Fariba.dindar
Shared posts
از درفتها
بَه. لِه.
من مدام خودم را با این فکر تسکین می دهم که روزی از تمام استادهای مان بیش تر خواهم دانست، بیش تر خواهم آموخت و حتی برای جامعه مفیدتر خواهم بود، و تمام این ها هم بدون این که دانش اندک و در بهترین حالت سطحی خودم را به رخ کسی بکشم که تازه یاد گرفتن را شروع کرده ...
شما چطور خودتان را تسکین می دهید؟
etsy feature
my shop is featured on etsy today! click here for a ramble about how i got started and a few more photos of my workspace and process. so many thanks for your support and positive feedback; it means everything!
la boum III: the breakdown
it's my party, and i'll cry if i want to: the third painting in my "la boum" series for the next enormous tiny art show. 5x5 inches; pen, watercolor and acryla gouache on paper. since i was burning the midnight oil anyway, i decided to scan it every few steps. here's how it all went down:
"ممنونم" و "ببخشید" به جای همه چیز!
اگر مردها دو کلمه ی "ممنونم " و " ببخشید" را به کار ببرند کل مکتب فمینیسم برچیده می شود.ما هرکاری در برابر آنها می کنیم وظیفه است و آنها هر اشتباهی می کنند جزو حقوقشان است.
اگر آنها دو کلمه ی "ممنونم " و " ببخشید" را به کار ببرند دیگر هیچ چیزی مهم نیست.
تا ابد می شود آنها را دوست داشت،حتی اگر چیزی جز دو کلمه ی "ممنونم " و " ببخشید" نداشته باشند،هیچ چیزی!
اما مساله این است که آنها بمیرند هم نمی توانند قدردان لطف تو باشند. آنها نمی توانند یک بار،فقط یک بار در زندگی شان فکر کنند که "اشتباه" جزو لاینفک زندگی است و "ببخشید" از مردی شان نمی کاهد،بلکه بزرگ و عزیزشان می کند.....
کاش به جای درس حرفه و فن در مدرسه چند کتاب برای دخترها و پسرها تدریس می شد: کتاب "مرد است و ببخشید گفتنش" و کتاب " سوار زنی که به شما لطف کرد نشده و محض رضای خدا یک بار در سال بگویید "ممنون"!" و البته کتاب" با تحقیر یک زن خودتان را بالا نکشید"
برای دخترها هم یک دو کتاب تدریس شود کافی است:"به خاطر یک مرد یک زن را دور نزنید!خاک بر سر جنس خرابتون کنن!"و " یک مرد را بیشتر از یک بار نبخشید ،چون از آن به بعد شمایید که مقصرید نه او"
حالا هی کوبلن و درو کردن و مسمط یادمان بدهند در مدرسه!
شکست مثل آدامس به موی آدم می چسبد
شکست مثل آدامس به موی آدم می چسبد،با یخ گذاشتن و گرم کردن هم وا نمی دهد.یا باید با همان آدامس که به موهایت چسبیده بروی توی خیابان و مردم مسخره ات کنند . یا آن دسته مو را ببری!
رئال مادرید
محمد طلوعی
افق
در دست چاپ
http://777dokhtaredarya.blogfa.com/post-369.aspx
گمانم تضاد یا تناقض یا شاید هم تناقض نمای آدم های متواضع و متکبر را تا حدودی درک کرده ام. این جور آدم ها، آدم هایی اند عجیب و غریب و حل ناشدنی که هم متواضع اند ( و منظورم تواضع واقعی است نه الکی و حرفی) و در عین حال کاملاً مغرور (یعنی مغرور راست راستکی، که حتی بزرگ ترین موانع روزگار هم نمی توانند اعتماد عظیمی را که به خودشان دارند، از میان ببرد) ... من این آدم ها را دوست دارم و ازشان می ترسم، دوست دارم ازشان یاد بگیرم و دوست دارم ازشان دوری کنم، دوست دارم بفهمم شان و می دانم که این کار شدنی نیست. چیز مشترکی که میان تمام این آدم ها دیده ام، اعتقاد عمیق شان به موجودی بالاتر، به خدا است. اعتقادی که مثل تواضع و مثل غرورشان عمیق و واقعی است و یک شبه به دست نیامده، یا شاید هم از اول، عمیق و ریشه دار، وجود داشته است.
