Fariba.dindar
Shared posts
attendant le passage des lucioles
سطرهایی برای ماچا
آنهایی که در ارتفاعات، کنار پنجره های سرتاسری عشقبازی می کنند عاشق ترند یا آنها که در خیال؟
من از پنجره های بزرگ که عمیق ترین بوسه ها و تنگ ترین آغوش ها را نشان می دهد می ترسم ماچا. با این حال دلم می خواهد یک روز در ارتفاعات مرا آنچنان ببوسی که نفهمم نسیمی که پشت گردنم را خنک می کند نفس توست یا باد.
More light than darkness
روز، یک روز خسته کننده بود. چشم هایم از ریمل جدید می سوخت یا بی خوابی، نمی دانم. با روشنک داشتیم ویندوشاپینگ می کردیم و من به بوت هایی زل زده بودم که تا زیر گردنم می آمد. راستش من از بوت خوشم نمی آید. فکر می کنم وقتی نه برف می آید نه باران، بوت پوشیدن و شلوار چپاندن توی بوت کار مسخره ای باشد. مرض مسری ِ بوت پوشیدن هم مثل هر کار دیگری فراگیر شده و ملت با سی هزار تومان یک جفت بوت می خرند که تا زیر گردنشان می آید و در هوای دودی طهران که محض رضای خدا نه برف دارد نه باران قدم می زنند. اما این را می دانم که پالتو و دامن را نمی شود با کتانی پوشید، پس من به ناچار باید یک جفت پوت ترجیحا تا کمر، برای خودم بخرم تا وقت مهمانی رفتن ها و پز دادن ها و قر و فر مایه ی آبرو باشد.( این ها را مامان می گوید که یک جفت بوت برای حفظ کلاس و آبرو لازم است) توی این فکر بودم که به مامان زنگ بزنم و بگویم بوت هایش قیمت اش خوب است بخرم یا نه که خود مامان زنگ زده بود. حس ششم مادرانه اش نگفته بود که من بین خریدن یا نخریدن یک جفت بوت حراج خورده گیر کرده ام، زنگ زده بود که یک خبر خوش بهم بدهد: از ماساچوست نامه دارم. پشت گوشی به کلمه ی ماساچوست فکر می کردم و فکر می کردم مامان این کلمه را درست تلفظ می کند؟ اصلا کجای نقشه است، که نشانی را کامل برایم خوانده بود و از توی حرف هایش "دِدهام" شنیده بودم. دلم می خواست یک نقشه ی جهان نما داشتم و پهنش می کردم وسط پاساژ و ولو می شدم رویش به دنبال ماساچوست ببینم این بسته دقیقا از کجا آمده است و بعد فکر کرده بودم من در ماساچوست که را دارم؟ هیچ کس را. بعد در صدم ثانیه جیغ زده بودم و برای مامان توضیح داده بودم که نامه از نویسنده و تصویرگر محبوب من است : پیتر اچ رینولدز عزیز.
نامه ی پیتر اچ. رینولدز در این روزهایی که من از نو، از هر چه دوست و رابطه ای به نام "دوستی" است ناامید شده ام، یک اتفاق خوب بود. انگار کسی از آن دورها صدایم را شنیده بود و دویده بود طرفم و دستش را گذاشته بود روی شانه ام :" ناامید نباش. آدم های دنیا هنوز تمام نشده اند." پیتر با دستخطی شگفت انگیز روی بسته اسم مستعارم را نوشته بود : فیربوفسکی... بسته را بغل کرده بودم و قربان صدقه ی دستخط و فیربوفسکی خطاب کردنش می رفتم و بعد قدم به قدم شگفت زده تر می شدم. دوتا کتاب با جلد گالینکور و چند کارت پستال و یک تصویرگری ارجینال از داستان "نقطه". می شود روی خطوط مداد و لکه های رنگی آبرنگ دست کشید و دوستی و محبت و عشق را از هزار فرسنگ فاصله لمس کرد. دلم گرفته بود. فکر کرده بودم که من هیچ وقت اسم اصلی ام را به نویسنده ی محبوبم نگفته ام یا او فراموش کرده که من یک "فریبا" ام که دستخط خوبش اول یکی از کتاب ها برای چندمین بار شگفت زده ام کرد :" to fariba" آخ خدای من.. خدای خوب من.. من این اسم دوست نداشتنی ام را چقدر دوست دارم وقتی از طرف آدم های محبوب و دوست داشتنی زندگی ام خطاب می شوم. اصلا یکی از چیزهایی که می تواند من را هیجان زده و قلبم را مملو از عشق و دوستی کند این است که آدم ها علاوه بر این که یک اسم مخصوص برایم انتخاب کنند، من را به اسم کوچکم صدا کنند.
حالا دلیل های محکم تر و بزرگتری دارم برای اینکه روزی پایم را بیرون از مرزهای یک گربه ی لمیده بگذارم. شاید اولین جا روسیه باشد، بروم پیش فامیل های مامان بزرگ و برای مامان بزرگ خبرهای خوش بیاورم از فامیل های چندین و چندسال ندیده اش، شاید هم خودشان را بیاورم؛ کسی چه می داند؟ بعدی باید آلمان باشد و دیدن آقای زائری خیلی عزیز و بعدی همین ماساچوستی که از تلفظش خوشم می آید و زبانم می گیرد وقت گفتن اش. کتاب ستاره ی قطبی ِ پیتر اچ رینولدز همان کتابی ست که باید این روزها می خواندم، همانی ست که مثل " نقطه " اش هر از گاهی باید ورق بزنم تا خودم یادم نرود، یادم نرود که می توانم، که خودم را دوست داشته باشم، که "خود بودن" بزرگترین کاری ست که می توانم در حق خودم انجام بدهم. روی یکی از کارت هایی که فرستاده نوشته شده :
There is more good than bad in this world,
More light than darkness and YOU can make more light.
عکس هدیه ام را هم به زودی می گذارم. حالم تا مدت ها خوش است با هدیه هایم. این اولین هدیه ی است که به مناسبت کریسمس و آغاز سال 2014 از کسی گرفته ام. از اول مطمئن بودم که بابانوئلی گوشه ای از دنیا به خوشحال کردن من هم فکر می کند.
