خواب دیدم یکی به سوسکها میگفت صنوبر
قبلا هم گفته بود واژهها بی گناهاند
جور چیزها را میکشند
و اضافه کرده بود بینوا واژه کثیف
ساعت یک و نیم نیمه شب است و طبق روال همیشگی گشنه ام و زرشک پلو با مرغ در یخچال داریم اما نمیخورم، نه چون ساعت یک و نیم صبح است و انسان عاقل و باقل که به فکر سلامتی اش است در این هنگام پلو نمیخورد بلکه فکر آن کیسه سیب زمینی که یکی از دوتا سیب زمینی باقیمانده اش گندیده بود لزج شده بود و بوی فاضلاب گرفته بود از همه بدتر کرم، آه ان صحنه چندش انبوه کرمهای چاق که ته کیسه در هم می لولیدند از کله ام بیرون نمیرود. شانس آورده بودم که اهل منزل هوس پلو آبکش شده با تهدیگ سیب زمینی کرده بودند وگرنه من صد سال طرف سبد سیب زمینی نمی رفتم و معلوم نبود کرمها تا کجای زندگیمان پیشروی کنند، هرچند تا دسته در روح و روانم پیش رفته اند و حتی طعمشان را زیر زبانم حس میکنم و با این حال هنوز گشنه ام نصفه شبی اما هرکار میکنم فکر کرمها درکله ام وول میزند. کرمهایی که از هیچ یهو بوجود می آیند، از نا کجا می آیند و لانه میکنند، نه میفهمی کی و از کجا آمده اند نه میفهمی کی میروند و مثلا در گرمای تابستان دست به خایه نشسته ای رو به روی باد کولر و شرشر عرق میریزی و یکهو دست می کنی توی ظرف میوه یک هلو بر میداری با ناخن یک خط بر محیط هلو میکشی با دو دست دو نیمکره هلو را در خلاف جهت همدیگر میپیچانی هلو را باز میکنی یکهو کرمه سر برمی آورد از زندگی و میوه و تابستان و هلو بیزار میشوی. شاید هم نشوی. تابستان سال چهل و دو، یک ظهری، بعد ازظهری، ما، من و مامان و داداشا، در هال نشیمن کوچک خانه مان در اکباتان نشسته بودیم یادم نیست فیلم میدیدیم؟ سریال میدیدیم؟ فوتبال بود؟ زیر پنکه سقفی از گرما چت بودیم؟ یادم نیست. پدرم در آن یکی هال تنها نشسته بود در خلوت خودش با صدای غِرغِر فن کویل ها، و هر از گاهی میوه پوست میکَند. بعد ما همان طور چت بودیم یکهو شنیدیم بابا از آن هال با یه لحن نازنازی ای میگوید » عه! سلام علیکم! حال شما؟». همه وحشت زده پریدیم وسط اون یکی هال ببینیم کی از کجا آمده، ما که ندیدیم کسی از در داخل شود. تلفن هم که این یکی هال داشت زیر کون یکی از ما چهارتا چاق له میشد، سال چهل و دو موبایل هم که نبود، ینی بود، اولین نسل موبایل که نوکیا زده بود و اندازه پَرک آجر بود و جیب بغل کت بابا را یه وری کرده بود بسکه سنگین بود و قطعا مجهز به تکنولوژی ویبره و سایلنت نبود. نگاه نکنید به موبایلهای الان که تبدیل به ابزار خانوم کشی شده، بله بچه های گل توی خونه، زمان ما خدا یکی عشق یکی موبایل زکی بود. سیم کارت یک کالای لوکس محسوب میشد و خود دستگاه موبایل ابزار کار سنگین به حساب می آمد. القصه پریدیم وسط هال، دیدیم کرم سبز کدری از وسط سیب بابا بیرون آمده. یعنی میخواهم بگویم کسانی هم هستند که واکنش نژاد پرستانه به کرم وسط میوه نشان نمیدهند و قلب مهربانی دارند ولی من هنوز هم، با کارد گیلاس را نصف میکنم و دو نیمکره را بر خلاف جهت هم میپیچانم و هسته را بر میدارم و اگر زیرش کرم نبود می اندازم گوشه لپم و هرگز از ترس کرم لذت انداختن گیلاس درسته گوشه لپ و تف کردن هسته اش را درک نکرده ام.
رابطهم با پرندهها هرروز پیچیدهتر میشه. ببین وقتی رابطهی آدم/جانور اینقدر مبهمه، دیگه آدم/آدم چیه. از طرفی دلبستهشون شدم و اونطور که میان از کف دستم دونه میخورن منهدم میشم و پیش چشمهاشون در خاک فرومیغلتم. از آن طرف اینکه فرمول کثیف سواستفاده از محبت رو بلدن آزارم میده. شاید اگه قشنگ و مینیاتوری و پفدار نبودن کار به اینجا نمیکشید. مدتیه نمیرم سراغشون و عوضش روی نیمکتی که روبه مسیر دوچرخهسواریه میشینم و آدمها رو تماشا میکنم. امیدوارم پرندهها در نبودم قدری زجر بکشن.
