Shared posts

19 Jan 20:10

http://aidamoradiahani.com/?p=1226

by آیدا مرادی آهنی

در خانه‌ای که تابستانش تو بودی

برف می‌بارید*

Untitled6

 

«شب‌های داستان» برج میلاد، یک استثناء در برنامه‌های ادبی است که برخلاف خیلی از آن‌ها چندین حُسن را با هم دارد. چرا؟ همین که برنامه‌ای توانسته این همه آدم حساس را راضی نگه دارد؛ همین که باعث شده از نویسنده‌هایی داستان بشنویم که به هر دلیلی مدت‌ها است از ایشان داستانی نخوانده‌ایم کافی‌ست به گمانم. اما جدا از این‌ها -برای من البته- آشنایی با دسته‌ای از مخاطب‌های خارج از فضای ادبیات که ادبیات صرف را دنبال می‌کنند و برای شنیدن داستان می‌آیند بخش ارزشمند شب‌های داستان بود. به نوبه‌ی خودم از آقای «جواد ماه‌زاده» و «جواد عاطفه» و باقی میزبانان تشکر می‌کنم که با صبوری و اخلاق خوش این دوره‌ها را برگزار کردند.

images

 

تبریک به «سارا محمدی اردهالی»، «میثم کیانی»، «شاهرخ گیوا» و با آرزوهای خوب برای کتاب‌های‌شان.

بیگانه می‌خندد

 

 

DorBargardan

 

IMG10280987

هرمس دارد بزرگ می‌شود. شب‌ها می‌رویم پیاده‌روی. همه‌‌ی دردسرهایش قابل تحمل است مگر وابستگی. یکی از ده قانون اول می‌گوید هر جا دیدی مقدار این دردسر دارد بالا می‌رود همه‌ی سیم‌ها را قطع کن. عبور کن. مثل روحی از دیواری. شاید بفرستم‌اش باغ. فعلًا اما هست.

IMG_1002

 

یکی از شب‌های دوره‌ی سوم داستان‌خوانی در برج میلاد، «دل‌آرا قهرمان» داستانی از مجموعه‌ی «رؤیای حوّا» خواند. چاپ اول کتاب مربوط به سال ۱۳۸۲ است. چه‌طور این کتاب دیده نشده؟ حواس‌مان خیلی پرت است. شاید نوع داستان‌های «دل‌آرا قهرمان» با ذهن خیلی‌ها بیگانه باشد اما به لحاظ زمینه‌ی فلسفی، جریان تازه‌ای در داستان‌نویسی‌ست که نمونه‌اش را در سبک کسی مثل «اوئیسمانس» می‌توان یافت. مجموعه‌ی خانم قهرمان در زمینه‌ی مکتب انحطاط و توصیف سیاه، نمونه‌ی موفقی است.

IMG_1953

 

زمستان با برف و سوز صبح‌های گرگ‌ومیش‌اش؛ بدون آلپاین و بدون دیزین، فصل بی‌هویتی است.

300120122009

*شعر: «پویا افضلی».

عکس اول: «بی‌بازگشت» از «ادریس علی».

10 Jan 09:09

2013: The Year in Review

by noreply@blogger.com (Aarti)


The year is over!  I can't believe it flew by so quickly.  It seems like time speeds up more and more as I get older.  But one constant every year is reading - and below are my reading stats for the year.

Best wishes for a happy 2014, filled with adventure, knowledge, romance and humor - all of which can be found between the covers :-)

Total Books Read:  99



% Books by Female Authors:  55%
 Like last year, I expected this to skew more heavily towards women this year, but I seem to be pretty much around 50/50 no matter what I do.  I don't really care about this ratio myself, but I have reported it in the past and I am all about consistency!










# of Audiobooks:  45
God, I hate my commute.  God, I'm glad the Chicago Public Library has such an extensive collection of audiobook digital downloads.









# of Books by Diverse Authors:  40
This is about 40%.  Last year, it was about 10%.  My stated goal was 25% and my personal goal was 50%.  I am actually very happy with this number.  I was nervous about this goal because it just seems like a kind of horrible way to choose the next book to read.  But it introduced me to so many new authors I might never have found otherwise and has made me actively seek out books written by authors in so many different parts of the world.  It made me realize just how limited in scope my reading was before 2013, and I feel so lucky that my world has expanded by so much.

# of Non-Fiction Books:  18
This is much lower than I expected!  Gack!  So much non-fiction on my bookshelves - must get on that in 2014!


# of Classics Read:  13
Pretty low, but as most books that qualify as classics are written by dead white men, this doesn't really bother me so much.

# of Books Checked off the TBR List (books read that I owned prior to 12/31/12 and that were not rereads):  20!  
That's not too bad...  And I think this is because of my goal to read more diversely and because I read so many audiobooks.  This stat has been around 20 for the past few years, so maybe that's just what happens...

# of Books read that were checked out from the Library: 60
Most of these are audiobooks (see audiobook number above), but I've also been using the library to bring more diversity to my reading than can be found on my own bookshelves.  I fell in love with the library again this year!




Favorite New Author:  Chimamanda Ngozi Adichie





Best Female Characters:
Groa from King Hereafter
Flavia de Luce from the Flavia de Luce mystery series
Aminata from Someone Knows My Name

 





Best Narrative Voice:
So many!  I loved Flavia and Nao in particular.


Biggest Sleeper Hit:
Thorn, by Intisar Khanani

This one is getting a new cover in 2014, which I'm quite excited about!  I hope you all read it.





Best Adventure Story:
The Long Ships, by Frans Bengtsson



Best Tragicomedy:
City of Thieves, by David Benioff

Best commentary on American race relations:
Wench, by Doren Perkins-Valdez
The Inconvenient Indian, by Thomas King

Best commentary on class relations:
The Jungle, by Upton Sinclair
The White Tiger, by Aravind Adiga

Best books about women's lives today:
Factory Girls, by Leslie Chang
Americanah, by Chimamanda Ngozi Adichie

 
Most bizarre topic that I can now speak on with some knowledge:
Parasites
 
Most hyped, and lived up to the hype:
Eleanor & Park, by Rainbow Rowell
The Cuckoo's Calling, by Robert Galbraith

Most hyped, and did not live up to the hype:
The Republic of Thieves, by Scott Lynch





Most informative yet readable:
Salt Sugar Fat, by Michael Moss

Most evocative of its setting:
Tales from Outer Suburbia, by Shaun Tan
Invisible Cities, by Italo Calvino

Creepiest:
We Have Always Lived in the Castle, by Shirley Jackson 
 
Best books that waited patiently on the shelf for me to finally read them:
Middlesex, by Jeffrey Eugenides
Heat, by Bill Buford
King Hereafter, by Dorothy Dunnett



Series FINISHED:
Small Change trilogy by Jo Walton
Elizabeth Wein's WWII duology

Series STARTED:
Not even going to list those here 


Best reads of the year (in no particular order):


King Hereafter - An epic, beautiful retelling of Macbeth that took a lot of concentration and patience to get through but was so rewarding.


City of Thieves - A coming of age tale of friendship and overcoming the odds during WWII



Thorn - A strong female lead uses good sense and kindness in this outstanding retelling of The Goose Girl.


Americanah - !!!  Love.  Love, love, love.  So much here about everything, but particularly about race and gender and courage to be different.



Tales from Outer Suburbia - I didn't read many graphic novels this year, but this illustrated book of very short stories and their accompanying illustrations reminds me of what makes them great.



The Ocean at the End of the Lane - Oh, Neil Gaiman.  He can do no wrong.



A Tale for the Time Being - This book is so good. I have not reviewed it yet, but I will!



Salt Sugar Fat - A very important and telling book about America's food system.  Arm yourself with information!

Copyright ©2005-2012 Aarti at BookLust. This post was originally posted by Aarti from BookLust. It should not be reproduced without express written permission.
07 Jan 17:11

باد برمی‌خیزد – The Wind Rises (تریلر)

by Admin#2
Fariba.dindar

بی صبرانه منتظر این انیمیشن ام.. پوستر بی نظیری هم برایش طراحی شده

The Wind Rises 2013 Trailer HD 720p MKV
| دانلود با لینک مستقیم از سرورهای سایت |

 

 

باد برمی‌خیزد   The Wind Rises (تریلر)

 

 

» نام: باد برمی‌خیزد – The Wind Rises
» تاریخ انتشار: February 2014
» کارگردان: Hayao Miyazaki
» شرکت تولید کننده: Studio Ghibli, Buena Vista Home Entertainment, Hakuhodo DY Media Partners
» کشور تولید کننده: ژاپن
» کیفیت: عالی (HD 720p)
» پیوند: IMDB

 

خلاصه داستان: باد برمی‌خیزد (به انگلیسی: The Wind Rises) نام پویانمایی محصول استودیو جیبلی (به انگلیسی: Studio Ghibli) ژاپن می‌باشد که در سال ۲۰۱۳ و به کارگردانی و نویسندگی هایائو میازاکی (به انگلیسی: Hayao Miyazaki) ساخته شده است. از دیگر ساخته‌های وی می‌توان به «شهر اشباح – Spirited Away»، «قلعه کاگلیسترو – The Castle of Cagliostro» و «شاهزاده مونونوکه – Princess Mononoke» اشاره کرد. گفتنی است میازاکی اعلام کرده این آخرین اثری است که وی پیش از بازنشستگی کارگردانی آن را انجام خواهد داد. باد برمی‌خیزد، زندگی‌نامه‌ای تخیلی از جیرو هوریکوشی (به انگلیسی: Jiro Horikoshi) است که طراح میتسوبیشی ای۵ام (نمایش‌داده‌شده در فیلم) و نسخه مشهور بعدی‌اش، میتسوبیشی ای۶ام زیرو محسوب می‌شود. هر دوی این‌ها، هواپیماهایی جنگی بودند که امپراتوری ژاپن در جنگ جهانی دوم از آن‌ها استفاده می‌کرد…

 

 

باد برمی‌خیزد   The Wind Rises (تریلر)

 

 


 

.:: تریلر – کیفیت HD 720p ::.

 

» کیفیت: عالی (HD 720p)
» فرمت: MKV
» حجم تقریبی: ۵۰ مگابایت
» منبع: www.minitoons.ir

 

 

باد برمی‌خیزد   The Wind Rises (تریلر)

 

The post باد برمی‌خیزد – The Wind Rises (تریلر) appeared first on miniToons.ir.

07 Jan 17:00

انیمه و مانگا

by حضرت والا مامبو جامبو

شاید این دو عبارت انیمه و مانگا رو شنیده باشید و شاید هم نه. این پست پاسخی به این دو عبارت و مرجعی برای سایت‌ها و وبلاگ‌های ایرانی درباره انیمه و مانگا هست.شاید فکر کنید که تا به حال انیمه ندیدید ولی باید بگم اگه کارتون‌های ایکیوسان، بابالنگ دراز و یا چوبین رو  دیدید در اصل انیمه دیدید.

مانگا

اول باید بگیم مانگا چیه ؟! مانگا در اصل همون داستان‌های مصور هست با یک تفاوت و اون هم اینکه کاراکترهای طراحی شده در مانگا در بخشی از بدنشون اغراق شده معمولآ چشمانی بزرگتر و بینی و دهانی کوچکتر. مانگا محصول کشور ژاپن هست. درباره مانگا بیشتر بدانید.

anime

حالا اگه این کاراکترهای مانگا وارد دنیایی کارتون‌ها و در حقیقت انیمیشن‌ها بشن به اون کارتون، انیمه میگن.مانگا و انیمه توی ایران هم طرفدارهای بیشماری داره که در این پست قصد دارم منبع کاملی از سایت‌ها و وبلاگ‌های که به صورت تخصصی درباره مانگا و انیمه می‌نویسن براتون گرد بیارم.

انیم‌ها – مرجع رایگان دانلود انیمه و مانگا

وردست – مرجع جهانی دانلود انیمه و مانگا

پارک انیمه

کهکشان انیمه

ساحل انیمه

انیم آپ – دانلود انیمه و مانگا با زیر نویس + نقد و بررسی

مرجع دانلود انیمه ایران

پیوست: شما هم اگه انیمه و مانگا نگاه می‌کنید توی کامنت‌ها بگید و یا اگه منبعی دیگه‌ای میشناسید ذکر کنید تا لیستمون کامل بشه.

06 Jan 20:04

Sharpshooting star

by noreply@blogger.com (Denis Zilber)

02 Jan 19:53

خرده ریز

by nikolaa
Fariba.dindar

بغل داریم تا بغل . اینهایی که فکر می کنند خدا هر کس را صرفا به خاطر بغل کردن شخص دیگری تبدیل به سوسک می کند سخت در اشتباهند. مطمئنا خدا انقدر حواسش هست که بغل های از روی دلتنگی، بغل های از روی خوشحالی، بغل های نیازمند به همدردی و حتی بغل های بی دلیل صرفا مهربانانه را از بغل های آنجوری(!) تشخیص می دهد و شاید برای یک نگاه آنجوری مجازات سخت تری از یک بغل اینجوری در نظر گرفته باشد

* اگر قانونگذار بودم تمام روزهای تعطیل را بر میداشتم. از عید و عزا گرفته تا آلودگی هوا و سرما و گرما و هر کوفت دیگر. ساعات اداری را هم از ۸ صبح تا ۸ شب یا حتی بیشتر برای تمام ادارات و مدارس و دانشگاه ها اجباری می کردم. خدا لعنت کند این تعطیلی ها را! دلایلم هم دلیل شخصی بود. نه که الان همه قوانین تمام نقاط دنیا دلایل غیر شخصی عامه پسند دارد!