"س" با تف فراوون
دندونای جلوش افتاده و کج و کوله و نصفه نیمه در اومدن. واس همین "س" آش بیشتر از قبل می زنن : "س" با تف فراوون. عینکی ام هست. یه عینک با فرم صورتی پلاستیکی می زنه به چشاش و موآشم تازگی ها بلند شده و دم اسبی می بنده و سعی می کنه دم اسبی موآش رو وقت حرف زدن هی تکون بده. الان شبیه یه جن کوچولو با لباسای قرمز تو اتاق ظاهر شد و یه بسته ی کادو پیچ شده ی باریک گرفت جلوم :" این مال توعه." بسته ناشیانه کادو شده، با کاغذ کادوهای چروکی که از زیر فرش می کشن بیرون و با همون چسبای مونده بهش می چسبوننش. بهش می گم :" خودت کادو کردی؟" یه جور خجالت زده ای غش می کنه از خنده. غش می کنه که مثلا خجالت زدگیش خیلی معلوم نباشه. می گه :" آره. خیلی معلومه؟" می گم:" نه! آخه خیلی خوشگل کادوش کردی." کادو رو باز می کنم. یه کتاب باریک از کانون پرورشی فکری کودک و نوجوانه :" پسرک بی نظم و آدمک های روی دیوار." فک کنم خودش از برق چشام فهمید که هدیه ش چقدر خوشالم کرد. کتاب رو ورق زدم و هی خوشالی کردم واسش که وای من چقدر خوشال شدم اینو بهم هدیه دادی و من عاشق کتابم. بعد تند تند یه نفس تعریف می کنه که کتابه واس خودشه، بهش هدیه دادن، ینی می دونی، از کانون پرورشی واسش می فرستن، مدرسه یه کاری کرده واسش بفرستن، بعد خودش خونده داده به من، داستانش یادش نیس ولی. از گردنم آویزون می شه:" راس می گی دوسش داری؟" می گم:" آره، من عاشق کتابم. خیلی کتاب دوست دارم.این بهترین هدیه ای که می تونستی بهم بدی." چشاش از پشت شیشه های عینک برق می زنن. بعد تو فکر می ره:" آخه بچگونه س آ." می گم:" من کتاب های بچه گونه هم می خونم. مگه ندیدی چقدر کتاب بچه گونه دارم." سرش رو تکون می ده که ینی دیده و دم اسبی موآش تکون می خوره. بش می گم:" حالا مناسبت این هدیه چیه؟" می گه :" آخه تولدم بود، خواستم بهت هدیه بدم." دوباره از گردنم آویزن می شه :" قلقلکم ندی آ." ینی قلقلکم بده. قلقلکش می دم. آنگولایی بازی در میاره. میره اون ورتر وایمیسه و متفکرانه نگام می کنه و چهار پنج بار دیگه می پرسه :" دوسش داری؟" می گم آره خیلی دوسش دارم، چقدر جلدش قشنگه، چه اسم قشنگی داره، چقدر خوشگل کادوش کردی و اینا. لپش رو میاره جلو که بوسش کنم. سه تا بوسش می کنم. بعد بای بای می کنه :" خب دیگه، من رفتم، خدافس." "س" با تف فراوووون.
خطای دید
به دایـره میانی خیره شوید پس از چندین ثانیه خواهید دید که بتدریج سایه های اطراف ناپدید میگردند !
در محل تقاطع مربع های تصویر زیر تنها دایره های سفید وجود دارند
ولی بعضی از دایره ها را برای لحظه ای کوتاه سیاهرنگ می بینید
به پاهای این دو نفر توجه کنید. متوجه این نوع خطای دید می شوید!
به مرکز گل نگاه کنید و سرتونو عقب وجلو ببرید آیا احساس نمی کنید گل بزرگتر می شود؟
به دایره مشکی خیره شوید ؟؟؟ مستطیل در حال حرکت آبی می شود!!!
به تصویر زیر نگاه کنید
http://womanofsmallthings.blogfa.com/post/860
بعضی وقتا آسون سخت میشه وقتی آرزوشو داریم.
هر چه می خواهی باش اما دسته ی سوم نباش!
Fariba.dindarآن ها که در واقع همیشه دنبال بهانه ای هستند تا روی هر علامت سوالی را بپوشانند و بی خیالش شوند، به عقیده ی من بیشترین ضربه را در طول زمان به زندگی فرزندشان وارد می کنند.
به موهبت داشتن پسرک نازنینم، این چند سال، روی رفتار همه ی بچه ها خیلی دقت کردم. هم بچه ها و هم والدین شون. روزی که برای مصاحبه ی نهاییِ گرفتن تشخیص رسمی رفته بودیم مرکز رشد اطفال، دکترهای روانشناس اعتراف کردند که با همین سواد اکابری که دارم، در این زمینه خودم یک پا دکتر حساب می شوم. دکترای افتخاری یعنی گرفتم یک جورهایی؛ ولی چون متواضعم شما همان شادی صدایم کنید.
بله… پس از سال ها تجربه در زیر نظر گرفتن رفتار بچه ها و پدر و مادرهاشون به این نتیجه رسیدم که والدینی که فرزندانشان به هر شکلی با چالش های رفتاری و اختلال ها و ناتوانی ها دست و پنجه نرم می کنند، به طور کلی به سه دسته تقسیم می شوند:
دسته ی اول: گروهی که بچه هایشان را خیلی دقیق زیر نظر دارند، هر مورد مشکوکی را با دکتر یا مشاور و متخصص مطرح می کنند و دنبال راه حل هستند. این گروه، بعد از پذیرفتن حقیقت - که فرزندشان در فلان زمینه نیاز ویژه به کمک یا همراهی دارد- به راحتی درباره ی شرایط فرزندشان با همه صحبت می کنند و در واقع غیر مستقیم به دیگران می گویند که چه طور رفتار کنند تا فرزندشان آسیب کم تری ببیند و زندگی راحت تری داشته باشد. هرچند رسیدن به این مرحله که آدم چه طور به این گروه بپیوندد، کار سختی ست و گاهی خیلی زمان می برد؛ اما در عوض، خوبیِ کار اینست که کم و بیش آدم می تواند موقعیت را جوری تنظیم کند که عزیز دلش زندگی شادتری داشته باشد. بنده با افتخار به تازگی عضو این گروه شده ام.
دسته ی دوم: این دسته، دسته ی سابق من است. والدین در این گروه هم خیلی دقیق بچه هایشان را زیر نظر دارند و هر مورد مشکوکی را با دکتر یا مشاور و متخصص مطرح می کنند و دنبال راه حل هستند. این گروه، بعد از پذیرفتن حقیقت - که فرزندشان در فلان زمینه نیاز ویژه به کمک یا همراهی دارد- به راحتی درباره ی شرایط فرزندشان با همه صحبت نمی کنند. حق هم دارند. چون باید هزار چیز را در نظر بگیرنداز جمله برچسب خوردن بچه، درک نشدن شرایط واقعی توسط اطرافیان، پچ پچ ها و نُچ نُچ ها، طرد شدن از جمع فامیل و دوستان و هزار چیز دیگر. به نظر من تنها عیب عضویت در این گروه این است که آدم نمی تواند برای نمایندگان بر حق دکتر هلاکویی در اقصی نقاط جهان، توضیح بدهد که دلایل تک تک رفتارهایش با بچه چیست؛ و دائم باید پای سخنرانی دکترهای حاضر در مجالس و مهمانی ها بنشیند و حرص بخورد و جواب ندهد. البته این دکترها هم نهایتاً اغلب مثل خودِ من دکترای افتخاری دارند و در واقع اکابری بیش نیستند. عضویت در این گروه، حرف و حدیث کمتری دارد اما در عوض ممکن است روی زندگی اجتماعی خانواده تاثیر بگذارد چون رفت و آمدها و معاشرت ها طبعا محدود تر می شوند.
دسته ی سوم: این دسته همانا دسته ی پشت گوش اندازان و زیر سبیلی رد کنندگان هستند. والدینی که فکر می کنند ندیده گرفتن شعله ی آتش، به خاموش کردنِ آن کمک می کند. آن هایی که برای جا خالی دادن به هر حقیقتی، توجیهی در آستین دارند.