و این نتیجه ی تفکرات من در باب این چنین موجودات می باشد:
گمانم این جور آدم ها متواضع اند، چون معتقدند،
خدا تمام این نعمت ها، تمام این خصوصات خوب را به من داده است!
و گمانم این جور آدم ها مغرور اند، چون معتقدند،
خدا تمام این نعمت ها، تمام این خصوصیات خوب را به من داده است!
منطقی است، نیست؟ یک جمله است و هزاران معنا دارد و این معناها شاید در نگاه اول متناقض به نظر برسند، ولی در واقع این طور نیست، در واقع یکدیگر را تکمیل می کنند و پیش می برند و کامل می کنند.
درست مثل خصوصیات دورنی این دسته از انسان ها که توصیف کردم ... انسان هایی که هم مرا می ترسانند و هم تحسین م را برمی انگیزند.
مد نیست ولی قشنگه
راهنمایی که بودیم عادت داشتیم وسط حیاط روی زمین بنشینیم. کاری که تا سال قبلش خنده دار و حتی بی ادبی به نظر می رسید بکهو شده بود عادت دویست سیصد تا از شاگردهای مدرسه و زنگ های تفریح سر گیر آوردن یک وجب جا روی زمین دعوا می شد گاهی. هر روز هم معاون مدرسه مان می آمد و بین بچه ها قدم می زد و هی تاکید می کرد که روی زمین نشینید بعدا کمر درد می گیرد و هزار تا مرض دیگر، در ادامه حرف هایش ما را با این صفت خطاب میکرد "کله ماهیتابه ای ها!" .
راست می گفت بنده خدا.آن سال مد شده بود همه بچه ها موهایشان را می آوردند جلوی پیشانی و بعد با یک عالمه ژل یک جوری پیچش می دادند که واقعا شبیه دو تا ماهیتابه روی کله میشد. یا سال قبلش که خروسی مد شده بود. یا سال بعدش که سوسکی مد بود و همه موهایمان را جمع می کردیم بالا و بعد از دو طرف چند تار شبیه شاخک های سوسک می ریختیم دور و برمان. در مورد لباس هم بساطمان همین بود. یک سال صبر می کردیم که ببینیم چه رنگ و مدلی از مانتو یک دفعه می ریزد توی بازار که ما هم حمله کنیم برای خریدنش. از هر کس هم می پرسیدی، جوابش یک کلمه بود "مد" .چیزی که حتی انسان های اولیه هم با آن آشنایی دارند.برای اثبات حرفم می توانید به شلوارهای پلیسه دار باباهای مهربانتان و مانتوهای بلند و اپل دار مامان های دوست داشتنی تان توی عکس های قدیمی رجوع کنید.
اما چند وقتی می شود که حس می کنم اوضاع فرق کرده. دیگر توی مترو همه دخترهای کناری و روبرویی ام لباس یک رنگ و یک مدل نپوشیده اند. دیگر همه آدم ها کله شان شبیه یک مدل خاص از جانوران نیست. دیگر کسی به خاطر "مثل بقیه نبودن" برچسب "عقب افتادگی" نمی خورد. همه این ها خوشحال می کند. اینکه این روزها اگر قرمز بپوشی یا آبی یا زرد یا مشکی فرقی برای کسی ندارد، اینکه اگر لباست بلند و گشاد باشد یا کوتاه و تنگ کسی با تعجب نگاهت نمی کند، اینکه این روزها هم کتانی های بزرگ ورزشی روی بورس است و هم کفش های ظریف دخترانه، اینکه چه آرایش غلیظ بکنی و چه آرایش ملیح و چه بی آرایش باشی کک کسی نمی گزد، اینکه موهایت را از هر طرف شانه کنی ، روسری یا شال یا مقنعه سرت باشد یا لاک های لنگه به لنگه بزنی حتی ، هیچ کس نمی پرسد "چرا؟" ، همه این ها خوب و خوشحال کننده است.