* من اگر مادر بشوم صبح تا شب فقط باید خجالت بکشم. از اینکه موجودی را بدون دانستن نظرش کشانده ام به این دنیا باید خجالت بکشم. وقت هایی که مریض می شوم و کسی که دوست نداشته به دنیا بیاید مجبور می شود حال مریض من را تحمل کند باید خجالت بکشم. از اینکه مردی را آنقدر که باید دوست نداشته ام و زنش شده ام و حالا زندگی خودم و آن مرد و یک موجود سوم را تلخ کرده ام باید خجالت بکشم. از اینکه بعضی وقت ها بی حوصله ام، بعضی وقت ها عصبی ام، بعضی وقت ها دلم می خواهد تنها باشم ، بعضی وقت ها زود خوابم می گیرد و بعضی وقت ها بی خوابی می زند به سرم، از اینکه بعضی وقت ها با مردی که بابای آن موجود کوچک است بحث های بیخود می کنم ، من از همه این ها باید خجالت بکشم. مادر هم مادرهای آینده!

*بغل داریم تا بغل . اینهایی که فکر می کنند خدا هر کس را صرفا به خاطر بغل کردن شخص دیگری تبدیل به سوسک می کند سخت در اشتباهند. مطمئنا خدا انقدر حواسش هست که بغل های از روی دلتنگی، بغل های از روی خوشحالی، بغل های نیازمند به همدردی و حتی بغل های بی دلیل صرفا مهربانانه را از بغل های آنجوری(!) تشخیص می دهد و شاید برای یک نگاه آنجوری مجازات سخت تری از یک بغل اینجوری در نظر گرفته باشد!

*بعضی وقت ها آدم به بقیه آدم ها حساسیت پیدا می کند و تمام سعی اش را می کند که کسی را نبیند. این حالت اگرچه گاهی زجرآور است اما بدتر از آن وقتی است که آدم به صداها هم حساسیت پیدا کند. نشنیدن صدای آدم ها کار واقعا سخت تری است .واقعا سخت. به معنای واقعی کلمه سخت!

02 Jan 18:48

Peace

by هدا رستمی

من از جنگ و تظاهرات و پلیس و مردم عکس های زیادی دیدم. اصلا میتونم بگم علاقه ی عجیبی به روابط آدم ها در فضایی مثل جنبش و تضاهرات دارم. بعضی وقتا گریه‌م میگیره و بعضی وقت ها لبخند میزنم. اما بین این همه عکس از خون و آتیش و اشک و مردم و پلیس و گارد و بغل و دوستی و گل و امید که از تظاهرت های دنیا دیدم چند تا عکس محبوب دارم که اولیش اینه:
سیگار… من خودم سیگار نمیکشم و هیچ وقت نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. اما مطمئنم، مطمئنم جدا از همه ضرر های نوشته شده رو پاکتش، سیگار، یکی از عوامل به اشتراک گذاری صلح تو دنیاست !عکس نمیدونم از کیه اما از تظاهرات در سال ۲۰۱۱ است در یونان.  پلیس و معترض هر دو خسته یه گوشه سیگار میکشن ! شبیه بازی ها بچگی که دو گروه میشدیم و همدیگه رو میکشتیم و سر هم داد میزدیم و جر میزدیم و قهر میکردیم و وقتی خسته میشدیم میرفتیم و با هم پفک میخوردیم!

عکس دیگه هم فکر میکنم این باشه.
حلقه زدن های مسیحیای مصری دور تا دور مسلمون ها که اون روز میخواستن نماز رو به نشانه اعتراض وسط شهر بخونن. برای من احترام به دین و مذهب هر کسی از بالاترین نشانه های دموکراسیه.

عکس ها از : reddit.com

02 Jan 18:47

:|

by (زَرمان)

جوری بالش را بغل می‌کنم می‌خوابم انگاری آدمیزاد است؛ شاید هم جاندارتر!

02 Jan 18:37

آواره بر فراز دریایی از کلمه

by zahedbarkhoda

خواندنِ سلمونی را مدیون هولدن هستم؛ همان نوجوانِ چاخان و دوست‌داشتنی ناتوردشت. یک جایی از رمان وقتی درباره‌ی نویسنده‌های مورد علاقه‌اش حرف می‌زند، می‌گوید که بعد از برادرش «د.ب»، رینگ لاردنر نویسنده‌ی مورد علاقه‌اش هست. همان روزها فهمیدم که محمد نجفی، مترجمِ ناتوردشت، داستانی از این نویسنده ترجمه کرده به اسم سلمونی. یک داستانِ کوتاه که حینِ خواندنش احساس می‌کنی داری یک رمانِ خیلی‌خوب می‌خوانی. در طول یازده سال گذشته بیش از بیست‌بار این داستان را خوانده‌ام. چندباری هم سراغ ترجمه‌های احمد گلشیری و اسماعیل فصیح از این داستان رفته‌ام. از معدود داستان‌هایی است که هربار سراغش می‌روی تازه‌ست، و بعد از خواندنش دوست داری باز هم سراغش بروی. یک جای دیگر از «ناتوردشت» هولدن می‌گوید: «چیزی که راجع به کتاب خیلی حال می‌ده اینه که وقتی آدم کتابه رو می‌خونه و تموم می‌کنه دوس داشته باشه نویسنده‌ش دوستِ صمیمیش باشه و بتونه هر وقت دوس داره یه زنگی بِهِش بزنه». البته من به شخصه حرف‌زدن با شخصیت‌های داستانی را به حرف‌زدن با نویسنده‌ها ترجیح می‌دهم. مثلا دوست دارم یک روز گوشی تلفن را بردارم و به ترزای «سبکی تحمل ناپذیر هستی» زنگ بزنم و تشکر کنم از این‌که دارد آناکارنینای تولستوی را می‌خواند. و بگویم که همیشه احترام خاصی قائل بوده‌ام برای آن شخصیت‌های داستانی که خودشان هم مشغول خواندن یک شاهکار ادبی هستند.


02 Jan 18:35

http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/01/blog-post.html

by Ayda
Fariba.dindar

شبیه یکی از آن خانواده‌‌های واقعی توی عکس‌ها و فیلم‌ها.

بالاخره خانه را عوض کردیم. خانه‌ی جدید کف‌پوشِ روشن دارد، الوار قهوه‌ای‌‌رنگِ روشن. و نورگیر است. درست شبیه خانه‌ی قبلی. پنجره‌‌های قدیِ بلند دارد، رو به حیاط. و آشپزخانه‌ای جمع‌وجور و خوش‌نقشه. میز گرد را گذاشتم توی آشپزخانه. همیشه دلم می‌خواست توی آشپزخانه میز گرد داشته باشیم. میز گرد با رومیزی پارچه‌ای چارخانه‌ی سفید و قرمز. تصویرِ نشستن دور میز گرد، با پنجره‌ای رو به حیاط و کابینت‌های چوبی روشن، چوب واقعنیِ روشن، تصویر مطلوب من از آشپزخانه‌ی ایده‌آل بود. درست عین آشپزخانه‌ی خانه‌ی جدید. توی آشپزخانه‌ی قبلی، میز گرد جا نمی‌شد. همین باعث شده بود هرگز مثل اعضای یک خانواده‌ی واقعی نَشینیم دور یک میز. غذا را پشت کانتر می‌خوردیم و ظرف سالاد و ماست را دست‌به‌دست می‌کردیم. تلویزیون هسته‌ی اصلی میز شام بود. در خانه‌ی جدید اما تلویزیون نداریم. ظرف سالاد و ماست و خیار و سبزی خوردن و ترشی و ظرف نان، همه‌شان روی میز جا می‌شوند. میز پای پنجره است و منظره‌ی دل‌نشینی دارد، رو به بیرون. می‌توانیم بشینیم پشت‌اش، به صرف چای و قطاب و کشمش و توت خشک، با یک جور نان گردویی، از آن‌ها که «نوبل» میرزای شیرازی دارد، و بشویم شبیه یکی از آن خانواده‌‌های واقعی توی عکس‌ها و فیلم‌ها.
02 Jan 18:33

http://leilaye-leili.blogspot.com/2014/01/blog-post.html

by noreply@blogger.com (Leilaye Leili)
از دوست داشتن كسي كه دوستت ندارد بدتر، دوست نداشتنش است ... يعني وقتي هيچكس هيچكس را دوست ندارد ... و روزها و شبها داستاني براي گفتن ندارند.
01 Jan 21:55

گلهاي پدرم

by neveshte-jat
در خانه ي پدرم يك گلخانه ي بزرگ داشتيم كه از وقتي كه يادم مي آيد، پر از گلدان بود. يك حياط بزرگ پر از انواع درخت و گل و گياه هم داشتيم. پدرم عاشق درخت ها، گل ها و گياهان بود. شب ها خسته از راه مي رسيد و يكراست به حياط مي رفت. يكي دو ساعتي مشغول آب دادن و برچيدن علفهاي هرزشان مي شد. مادرم از توي بالكن هي صدا مي زد: شام حاضره! بيا بالا! و خبري از پدرم نمي شد. مادرم از گل و باغچه و درخت بيزار بود. هيچوقت حوصله ي آب دادنشان را نداشت. هيچ تصويري از مادرم در حال رسيدگي به گلدان هاي گلخانه در ذهن ندارم. مي دانم چرا مادرم گلها و گلدان ها را دوست نداشت چون پدرم براي آنها بيشتر از مادرم وقت مي گذاشت.
سالها حس همدردي زنانه ام، مرا از معاشقه و مراوده با گياهان باز مي داشت. احساس مي كردم نگهداري از اين موجودات زنده، مرا از پرداختن به ديگر موجودات زنده باز خواهد داشت. حالا اما چند وقتي است كه دلم مي خواهد كنج اتاق پذيرايي يك باغ كوچك سبز داشته باشم. ديروز كه رفته بودم خانه ي پدرم، با خواهرم از ميان گلدان هاي بزرگ و درهم و برهم گلخانه، چند گياه دوست داشتني سوا كرديم. گذاشتمشان توي آب كه ريشه دهند تا بعد توي گلدان هاي رنگارنگي كه برايشان مي خرم بكارم. اسم تمام گلهايم را شب از توي اينترنت درآوردم با طرز نگهداري شان. عجيب نيست كه اينهمه قشنگ و زيبا بودند اما من سي و سه سال نديده بودمشان! كوچكترين گياهي كه انتخاب كرده بودم توي گلفروشي سر كوچه مان چهل هزار تومان به فروش مي رفت و هيچ نشاني از گذشته ي من در خود نداشت.
همين روزها گلهايم ريشه مي دهند و باغ كوچك سبزي كنج اتاق پذيرايي خواهم داشت. با گلهايي كه بوي پدرم را مي دهند. بوي بچگي هايم را.

01 Jan 21:39

همنوایی عصرانه‌ی افسردگان به جای خوب‌ها

by ک

حالا در خانه چهار نفری‌مان افسرده هستیم. این‌که به هم چاقو نمی‌زنیم یا شیر گار را باز نمی‌گذاریم دلیل بر عدم افسردگی نیست. دلیل بر عدم وجود خشونت یا کون گشادی است. مادرم سابق بر این -یک دقیقه همه ساکت، سابق بر چی؟ هان؟ برچی؟- می‌رفت بیرون قدم می‌زد و یک هوایی می‌خورد. یا توی محوطه‌ی مجتمع قدم می‌زد و یا سمت گیشا پیشا یک خرید کوچک اما جانانه می‌کرد. اما الان چه اتفاقی افتاده؟ الان دو هفته است که اصلاً بیرون نمی‌رود. قبلاً من برای این‌که علاف نشوم ازش می‌خواستم لیست تهیه کند تا من خودم تنهایی بروم خرید. ولی او همیشه می‌آمد و من نگران بودم که به وضعیت رقت‌انگیز ماشین توجهی بیش از آن‌چه ماشین شایسته‌ بود نشان دهد. از کثیفی‌اش ایراد بگیرد مثلاً. اگر از کثیفی ِ من ایراد بگیرند مسئله‌ای نیست ولی لطفاً کاری به کار ِ ماشینم نداشته باشند. البته این ماشین برای من نیست. برای همه‌ی خانواده‌است. مثل ِ راهرو که برای همه‌ی همسایه‌ها است. مثل آسمان که برای همه‌ی مردم است. اگر ادعا کنید آسمان برای شما است، مردم در گروه‌های دو سه نفری به شما سنگ پرتاب خواهند کرد.

مادرم می‌گوید دیگر جان ندارد. حال هم ندارد. حال ندارد کسی بیاید، کسی برود. بگذارید بگویم دانشمندانم می‌گویند مادرت از وقتی چند نفر در فامیل باهاش قهر کرده‌اند دمغ شده. چون قهر کردن یک فرآیند انرژی بر است. هم برای کننده هم شونده. مادرم حال ندارد کسی بیاید کسی برود و می‌گوید این وضع ِ پدرت است و این هم وضع ِ من است. و من خسته‌ام، خیلی هم خسته‌ام.

مادر این هم وضع ِ من است. تو هیچ وقت نخواهی دانست وضع ِ من چیست، چون خودم از بیانش امتناع می‌کنم تا بیشتر از این ناراحت نشوی. اگر ناراحت شوی از دست من کاری بر نمی‌آید جز این‌که فکر کنم بی‌مصرف‌تر از قبلم هستم.


01 Jan 13:02

پرواز با خورشید

by tasvirgari

پرواز با خورشید ، عنوان نمایشگاهی از آثار تجسمی 114 هنرمند ایرانی است که به مناسبت پنجاهمین سالگرد تاسیس شورای کتاب کودک از 17 تا 19 دی 1392 در گالری شیرین برگزار می شود .