از نظر من این که آدم انتخاب کند جزو دسته ی اول باشد یا دوم، تقریبا فرقی نمی کند و صرفا شکل بیرونی زندگی خانواده عوض می شود. اما گروه سوم، آن ها که در واقع همیشه دنبال بهانه ای هستند تا روی هر علامت سوالی را بپوشانند و بی خیالش شوند، به عقیده ی من بیشترین ضربه را در طول زمان به زندگی فرزندشان وارد می کنند. قبول دارم که دوره ی انکار، کم و بیش برای همه ی آن هایی که باید حقیقتی را بپذیرند وجود دارد. اما این دوره، اگر از میزان مشخصی طولانی تر بشود، دیگر خوب نیست. چون برای خیلی از مسائل -مثلا اوتیسم- «زمان» فاکتور خیلی مهمی است که با از دست دادنش، ممکن است روی کلِ جریانِ زندگی بچه هایمان تاثیر منفی بگذاریم. مادرهای زیادی را دیده ام که رفتارهای مرتبط با اوتیسم فرزندشان را صرفا به حساب باهوش بودن یا خاص بودن او می گذارند (به خصوص که بچه های اوتیستیک معمولا در یک زمینه هایی توانایی هایی فراتر از سن خودشان دارند). این والدین طبعا آن قدر غرقِ بخشِ توانایی ها می شوند که از کمک کردن به بچه در زمینه هایی که احتیاج به پیشرفت یا آموزش دارد، غافل می مانند.
بعدها درباره ی مضرات عضویت در این گروه بیشتر حرف خواهیم زد- با ذکر مثال و رسمِ شکل البته- اما امشب، در فرصت بین آمدن از کار و رفتن به رخت خواب، خواستم این چند خط را خدمتتان عرض کنم. فکر کردم اگر حتی یک نفر از اعضای دسته ی سوم هم ، در این شب گرم تابستانیِ ما در نیمکره ی جنوبی، تصمیم بگیرد به یکی از دو دسته ی یک یا دو بپیوندد، غنیمت است و ارزش این طوری با چشم های نیمه باز تایپ کردن را دارد.
Follow the leader
بعد انتظار دارند لبخند الکی هم بزنیم
* انتخاب واحد که تمام شد یادم افتاد آخرین انتخاب واحد کارشناسی بود. دردم آمد. آخرین انتخاب واحد درد داشت. نه بخاطر اینکه ساعت کلاس هام جور در نمی آمد. نه بخاطر اینکه آقای مسئول آموزش صد بار سرم داد زد.نه بخاطر اینکه استاد های خوب کلاسشان پر شده بود. حتی نه بخاطر اینکه از ۱۶ واحد کلاسی که برایم مانده ۱۲ واحدش توی یکشنبه و سه تا سه تا تداخلی افتاده. درد داشت چون آخرین انتخاب واحد کارشناسی بود. فقط برای همین...
* یک زمانی از این اسنک های کثیف مد شده بود که به فاصله هر سه متر دکه شان توی خیابان و مترو دیده می شد. اگرچه من خودم اسنک هایم توی فامیل زبانزد است اما دلم از همان اسنک های کثیف می خواهد.از آنهایی که کالباس را به جای اینکه تویشان بریزند از کنارشان رد می کردند که فقط بوی کالباس بگیرند. از آنهایی که جز نان و سس و آویشن چیزی نداشت اما صفا داشت و صمیمیت و دست های کثیف و دانشجو های عشق اسنک که با لب و لوچه سسی می گفتند " آقا اون یکی رو نصفش کن لطفا!" . کسی از این اسنکی ها خبر ندارد؟ غیبشان زده یک سال است...
* فیلم خارجی نبینید. از من به شما نصیحت. اگر حتی به خوش گذرانی ها و خوش هیکل بودن و خوشگل بودن دخترهایش هم بی اهمیت باشید، فکر اینکه "چرا ما از این دوس پسرای لعنتی خوش قیافه نداریم؟" تا چند روز اعصابتان را خرد خواهد کرد...
تولد آقای پدربزرگ
قبلترها، یعنی آن وقت هایی که خانه ی ما جزیره ای بین خانه های دیگر نبود، صبح صدای اذان هرجوری شده (اگر خادم مسجد خواب نمی ماند) می آمد توی خانه. حتی اگر حوصله ی نماز خواندن نداشتم یا با خدا قهر کرده بودم، باز یکی از دلخوشی هایم صدای اذان صبح بود. حالا با این همه آپارتمان قد بلند دور و برمان، تنها جایی که صدای اذان را خوب می شود شنید، توی دستشویی است. دقیق نمی دانم چرا، شاید به خاطر اینکه یک هواکش به پشت بام دارد و صدا از آن جا مستقیم می آید.
امروز صبح صدای اذان یک چیز محوی توی گوشم بود. شاید هم توهم بود. اما هی توی رختخواب غلط زدم که: "خداجان؟! بیا یه کم دیگه بیشتر بخوابیم. بیا توی خواب و بیداری با هم حرف بزنیم. بیا زیر پتو تو دستامون فوت کنیم... " بعله! اینطوری بود که عقربه های ساعت با سرعت شروع به چرخش کردند و آفتاب نیمه بی جانی از پنجره افتاد روی قالی، روی خواب و بیداری. تق! صدای در بود که بسته شد. مامان بود. دویدم به سمت در (من در یک لحظه می تونم از خواب بپرم و بدوم به سمت در، فقط باید انگیزه ی کافی داشته باشم). با موهای به هم ریخته و درهم و لب و لوچه ی آویزون، توی راه پله ایستادم و گفتم: "منم میام. منم ببر" مامان داشت می رفت حرم. و خب، جوابش معلوم است: "من حوصله ی معطل شدن ندارم، می رم، خودت بیا"
پروسه ی دستشویی، قرقره ی آب (حوصله مسواک نداشتم)، شکلک درآوردن توی آینه، جوراب های لنگه به لنگه را جفت کردن، لباس پوشیدن، یک تکه نان گوشه ی لپ گذاشتن و از خانه بیرون زدن آنقدر طولانی نبود که مامان معطل شود. فقط هرچه تند دویدم، باز به مامان نرسیدم. مامان رفته بود و من سلانه سلانه به سمت حرم راه افتادم. بعد طبق معمول از خودم پرسیدم: حالا با امام رضا چه کار داری؟
یادم از صبح هایی افتاد که با مریم و مهتاب حرم می رفتیم. من خوابم می برد و اصلا بلد نبودم قرآن بخوانم یا مثلا دو رکعت نماز قضا. یادم از صبح هایی افتاد که با لعیا و خانم آقای اصغری حرم می رفتیم و من به محض رسیدن به حرم می خوابیدم. یادم از همه ی حرم رفتن هایی افتاد که به جای نماز خواندن و قرآن خواندن می نشستم و به آدم های مختلف نگاه می کردم، البته اگر خوابم نمی برد. یادم از بچگی هایم افتاد که حرم برایم کتاب خریدن از کتابفروشی به نشر بود و روی دوش بابا نشستن و یورتمه رفتن روی سنگ های صحن، بازی با کبوترها، خیره شدن به آینه های سقف و... الآن هم فرق زیادی با گذشته نکرده ام. حرم برایم آدم هاست و رنگ و نقش و نگارهای دیوار. فقط یک جای دیگر که به حرم رفتنم اضافه شده، قبرستان است. نگاه کردن اسم ها و تاریخ های تولد و فوت و آدم هایی که با سنگ ها حرف می زنند یا قرآن می خوانند. امروز هم مثل همه ی حرم هایی که قبلا رفتم، کمی خوابم برد، کمی آدم ها را نگاه کردم، کمی با سنگ های آدم های زیر خاک حرف زدم، کمی با پیرزن ها دوست شدم و حتی حوصله ی حرف زدن با خدا رو نداشتم. چند خط هم قرآن خواندم و الان یادم نیست که خدا دقیقا چه گفت، اما حرفش این بود که اگه حرف زیادی بزنی، خیلی راحت تو رو می برم و یه کی دیگه جات می ذارم.