وقتی می بینم دخترهای هم و سن سال من همه مدل و همه رنگ لباسی می پوشند و هر چیزی را با هر چیز دیگری ست می کنند و هر جور که راحت ترند خودشان را درست می کنند ذوق می کنم. خوبی اش این است که اگر دلیل این کارشان را بپرسی می گویند "چون قشنگه". همین که فهمیده ایم قشنگ بودن خیلی بهتر از مد بودن است جای شکر دارد. همین که داریم "قشنگی و راحتی و حرف خودم" را جایگزین " مد و کلاس و چون بقیه میگن" می کنیم یعنی خیلی جلو افتاده ایم. هر چند این روزها هم چیزهای جدیدی مثل جراحی های زیبایی بدجور دارد مد می شود اما کاش این مد شدگی کلا بیفتد از سر همه مان و روزی برسد که ما با دماغ های بزرگ و گونه های کوچک و لب های نه چندان برجسته هم احساس قشنگی کنیم...
یازدهمین شماره ی نشریه ی کوله پشتی، ضمیمه ی نوجوان روزنامه ی شهروند، امروز منتشر شد.
مسابقه یونیسف برای نوجوانان: جهانی عاری از ایدز
یونیسف فراخوانی منتشر کرده است و از نوجوانان دعوت کرده است که فیلم و عکس های خود را با موضوع جوانی، دوست داشته شدن، آزادی و سلامت برای یونیسف بفرستند.
در زیر فراخوان یونیسف را می خوانید:
تمرکز اصلی یونیسف در کنفرانس بین المللی ایدز در سال ٢٠١۴ نوجوانان خواهد بود و برای این کار نیازمند کمک و حمایت شما است. ما می خواهیم زندگی و عشق را جشن بگیریم و جهانی را تصور کنیم که عاری از ایدز است، جهانی که در آن نوجوانان با نابرابری، محرومیت، انگ و یا تبعیض مواجه نیستند.
به این منظور می خواهیم عکس ها و فیلم های کوتاه ( ۱۵ تا ۲۰ ثانیه ای) شما را جمع آوری کنیم. شما در این عکس و فیلم ها می توانید نشان دهید به عنوان یک نوجوان - ١٠ تا ١٩ ساله - جوانی، دوست داشته شدن، آزادی و سلامت را چگونه می بینید؟ عکس و فیلم های ارسالی در کنفرانس بین المللی ایدز در ملبورن استراالیا (٢٠ تا ۲۵ جولای ۲۰۱۴) از طریق شبکه های اجتماعی یونیسف منتشر خواهد شد: UNICEF@unicef_aids@
اگر شما هم یک نوجوان و جوان ١٠ تا ١٩ ساله هستید، ایده های خود را با ما در میان بگذارید تا صدایتان شنیده شود. فیلم ها و عکس های خود را با موضوع فوق از طریق این سایت به اشتراک بگذارید:
http://showyourloveunicef.tumblr.com/submit
آدمیت تقسیم بر دو
هر چه بزرگ تر می شوم بیشتر به این نتیجه می رسم که آدم ها کلا دو دسته اند، آنهایی که آدم اند و آنهایی که آدم نیستند! و متاسفانه هرچه بزرگ تر می شوم این را هم بیشتر حس می کنم که دسته دومی ها نه تنها آدم نیستند بلکه یقینا نسبتی با کش تنبان دارند، چون زنجیره شان مدام کش آمده و دراز تر می شود!
fly bird...fly highly high
صبحی دیگر
مارلین مانتین
صبح آغاز می شود
با جریان آب داغ در لوله های خانه.
* سوی آبی بادها، ترجمه کیارنگ علایی
توی پرانتز:
(صبح من با فشار دادن کلید روشنی کیس و صدای وزوزش شروع می شه.بیچاره هنوز نفس نگرفته.)
شوک!
