"سومایا" تعریف کرد که چطور یک هفته بعد از کشته شدن سگاش آنقدر دلتنگ و بیتاب شد که جسد را از خاک بیرون کشید تا یک بار دیگر دوستش را درآغوش بگیرد... تصور لحظهی دیدار مجدد آندو بهقدری ساده و ترسناک بود که نیاز به توضیح "سومایا" نداشتم و دنبال راهی برای عوض کردن صحبت میگشتم و پیدا نمیکردم و او داستانش را با ذکر جزئیات تعریف و تمام کرد اما چیزی از بوی تعفن لاشهی سگ مرده نگفت، اشارهای به کرمها و جسد تجزیه شدهاش نکرد و حرفی از احساس مشمئز کنندهی دیدار یک جسد نزد... تکاندهنده بود که تعمدی در پنهان کردن جزئیات ترسناک ماجرا نداشت چون در واقع متوجه هیچکدامشان نشده بود...
***
گاهی بیلچه و فرچهای کوچک برمیدارم و سراغ باغچهی خاطراتم میروم. هرگوشهاش آدمی را چال کردهام، از دفن بعضیشان چند روز گذشته، بعضی دیگر چند سال است آن زیر هستند. ذره ذره خاک را کنار میزنم تا باغچهام به گودالی مبدل شود و در آن فرو بروم و بتدریج گوشهای از کاسهی سر آدمی که زمانی زنده بوده یا در زندگی من بوده نمایان شود. آنوقت مثل یک کاشف آثار باستانی با فرچهای نرم خاک متراکم را با حوصله و صبر از روی استخوان گونه و حفرههای خالی چشمها پاک میکنم و محو زیبایی موجودی میشوم که قرنها از مرگش گذشته...
***
نوشتن در وبلاگی که یک سال است مرده دست کمی از نبش قبر ندارد... خاطراتش اما همیشه عزیز است...