روزهای عید، روزهای عزا، روزهای تولد و شهادت، حرم کلکسیونی از فرهنگ ها و آدم ها و اتفاقات و چهره های مختلف می شود. نه اینکه روزهای دیگر نباشد، اما خب غلظتش توی این روزها بیشتر از همیشه است و حرم جای خوبی برای فکر کردن می شود. امروز هم که روز عید است و من روزهای عید مثل شب های ماه شب چهارده دچار بیش فعالی احساسی-فکری می شوم. مثلا مثل امروز که هی با خودم درباره پیامبر فکر می کنم. درباره پیامبر شدن. درباره محمد. درباره سید بودن. من همیشه با این "سیده" اول اسمم غریبی می کنم و دلم می خواهد یک جوری قایمش کنم اما دوستش هم دارم و باهاش خو گرفته ام (از پارادوکس های احساسی من). با "دکتر" و "مهندس" اول اسم های دکتر مهندس ها هم غریبی می کنم و فکر می کنم شبیه تبلیغات کوچه بازاری است، ظاهر بینی را توسعه می دهد. با عنوان "آخرین فرستاده" هم غریبی می کنم. ما آدم ها هر کدام پیامبر آدم های دیگریم و هر کدام پیامبرهایی داریم. چه اشکالی دارد آدم به رسالت آدم های معمولی و روزمره اش ایمان بیاورد؟ چه اشکالی دارد که به حضرت محمد (ص)، پدربزرگ بگویم و وقتی دلم می گیرد سراغ کتاب نهج الفصاحه اش بروم و گاهی بخندم، گاهی گریه کنم، گاهی لجم بگیرد، گاهی تعجب کنم، گاهی پر از تحسین شوم و گاهی اصلا حوصله اش را نداشته باشم. اما خب اعتراف می کنم از عجیب ترین کتاب هایی که خوانده ام، کتاب پدربزرگ است و من یک جورهای غریبی دوستش دارم.
امروز، وقتی از حرم بر می گشتم. خیلی خوابم گرفته بود. وقتی خانه رسیدم، مامان هنوز نرسیده بود و بچه ها خواب بودند. پتو را دور خودم گرفتم و خواب مثل همیشه دور چشم هایم پیچید. شروع کردم با خدا حرف زدن که: می شود یه کمی از پدربزرگ برام بگی؟ چه شکلی بود؟ چه جوری بود؟ اگه الان بود واسه تولدش چی خوشالش می کرد؟ خدا؟ میشه الان از طرف من یه بوسش کنی؟
زندگی پنهان کلمات (2)
طلاق همیشه به معنی مهریه اجرا گذاشتن و دعوا سر حضانت بچه نیست.
طلاق به معنی زندگی پر زد و خورد و اندوه بار و وحشتناک نیست.
طلاق به معنی دیگه حق نداری بابا/مامانت رو ببینی نیست.
طلاق به معنی بابا/مامانت رو لولو برد نیست.
طلاق به معنی افسردگی دختر و سرکش شدن پسر نیست.
طلاق به معنی آخرین راه چاره نیست.
طلاق به معنی سوال "حالا بعدش اوضاع بهتر شد؟ ارزشش رو داشت؟" نیست.
جدایی اتفاق ساده ای نیست، اما لازم هم نیست خیلی پیچیده اش کنیم. قرار نیست جدایی به معنی همه چیز تموم شد، دیگه نمی خوام ریختت رو ببینم باشه. جدایی می تونه یک فرصت برای بخشیدن باشه. بدون کینه و عقده زندگی کردن باشه. می تونه یک فرصت برای خوب تربیت کردن بچه ها باشه. می شه وقتی مشکل بزرگ و حل نشدنی ای هست (حتی اگه آدما همدیگه رو دوست داشته باشن) جدا زندگی کرد و پشت سر هم بدگویی نکرد.
درسته که خانواده ما نمی شد کنار هم زندگی شاد و سالم و موفقی داشته باشه اما حالا که جداییم یک فرصت خوب برای بخشیدن و دوست داشتن بدون کینه است. من خیلی وقت ها دیدم که مامان دلش برای بابا خیلی تنگ می شد، بابا هم همینطور. ما با بابا رفت و آمد داشتیم و داریم. بی اندازه دوستش داشتیم و داریم. مامان توی این مدت ارتباطش را بابا تلفنی حفظ کرد. برای حل مسائل از او کمک می گرفت. هیچ وقت پشت سرش بد نگفت. نگذاشت کسی هم از او بد بگوید. بابا توی این مدت اگر حرف یا رفتار بچه گانه ای داشتم خیلی زود می بخشید. حواسش بهمان بود و حس ششم پدرانه اش همیشه شگفت زده ام می کند.
اما توی این سال ها آدم های زیادی خواسته یا ناخواسته باعث غصه ام شدند. آن هایی که از ماجرا خبر داشتند و مثلا به روی خودشان نمی آوردند، اما سوال ها و حرف هایشان منظوردار و کنایه آمیز بود. آدم هایی که درون زندگی من را نمی دانستند و ناخواسته کنجکاوی می کردند و مرا مجبور به تنگ کردن حریم خصوصی ام کردند.
بزرگترین نعمتی که من خدا رو به خاطرش شکر می کنم اینه که هم مامان و هم بابا رو دارم، بدون تنش و عصبیت های یک انتخاب اشتباه و تحملِ یک زندگی اجباری ( برای رسیدن به این زندگی واقعا درد و رنج و صبر رو با تمام وجودمان حس کردیم).
فقط نگاه آدم ها و ترس از قضاوت شدن، همیشه روی دلم سنگینی می کرد. مگر جدا زندگی کردن پدر و مادر جرم بود که باید دروغ می گفتم؟ این معضل فقط برای من که یک فرزند بودم نیست. مامان هم همیشه در برابر گفتن این موضوع ترس دارد. بابا هم با گفتن علنی این موضوع کنار نیامده. حتما خواهر و برادرهایم هم توی اجتماع و مدرسه با این مشکل مواجه می شوند.
این موضوع مختص ما و خانواده ی ما نیست. خیلی از زن ها، مردها و بچه هایی که مهر جدایی توی زندگی شان خورده از گفتن و دیده شدن این موضوع واهمه دارند. داشتن یک ترسِ همیشگی خیلی جاها خرابکاری می کند. اعتماد به نفس آدم را کم می کند. باعث دروغگویی و پنهان کاری می شود. روی مشکلات سرپوش می گذارد و قدرت مشورت را از بین می برد.