زمان گشایش نمایشگاه ، 17 دی ماه 1392 ، ساعت 16 تا 20 و ورود کلیه علاقمندان آزاد است . کاتالوگ آثار هنرمندان این نمایشگاه به بهای 10000 تومان در شورای کتاب کودک به فروش می رسد . 

نشانی: خیابان ولنجک ، خیابان 18 ، پلاک 9

01 Jan 13:01

رضا دالوند مدال طلای چهل و هفتمین دورۀ مسابقۀ قلم طلایی بلگراد 2013 را از آن خود کرد

by tasvirgari
Fariba.dindar

و دوباره یک ایرانی :0)

.

به گزارش روابط‎عمومی انجمن تصویرگران، این تصویرگر اهل لرستان، این جایزه را برای دو اثر "گلستان سعدی" و "چه کسی آقای صورتی را می‎شناسد؟" کسب کرده است.
گلستان او پیش از این برنده مسابقۀ Cow Illustration اکراین شده‎بود و چه کسی آقای صورتی را می‎شناسد؟ نیز پیش از این نامزد بهترین کتاب تصویری کودک آسیا از شورای ملی کتاب کودک سنگاپور شده‎بود.

.
برگزیدگان این مسابقه در بخش‎های جایزۀ بزرگ، قلم طلایی، مدال طلا و دیپلم افتخار اعلام شده‎اند.

.
دیگر برگزیدگان این مسابقه چنین اعلام شدند:

.
جایزه بزرگ: 
Joao Vaz de Carvallio از پرتغال

.
قلم طلایی: 
Stefan Boškov از بلغارستان
Fotini Stefanidi از یونان
Daniela Fulgosi از صربستان

.
مدال طلا:
Viive Noor از استونی
Aleksa Gajic از صربستان

.

دیپلم افتخار:
Marina Milanovic  از صربستان
Dominika Morariu از صربستان

01 Jan 08:05

چرا کتاب‌فروشی‌ها جمعه‌ها تعطیل‌اند؟

اگر کتاب‌دوست و کتاب‌خوان باشید، می‌دانید که تقریبن همه‌ی کتاب‌فروشی‌های کوچک و بزرگ شهر تهران (و لابد شهرهای دیگر ایران) روزهای جمعه تعطیل‌اند. نمی‌دانم از کجا و از کی این رسم جا افتاد که جمعه‌ها باید کرکره کتاب‌فروشی‌ها را پایین کشید و استراحت کرد، اما گمان می‌کنم وقت‌اش رسیده که صاحبان کتاب‌فروشی‌ها درباره این موضوع تجدیدنظر کنند.

همه‌ی ما می‌دانیم که اوضاع کتاب تا چه اندازه نابه‌سامان است و کتاب‌فروشی‌ها چه‌قدر تحت فشار اقتصادی هستند. در این وانفسا، فکر می‌کنم عافیت‌طلبی کتاب‌فروش‌ها و تعطیلی‌های گاه و بی‌گاه آن‌ها هم به ضرر خودشان باشد و هم به ضرر کتاب‌دوست‌ها. چرا؟ خواهم گفت.

اغلب کتاب‌فروشی‌های تهران یا در خیابان انقلاب هستند یا در خیابان کریم‌خان زند. هر دو این مکان‌ها در منطقه‌ی طرح زوج یا فرد و طرح ترافیک تهران قرار دارند. این به این معناست که شش روز هفته تا ساعت شش و هفت عصر نمی‌شود با ماشین شخصی به این مناطق رفت و کتاب خرید. کاسب‌ها احتمالن به‌تر از هر کس دیگری می‌دانند که قرارگرفتن در طرح ترافیک یا نبود جای پارک چه‌قدر روی فروش مغازه تاثیر منفی می‌گذارد، حالا می‌خواهد کتاب‌فروشی باشد یا پیتزا‌فروشی یا مانتوفروشی. تنها روزی که طرح ترافیک وجود ندارد، خیابان‌ها خلوت‌اند، و جای پارک به‌وفور یافت می‌شود روز جمعه است. عجیب آن‌که این به‌ترین روز برای فروش را خود مغازه‌دارها از دست می‌دهند! روزی که خریدار می‌تواند به جای هدردادن سه چهار ساعت در ترافیک و عوض‌کردن چند اتوبوس و مترو، ظرف یک ‌ساعت با ماشین شخصی‌اش به کتاب‌فروشی بیاید، خریدش را بکند، و راحت به منزل برگردد.

ازطرفی، همه‌ی ما در روزهای عادی هفته گرفتاریم و کم‌تر فرصتی برای خرید یا تفریح پیدا می‌کنیم. معمولن روزهای جمعه است که به مراکز خرید می‌رویم. می‌گویید نه؟ سری بزنید به مراکز خرید (مثلن، میلاد نور) و ببینید عصرهای جمعه آن‌جا چه خبر است. کتاب‌خوان‌ها و کتاب‌دوست‌ها عملن روز جمعه نمی‌توانند خرید کنند، چون کتاب‌فروشی‌ها تعطیل‌اند. اگر قصد خرید کتاب داشته باشند، باید صبر کنند و یک عصر از یک روز کاری را مرخصی بگیرند یا از کارهای دیگرشان بزنند تا بتوانند کتاب‌های مورد نیازشان را بخرند. ناگفته پیداست که این مشکل چه‌ عامل بازدارنده‌ی مهمی برای دست‌رسی آسان به خرید کتاب است.

البته من می‌دانم که، با توجه به برگزاری نماز جمعه، همه‌ی واحدهای تجاری خیابان انقلاب باید تا ساعت سه بعد از ظهر تعطیل باشند. این مشکلی نیست، چون عصرهای جمعه اهمیت دارد نه صبح‌های آن. جمعه‌ها مردم تا ظهر می‌خوابند یا استراحت می‌کنند. عصرهاست که برای خرید یا تفریح بیرون می‌آیند.

واضح است که اگر کتاب‌فروشی‌ها جمعه‌ها باز باشند، دست‌کم در ماه‌های اول، فروش چندانی نخواهند داشت. زمان می‌برد این موضوع را جا انداخت که کتاب‌فروشی‌های شهر در روزهای جمعه تعطیل نیست، اما در هم‌این کسادی اوایل کار هم مطمئنن ضرری متوجه کتاب‌فروش‌ها نمی‌شود. فروش اندک روزهای تعطیل حتا اگر سود نداشته باشد، زیان ندارد و دست‌کم حقوق اضافه‌کاری کارمندهای شیفت جمعه و هزینه‌ی آب و برق مغازه را درمی‌آورد. در عین حال، باعث می‌شود کتاب‌فروشی‌های باز از بقیه هم‌صنفی‌هایی که روزهای جمعه تعطیل‌اند متمایز شوند و در روزهای عادی هم مشتری بیش‌تری داشته باشند.

یک عصر جمعه به شهرکتاب‌های «نیاوران» یا «ابن سینا» (شهرک غرب) (که جمعه‌ها باز هستند و مردم می‌دانند که باز هستند) سر بزنید و ببینید نسبت به روزهای عادی چه‌قدر شلوغ‌ترند و چه فروش چشم‌گیری دارند، طوری‌که معمولن باید یک صف پنج شش نفره را برای رسیدن به صندوق و پرداخت هزینه‌ی خریدتان بگذارنید. در خارج از کشور هم، تا آن‌جا که من دیده‌ام، اغلب کتاب‌فروشی‌ها در روزهای تعطیل باز هستند. امیدوارم کتاب‌فروش‌ها از تعطیلی روز جمعه صرف‌نظر کنند و هم به کار و کاسبی خودشان رونق بدهند و هم آمار خرید کتاب را بالا ببرند.  

01 Jan 07:57

۱۰. دی. ۹۲

by noreply@blogger.com (Roshan Vesali)
Fariba.dindar

گزل، هیچ کس به سلام من پاسخ نمی گوید.

گزل! صحرای من بی تو چقدر خالی است.
گزل، گندم های من بی تو هیچ وقت زرد نمی شود.
گزل، آسمان من بی تو چقدر بی ستاره است.

گزل! بزهای من بی تو به صحرا نمی روند.
گزل، دست های من بی تو، قازیاقی ها را از خاک جدا نمی کنند.
گزل، تار من بی تو صدای خوشی ندارد.

گزل! هیچ کس برای چادر من قالیچه نمی بافد.
گزل، هیچ کس اسب مرا به آخور نمی برد.
گزل، هیچ کس به سلام من پاسخ نمی گوید.

گزل! من برای تو از شهر گوشواره آورده ام.
گزل، من برای تو یک اسب سفید خریده ام.
گزل، من برای تو سیم های تارم را عوض کرده ام.

گزل! مادرم برای تو گردن بند طلا می آورد.
گزل، عموهای من برای تو پنج تا بز سفید می آورند.
گزل، برادرزاده های من روی زانوهای تو می نشینند.

گزل... تنها... گزل... تنها...

-باد بادآورده ها را نمی برد/ م. دولت آبادی-

31 Dec 19:48

"همین حرفی که کم شد از لب من تا ترانه از تو پرباشه چقدر خوبه..."

by noreply@blogger.com (S*)
Fariba.dindar

همین که دیشب ته فنجان قهوه ام را دیدم که سرم روی زانوی مادرم بود و یک شماره ای هست که من بتوانم به آنجا زنگ بزنم و کسی جواب بدهد، همین که در این خانه را باز کنم و داد بزنم " آهاااای، اهالی باشتین ". همین که شب سال نو در غربت غرب میزبان آدمهای اندکی هستم که بودنشان به کثرت بسیاری آدمهایی که شناختم و از شناختنشان باختم؛ می ارزد، همین که می دانم پشت نگاه و قلب و کلام و عمل معاشران برگزیده ام جز سادگی نیست، همین که بوم های نقاشی ام روی بالکن خانه خشک می شوند، همین که می توانم نان بپزم، همین که دوستت مرا دید و به تو گفت آدم خوش شانسی هستی و من حس کردم غرور زخمی هفت ساله ام را مرهم می گذارند، همین که می دانیم دقیقا سه روز دیگر می خواهیم برویم سینما، همین که دل و دماغ شمع روشن کردن دارم، اصلا همین که توانستم امروز بگویم " تو فضای تعطیلات منی، آدم نقشه های آخر هفته های من" خودش خوشبختی است.

-پاهایم دیگر روی زمین نبود که کویر را خواند؛ گوگوش.وسط تحریر دوم "خدااااااایا " اشکش غلطید. و من به خودم گفتم از کجا آمدی به کجا در این هفت سال؟  همان وقت نوروز بود؟ همان هفت سال پیش که همگی هفت سال جوانتر بودیم. هم گوگوش هم همه آدمهای زنده. که کویر را خوانده بود در فضای باز و زیر نور ماه و در هوای گرم و شرجی، من گلگون و تپنده به شانه چپ خودم نگاه می کردم کنار شانه راست میزبانم. که میهمان شده بودم به شب موسیقی و فکر می کردم آی عشق آی عشق ...چه دنیای خوبی...
هفت سال گذشته بود و من انگار در پوست و جان یک آدم دیگر، به شانه چپم می نگریستم و به کسوت میزبانی خودم در سالنی عظیم و در چنین شب سرد مه آلودی و به شانه راست مهمانم و به ترانه ای که به همان شکوه هفت سال پیش بود و منی که دیگر چندان نظری در مورد خوبی و بدی دنیا نداشتم. در آن لحظه همه چیز در جای خودش بود و همین کافی بود.

-راننده پرسید "سال نو در ایران با سال نوی ماها فرق دارد؟" ما ها منظورش کله بورها لابد. هفت سین را گفتیم در جواب. سیر و سیب، سمبل سلامتی. سبزه سمبل تولد دوباره. سکه طلبیدن ثروت. سرکه نماد صبر، سنجد نشان عشق و شهوت. سمنو را نمی دانست. گفتیم در هر حال نماد شیرینی زنده بودن ... 
راننده مان خیلی دوستدار هفت سین شد. تعریف کرد که سال پیش جشن سال نو را رفته بوده جنوب اسپانیا. دقایقی مانده به نیمه شب، مردم دوازده حبه انگور می گذارند کف دستشان. با هر ضربه ساعت یک حبه می گذارند زیر زبانشان و یک آرزو می کنند و آرزو را می بلعند. به امید برآورده شدن.

-روبروی هم نشسته بودیم توی قطار نیمه شب. یاد حبه های انگور افتادم. پرسیدم دوازده تا آرزو داری؟ بیا امسال انگور بگذاریم زیر زبانمان.  گفت حبه های انگورش را، دوازده تا را می خورد فقط به آرزوی "خوشبختی" ...خود خود خوشبختی. چون هیچکس نمی داند با رسیدن به چه آرزویی/ آرزوهایی بالاخره خوشبخت می شود یا بدبخت می شود. شکل جهان اینطوری است. گاهی نرسیدن ها دلیل و سبب و سرآغاز خوشبختی است. نداشتن. بیمار شدن. دور افتادن. شکستن.... کسی نمی داند اینها مایه خوشبختی می شوند یا بدبختی. کسی نمی داند آن لحظه ای که صدای ترک خوردن دلش دنیا را برداشته، همان آغاز خوشبختی هاست یا ادامه بدبختی ها... هیچکسی نمی داند. هیچکسی نمی تواند که بداند. دوازده ضربه ساعت، دوازده حبه انگور، دوازده بار آرزوی خوشبختی. این برنامه اش بود.
به آرزوهای خودم فکر کردم... یک چیزهایی بود که خیلی ساده بود. خیلی کوچک و بسوده. اینقدر این زمان صیقل داد مرا که آرزوهایم شدند قد آغوش خودم. نه زیاد و نه کم.... 
-آرزو ندارم که جور دیگری بشود. اتفاق خاصی بیفتد یا نیفتد. من یک روزی به سیلی که می رفت گردن گذاشتم و از تقلا دست برداشتم و شاید همان روز، خوشبختی یا هر چه؛ آغاز شد.
گفتم : من برای این و آن ِ دور و نزدیکم، برای آرزوهایشان، دوازده تا انگور از خوشه جدا می کنم و می جوم. و برای خودم؟  نه من رسیدن و داشتن ِ خاصی مد نظرم نیست... زمان گذشته و من بسیار تغییر کرده ام. انگار که در پوست و جان آدم دیگری...
یادم افتاد به شب یلدا.  برای هر هفت نفرشان فال گرفته بودم و  بلند خوانده بودم و حالم خوش شده بود که حافظ خوانی ام را دوست داشتند آنجور. برای خودم؟ نه. من با حافظ دوستم. دوستی می کنم. فال نمی گیرم. به فالش معتقد نیستم. به قدرت و شدت کلامش، چرا. شب یلدا، وقتی هر کسی معنی فال خودش را خواست و تا همان قدری که بلد بودم پاسخ دادم، نشستم و یک غزل برای خودم از اول تا آخر خواندم. توی دلم. همین.

