رفته ای؟
می داندت که نیستی؟
شاید نداند طفلک
شاید به ظرف ادراکش ننشیند اصلا
اما هنوز هر روز
هرصبح، هر ظهر و هر شام
آن کنج محو و روشن حافظه سبز باغچه
دست سبز باغبان پیرش را
کم می آورد و می جوید
نمی یابد و باز می جویدت
نیستی اما
نبض باغچه ات
قلبش، دلش، ذهنش
هنوز در ضربان است و بر دوام و سبز
شاید، ایکاش، همینها
این ضربان
این دوام و این سبزینگی
آواز تنهایی یک باغچه باشد
در رثای باغبان پیر و
در رثای آن دست نوازشی که
در عبور نسیمی موعود
از گرگ و میشی موعود
گم شد
باغبانم
من و باغچه ات بی تو
هنوز نفس می کشیم
اما دریغا دریغ
کجاست آن تک نفسی
کز هوای تو برآید
باغبانم
بی مهر دستانت
تنهاییم
خبرت هست؟
کوهی از سیب زمینی
Gidoraaنسبت کتاب و کوه سیب زمینی!
هرگز نشده بود کتابی با این حجم دست بگیرم و در میانه یا حتی در اوایلش بی خیالش نشوم اما این بار گفتم بخاطر استاد کیمیایی هم که شده باید تا تهش بروم. اینجوری شد که چند ماهی جسدهای شیشه ای روی پاتختیِ کنار دستم ماند و همراهم شد برای مطالعه شبانه و گاه ظهرانه. ستاره همیشه می آمد و سرک میکشید که ببیند تکه مقوای نشانگرم به کجای کتاب رسیده و همیشه هم مایه حیرت و خنده اش میشود کندی کتابخوانی من. پس می رود آنطرف کتابی دیگر شروع میکند و زود هم تمامش می کند و باز بعدی و بعدی و من هنوز اندر خم یک کوچه این جسدها مانده بودم که دیشب سرانجام با بدبختی تمامش کردم.
قدیمها آیتم کمدی-کلاسیک سیاه و سفید و رنگ و رو رفته ای بود که بارها و بارها در کنار کلی آیتم چارلی چاپلینی دیگر، بیشتر توی اعیاد، از تلویزیون پخش میشد که کمدینی صورت بچه را نشان میداد در نقش کارگری که مشغول پوست کندن سیب زمینی بود برای کارخانه ای آشپزخانه ای چیزی. کارگر با ملال رقت انگیزی، خیلی آرام مشغول کارش بود که نگاهی انداخت به کوه عظیم سیب زمینی های منتظر پوست کندن و بعدش نگاهی به سطل سیب زمینی های پوست کنده اش انداخت و دید فقط دو تا آن توست پس اندوهش دو مقابل شد و آهی از ته دل کشید و نومیدانه به کارش ادامه داد که این کوه کی تمام شدنی باشد آن هم با این سرعت!؟ این کوه سیب زمینی از همان کودکی شد ضرب المثلی در خانواده ما وقتی کلی کار یا مشق داشتیم و فقط یک ذره اش را انجام داده بودیم.
کتاب هم نزد من هم همان کوه سیب زمینی است و هر فصلش یک سیب زمینی که باید پوست بگیرم تو سطل که همان مغزم باشد بیندازم. کتاب هر چه پر ورق تر، کوه سیب زمینی عظیم تر! اینجوری است که میان خواندن همیشه یک چشمم به میزان صفحات خوانده است و یک چشمم به میزان صفحات باقیمانده از کتاب و یک چشمم به میزان صفحات باقیمانده از فصل و یک چشمم هم دوخته به سطور، این که شد چهارتا! اینجوری است که کار به لحاظ روانی و حتی واقعی پیش نمی رود و تا من یک سیب زمینی را با ملال و وسواس و اضطراب پوست بگیرم همسرم آنطرف ده تا کوه سیب زمینی اعلی را پوست گرفته و سرخ کرده و خورده و رفته سراغ کوه بعدی آن هم با کلی کیفوری و شادابی.
نتیجه اخلاقی: خود آن سیب زمینی را دریابید و زندگی کنید که طعم یک دانه اش با یک کوه اش چه تفاوت دارد!؟ کوه سیب زمینی که همیشه هست و تمام هم شود آدم خودش می رود یک کوه جدیدی جور می کند برای خودش که زندگانی بی معنا نشود. شاید اصلا حکمت حیات ما همین باشد که مدام سیب زمینی تنهایی را از کوهی به سطلی منتقل کنیم البته به شرط صیقل و تراش و پرداخت!