من از چیزی توی زندگی ام خجالت نمی کشم.
به همه ی روزهایی که گذشت هم افتخار می کنم.
چون ما برای تمام لحظه هایش فکر، مشورت، تجربه، مطالعه و به خدا توکل کرده ایم. ما، یعنی من و مامان و بابا و نازنین و فاطمه و علیرضا، یعنی خانواده ی مامان با حمایت های فوق العاده یشان، خانواده ی بابا با مهربانی و محبتشان.
من از چیزی توی زندگی ام خجالت نمی کشم.
دلم می خواهد تمام آدم هایی که یک یا چند نقطه ی کور توی زندگی شان دارند خجالت نکشند و خودشان را بیشتر دوست داشته باشند.
این هم شاید با یک حرکتِ دست جمعی دور شدن از قضاوت، فضولی و بدبینی درست می شود. این هم شاید با نوشتن و نترسیدن همراه باشد...
پ.ن: بابا اس ام اس زده است، یادآوری سالگرد ازدواج خودش و مامان را. به احتمال 93 درصد یادداشتم را خوانده اما اعتراف می کنم که نوشتنم با یکی شدن سالگرد ازدواجشان کاملا تصادفی بوده و امیدوارم از من دلگیر یا ناراحت نشود و مثل گذشته خوب درک کند. احتمالا تا چند روز دیگر دایی هم می خواند و با دستی زیر چانه به سرکشی و یاغی گری من می خندد. مامان هم که اهل وبلاگ خواندن نیست.
ساکورا..
دیگه هی نگم پیکسل/جاکلیدی/مگنت و اینا.خب؟
تلویزیون در قدیم
ایده فنی تلویزیون اولین بار توسط کاشف اسکاتلندی John Logie Baird در فروشگاه سرپوشیده ایی در لندن به نمایش گذاشته شد.
در سال ۱۳۱۸ تاجگذاری جورج ششم و مسابقات تنیس ویمبلدون پخش تلویزیونی شد و در همان روز ۹ هزار تلویزیون به فروش رسید
۱۰ هزار تلویزیون به قیمت ۳۵۰ دلار که معادل ۱۰ درصد درآمد متوسط سالانه امریکا بود در سال ۱۳۲۵ به فروش رسید.
در سال ۱۳۲۹ نزدیک به ۱۰ میلیون تلویزیون در ۱۰ درصد خانه های امریکایی وجود داشت.
نخستین فرستنده تلویزیون ایران در ساعت ۵ بعد از ظهر جمعه ۱۱ مهر ماه سال ۱۳۳۷، اولین برنامه خود را پخش کرد.
http://tarlton.law.utexas.edu/exhibits/mason_&_associates/documents/timeline.pdf
حجاب محدودیت نیست + سند !!!
مشرق نیوز با تیتر : حجاب محدودیت نیست یه عکس گذاشته که من دیگه هیچ حرفی برای گفتن ندارم.
محتوای مشابه
- شیراز – دیروز
- صحنه ای که از دست سانسورچی (شبکه ۳) مراسم قرعه کشی در رفت!
- منتخب عکس های جالب و خنده دار – ۱۳ دی
- وسوسه جنسی : حتی اینها هم حجابشان کامل نیست
- جدیدترین خالکوبی های خلاقانه – ۳۸ عکس
- منتخب عکس های جالب و خنده دار – ۱۵ دی
- گله ای با گوسفندان چهارشاخ در گرگان!!
- عکس های جالب از سراسر جهان – ۱۵ خرداد
- اینا دیگه عکس های لو رفته دختران ایرانی نیستند!! -۲۲ عکس
- در حرکتی کم سابقه تلوزیون ایران اقدام به نمایش آلات موسیقی کرد !!
- حرفای مردونه…
پست های پیشنهادی
نوشته حجاب محدودیت نیست + سند !!! اولین بار در محفل دوستان امید-omid20-109.biz 20 پدیدار شد.
We use to play 'till we couldn't see the ball anymore.
زندگی پنهان کلمات (2)
من تصمیم به نوشتن گرفتم، چون بچه های زیادی زندگی ای شبیه به زندگی من داشتند یا خواهند داشت. چون خدا و ما برای این زندگی خیلی زحمت کشیدیم. چون فکر می کنم یکی از وظایف آدمی در برابر تجربه های تلخ، اطلاع رسانی است. چون فکر می کنم شفاف نبودن آدم ها، کمک گرفتن را سخت می کند. چون فکر می کنم خرافات، اوهامات و قضاوت های زیادی درباره ی طلاق و اختلافات خانوادگی است. چون فکر می کنم باید نوشت تا خوانده شد. تا فکر شد. تا تکرار نشد. و مهمتر از همه این که، من الان یک زندگی شاد و آرام دارم. یک زندگی که هم مادرم را دوست دارم، هم پدرم، هم خواهرها و برادرم و هم آینده. آنقدر که دوست دارم نوع دوست داشتنم را توی دنیا تکثیر کنم و سعی در بهتر کردنش داشته باشم. چون فکر می کنم دنیا همیشه می تواند بهتر باشد...
من فقط می خوام بنویسم.
من می خوام از روی نشانه ها بنویسم و سعی ام رو می کنم بدون قضاوت، بدبینی و سیاه نمایی بنویسم.
آخرین نشانه ای که من رو برای نوشتن تحریک کرد، خبر مرگ دختر 12 ساله ای بود که بعد از قبول نشدن در یک آزمون علمی خودکشی کرد. اما واقعا قبول نشدن در آزمون، دلیل خودکشی نبود. مادر و پدرش وقتی از مدرسه به خاطر ایجاد فشارهای عصبی ای که برای قبولی در المپیاد شکایت کرد، با مجموعه ای از مدارک مبتنی بر افسردگی دختر به علت اختلافات مادر و پدر مواجه شدند. هم مدرسه می دونست این دختر افسرده است، هم مادر و پدر. اولش دختر به خاطر فرار از مشکلات خانوادگی به کلاس های علمی روی آورده بود و والدین هم برای فرار و پاک کردن صورت مسئله، بهترین کلاس ها و معلم ها و برنامه ی فشرده ی درسی رو تهیه دیده بودند. اما آخرش چه شد؟
شاید اوضاع پیچیده تر از این چند خط باشه، شاید هم نباشه. چیزی که هست، اینه که ما گاهی شادی و آرامش و صبر رو گم می کنیم و برای پیدا کردنش توی زباله دونی ها دنبال می گردیم.
من می خوام بنویسم.
شاید یک قصه، شاید یک خاطره، شاید یک حس، شاید یک تجربه، شاید... اما هرچی هست اینه که باید حرفی نوشته بشه تا فراموش نشه.
خدا باید به یاد کارهایی که دارند دیر می شوند باشد!