من دیگر خوشبختی را آرزو نمی کنم. ایده ای هم ندارم که آخ چه دنیای خوبی ... چه دنیای بدی ... دنیا و من گفت و گوی چندانی با هم نداریم و به همین خو کرده ایم که بگذریم از کنار هم یا در پیاده روهای موازی راه برویم و سرمان به خودمان گرم باشد.
اینها را نگفتم البته. گفتم : ببین، برای آرزومند خوشبختی ها نبودن؛ برای من، همین که دستم روی زانوی خودم هست کافی است. همین که دیشب ته فنجان قهوه ام را دیدم که سرم روی زانوی مادرم بود و یک شماره ای هست که من بتوانم به آنجا زنگ بزنم و کسی جواب بدهد،  همین که در این خانه را باز کنم و داد بزنم " آهاااای، اهالی باشتین ". همین که شب سال نو در غربت غرب میزبان آدمهای اندکی هستم که بودنشان به کثرت بسیاری آدمهایی که شناختم و از شناختنشان باختم؛ می ارزد، همین که می دانم پشت نگاه و قلب و کلام و عمل معاشران برگزیده ام جز سادگی نیست، همین که بوم های نقاشی ام روی بالکن خانه  خشک می شوند، همین که می توانم نان بپزم، همین که دوستت مرا دید و به تو گفت آدم خوش شانسی هستی و من حس کردم غرور زخمی هفت ساله ام را مرهم می گذارند، همین که می دانیم دقیقا سه روز دیگر می خواهیم برویم سینما، همین که دل و دماغ شمع روشن کردن دارم، اصلا همین که توانستم امروز بگویم " تو فضای تعطیلات منی، آدم نقشه های آخر هفته های من" خودش خوشبختی است. من انگورهایم را می گذارم برای یادآوری آدمها و تمایلم به بودن و به سلامت بودنشان. باقی اش بماند بقای گوگوش و فرصتی که ببینم انگورها جواب داده اند!

31 Dec 19:41

سربازهاى یک‌چشم

by noreply@blogger.com (Old Fashion)
Mirah and Thao in the Presidio of San Francisco 
Photographer: Wayne Bremser
30 Dec 19:45

بامداد

by sisteric

7377866162_ab4024a705_o

آدم‌های خاکستری مقداری خاطره دارند و چند لحظه دلواپسی و یک بغل شعر

30 Dec 19:43

نامه به جان : لبخندت آنقدر گرم بود که برف های کنار خیابان شروع کردند به آب شدن

by makous-mahi

سلام جان، راستش را بخواهی امشب خواب عجیبی دیدم.خواب تو را... شب که از سرکار برمی گشتم خیلی خسته بودم.احساس می کردم یک جنازه ی سنگین را با خودم از سرکار به خانه و از خانه به اتاقم می کشانم.حرف های زیادی توی گلویم گیر کرده بود که نمی توانستم بگویم اما فکر میکردم می توانم.دوست داشتم همانطور که نشسته ام سرم را بگذارم روی میز و بخوابم، آن وقت زمانی که بیدار میشوم در دنیای جدیدی باشم.دنیایی کوچک تر، ساده تر و زیباتر.همانطور که این فکرها را می کردم خوابم برد...خواب دیدم من و توی تراموا نشسته ایم و به سمت ورودی دانشگاه میرویم.تو خوشحال بودی .کتابت را باز کردی و چیزی به من نشان دادی: یک گل شبدر سه پر خشک شده.آن را بین صفحات کتاب شعر گوته ات گذاشته بودی و به من لبخند میزدی .بهم گفتی: "این گل آرزو برای تو.یالا یه آرزو کن. فردا شب کریسمسه" و بعد دستم را با مهربانی فشردی .لبخندت آنقدر گرم بود که برف های کنار خیابان شروع کردند به آب شدن. من از پشت شیشه ی تراموا نگاه کردم و با سروصدای زیاد انگشت اشاره ام را به سمت شیشه گرفتم و گفتم : "جان نگاه کن، برف ها دارن آب میشن.تو معرکه ای" و باز خندیدی.من مثل فتیله ای که یکهو روشنش کرده باشند،انرژی گرفته بودم و با خوشحالی می خندیدم.وقتی که از تراموا پیاده شدیم همه ی برف ها آب شده بودند و دیگر زمستانی در خیابان نبود.گنجشک ها از روی تیرهای چراغ برق می پریدند و حسابی سروصدا به راه انداخته بودند. بی اندازه حالمان خوب بود... یکهو پایم سر خورد و زمین خوردم.ازخواب پریدم ، دستم از روی میز سر خورده بود.چشم هایم را باز کردم، دوست نداشتم بیدار شوم و دوست هم نداشتم بخوابم. دلم برای تو تنگ شد. دلم برای خاطراتمان و تراموا سوار شدن و کلاس های دانشگاه تنگ شد.دلم برای دسته جمعی هایمان تنگ شد.جان تو که حالت خوب است مگر نه ؟ من خوب نیستم، جان . نگرانم . پریناز هنوز در بیمارستان بستری است و داروهای گران او هیچ کجا پیدا نمی شود.از کمک های دورادور تو واقعا ممنونم، جان عزیز. گاهی فکر می کنم روزی که قرار است تو به ایران بیایی ،حال پریناز خوب شده باشد،من و تو و او وعروسک خرسیش در یک کادر بنشینیم و لبخند بزنیم . راستی، شبدر سه پر هنوز لای ورق های کتاب گوته ات هست ؟دوست دارم دوباره در دستانم بگیرمش و آرزو کنم .یک آرزو و یک دعا.دعا کنم دردهای پریناز مثل برف های توی خوابم یکی یکی آب شوند. و آرزو کنم فردای بعد از کریسمس که از خواب بیدار میشویم ، اخبار بگوید که جنگ و فقر درهمه جای جهان مثل دود به هوا رفته است و بچه ها مثل پروانه های بازیگوش در خانه هایشان دارند می خندند. درست مثل بچه های خندان در این عکس...ما هم دوباره همدیگر را ببینیم و از ته دل بخندیم.آرزوی شادی و سلامتی ات را دارم.کریسمس ات مبارک،جان عزیز.





+ نامه ی فوق برای شرکت در مسابقه ی Letters نوشته شده است .

+  برای خواندن بقیه ی نامه ها : http://letters.netformance.org


30 Dec 19:42

آتش فشان...

by makous-mahi


گلویم

تریبونی ست آتشین

بغض ها خاموشش می کنند


 

 

30 Dec 19:19

یک خبرخوب: جایی برای خرید ارزان و آسان کتاب!

by roshan
بهترین کتاب‌های معتبرترین ناشران ایران را می‌توانید از «کتاب همه» تهیه کنید. صدها کتاب دست دوم هم در این سایت عرضه می‌شود که می‌توانید آن‌ها را با قیمت‌های باورنکردنی بخرید.
30 Dec 13:37

تصاویر تاریخی که نباید دیدنشان را از دست داد!

by فرانک مجیدی

فرانک مجیدی: «آرتور بریسبِین» آمریکایی، یک ویراستار روزنامه‌ بود که در سال ۱۹۱۱ جمله‌ای معروف و عالم‌گیر را بیان نمود. «یک تصویر ارزش هزار کلمه را دارد.» این مفهوم، شاید در عکس‌های تاریخی نمودی واضح‌تر بیابد. گاهی یک تصویر تاریخی، می‌تواند مفهومی عظیم‌تر از آن چه را که درباره‌ی آن بازه‌ی زمانی بارها مطالعه کرده‌اید، به شما القا نماید. تصاویر این پست نیز، گویای بخشی از داستان‌های تاریخی دوره‌ی خود هستند. بسیاری از این تصاویر، سال‌ها پس از برداشته‌شدن مبدّل به تصاویر نمادین عصر خود شدند و این‌جاست که می‌توان به ارزش و اهمیت جمله‌ی بریسبین در توصیف این تصاویر، پی برد. به یاد داشته‌باشیم جنگ‌ها، فقز، جدال بر سر آزادی و معجزات شاد و کوچکی که از گذشته ثبت شده‌اند، در خود درس‌هایی برای جهان امروز دارند.

زن با ماسک گاز. انگلستان، ۱۹۳۸.

12-29-2013 11-03-30 AM

رونمایی از سر مجسمه‌ی آزادی، ۱۸۸۵.

12-29-2013 11-07-23 AM

الویس در ارتش، ۱۹۵۸.

12-29-2013 11-07-47 AM

استفاده از حیوانات به‌عنوان بخشی از درمان پزشکی، ۱۹۵۶.

12-29-2013 11-08-15 AM

آزمودن جلیقه‌ی ضدگلوله، ۱۹۲۳.

12-29-2013 11-08-56 AM

چارلی چاپلین ۲۷ ساله، ۱۹۱۶.

12-29-2013 11-09-23 AM

فاجعه‌ی هیندنبورگ، ۶ می ۱۹۳۷.

12-29-2013 11-09-54 AM

یک اسب آبی سیرک کالسکه‌ای را می‌کشد، ۱۹۲۴.

12-29-2013 11-10-20 AM

آنی ادیسن تیلور، نخستین کسی که پس از پریدن با بشکه از فراز نیاگارا زنده ماند. ۱۹۰۱

12-29-2013 11-11-27 AM

زن ۱۰۶ ساله‌ی ارمنی از خانه حفاظت می‌کند. ۱۹۹۰

12-29-2013 11-11-59 AM

قفس بچه‌ها برای حصول اطمینان از اینکه در زندگی آپارتمانی به مقدار کافی هوای تازه و نور خورشید دریافت دارند. ۱۹۳۷

12-29-2013 11-12-30 AM

جناب رونالد مک‌دونالد در سال ۱۹۶۳.

12-29-2013 11-13-07 AM

کافه‌تریای کارکنان دیزنی‌لند در سال ۱۹۶۱.

12-29-2013 11-13-44 AM

تبلیغی برای «آترابین»، داروی ضد مالاریا در گینه‌ی نو در طول جنگ جهانی دوم.

12-29-2013 11-14-15 AM

سرباز، موزی را با بزی شریک می‌شود. نبردهای سایپان در جریان است. ۱۹۴۴

12-29-2013 11-14-44 AM

دختر و عروسکش، بر ویرانه‌های باقیمانده از مکانی که روزی خانه‌اش بود. لندن، ۱۹۴۰

12-29-2013 11-15-18 AM

بنا شدن دیوار برلین. ۱۹۶۱

12-29-2013 11-15-51 AM

سربازی ناشناس در ویتنام. ۱۹۶۵

12-29-2013 11-16-43 AM

مغازه‌ی کتابفروشی در جریان حمله‌ی هوایی به لندن نابود شد. ۱۹۴۰

12-29-2013 11-17-24 AM

والت یِئو، یکی از نخستین کسانی که در جهان تحت عمل جراحی پلاستیک قرار گرفت. ۱۹۱۷

12-29-2013 11-17-51 AM

دستگاهی برای برنزه کردن پوست د سال ۱۹۴۹.

12-29-2013 11-18-50 AM

مارتین لوترکینگ همراه با فرزندش، صلیبی سوخته را از حیاط جلویی خانه اش جابجا می‌کند. تصویر متعلق به سال ۱۹۶۰ است

12-29-2013 11-19-12 AM

نجات‌غریق در ساحل. ۱۹۲۰.

12-29-2013 11-20-39 AM

پاهای مصنوعی سال ۱۸۹۰ در بریتانیا.

12-29-2013 11-21-02 AM

مادر و پسر از پنجره‌ی خانه، ابر قارچی ناشی از امتحان انفجار بمب اتمی سال ۱۹۵۳ در لاس‌وگاس.

12-29-2013 11-21-36 AM

مادری صورت خود را از شرم اجبارش برای فروش فرزندانش، در سال ۱۹۴۸ در شیکاگو، از دوربین پنهان ساخته.

12-29-2013 11-22-04 AM

پسر اتریشی، شادمان از داشتن یک جفت کفش نو در طول جنگ جهانی دوم.

12-29-2013 11-22-50 AM

در سال ۱۹۴۱، افسران هیتلر کریسمس را جشن گرفته‌اند.

12-29-2013 11-23-18 AM

شام کریسمس در اوج رکود اقتصادی: شلغم و کلم.

12-29-2013 11-24-01 AM

وینی پو و کریستوفر رابین واقعی، سال ۱۹۲۷.

12-29-2013 11-24-33 AM

آخرین زندانیان آلکاتراز، زندان مخوف ا ترک می‌گویند. ۱۹۶۳.

12-29-2013 11-25-25 AM

ماکت‌های مومی موزه‌ی مادام توسو در اثر آتش‌سوزی ذوب و دفرمه شده‌اند. لندن، سال ۱۹۳۰.