در حالیکه یک ماه آخر از فرط حفظ کردن نام شاهان باستانی ایران به ستوه آمده و بیخیال درس شده بودم، از طرف دیگر به خاطر مریضی مامان و هزار مشکل دیگر همه روحیه ام را باخته بودم و قید کنکور را زده بودم و حتی میخواستم جلسه کنکور را بپیچانم ، ولی به خاطر درخواست یکی از استادان عزیزم فقط رفتم و حضور به هم رساندم، امروز نتایج آمد و من در کمال ناباوری رتبه 2 رشته فرهنگ و زبان های باستانی را زیر اسم خودم دیدم! هنوز هم حس می کنم سازمان سنجش شوخی اش گرفته با من! یک نفر بیاید بزند توی گوشم لطفا!!!
+همه این ها یک طرف، این که مامان بعد از چندین ماه دردهایش را یادش رفت و از ته دل خندید یک طرف دیگر ...
بی در و پیکر نامه
* کاری که صد گرم لوبیا قرمز دیرپز وسط قرمه سبزی ای که یک تازه عروس پخته، با او می کند، بدجنس ترین خواهر شوهر هم نمی تواند بکند!
* امروز به یک نتیجه ای رسیدم. آدم کتابخوان هیجانزده و شاد و شنگول خیلی کم داریم. معمولا آنهایی که تنها تر و آرام ترند بیشتر کتاب می خوانند. و این یعنی یا من کتابخوان حرفه ای نیستم، یا دو تا از تارهای عصبی ام به هم اتصالی داده که اینطور شش و هشت می زنم گاهی!
* آدم هایی که برای اولین بار دیدمشان (و قرار است باز هم ببینمشان)، لبخند به لب داشتند. این خوشبختی بزرگی است بی شک!
* توی اتوبوس کسی روبرویم نشسته بود که مشکل پلک داشت. با سرعت نور پلک می زد. کارش را تکرار کردم که ببینم دیدن دنیا با پلک های دور تند چه حسی دارد، انگار آدم مهمی بودم که تند تند عکاس ها توی صورتم فلاش می زدند. عصبانی شدم. اگر جای آن زن بودم از همه عکاس های عالم بیزار می شدم!
http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/05/nikoo-tarkhani-elegy-for-i-2013-oil-on.html
http://elcafeprivada.blogspot.com/2014/05/blog-post_3372.html
هه
یاس فلسفی در نمایشگاه کتاب!
Fariba.dindarجامعه ای هستیم بدتر از حکومت
دیروز وقتی ساعت سه بعدازظهر از شدت گشنگی در حال مردن بودم تصمیم گرفتم تن به خفت خوردن ساندویچ در نمایشگاه کتاب بدهم...یک همبرگر خریدم 7 هزار تومان ،تویش یک برش خیارشور و یک برش گوجه بود.یک لیتر دوغ هم رویش سر کشیدم تا مسموم نشوم...بعد عین احمق ها از روی چمن ها بلند شدم و دنبال سطل آشغال گشتم. از روی انواع کیسه ها و کاغذهای ساندویچ و بطی پریدم. هی سر چرخاندم و به زباله های پهن بررروی چمن زل زدم و از خودم پرسیدم: نکند من دارم اشتباه زندگی می کنم؟ نکند؟
حجمشان انقدر زیاد بود که برای اثبات می خواستم عکس بگیرم اما تنبلی ام آمد.
یک جاهایی هست که همه ی ما بی فرهنگی بازی در می آوریم ،یکی اش چراغ قرمز،خود من هم بارها رد شده ام و شهروند بی فرهنگی بوده ام....دم مترو،یاد می گیری یک جاهایی هل بدهی وگرنه حق ات خورده می شود،نه توسط حکومت و دولت،توسط همشهری هایت!
دومین سوالم این بود: کسانی که کتاب می خوانند این زباله ها را جا گذاشته اند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعد فکر کردم نکند من هم باید زباله ام را بگذارم روی زمین؟ نکند؟
نتیجه: جامعه ای هستیم بدتر از ح ک و م ت
سطرهایی برای ماچا
illustrated by : Kinga Rafusz
کتابخانه کوچک من
سوی آبی بادها
تاملی بر عکس های رینکو کاوائوچی
ترجمه : کیارنگ علایی
نمایشگاه کتاب 1393
سالن شبستان راهرو 13 غرفه 37
قیمت : 16500 تومان با 20٪ تخفیف نمایشگاهی 13000 تومان