خداوند باید لطف کند ویک پول هنگفت به من بدهد برای یک سال تا یک سری کارهای عقب افتاده و برخی از آرزوهایم را سر و سامان دهم و بعد دوباره به زندگی عادی برگردم. همین جناب گوزن،یعنی چندین و چند سال است که دوست دارم یک خالکوبی داشته باشم؟ و البته فکر نکنم پول دور ریختن است،هی دوندگی کنی بعد بروی یک میلیون بدهی خالکوبی؟
خداوند باید لطف کند و مثلا یک پروژه بیندازد توی دامانم که مثلا یک ماه کار کنم و بیست تومن گیرم بیاید که بعدش به یک سری کارهای عقب مانده و دیرشده ام برسم. یادگرفتن شنا،رفتن به کلاس زبان،رفتن به کلاس خیاطی،رفتن به کلاس نقد فیلم،و کاشتن این گوزن بر روی بدنم.
اگر پولش باشد وقتش هم هست،آنوقت برای چهل تومن حق الزحمه روزهای عزیزم هدر نمی روند...
خدا باید یکبار هم که شده به این فکر کند که کارهای عقب افتاده ی زیادی دارم که به خاطرشان روزهای خالی و پول کافی ندارم و دارند زیادی دیر می شوند.
همین گوزن،همین گوزن که سالهاست آرزو دارم تا ابد برروی بدنم بنشیند البته اگر شناسنامه ام توسط خانواده باطل نشود بعدش!
خدا باید بداند یک چیزهایی دیگر زیادی دارند دیر می شوند.
زندگی پنهان کلمات
Fariba.dindarاین روزها، حرف حرف ازدواج است و اتفاقا ازدواج حرف خوبی هم هست. خیلی خوب است که یک نفر همراه آدم باشد. یک نفر آدم را دوست داشته باشد. یکی باشد که وقت حل مسئله ها، قضیه را جور دیگری ببیند. خوب است که دنیای آدم ها بزرگ شود، خانواده های جدید، تجربه های جدید، بچه دار شدن، خوب است که آدم یک زندگی را از اول بسازد با دست های خودش، با فکر و ایده های جدید، مثل یک جور تولد است. اما هرچه فکر می کنم بیشتر به پیچیدگی و رازگونه بودن این موضوع می رسم. ازدواج تصمیم غریب و عجیبی است. چون حرف از دو نفر نیست. حرف از یک نسل است. نسل پس از نسلی که تکثیر فکر یک پدر و مادر اند. و ازدواج یک جور تصمیم برای هزار سال بعد کره ی زمین است. چی رو آدم می خواد تا هزار سال بعد تکثیر کنه؟ چی اصلا داریم؟ چی می خوایم به دست بیاریم؟
هر بار که می خوام حرف بزنم، انگار بار اولمه. انگار تا حالا حرف نزدم. انگار یه عالمه کلمه ی بی فایده گوشه دلم انبار شده و من فقط حق دارم دو سه تاشونو بندازم بیرون. واسه همینه که تند تند و بی وقفه حرف می زنم. واسه همینه که بعد از حرف زدن، رو دلم وجدان عذاب می گیره که: ببین؟! اینجاشو نگفتی. اینو فراموش کردی. قبول نیست. آخه چرا حرف می زنی؟ بعد وقتی هجوم فکرا منو غافل گیر می کنه می گم کاش همون وقتش حرف می زدی.
مامان یک غرغر همیشگی داره. این که به وقتش حرف نمی زنم. حرف دلم رو نمی گم. اما خب چطور می شه حرف زد، کامل حرف زد، بدون قضاوت حرف زد، کسی رو ناراحت نکرد، غصه رو دل کسی نذاشت؟
قبلنا یه معلم داشتم که خیلی دوستش داشتم. دلم می خواست باهاش حرف بزنم. بگم چی تو دلمه. بگم چی چشمامو غمگین می کنه. بگم و راحت شم. واسه یه دختر، بزرگترین کمکی که می شه کرد اینه که بذارید حرف بزنه، درد و دل کنه و رو دلش چیزی نمونه. اما من دوست نداشتم معلمم رو ناراحت کنم. وقتی می دیدم همش به فکر بقیه ست و براشون سنگ صبوره دلم غصه دار می شد. می گفتم تو نباید رو دلش غصه بیاری، به جاش بخند. اما خنده هام دروغ بود. من با خندیدن دروغو یاد گرفتم. و بعد تبدیل به یک دروغگوی بزرگ شدم. برای دروغگو شدن لازم نیست آدم دروغای شاخ دار بگه، فقط کافیه حرفی که می خواد بگه رو پنهان کنه. پنهان کاری، حد بالای دروغگویی عه.
یه بار که خیلی دلم گرفته بود، یه بار که فکرا هجوم می آوردند و ولم نمی کردند، یه بار که از شدت فکر درمونده شدم رفتم دکتر. گفت "تو باید حرف بزنی." گفتم "حوصله ندارم" گفت "تو باید حرف بزنی." گفتم "با کی حرف بزنم؟" گفت "نمی دونم. تو آدمِ مراکز مشاوره نیستی. یکی رو پیدا کن که باهاش حرف بزنی." گفتم "حوصله ندارم." گفت "قرص بخور، فراموش کن. آدم آهنی شو." منم قرص خوردم، فراموش کردم، آدم آهنی شدم. اما بعدش خسته شدم. خسته شدم از فراموشی. وقتی گره های زندگی ات باز نشن، مثل موجی های جنگ می شی. با یک صدای تق، ترکش تو مغزت می ترکه. صورت مسئله ای که با دارو پاک کرده بودم و از تو آشغالا برش داشتم و مداد دستم گرفتم واسه حل کردنش. اما بلد نبودم. یک جمع و تفریق ساده هم بلد نبودم. رفتم پیش یک مشاور. گفتم تو سرم فکرا می پیچه. هیچی دیگه نپرسید و گفت عاشق نشو، با پسرا ارتباط نداشته باش، مهمونی های مختلط و طرف سیگار و مشروب نرو، ورزش کن، نفس عمیق بکش برو شیش ماه دیگه بیا. اوه، اینایی که گفت رو من نداشتم، هیچ کدومو. خدای من، این بار هم نتونستم حرف بزنم؟!