12-29-2013 11-26-01 AM

یک شامپانزه که از مأموریت ارسال به فضا به سلامت بازگشته، اینطور در برابر دوربین‌ها فیگور گرفته است. ۱۹۶۱

12-29-2013 11-26-29 AM

مشروبات الکلی که در طی دوران ممنوعیت (۱۹۲۹) قاچاقی ساخته می‌شد، از پنجره‌ی منزلی در دیترویت بیرون ریخته می‌شود.

12-29-2013 11-26-56 AM

قیافه‌ی دانشجویان پرینستون پس از یک برف‌بازی! ۱۸۹۳

12-29-2013 11-27-34 AM

یک خودکشی زیبا! «اولین مک‌هِیل» ۲۳ ساله از طبقه هشتاد و سوم ساختمان امپایر استِیت در سال ۱۹۴۷ خود را پرتاب کرد و بر سقف لیموزین ساختمان ملل جان سپرد.

12-29-2013 11-28-03 AM

اولین روز، پس از تغییر قوانین رانندگی مقرر در سال ۱۹۶۷ در سوئد!

12-29-2013 11-28-59 AM

منبع



فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما

برای سفارش تبلیغ تماس بگیرید

30 Dec 09:51

بنیادِ کودک: «بابالنگ دراز» یا «بابا گوش دراز»؟

by shadibeyzaei


قبل از هر چیز، باید توضیح بدهم که منظور من از نوشتن این متن، این نیست که کسی را از انجام کار خیر، منصرف کنم. خیر. من صرفا تجربه ام را ثبت می کنم، تا اگر کسی مایل باشد درباره ی این موضوع تحقیق کند، از این جنبه هم ماجرا را ببیند. 


کمی بیشتر از دو سال و نیم پیش، وقتی راستین نزدیک به دو سالگی بود، من و نوید تصمیم گرفتیم فرزند دیگری نداشته باشیم. این تصمیم هم یک شبه و وسطِ سالاد خوردن به ذهن مان نرسید پس لطفاً نمایندگان دکتر هولاکویی شروع نکنند به نصیحت کردن که: «ای بابا یکی کمه» و «راستین تنهاست» و «یکی دیگه بیارید با این همبازی بشه» و این حرف ها. ما خودمان تا ته همه ی این ها رفته ایم قبل از تصمیم گیری؛ و بیشتر از سایرین به همه ی این ها فکر کرده ایم. اگر هم پیش آمده که این نصایح را به ما ابلاغ کرده اید و ما جواب داده ایم: «باشه. حالا حتماً روش فکر می کنیم.» بدانید که مودبانه دست به سرتان کرده ایم. پس تا این جا مشکلی نیست؟ ادامه بدهم؟ 


…بله. داشتم می گفتم. همان وقتی که تصمیم گرفتیم یک فرزند داشته باشیم، تصمیم گرفتیم سرپرستی یک بچه را هم در ایران قبول کنیم. یک دختر. البته نه برای این که ذوق زده بگوییم: «ای وای خواهر جنس مون جور شد.» خیر. برای این که فکر کردیم در خانواده ای که تنگنای مالی وجود دارد، معمولاً درس خواندن دخترها سخت تر است. در عین حال فکر کردیم دختری باشد که پدر و مادر خواهر و برادرهم نداشته باشد. تا اگر روزی روزگاری شرایط جوری شد که بتوانیم او را برای ادامه ی تحصیل به خانواده ی خودمان وارد کنیم و به استرالیا بیاوریم، موانع عاطفی کمتری پیش پا باشد. 


همان موقع برای کاری خیلی ضروری مدتی کوتاه به ایران آمدم و چند روز هم زمان با بدو بدوهای پر از استرس، دنبال سازمانی گشتم که بشود برای سرپرستی کودک به آن ها مراجعه کرد. توی روزهای آخر وقتی با خواهرزاده هام خسته و کوفته توی چلوکبابی آرش نشسته بودیم تا غذا آماده بشود و برویم خانه بخوریم و غش کنیم، مجله ای را دست گرفتم تا همین طوری ورق بزنم. سَرسَری. چون راستین خسته و بیقرار بود. همین طوری که ورق می زدم، چشمم افتاد به تبلیغِ «بنیادِ کودک». اسمش را قبلاً شنیده بودم. اما از ذهنم بیرون رفته بود. موبایلم را در اوردم و از صفحه عکس گرفتم که بعداً با آن ها تماس بگیرم. غذا حاضر شد و آمدیم خانه. 


بعد از ظهر زنگ زدم. وبسایتی به ما معرفی کردند که اسم و عکس و همه ی مشخصات بچه ها را داشت و گفتند بر اساس مشخصات، انتخاب کنید و به ما خبر بدهید. من هم همه ی اطلاعات را برای نوید که این جا توی استرالیا بود ایمیل کردم و چون خودم دسترسی به اینترنت پر سرعت نداشتم، خواستم کُدِ بچه را ایمیل کند به آن ها. نوید هم دختری را پیدا کرد - هشت، نه ساله- ساکنِ تبریز که با مادربزرگش زندگی می کرد و این طور که نوشته بودند، برای ادامه ی تحصیل در تنگنای مالی بود. بیایید فکر کنیم اسمِ دختر، مرجان بود. کارها را انجام دادیم و تصمیم بر این شد که هر چهار ماه مبلغ نا قابلی برای مرجان بفرستیم تا مادر بزرگش برای فرستادنش به مدرسه، مشکل کمتری داشته باشد. به شیوا که ساکن ایران بود آن موقع، سپردیم که از طرفِ ما هر چهار ماه این مبلغ را واریز کند. 


کسانی که با بنیاد کودک در تماسند می دانند که آن ها تلفن و آدرس مستقیم هیچ بچه ای را در اختیار کفیل نمی گذارند. به نظرم هم کار درستی ست. چون آن ها نمی دانند آدمی که سرپرستی یا کمک سرپرستی بچه ها را می پذیرد، چه جور آدمی ست. پس منطقی ست که اطلاعات شخصی آن ها را محفوظ نگه دارد. ( که البته ای کاش عکس این بچه ها را هم همه جا پابلیک منتشر نمی کرد و به حریم خصوصی آن ها احترام می گذاشت.)


باز هم کسانی که با بنیاد کودک کار می کنند، می دانند که هر شش ماه گزارشی از بنیاد به کفیل می رسد که به طور عمومی شرایط خانواده را توضیح می دهد و اگر نیاز خاصی داشته باشند، با کفیل مطرح می کنند. این گزارش یک عکس و یک نامه هم با دست خط بچه ها دارد که گویا از آن ها می خواهند که تشکر کنند و بنویسند که در آینده می خواهند باعث شادی و افتخارِ ما بشوند. من آن سیستم نامه ی چند خطی که معلوم است دیکته شده و  واقعا نامه نیست را هم دوست نداشتم اما به هر حال بخشی از سیستم بود و من فکر می کردم حتما می خواهند جوش و خروش انقلابی در کفیل ایجاد کنند به خصوص که درست پایین نامه درخواست ها را می نوشتند. توی گزارش اول در کنار مبلغ ناقابلی که برای مرجان می فرستادیم درخواست پانصدهزار تومان دیگر هم کردند که سیصد هزار تومان برای خرید ماشین لباس شویی بود و دویست هزار تومان برای دوچرخه. نوید آن شب بیمارستان بود. در جا به محل کارش زنگ زدم و بعد از مشورت به شیوا در ایران خبر دادم که پول را بریزد. طبعا مدارکی هم داریم برای همه ی این پرداخت ها و درخواست ها.


ماجرا گذشت و اتفاق خاصی پیش نیامد تا زمستان گذشته که نوید تصمیم گرفت برای انجام کاری، خیلی کوتاه به ایران سفر کند. واقعیت این است که نوید خیلی بیشتر از من از نظر عاطفی، درگیرِ مرجان شده بود. می خواست بابا لنگ دارزش باشد همان جوری که هنرمندان، توی تبلیغ عریض و طویل ویدیویی از هم میهنانِ بدبینِ خوشگذران خواسته بودند. حتی از من می خواست عکسی خانوادگی درست کنم توی فوتوشاپ و او را کنار راستین بنشانم تا سفارش بدهد که روی ظرف های نقره، عکس را کنده کاری کنند و با خودش ببرد ایران. اما من نگذاشتم. فکر کردم از نظر عاطفی تا وقتی موقعیت ما و او مناسب نیست، نباید او را درگیر کنیم. گفتم همین کمک فرستادن خوب است. اما نوید اصرار داشت حالا که می روم ایران باید حتما او را ببینم و از کم و کاستی هایشان از مادربزرگش سوال کنم. زنگ زدیم به بنیاد. تحت هیچ شرایطی قبول نکردند که مرجان با مادربزرگش به تهران بیاید و به هزینه ی ما به هتل برود تا نوید او را به جاهای دیدنی ببرد و با هم باشند. حرف شان به نظرم بی ربط نبود. نوید را راضی کردم که به هر حال آن ها تو را نمی شناسند و حتی با وجود مادربزرگش، شاید اعتماد نمی کنند که بچه را مستقیم با تو رو در رو کنند. ضمن این که ته دلم فکر می کردم بهتر است این اتفاق نیفتد و مرجان درگیرِ ارتباط عاطفی نشود. اما فکر کردیم خوب است که زنگ بزنیم و دست کم با خودش حرف بزنیم تا ببینیم چه علاقه و نیازی دارد تا سوغاتی هایش را جوری آماده کنیم که دوست داشته باشد. 


بنیاد، روز و ساعتی را با ما قرار گذاشت برای تماس. خودشان به ما زنگ زدند و گوشی را دادند به مرجان. نوید می خواست اول حرف بزند. حس بابالنگ درازی اش قل قل بالا زده بود. مرجان مجموعا دو سه دقیقه با نوید حرف زد. ما مکالمه را ضبط نکردیم، اما چیزی که این جا می نویسم، مهم ترین حرف هایی ست که غیر از احوال پرسی عمومی رد و بدل شد.

نوید: من دارم میام ایران. چه جور شکلاتی دوست داری برات از این جا بیارم؟

مرجان: شکلات دوست ندارم. کاپشن  لازم دارم. 

نوید: خب اگه بخوام شکلات بیارم، چه شکلاتی خوبه؟

مرجان: شکلات نمی خوام. این جا سرده کاپشن می خوام. 

توضیح: (اسفند ماهِ ایران، هوای استرالیا تابستانی است و مغازه ها لباس زمستنای نمی فروشند)

نوید: می خواهی پولش را بهت بدم خودت بخری؟

مرجان: نه. از اون جا برام بیارید.

نوید: باشه. درس ها چه طوره؟

مرجان: خوبه اما من کامپیوتر لازم دارم. همه کامپیتر دارن. من نمی تونم سی دی هایی که معلم می ده رو ببینم.

من دیگه به این جای مکالمه که رسید تکلیفم با ماجرا روشن شد. احساس می کردم دخترک خیلی ماهرانه برای درخواست دادن تربیت شده. 

نوید قبل از خداحافظی گفت: عیدی چی می خواهی؟

مرجان بدون مکث، بدون فکر، گفت: دوچرخه.

نوید خواست که با مسئول بنیاد حرف بزند و حدود قیمت دوچرخه در ایران را سوال کند. گفتند دویست هزار تومان. هر دو آن قدر گیج و حواس پرت هستیم که یادمان رفته بود یک بار دیگر هم دویست هزار تومان برای دوچرخه پرداخت کرده ایم. نوید قبول کرد و به من که شروع کرده بودم با حرف زدن با مرجان، علامت داد بگو دوچرخه می گیریم. من حرف خاصی جز احوال پرسی نزدم. ترسیدم از کوچک ترین سوالم یک درخواست علم کند. توی سه دقیقه، چنان ماهرانه گفت و گو را برده بود به سمتی که می خواست، تو گویی ما بابالنگ دراز نبودیم و بابا گوش دراز بودیم. فقط گفتم با مامان بزرگ زندگی می کنی دیگه؟ جواب داد: نه با مامان و خواهر و برادرهام. (بعدها توی گزارش اولِ بنیاد دیدم که نوشته با مادربزرگش زندگی می کند اما فکر می کند مادربزرگ، مادرش است. اما بنیاد به ما گفته بود غیر از این ها دو عمه در خانه هستند که یکی شان معلول جسمی ست. هیچ حرفی از خواهر و برادر نبود.)


تماس که قطع شد، هر دو سکوت کردیم. یک جای کار می لنگید. یا این بچه، آن بچه ای نبود که ما فکر می کردیم و برای جواب گویی به تماس ها تربیت شده بود، یا این که همان بچه بود و بنیاد به ما اطلاعات غلط درباره اش داده بود. ضمن این که یکهو یادم افتاد پس دوچرخه ای که پارسال برایش خریدیم چه؟ الان که گفت دوچرخه ندارد!

نوید گفت به بچه قول دادیم با این که دلم نسبت به ماجرا چرکین شده، برای این که بعد پشیمان نشویم، بیا به قول مان عمل کنیم.

 ( من البته شک دارم که به بچه قول داده باشیم. گویا به بنیاد قول دادیم) 

کاپشن را از این جا نتوانستیم تهیه کنیم. از پسر عمه ام و خانمش که خودشان هم درگیر کارهای سفر بودند، خواستیم یک کاپشن خوب که مارک خارجی داشته باشد، بخرند و پست کنند تبریز. هنوز مدتی به سفر نوید مانده بود و گفتیم اگر این ماجرا واقعا درست باشد، تا هوا هنوز سرد است کاپشن به دستش برسد. نوید هم که رفت ایران، به دفتر بنیاد کودک رفت و تمام هزینه ای را که برای خرید وسایل درخواست کرده بودند و ما به او قول داده بودیم، پرداخت کرد. اما وقتی برگشت، دیگر حرفی از مرجان نزد. 