سرظهر و زیر آفتاب تموز عدهئی با دوبنده و شلوارک به شدت رکاب میزنن یا میدوئن و از جلوم رد میشن. پوستشون برشته و قرمز شده و سرتاپا خیس و لغزندهن. همهشون برام خاطرهی سیاهی از چندهفته پیش رو تداعی میکنن. توی مترو نشسته بودم که چند قطره عرق از پیشانی مردی که روبهروم ایستاده بود چکید روی دست و دامنم. یارو تازه از دو برگشته بود و جویبار عرق ازش جاری بود. ضربه سهمگین بود. برای مدتی طولانی بهتزده به دایرهی خیسی که اندکی بالاتر از زانوم افتاده بود نگاه میکردم. روزهای بعد با اینکه دیگه دایرهئی در کار نبود همچنان زانوم رو با حیرت تماشا میکردم.
از زیبائیهای آدمیزاد اینه که با گذشت زمان به پلشتی عادت میکنه. اوایل متروی نیویورک برام پدیدهی به غایت هولناک و مهوعی بود. همه چیز با غشری از چرک خاکستری گریسی پوشانده شده؛ دیوارها و ستونها و کف. آدمها خونسرد کنار حفرهی تاریک و خفهی مترو ساندویچ بیکن و تخممرغ گاز میزدن و با پشت دست زردهتخممرغ نشت کرده دور دهنشون رو پاک میکردن. من فکری بودم چطور ممکنه در چنین فضایی بیکنها رو بالا نیاورد.
امروز خودم لب تونل مترو پرتقال پوست گرفتم و با لذت و ولع خوردم. همینطور که دو موش خاکستری که لای ریلها و زبالهها سرگردان بودن رو تماشا میکردم انگشتهای نوچم رو لیسیدم. بعد آ گفت بغلش کنم. گردنش چسبناک، بوسش شور و ریشش زبر بود.
توی واگن مترو جا نبود و با قدری فشار خودمون رو چپوندیم داخل. زنی که پاش در گچ بود با ویلچر مجهزش جای چند نفر رو اشغال کرده بود. توی راه چندبار با خشونت پر دامن من که به آرامی به انگشت پاش میخورد رو پس زد. اگه حال داشتم براش مسئله رو باز میکردم که من روی اعضا و جوارح خودم کنترل دارم، پارچهی دامنم ولی از مغزم دستور نمیگیره و بر اثر حرکت قطار موج برمیداره.
یک جور غریبی هم به کیف حجیم و سنگینی که دستم بود خیره شده بود و به روشنی منتظر بود که کیف از دستم ول شه روی پای مصدومش تا ازم خسارت بگیره. کیف رو دادم اون دستم و دسیسهش رو در نطفه خفه کردم. نمیذارم پساندازم رو از چنگم دربیاره.
فکرکردم با پسانداز اندکم بابام رو به سفر به برزیل برای جامجهانی مهمون کنم. براش حکم زیارت عتبات عالیات رو داره. از جامجهانی نودوهشت که توی روزنامه خبرورزشی دور تورهای فرانسه رو خط میکشید تصمیم گرفتم بزرگ که شدم یه همچو چیزی بهش کادو بدم. چندوقت پیش پشت تلفن ازش پرسیدم دوست داره بره برزیل که گفت آره. درست مطمئن نیستم واقعا دوست داره یا همینجوری گفته آره. چون بابام مثل خودم خونگیه؛ ممکنه دم آخر دبه دربیاره و معلوم شه پای تلویزیون و زیر باد کولر و در منزل شخصی رو ترجیح میده.
یک طرح گنگی هم دارم که بیام ایران در نقطهی دورافتاده و ارزانقیمتی تکهئی زمین کوچک اما حاصلخیز بخرم. شهرنشینی رو تا به اینجای زندگیم تجربه کردم و دوست هم داشتم؛ ولی از کجا معلوم روستانشینی رو بیشتر نپسندم. بد نیست یک مدت امتحان کنم. خیش و کلنگ و گاوآهن به خودم ببندم و شخم بزنم و کدوسبز و گوجهفرنگی بکارم. شاید نسخهی جدیدی از زندگی عشایری ارائه دادم؛ شش ماه از سال روستا و طبیعت و همزیستی با حیوانات، شش ماه شهر و تکنولوژی و معاشرت با آدمها.