اما خب دکتره هم حق داشت، شاید به اکثریت جمعیت نگا کرده بود و نسخه نوشته بود. منم این روزا دخترای زیادی رو می بینم که پر از پنهانی اند. خودشون خودشونو پنهان می کنند. حرفِ قایمکی زندگی شونم عشقای یکی دو روزه است. اوه، نمی گم منم از این توهمات نداشتم، تا حالا چند بار هم مثلا عاشق شده ام و خنده ام گرفته اما خب می دونستم که خنده یک دروغ بزرگه. چارده سالم که بود، وقتی از مدرسه بر می گشتم، وقتی از مدرسه می اومدم، وقتی می خواستم برم از سر کوچه ماست و یک دونه بستنی بگیرم، وقتی تو کوچه لی لی کنان می رفتم پسری بود که همیشه پشت پنجره می نشست و به آدما و ماشینا و درختا نگاه می کرد. منم ازش خوشم می اومد. شبیه آدمای قصه بود. گاهی بهش لبخند می زدم. اما اون نمی خندید. گاهی تو دلم باهاش دعوا می کردم. گاهی باهاش دوست بودم. هی خیال پردازی می کردم، چرا همیشه پشت پنجره است؟ شاید یکی از آرزوهاش این باشه که یک روز یک گلدون بشه پشت پنجره... پسرک رویای چارده سالگی من بود. تا اینکه یک روز، که به هوای دیدن پسرک پشت پنجره می رفتم از مغازه شیر و یک دونه شکلات بخرم، پسرک را توی کوچه دیدم. مردی او را تو دستش گرفته بود، از کمر. و با هم سوار ماشین شدند. پسرک تا نیمه بود. پا نداشت و به طرز عجیبی کوچک بود. فقط سرش بزرگ بود و... الان دست هاش را یادم نمیاد اما شباهت زیادی به یک گلدان داشت. چقدر آن روز گریه کردم وقتی پسرک را توی دست های مردی (که شاید پدرش بود) دیدم. پسر رویش را از من برگرداند. سرش را محکم به شانه ی مرد فشار داد و ماشین رفت. دیگر از همان روز پسرک پشت پنجره نیامد. به جایش یک گلدان گذاشتند پشت پنجره. این اولین ماجرای عاشقانه ام بودو بعدترها هم خیال پردازی کردم، درباره ی آدم ها. درباره ی آدم های نصفه نیمه. می گشتم آدم های نصفه نیمه را پیدا می کردم و دلم برایشان می سوخت. بیشتر قصه نوشتنم ترحم و دلسوزی بود، نمایشنامه بود تا روایت. بیشتر دروغ بود تا حقیقت. دلم می خواست به خودم ثابت کنم که تمام آدم ها به خاطر ارزش های پوچ و خیالی عاشق می شوند.
راستش را بخواهید حرف های روی دلم، زندگی پنهانی و خنده های عصبی من عشق و لبخند و خیال پردازی های اس ام اسی و ایمیلی نبود. خاطرخواهی و ماجرای عاشقانه و نامه گذاشتن لای کتاب نبود. حرف های دخترها برایم پوچ بود. حرف های پسرها، نوع ابراز علاقه و خاستگاری هایشان برایم مسخره بود و توی دلم به همه یشان می خندیدم (خدا از سر تقصیراتم بگذره). حرف های توی دلم به خاطر روزمره های غریزی زندگی نبود. گریه به خاطر تنفرم از مرد بود. تنفر از زن بود. تنفر از خانواده بود. تنفر از بچه دار شدن بود. تنفر از ازدواج بود.
من فرزند یک ازدواج ناموفقم، بچه ی طلاق! یک جودی ابوت خندان که تمام عمرش بعد از دروغ گفتن درباره بابالنگ دراز و زندگی خیالی اش، سرش را گذاشته روی بالش و گریه کرده. من تنها نیستم، یک خواهر 14 ساله دارم به اسم نازنین و یک خواهر برادر دوقلوی 10 ساله که اسمشان فاطمه و علیرضاست. مادرم دندانپزشک است و پدرم پزشک. خیلی وقت ها از اینکه بگویم هم مامانم دکتررررر است هم بابایم، کیف کرده ام اما خیلی زود پشیمان شده ام. شاید یک زمانی مامانم از اینکه بگوید شوهرش دکترررر است کیف می کرده و بعدا پشیمان شده. من هم روزهای خوب زندگی مامان و بابا را یادم است، هم روزهای پر تنش و غمبارشان. هم توی دلم چقدر دوستتان دارم است، هم تنفر. هم نسبت بهشان حس احترام و افتخار داشته ام، هم نسبت به هر دو انزجار. من از خیلی سال های پیش که حتی برای مدرسه رفتن هم کوچک تر بودم، از همان سال ها وقتی دعواهایشان را می دیدم، وقتی همدیگر را دوست داشتند، وقتی به تصمیم هایشان نگاه می کردم، وقتی حرف هایشان را می شنیدم، وقتی می خندیدند، وقتی اخم می کردند، وقتی ادعا داشتند، وقتی خودشان بودند... حس می کردم زندگی مان یک چیزی با بقیه فرق دارد. حس می کردم اوضاع باید یک جایی تغییر کند. من لباس های قشنگ داشتم، من عروسک های رنگ و وارنگ داشتم، من به چهار زبان کتاب داستان داشتم، من سفر با هواپیمای های کلس داشتم، عکس های لبخند بزن دستت رو بذار زیر چونه ت داشتم، من پول داشتم، شکلات خارجی داشتم... اما من یه چیزی تو زندگی م کم داشتم. نمی دونستم چی. فکر می کنم مامان و بابام هم نمی دونستن چی. گفتن شاید یه بچه ی دیگه باشه. اما با یه بچه ی دیگه هم کمبوده درست نشد، یه بچه ی دیگه کار رو درست می کنه؟ اوه! دو تا شد که. کار خدا بود. دست ما نبود. قسمت بود اما دروغ بود. بچه، یک راه حل برای پاک کردن صورت مسئله بود. برای درگیر شدن و فراموش کردن بود. دروغ بود. این که شروع یک زندگی اشتباهی و با دروغ باشه، اصلا قشنگ نیست. اصلا در شأن یک زندگی نیست.
زندگی پنهانی من از هفت سالگی ام، شاید کمتر، شروع شد. از اولین باری که با چشم هام مشكلات را ديدم، خنده ام گرفت. فکر می کنم از همان وقت بود که خنده برایم دروغ شد. دروغ زندگی مامان و بابا اولش کوچک بود، بعد بزرگ شد. دروغ زندگی مامان و بابا قبل از اینکه زن و شوهر شوند، شروع شده بود. از مادرهایشان، از جوانی شان، از نوجوانی شان، از کودکی شان... نه! از رابطه مادر و پدرهایشان... زندگی پنهانی من از هزار سال پیش انگار شروع شده بود. از انتخاب اشتباه ازدواج، از دروغگویی، از پنهان کاری، از پاک کردن صورت مسئله. یک جایی باید این قضیه تمام شود. یک جایی توی دنیا باید، جلوی پنهان کاری و دروغ و دورویی گرفته شود. سخت است. خیلی سخت است. اما خب، می شود. باید یک راهی پیدا شود. باید یک جایی جلوی قضاوت کردن و ترس از قضاوت شدن گرفته شود تا این اوضاع تمام شود. سال هایی که من و خواهر و برادرهایم با مامان زندگی کردیم، بزرگترین دغدغه ام همین موضوع بود و تمام تلاشمان را با مامان کردیم که اوضاع را در زندگی جدید و کوچک 5 نفره یمان درست کنیم. توی خانه، اوضاع خیلی خوب پیش رفت (هرچند که خوبی نیاز به مراقبت مداوم داره)، اما حالا باید این خانواده را بزرگ کنیم، باید کمبودهایمان را بپذیریم، دوستشان داشته باشیم و از گفتنشان نترسیم. باید توی اجتماع هم رو راست باشیم، باید از آدم ها، از قضاوت ها نترسیم.