بنیاد کودک، با ملت صادق نیست. یک چیزی این وسط جور در نمی آید. یا اطلاعاتِ غلط از بچه ها به مردم می دهد. مثل این دختر که ما فکر می کردیم تک فرزند است و بعد فهمیدیم که خواهر و برادرهایی هم دارد، یا اصلا آن دختری با ما حرف زد و ماهرانه در هر جمله یک درخواست رو کرد، اصلا مرجان نبود و نمی دانست که برای دوچرخه یک بار دیگر هم درخواست داده شده و پول به حساب ریخته ایم. حالا این بماند که یک بار هم خواهرم زنگ زده بود که حساب و کتاب را چک کند و بپرسد کی باید پرداخت بعدی را به حساب بریزد که بنیاد بدهی ما را چهار ماه زیاد تر اعلام کرده بود- یعنی پول پرداخت شده ی چهار ماه گذشته ی ما را ثبت نکرده بودند- و خواهرم قبض بانک را «دوباره» برایشان فکس کرد تا پذیرفتند که پول آن چهار ماه یک بار دریافت شده. 


من بعد از این ماجرا دیگر ایمیل های بنیاد را حتی باز نکردم.  حالا ممکن است برخی از این خیلِ خیرینِ با یک کلیک صبحانه رسانِ ساکنِ فیس بوک، به من ایراد بگیرند که چرا دست از نیکوکاری کشیدی و پرداخت ماهیانه را قطع کردی و می مُردی اگر دست کم ایمیل هایشان را نگاه می کردی؟ (این دسته دوستان معمولاً استدلالشان این است که به جای سیاه نمایی یک کلیک کن که ضرری هم ندارد) در جواب این عزیزان باید بگویم: «شما کلیک کنید، این متن، برای منصرف کردن کسی نیست. اما من نمی کنم. نه برای ایمیل هایشان نه برای طرحِ صبحانه شان. چون شک ندارم که کلکی در کار است و صرفاً به خاطر ضررِ مالی آدم نباید دنبالِ حقیقت برود. من کلیک نمی کنم چون ماجرای صبحانه را یک ترفند تبلیغاتیِ وای ما چه خوبیم که با یک کلیک مفت و مجانی شما به گرسنه ها غذا می دیم، می دانم.» 


ادمین صفحه ی بنیاد کودک در فیس بوک کامنت های من را حذف می کند و نمی گذارد چیزی از ماجرا در صفحه شان بنویسم. درباره ی دادگاه آمریکا که مجرم شناخته شدند هم یک مشت اراجیف درباره ی بی سوادیِ هیئت منصفه و سیستم قضایی ناقصِ غرب به من تحویل می دهد. افتخارش این است که به کم ترین حدِ محکومیت، حکم گرفته اند.  


امروز که داشتم برای نوشتن این مطلب، توی ایمیل ها دنبال عدد و رقم می گشتم، به این نامه رسیدم که گویا چند ماهِ پیش برایم فرستاده اند:


ﺱبا سلام خدمت همیار عزیز

…. مددجوی با استعدادِ شماست. او دختر بسیار خجالتی می باشد که به ورزش ژیمناستیک علاقه دارد و دوست دارد در این زمینه فعالیت داشته باشد و در کلاس های این ورزش ثبت نام نماید. پدر ... فوت کرده و مادر او دوباره ازدواج کرده و جدا از خانواده ی مدد جو زندگی می نماید. مادربزرگ حضانت .... را بر عهده دارد که او هم بیماری قلبی داشته و باید هر چه زودتر تحتِ عملِ جراحی قرار گیرد. نامین هزینه ی درمان برای این خانواده امکان پذیر نمی باشد. دو عمه ی مجرد مددجو نیز با خانواده زندگی می کنند. عمه بزرگ معلولیت ذهنی دارد و عمه کوچک تر سالم بوده و خانه دار می باشد. لازم به ذکر است که .... از ازدواج مادر خود خبر ندارد و مادر بزرگ را مادر خود می داند. با تمام این مشکلات .... دختر با استعداد و پر تلاشی ست که به خوبی درس می خواند. ما نیز برایتان آرزوی سلامتی و بهروزی داریم. 

با سپاس

نیازهای فوق العاده ی مددجو:

کمک هزینه ی شرکت در کلاس ورزشی: ۱.۰۰۰.۰۰۰

نیازهای عمومی خانواده:

کمک هزینه برای درمان مادربزرگ: ۱۰.۰۰۰.۰۰۰


*این که کلاس ژیمناستیک، تا چه اندازه در اولویتِ یک خانواده ی متوسطِ ایرانی قرار دارد و مرجان چه طور در گروه خجالتی ها قرار می گیرد را هنوز نفهمیدم. اما این را می دانم که درست چند روز بعد از بحثِ من با ادمینِ پیج بنیاد کودک، ایمیلی دریافت کردم با مضمونِ یادآوری روز تولدِ مرجان و پیشنهاد فرستادن هدیه ای برای او.

بله دوستان. هدف از این انشا این بود که عرض کنم، کمک کردن خوب است. زندگی را برای بچه های دیگر شیرین کردن، خیلی دلنشین است. فقط برای بچه ی خودت خرج نکردن و به دیگران هم لذتِ امکانات را چشاندن خیلی انسانی ست. من همه ی این ها را می دانم و نمی گویم کسی در کارِ خیر شرکت نکند.  اما عزیزان! قبول کنید که یک کلیک، برای تبلیغِ بنیادی که به صداقت و درستی اش اطمینان نداریم، هیچ دردی را از هیچ کودکی درمان نمی کند. با خودمان رو راست باشیم تا اگر روزی خیرخواهی مان فراتر از کلیک های فیس بوکی و قدم های مجازی رفت، اشتباه گذشتگان را تکرار نکنیم. 


و این هم جوابیه ی بنیاد کودک برای مطلبی که من نوشتم. قضاوت را به عهده ی خوانندگان می گذارم. باشد که راه درست را با عقل و منطق خود انتخاب کنند:

بانوی بزرگوارسرکارخانم شادی بیضایی

با سلام و تشکر از علاقمندیتان به بنیاد کودک و حمایت از مرجان مددجوی نازنین ما،

اخیرا شما متنی در وبلاگ خود درج نموده اید که به واسطه ی محتویات آن و همزمانی اش با پروژه "صبحانه" برای دانش آموزان مدارس حاشیه شهر ارومیه، ناگهان به مطلبی داغ تبدیل شد و اکنون در اینترنت و شبکه های اجتماعی مجازی از این دست به آن دست میچرخد. از آنجائیکه محتویات این متن در خصوص بنیاد کودک است، لازم دیدیم نقطه نظرات خود را نیز با شما در میان گذاشته تا سوء تفاهماتی که پیش آمده برطرف گردد. ضمنا امیدواریم پاسخ ما را نیز در ذیل مطلب خود در وبلاگتان درج کنید تا مراجعین به صفحه شما، حداقل از نقطه نظرات بنیاد کودک هم آگاهی یافته و یک طرفه به قضاوت نروند. پیشاپیش از لطف شما سپاسگزاری مینمائیم.

قبل از پاسخ به شبهات شما، لازم میدانیم یک گِلِگی دوستانه از شما بکنیم و بپرسیم آیا بهترنبود پیش ازآنکه تصورات و برداشت های شخصیتان را از یک رخداد را که بی شک میتواند هزاران خوانش داشته باشد رسانه ای کنید، ازصحت ودرستی فرمایشاهایتان اطمینان می یافتید و بعد حکم برای بنیاد کودک صادر می فرمودید؟

آیا سنجیده تر نبود قبل از هر کاری که باعث فرافکنی وتشویش افکارعمومی گردد ابتدا به رفع سوءتفاهمات می پرداختید و اگر نتیجه ای حاصل نمی کردید دست به قلم می شدید؟

و آیا بهتر نبود قبل از ای نکه از طریق فضای مجازی حق خواهی نمایید ، برای یک امر کاملا انسانی و فقط به خاطرحس نوعدوستی، نخست پرسشهایتان را ازطریق خود بنیاد کودک می پرسیدید؟

حتما میدانید که بنیاد کودک یک موسسه خیریه ی بین المللی با نزدیک به 20 سال سابقه خدمت است. این بنیاد در سراسر کشور در زمینه حمایت از دانش آموزان نیازمند و با استعداد ایرانی فعالیت داشته و دامنه فعالیتش به عنوان یک موسسه خیریه ی مردم نهاد ، روز به روز گسترش می یابد. بنیاد کودک سالهاست که به صورت داوطلبانه و سالانه توسط حسابرسان قسم خورده حسابرسی می شود و بخاطر همین شفافیت در امور اداری و مالی اش توانسته چندین تائیدیه مختلف جهانی را کسب کند.

در طی بیست سال گذشته این موسسه بیش از سیزده هزار مددجو را تحت حمایت داشته و در حال حاضر نیز بیش از شش هزار مددجو و خانواده هایشان را در سراسر کشور تحت پوشش خدمات خود قرار داده است. خوشبختانه در طی چند سال اخیر سرمایه گذاری های بنیادکودک در زمینه یاری دانش آموزان مستعد به بار نشسته و اکنون حدود 703تن از مددجویانمان در دانشگاه تحصیل میکنند که از این تعداد 213 نفر امسال در دانشگاه های کشور پذیرفته و چهار تن از آنان سرافرازانه موفق به کسب رتبه ی سه رقمی شده اند .

بنیاد کودک ایران برای شفاف سازی فعالیت های خود علاوه بر انتشار گزارش های مالی و حسابرسی هایش در وب سایت و ارسال گزارشهای شش ماهه، می کوشد تا فرآیند ارتباط کفیلان و مددجویان را هم در قالب دیدارهای حضوری و یا به صورت تلفنی فراهم آورد.

بنیاد کودک به عنوان نهادی که داعیه دار فرهنگ است به مددکارانش آموزش داده که به دانش آموزان تحت حمایت، ابتدائی ترین آداب اجتماعی که همانا قدردانی از همیاران است را آموزش دهند. باشد که در ساختار فرهنگی بعضی از این خانواده ها که وجود معضلات اقتصادی فرصت پردازش به مسائل فرهنگی را به آنان نداده، تغییراتی خوش ایجاد شود. از این رو بنیاد کودک تلاش می کند در کنار گزارشهایی که به دست به همیاران می رسد، نامه ی تشکری هم از مددجو به همیار ارسال شود که متن آن توسط خود مددجو نوشته می شود. این اطمینان رابه شما می دهیم که به هیچ وجه قصد ایجاد "جوش و خروش انقلابی " در شما و یا دیگران را نداریم بلکه، این هم قسمتی از فعالیتهای شفاف بنیاد است که اتفاقا مورد استقبال اکثر همیاران محترم نیز قرار دارد. برخی از همیاران، نامه های تشکر مددجویشان را بی پاسخ نمیگذارند و خود نیز نامه ای برای مددجو می نویسند و بدین ترتیب ارتباط خود را با اونه تنها حفظ بلکه گسترش می دهند .

بدیهی است که از میان ده ها هزار نفر همیار بنیاد کودک که در این سالها ما را همراهی کرده اند، نظرات و سلیقه های مختلفی مطرح شود و ما تلاش می کنیم با در نظر گرفتن تمام سلیقه ها، روشی میانه را در ارایه ی گزارش ها به همیاران محترم انتخاب کنیم. این انتقاد که بنیاد کودک می کوشد به وسیله ی این نامه ها در همیاران " جوش و خروش انقلابی" ایجاد کند، از انصاف به دور است، چرا که این طبیعت همه ی انسانهاست که از کار نیک خود لذت ببرند و ضرورت استمرار کمک به نیازمندان این است که احساسات انسانی به تحریک درآید تا آنها لحظه ای از دنیایی که در اطراف خود ساخته اند رها شده و به کمک به همنوع خود بیاندیشند.

سرکار خانم بیضائی

یکی از ابهاماتی که مطرح نموده اید در خصوص کمک هزینه ی خرید دوچرخه و ماشین لباسشویی بود که توجه شما را به توضیحات ذیل در خصوص جزئیات حسابهایتان جلب مینماید (و خواهشمند است چنانچه این اعداد با ارقام شما همخوانی ندارد بلافاصله اعلام فرمائید تا پیگیری نمائیم):

شاید اطلاع داشته باشید که بنیاد کودک ایران اکنون بیش از 14 سال است که تمامی مبادلات مالی و دریافت و پرداخت های خود را از طریق سیستم های نرم افزاری بانکی انجام می دهد و لذا اسناد تمام آنها برای کفیلان عزیز قابل دسترسی و بررسی است. بنیاد کودک ایران همواره در موارد مختلف از طریق سایت و از طریق پیامک از همیاران عزیز خواهش کرده است که پس از واریز وجوه خود، به ویژه در موارد پرداخت برای هدیه یا درمان، امور مالی بنیاد را مطلع کنند تا بخش حسابداری با اطلاع کامل ،اعتبار واصله را به مددجوی مورد نظرشان اختصاص دهد. چرا که در میان حجم انبوه واریزی ها اگر هدف دریافت کمک نقدی از سوی پرداخت کننده مشخص نشود، پول واریزی به عنوان کمک موردی یا کمک هزینه ی زندگی

ثبت و به مددجو پرداخت خواهد شد که البته همه این موارد ثبت و ضبط شده و قابل بررسی و پیگیری برای همیاران عزیز می باشد.

در خصوص شما همیار مهربان، نیز چنین مشکلی رخ داده و در پرداخت ثبت شده در تاریخ 23/09/1390 مبلغ چهارصد هزار تومان از جانب شما از طریق شعبه ی سلسبیل شمالی برای مددجویتان واریز شد که متاسفانه فیش به دفتر مرکزی ارسال نشده بود و از آنجا که دفتر مرکزی در این خصوص توضیحاتی نیز دریافت نکرده بود این مبلغ را به عنوان کمک فوق العاده در تاریخ 03/10/1390 وارد حساب مددجوی شما شده است(البته با پی گیری های واحد مالی دفترمرکزی بنیاد کودک با رابط شما در ایران).

در تاریخ 18/12/1390 هم مبلغ پانصد هزار تومان از همان شعبه از جانب شما واریز شده است که باز هم با پیگیری های واحد مالی دفتر مرکزی از طریق رابط محترمتان در ایران مشخص شد مبلغ چهارصد هزار تومان از آن مربوط به مقرری مددجو و صد هزار تومان دیگرعیدی مددجوست، که این مبلغ فوق العاده هم در تاریخ 22/01/1391 به حساب مددجو واریز شده است.

در تاریخ 28/12/1391 نیز مبلغ سیصد هزار تومان با عنوان خرید دوچرخه و عیدی به صورت حضوری توسط نماینده ی شما همیار محترم در دفتر مرکزی تهران پرداخت شد ،که این مبلغ نیز در تاریخ 05/01/1392 به حساب مددجو واریز شد و دوچرخه توسط خانواده با نظارت بنیاد کودک خریداری شد. این مبلغ تنها پرداختی بود که توسط نماینده ی محترم شما، جزییات علت پرداخت در آن مشخص شده بود، و بنابراین در همان راستا هم هزینه شد.

در خصوص تمام موارد ذکر شده بنیاد کودک ایران آمادگی دارد اسناد و مدارک بانکی و رسیدهای مرتبط را در اختیار شما و یا رابط معرفی شده از طرف شما در ایران بگذارد.

یکی دیگر از ابهام هایی که شما مطرح نموده اید فراهم نشدن شرایط دیدارتان با مددجومی باشد. در این خصوص نیز بنیاد کودک تلاش و تاکید ویژه ای دارد تا در صورت فراهم شدن شرایط دیدار، این اتفاق را رقم بزند. بر این مهم در سایت بنیاد کودک و خط مشی بنیاد نیز تاکید شده است.

ولی با توجه به اینکه این تقاضا در فصل زمستان و ایام امتحانات مددجو بوده است، بنیاد صلاح ندانست مددجو به همراه مادرش و یک مددکار همراه را، برای یک دیدار چند ساعته توسط اتوبوس و یا هواپیما (ولو اینکه همیار محترم هزینه آن را نیز متقبل شود) از تبریز به تهران اعزام دارد. این مسئله برای دختر بچه ای که تا کنون دورترین مسافتی که طی کرده شاید یکی دو محله آن طرف تر بوده است ، از نظر فرهنگی و روحی میتواند مشکل ساز شود، ضمن آنکه سفر یک روزه در زمستان تبریز و در زمان امتحانات اصلا مناسب یک دختر یازده ساله و یک مادربزرگ بیمار نمی باشد. البته شما دوست مهربان و یا همسر محترمتان می توانستید خود شخصا به تبریز تشریف ببرید و در دفتر بنیاد کودک در تبریز با مددجوی خود ملاقات کنید.

از آنجاییکه در اکثر دیدارهای مددجویان و همیاران در بنیاد کودک ایران، فرم نظرخواهی از همیار دریافت می شود و نیز در موارد متعدد از این دیدارها، عکس یادگاری هم تهیه می گردد. در حال حاضر در بنیاد کودک ایران اسناد مکتوب در این رابطه و عکس از دیدار همیاران و مددجویان نگهداری می شود که به عنوان سند همواره در دفتر مرکزی بنیاد کودک موجود و قابل بررسی برای مخاطبان گرامی می باشد.

در جای دیگری در مقاله خود نوشته اید که چنین برداشت کرده اید که گویا مددجوی یازده ساله ی بنیاد کودک، به صورتی حرفه ای و در مکالمه ای سه دقیقه ای درخواست های خود را مطرح کرده بود! وحتی اضافه فرموده اید که " احساس می کردم دخترک خیلی ماهرانه برای درخواست دادن تربیت شده ". ظاهرا این احساس از آنجائی ناشی شده که شما به او گفته اید مایلید برایش هدیه ببرید و از او نوع شکلات را پرسیده اید و او اصرار کرده است که شکلات دوست ندارد و کاپشن میخواهد. در پی اصرار بیشتر شما، باز میگوید " چون هوا سرد است ". البته برای کسی که به قول خود در حال طی کردن تابستان در استرالیاست شاید احساس سردی کودکی یازده ساله و نیازش به کاپشن گرم چندان کار ملموسی نباشد. آیا فکر کرده اید که اگر شما پاسخ سوال خود را نمی گیرید، شاید به دلیل اشتباه بودن سوال باشد. هر ناظر بی طرفی میتواند به شما بگوید که انتظار انتخاب نوع شکلات برای کودکی یازده ساله که پدر و مادر خود را از دست داده و در خانه ای محقر زندگی می کند که در آن به زحمت حداقل های زندگی فراهم شده، قطعا خطاست. اولویت او برای زندگی، درس خواندن و یا تفریح حتما با الویت فرزند دلبند شما در استرالیا فرق میکند. اگرشما از فرزند خود بپرسید چه شکلاتی میخواهید قطعا میتواند چندین نوع مختلف شکلات را برایتان نام ببرد. او از شما هرگز کامپیوتر نمیخواهد چون احتمالا در هر اتاق دسترسی به چند کامپیوتر، لپ تاپ و آی پد دارد ولی بر مرجان خرده نگیرید که الویتش داشتن یک کامپیوتر ولو دست دوم است تا بتواند مانند همکلاسی هایش حداقل از سی دی درایو آن استفاده کند.

و آیا شما جدا معتقدید در طول زمانیکه قرار شد با مرجان تلفنی صحبت کنید تا وقتی که این ارتباط اتفاق افتاد، کارمندان بنیاد کودک مشغول "تربیت او برای درخواستهای ماهرانه " بودند؟ بیایید خودمان را جای دخترک یازده ساله ای بگذاریم که از نعمت پدر و مادر محروم بوده و اکنون کسی را یافته است که بخشی از هزینه زندگی اش را تامین کرده و الان از او می پرسد چه چیز دیگری در زندگی کم دارد؟ اگر شما جای او بودید، تقاضای شکلات میکردید؟

صادقانه بگوییم، این جمله شما دل مددکاران زحمتکش ما که با امکاناتی کم ، عاشقانه به کار عظیمی مشغولند، واقعا سوزاند. " احساس می کردم دخترک خیلی ماهرانه برای درخواست دادن تربیت شده. " !

در ادامه ی این مطلب، فرموده اید علیرغم آنچه بنیاد گفته است این مددجو با خواهران و برادر و مادرش زندگی می کند، و در جای دیگری به نقل از بنیاد نوشته شده اید که او با مادربزرگش زندگی می کند. این موارد در پرونده های بنیاد کودک بسیار مشاهده شده چرا که بسیاری از کودکان که از نعمت پدر و مادر محرومند از کودکی، کسانی را که با آنها زیسته اند خانواده اصلی خود می پندارند . در موارد متعددی هم خانواده ه ایی که از کودکان نگهداری می کنند نمی خواهند و یا نمی توانند واقعیت تلخ بی پدری و بی مادری را به آنها بگویند. شاید بهتر باشد در چنین قضاوتهایی خود را به جای دختر بچه ای دردمند قرار دهیم که نمی خواهد واقعیت تلخ تنهایی اش را بپذیرد و ناخود آگاه با پذیرفتن آنها به عنوان خواهر و برادر

و مادر، با خلاء وجودشان مقابله می کند. در چنین مواردی بنیاد کودک برای اطمینان از صحت ادعاهای مددجویان تحت پوشش یا خانواده هایشان، از آنان مدارک رسمی و معتبری را دریافت می کند که در خصوص مددجوی تحت پوشش شما گواهی فوت پدر و مدارک ترک شدن از سوی مادر موجود است و هر زمان که مایل بودید می توانیم آنها را در اختیار شما و یا رابطتان در ایران بگذاریم. متاسفانه شما از این رابطه درون فامیلی خانواده مرجان که چندان مسئله پیچیده ای هک نیست، نتیجه گرفته اید که " بنیاد کودک، با ملت صادق نیست " ! قضاوت شما بدینگونه است که حتی نفرموده اید مثلا " بنیاد با من صادق نیست" بلکه ظاهرا معتقدید که ما با کل " ملت " صادق نیستیم!

در جای دیگری از متن حتی به انتخاب ورزش ژیمناستیک توسط مددجو ایراد گرفته اید.

در ایران ورزش ژیمیناستیک آماتور برای کودکان یک ورزش لوکس و گران محسوب نمی شود و در اکثر باشگاه های ورزشی محلی قابل دسترس است. بنیاد کودک نیز همواره تلاش می کند با کمک همیاران خود شرایط یک زندگی با حداقل کیفیت را برای مددجویانش فراهم کند. از این رو چنین قضاوتی نیز از مسیر انصاف به دور است که نیاز کودکان ایران را با نیاز کودکان در مناطق کشورهای بسیار عقب افتاده مقایسه کنیم. مددکاران در گزارشها، نیازمندیها و تقاضاهای مددجویان را منعکس میکنند، چون بسیاری از همیاران علاقمندند در صورتیکه بخواهند کمک بیشتری بکنند، حداقل آگاه باشند نیاز و یا آرزوی مددجویشان چیست. از ما انتظار نداشته باشید که وقتی از مددجویی میپرسیم آرزویت چیست و او گفت مثلا کلاس ژیمناستیک، بگوئیم تو حقی برای چنین آرزوهائی نداری!

در بخش دیگری از این پست وبلاگ خود گفته اید " کامنتهای شما در فیس بوک پاک شده و نمیگذارند چیزی از این ماجرا در صفحه شان بنویسم " و در مورد دادگاه بنیاد کودک هم که مجرم شناخته شده اند " اراجیف " بشما تحویل می دهند.

ما با مسئول صفحه فیس بوک تماس گرفتیم و ایشان میگوید اولا هرگز کامنتی از شما در صفحه فیس بوک بنیاد کودک نوشته نشده که حذف گردد و در ثانی سیاست صفحه بنیادکودک در فیس بوک مبنی بر حذف هیچ کامنتی نیست (البته کامنتهایی که شامل اهانت، فحش، تبلیغ ، مسائل غیرمربوط، مسائل سیاسی و شبیه آن باشد حذف میگردد). اگر همین الان به صفحه بنیاد مراجعه کنید می بینید که کامنتهای بسیاری در خصوص دادگاه بنیاد مطرح شده و حتی برخی در مورد مقاله شما پرسیده اند که ما وظیفه اخلاقی خود دانستیم پاسخ شما را ابتدا برای خودتان ارسال کنیم.

در مورد دادگاه بنیاد کودک آمریکا، لطفا به وب سایت بنیاد کودک در آمریکا مراجعه کنید و گزارش کتبی مشاور حقوقی، مصاحبه ها و حتی گزارش تلویزیون BBC که در مورد نتایج دادگاه است را ملاحظه بفرمائید. البته چنانچه حمل بر " اراجیف گویی " نفرمائید، پس از حدود هشت سال تحقیقات گسترده ی یازده آژانس امنیتی دولت آمریکا، در دادگاهی که برای بنیاد کودک در تاریخ مارس ۲۰۱۲ تشکیل شد، بنیاد کودک از تمامی اتهامات مبرا شناخته شد و تنها برای یک مورد جریمه شد. موردی که بنیاد به خاطر آن جریمه شد ارسال کمکهای جمع آوری شده در آمریکا به ایران بدون کسب مجوز خزانه داری آمریکا بود. از اینرو دادگاه نه تنها هیچ ممانعتی برای ادامه فعالیت بنیاد کودک ایجاد ننمود، بلکه بلافاصله چند ماه پس از دادگاه، اداره خزانه داری آمریکا مجوز رسمی شماره1-295051-2012-IAرا برای ارسال کمکهای جمع

آوری شده در آمریکا و ارسال آن را به ایران را برای بنیاد صادر نمود. درحال حاضر نیز بنیاد کودک در آمریکا، کمکهای بیشتری از آمریکا، اروپا وحتی استرالیا جمع آوری نموده و به ایران ارسال می دارد. کلیه اطلاعات گزارشهای مالیاتی و نتیجه حسابرسی ها که نشاندهنده ی حجم درآمد و ارسال کمکهای بنیاد به ایران است، از طریق وب سایت بنیاد در دسترس عموم قرار دارد.

دوست مهربان،

اگرچه شما نزدیک به یک سال است پرداختی هایتان به مرجان از طریق بنیاد را بدون اطلاع رسانی متوقف کرده اید ولی بنیاد کودک ایران به رسم ادب، در این مدت مقرری این مددجوی عزیز را پرداخته است تا او هیچ کمبودی در زندگی اش بخاطر این فقدان حس نکند. در هر حال بنیاد کودک وظیفه خود می داند که به دلیل حمایت دو ساله شما از مرجان نازنین، از شما و همسرتان قدردانی کند و حتی به انتقادات شما با دیده احترام نگاه میکند زیرا مطمئنیم حتی علیرغم نیشهای گزنده ای که در لابلای مطالبتان نثارمان کردید ، در دل علاقمند به کمک به فرزندان نیازمند این آب و خاک هستید و به قول باباطاهر عریان:

اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟

در ضمن اگر از حال مرجان بخواهید، خوشبختانه خوب و سلامت است، مرجان عزیز ما اکنون وارد کلاس پنجم شده و درسش را همچنان با جدیت ادامه میدهد. و در ترم قبلی تحصیلی هم موفق به رتبه ی خیلی خوب شده است . از دوچرخه اش نگهداری میکند و ما نیز چیزی در خصوص عدم علاقمندی شما برای حمایتش به او نگفته و نخواهیم گفت. اگر خاطر شما نیز از صحبت او مکدر شده و یا خطائی از بنیاد دیدید، از جانب بنیاد کودک و مرجان از شما عذر میخواهیم .اگر همچنان مایلید از وضعیت مرجان اطلاع کامل داشته باشید و حتی با او ملاقات کنید، میتوانیم گزارش شش ماهه ی جدیدش را نیز برایتان بفرستیم و یا هماهنگی های لازم برای ملاقات شما و یا نماینده تان را در تبریز با او انجام دهیم .

در پایان، اینکه تلاش های بیست ساله ی بنیاد کودک که به زودی وارد دهه ی سوم فعالیت خود می شود و خدمت رسانی صادقانه به هزاران کودک ایرانی نشان داده که اگر در تمام این سالها شفافیت و صداقت در فعالیت های بنیاد نبود امکان ادامه کار و رشد روز افزون خدمات بنیاد به کودکان ایرانی هم میسر نمی شد. ما شاکریم که با همت هموطنان نوعدوست و مهربان در تمام این سالها توانسته ایم با بیشترین حد رضایت از همیاران مهربانمان، فعالیت های خیرخواهانه ی خود را استمرار بخشیده و گسترش دهیم.

امیدواریم در این راه پر پیچ و خم شما هم ما را همراهی کنید.

به امید ادامه مهربانی های صادقانه

بنیاد کودک ایران

29 Dec 10:06

حتی نتوانی بگویی...

by makous-mahi

بیرون نمی آیند از خانه


زخمی اند و تنها ...

کلماتم



29 Dec 07:16

http://ehrami.blogfa.com/post-495.aspx

by ehrami
Fariba.dindar

پوسته ی فراموش شده ای هستم

تو را

با خود همه جا می برم

...

در من بزرگ می شوی 

استخوانهایم را می شکنی 

از پوستم بیرون می آیی 


با چشم های من گریه می کنی 

با لب هایم

دلم 

دوست می داری 


پوسته ی فراموش شده ای هستم

تو را 

با خود همه جا می برم! 


پ.ن:

- در من بزرگ شده ای ! 

- من گم شده ام!‌


28 Dec 18:23

می‌خواهم تو را ببخشم و بعدش، چای با مربای هویج بخورم

by zitana
Fariba.dindar

تو را بابت مهربان بودنم و مهربان نبودنت بخشیدم.

داشتم توی اتوبان با سرعت هشتاد تا می‌راندم که ماتیز بژی را دیدم که چند دقیقه‌ی پیش از کنارم رد شده بود. به گارد ریل زده بود. ماشینش، دیگر ماشین بشو نبود؛ بدتر از آن این‌که راننده‌اش دهانش باز بود؛ طوری که انگار داشت داد می‌زد. با موبایلم 115 را گرفتم، خبر تصادف را دادم و بعد همان‌طور که مسیر جنوب به شمال را ادامه می‌دادم تو را بخشیدم.

نمی‌دانم که ضبط چه آهنگی را می‌خواند. باران بی‌ حتا یک لحظه مکث می‌بارید و شیشه‌های ماشینم توی بخار غرق شده بود. تو را بخشیدم. تو را بابت کور کردن تمام راه‌های برگشت بخشیدم.

سر فرمانیه، مردم بی‌تاب منتظر تاکسی بودند. بوق زدم و چاهار تا زن را سوار کردم. دوتای‌شان قبل از رسیدن به قیطریه پیاده شدند. دو تای دیگر بالرین بودند. می‌رقصیدند. گفتم من هم یک زمانی دلم می‌خواسته برقصم. گفتم در دوران دانشجویی تئاتر کار می‌کردم و یک کارگردان خانم کارم را که دید گفت استایلت خیلی خوب است، خیلی زود پیش‌رفت می‌کنی اما باید کلاس باله بروی. به بالرین‌ها گفتم باید کلاس می‌رفتم، باید می‌رقصیدم اما جای آن، وقتم را با امثال تو هدر داده‌ام. بالرین‌ها گفتند هیچ‌وقت دیر نیست... من هم گفتم آره دیر نیست و تو را بخشیدم.

آن شب ادامه پیدا کرد. آن شب برای رسیدن به آبی دیر کردم. چند وقت قبلش آبی برای رسیدن به من دیر کرده بود. آن شب بدهکار و بستانکار هم بودیم. آبی در کلاس زبان منتظرم ایستاده بود. آبی خیس ِ خیس شده بود و به هم‌کلاسی‌هایش نگاه می‌کرد که صندلی لندکروز و 207 و هیوندا توسانشان را در باران به آن شدیدی تعارف نکرده بودند. آبی با دست‌های سرخ، با چشم‌های سرخ سوار ماشینم شد. بخاری را  روی انگشت‌هایش گرفت و گفت من خدا را بابت این همه فرق، این همه فاصله نمی‌بخشم. به حرف‌هایش خندیدم و آرام و بی‌صدا توی دلم تو را بخشیدم.

تو را بابت تابستانی که به من زهر کردی بخشیدم. تو را بابت مهربان بودنم و مهربان نبودنت بخشیدم.

خواستم مثل یادگاری‌هایی که معلمانمان برایمان می‌نوشتند برایت بنویسم: امیدوارم در تمام مراحل زندگی موفق باشی. بعد به مراحل زندگی فکر کردم. مرحله‌ای از زندگی را در کنار تو بودم اما تو بقیه‌ی مراحلم را به خاطر همان یک مرحله، به خاطر همان مدت کم خراب کرده بودی. خواستم این‌ها را آن شب به آبی بگویم. خواستم بگویم مرحلهای که گند می‌زند به بقیه‌ی مراحل زندگی... نگفتم چون  آبی به من فرمان می‌داد که کوچه‌ها را ورود ممنوع بروم و صدای ضبط را کم کنم. ما توی یک خیابان ورود ممنوع ایستادیم، چراغ‌های ماشین را خاموش کردیم و پیاده شدیم.

خواستم بگویم از وقتی دیده‌ام ماتیز زده به گارد ریل تصمیم گرفته‌ام آدم‌ها را ببخشم. تصمیم گرفته‌ام اجازه دهم پایشان را از روی گلویم بردارند. بروند. فراموش شوند. خواستم به آبی بگویم دیگر طاقت ندارم با درد قفسه‌ی سینه از خواب بیدار شوم. خواستم بگویم یک جایی خوانده‌ام درد قفسه‌ی سینه از نشانه‌های سکته‌ی قلبی‌ست و سکته‌ی قلبی در جوانی یعنی مرگ! خواستم بگویم من از مردن می‌ترسم و بابت همین ترسیدن است که همه را می‌بخشم.

نگفتم؛ تگفتم و با هم دوتا بادکنک زرد هلیومی خریدیم و باران بادکنکمان را لکه‌لکه کرد. توی پارک، با بادکنک توی دست دویدیم و من وسط قیطریه ایستادم و به پنجره‌ی خانه‌های روبه‌رو نگاه کردم و انگار سایه‌ای پشت یکی‌شان ما را نگاه می‌کرد. زدم زیر گریه و بادکنکم را ول کردم و آبی دوید سمتم و بادکنکش را ول کرد و بادکنک‌های هلیومی‌مان توی آلودگی هوای تهران و باران گم شدند و آبی گفت اگر بادکنک‌ها به ابرها بخورند می‌ترکند و من آخرین تصویر دور شدن بادکنکم را نگاه کردم و تو را بخشیدم.

آخرین تصویرها.. آخرین تصویر بادکنک زردی که گم شد... آخرین تصویر تو وقتی خیلی دور شده بودی و  توقعی نمی‌رفت که دیگر برای دیدنم سربرگردانی اما سرت را برگرداندی. تصویر تو با ژاکت سبزی که جیب‌های کوچک مورب داشت. تصویر خنده‌هایت وقتی باهم دوربین مخفی می‌دیدیم و دندان ششم بالایی‌ات که بیش از حد آمالگام داشت، موقع خندیدن برق می‌زد... آه. یاد تمام آن تصویرهای خط‌خطی از اعتبار افتاده افتادم و تو را بخشیدم.

آبی توی باران تند تند قدم برمی‌داشت و می‌گفت هیچ‌کدام را نمی‌بخشم. شال مشکی‌اش خیس آب شده بود و شیلنگ تخته می‌انداخت. بی‌توجه به من پا تند کرده بود و داد می‌زد نمی‌بخشم... نمی‌بخشم و قطره‌های باران دادهایش را خیس کرده بود. دویدم سمتش. بهش رسیدم و محکم تکانش دادم و گفتم چرا نمی‌بخشی؟ آخرش با نبخشیدن‌های تو چه می‌شود؟ جز این است که حفره‌ی‌ توی قلبت عمیق‌تر می‌شود؟ جز این است که احتمال سکته‌ی قلبی را افزایش می‌دهی؟ بهم گفت ترسو؛ ترسوی جان‌دوست و راهش را ادمه داد. گفت انتقام ما را خدا باید بگیرد که فعلن خدا هم با آن‌هاست. گفتم حالا که زورت نمی‌رسد... حالا که دستت کوتاه است... حالا که آن‌ها دور از تو دارند شربت توت‌فرنگی و کیک وانیلی می‌خورند و احتمالن آخر این ماه یک مسافرت خوب هم بروند... چرا نمی‌بخشی؟

آبی گفت، «فراموش می‌کنم اما نمی‌بخشم.»

بقیه‌ی حرف‌ها را نزدیم. آبی، ماتیز درب و داغان را ندیده بود. شاید فکر نکرده بود شاید یک روز خیلی دیر شود و وقتی برای بخشیدن نماند. من تو را بخشیده بودم تا بعد از آن بتوانم بابت بودن تو، بابت ظلم‌هایی که کرده بودی  و هیچ‌چیز نگفته بودم، خودم را ببخشم. تو را بخشیده بودم تا بعد از آن با خودم بگویم کسی با گناه‌هایی که تو کردی، با این‌همه دل‌های شکسته پشت سرش، با دست‌هایی که هنوز اس‌ام‌اس‌های دروغ تایپ می‌کند بخشیده می‌شود. کسی به اندازه‌ی تو بخشیده می‌شود. پس چرا من نتوانم خودم را هم بعد این همه مدت ببخشم؟ چرا خودم را که تنها گناهم کوتاه آمدن بود نتوانم ببخشم. چرا خودم را، خود لعنتی آرامم را، خود عاشق و مهربانم را نتوانم ببخشم؟ خودم را که خوب نمی‌شناسمش ولی لااقل می‌دانم آدم کثافتی نیست چرا نباید ببخشم؟ باید تو را می‌بخشیدم تا دست از محکوم کردن خودم برمی‌داشتم. باید می‌گذاشتم بخشیده  و بعد فراموش شوی تا دائم خودم را سر بدبختی‌هایی که به سر خودم آورده بودم ببخشم. بخشیدن تو، بخشیدن خودم را به دنبال داشت. تو که می‌رفتی، خاطراتت که محو  و بی‌رنگ می‌شد دیگر دلم نمی‌خواست کُلت را توی سینه‌ی خودم خالی کنم.  تو که می‌رفتی با خودم مهربان می‍‌‌شدم. خودم را ناز می‌کردم، برای خودم مربای هویج توی ظرف می‌ریختم و دیگر سر صبحی، درد قفسه‌ی سینه‌ام را گریه نمی‌کردم.

28 Dec 15:12

http://leilaye-leili.blogspot.com/2013/12/blog-post_27.html

by noreply@blogger.com (Leilaye Leili)
Fariba.dindar

اما برای کشتن یک زن، عاشق شدن کافی بود

در یکی از مجله های پیام یونسکو یادم هست عکس یکسری گورهای باستانی را انداخته بود ... و در یکی از انها تصویر زنی بود که به شکلی به قتل رسیده بود که بر اساس شواهد تاریخی ... یا نشانه ای بود بر قربانی شدن .. یا اعدام به دلیل جرمی ... شاید زنا ... یا عاشقی ... و چون در هنگام کشتنش همه ی خون از تنش خارج شده بود ... به شکل عجیبی خودبه خود بدون خون و در همان وضعیت شبه-مومیایی شده بود ...

حالا بیست سال از زمانی که این عکس را دیدم می گذرد ...
داشتم فکر می کردم که در طول تاریخ برای اینکه مردی را می کشتند ... مرد باید افکار بلند می داشت ... شجاع می بود .. در مقابلشان می ایستاد ... اراده می کرد تا مردمی را نجات دهد ... سر حرفش می ایستاد ...
اما برای کشتن یک زن، عاشق شدن کافی بود ...
28 Dec 15:00

http://xa-nax.blogspot.com/2013/12/blog-post_27.html

by زاناکس
يادمان بماند كه اگر روزي روزگاري رفتي و پشت سرت را آب و جارو نكردي و وقت دلتنگي هايت هميشه ته ذهن يك دوست بودي خيلي به خودت غره نشوي. يادمان باشد كه اگر كسي پشت خط تلفنت بود و تو رد تماس دادي آن آدم منتظر يك كال بك از تو مي ماند. شايد خيلي زمان نداشته باشد آن آدم و يادش رفته باشد اين او بوده كه هميشه حياط رابطه را آب و جارو كرده. شايد دستش بريده آدمي است ديگر. شايد تماستان براي هميشه رد شود. انتظاراتمان را با سطح رفتارمان متاسب كنيم كاش.