این روزها، حرف حرف ازدواج است و اتفاقا ازدواج حرف خوبی هم هست. خیلی خوب است که یک نفر همراه آدم باشد. یک نفر آدم را دوست داشته باشد. یکی باشد که وقت حل مسئله ها، قضیه را جور دیگری ببیند. خوب است که دنیای آدم ها بزرگ شود، خانواده های جدید، تجربه های جدید، بچه دار شدن، خوب است که آدم یک زندگی را از اول بسازد با دست های خودش، با فکر و ایده های جدید، مثل یک جور تولد است. اما هرچه فکر می کنم بیشتر به پیچیدگی و رازگونه بودن این موضوع می رسم. ازدواج تصمیم غریب و عجیبی است. چون حرف از دو نفر نیست. حرف از یک نسل است. نسل پس از نسلی که تکثیر فکر یک پدر و مادر اند. و ازدواج یک جور تصمیم برای هزار سال بعد کره ی زمین است. چی رو آدم می خواد تا هزار سال بعد تکثیر کنه؟ چی اصلا داریم؟ چی می خوایم به دست بیاریم؟
این روزها، حرف حرفِ ازدواج است. تلویزیون را که روشن می کنم برنامه ها پر از "ازدواج خوب است، زود ازدواج کنید" است. توی دانشگاه، سخنرانی ها موضوعش "بشتابید بشتابید ازدواج کنید از نوع دانشجویی اش" است. توی کلاس زبان، موضوع دیسکاشن "مریِج" و بلافاصله بعد از آن "دیوُرس" است. توی مهمانی دخترانه، پچ پچ ها از خاستگاری های خانوادگی و اجتماعی و اقتصادی! است. نگرانی دوستانم، ازدواج های ناگهانی و سرزده است. حرف متاهل ها و ازدواج کرده هایش، آش دهن سوزی نیست خبری نبود است. چشم های مادرها نگران توی خانه ماندن و عیب و ایراد گذاشتن روی دخترهایشان است.
ذره بین را که بر می دارم، ازدواج ها را که می شمارم به چیز زیادی نمی رسم. هدف از بعضی ازدواج ها، فراموش کردن عشق قبلی ولم کرده رفته است هست! هدف از بعضی ازدواج ها، دیر می شود گیر نمی آید است! هدف بعضی ها، ارزون بود خریدیم است! هدف بعضی ها هم تنوع و تغییر توی زندگی است. هدف بعضی ها در یک نگاه عاشق شدیم تموم شد رفت است! بعضی ها هم که هر چه بزرگترها صلاح بدانند و خدا بزرگ است هست (خدا بزرگه، اما به اندازه فهم و تلاش ما).
ذره بین را که بر می دارم، ازدواج تبدیل به یک قرارداد می شود. یک توهم می شود. یک معامله می شود. و من می ترسم. من از دل دل زدن دوست هایم می ترسم. از نیت های ازدواج می ترسم. از ساده گیری در مهمترین مسائل زندگی و پیچیده کردن بی ارزش ترین مسئله های زندگی می ترسم. دلم می خواهد بروم به همه ی دخترها بگویم قبل از ازدواج، فکر کن چی داری که به یک نسل بدی. چی رو می خوای تو زندگی ت تکثیر کنی. ازدواج، فقط رابطه بین تو و یک مرد نیست. رابطه تو و یک اجتماعه. رابطه تو و یک زندگی ه. رابطه تو و یک آینده ست. اینا رو اول از همه به خودم می گم. من دوست دارم یک ازدواج خوب داشته باشم. یک ازدواج سالم. با نیت های خوب. با نیت های سالم. بدون پنهان کاری. بدون دروغ. بدون قضاوت. بدون ترس. بدون حرف مردم. بدون توهم. بدون خنده های عصبی.
اوه! من یک بچه ی طلاقم. و از دروغ و ازدواج دروغی بیشتر از مرگ می ترسم و نمی خوام هیچ بچه ای این ترس رو داشته باشه.
Premier Automne (2013)
melting-productions.fr
inefecto.com
*تهران شادترین روزهای خود را پس از آن همه روزهای خونین که چهرهها از غم پوشیده شده بود، گذراند.
Fariba.dindarآدم واقعا کوچک تر و آسیب پذیرتر از آن است که بخواهد خیلی به دیگران بد کند.
*http://www.zamaaneh.com/revolution/2009/01/post_205.html
Warm
جشنواره اسکار ۲۰۱۴ – بهترین فیلم پویانمایی
The 86th Annual Academy Awards 2014 - Best Animated Film
نامزدهای دریافت جایزه اسکار در هشتاد و ششمین دوره این جشنواره معرفی شدند. جایزهای که هر ساله توسط آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک (AMPAS) به بهترین آثار صنعت سینما اهدا میشود. این مراسم یکی از شاخصترین مراسمهای اهدای جوایز در جهان است و هر ساله در بیش از ۱۰۰ کشور جهان بهصورت زنده پخش میشود. اولین مراسم اسکار در روز پنجشنبه، ۱۶ مه ۱۹۲۹ در هتل روزولت در هالیوود، کالیفرنیا به افتخار فیلمهای برجستهٔ سال ۱۹۲۷ و ۱۹۲۸ برگزار شد. هشتاد و پنجمین مراسم جایزه اسکار در ۲۴ فوریه ۲۰۱۳ در سالن دالبی در هالیوود، لسآنجلس انجام شد. در ادامه لیست عناوین معرفی شده به عنوان نامزدهای دریافت این جایزه ذکر شده است. قابل ذکر است اسامی برندگان این جایزه طی مراسمی که در تاریخ ۲ مارچ ۲۰۱۴ برگزار گشت. قابل ذکر است همانطور که شما مخاطبان پیشبینی کرده بودید «منجمد – Frozen» توانست افتخار کسب جایزه اسکار ۲۰۱۴ برای بهترین فیلم پویانمایی را در کارنامه خود ثبت کند…
منجمد – Frozen برنده جایزه اسکار
|
باد برمیخیزد The Wind Rises
|
ارنست و سلستین Ernest & Celestine
|
من نفرتانگیز ۲ Despicable Me 2
|
غارنشینان The Croods
|
Note: There is a poll embedded within this post, please visit the site to participate in this post's poll.
The post جشنواره اسکار ۲۰۱۴ – بهترین فیلم پویانمایی appeared first on miniToons.ir.
ارنست و سلستین – Ernest & Celestine (زبان اصلی)
Ernest & Celestine 2012 FR BR-Rip 720p 1080p MKV
| دانلود با لینک مستقیم از سرورهای سایت |
◄◄ نسخه با کیفیت بلوری ۱۰۸۰p اضافه شد ►►
» نام: ارنست و سلستین – Ernest & Celestine
» سال تولید: ۲۰۱۲
» کارگردان: Stéphane Aubier, Vincent Patar, Benjamin Renner
» شرکت تولید کننده: La Parti Productions, Les Armateurs, Maybe Movies
» کشور تولید کننده: فرانسه، بلژیک
» زمان: ۸۰ دقیقه
» زبان: فرانسوی
» زیرنویس: دارد
» کیفیت: عالی (BR-Rip 720p + BR-Rip 1080p)
» پیوند: IMDB
خلاصه داستان: ارنست و سلستین (به انگلیسی: Ernest & Celestine) نام پویانمایی محصول مشترک دو کشور فرانسه و بلژیک میباشد که به کارگردانی استفان آبیئر (به انگلیسی: Stéphane Aubier)، وینسنت پاتار (به انگلیسی: Vincent Patar) و بنجامین رنر (به انگلیسی: Benjamin Renner) ساخته شده است. داستان پویانمایی برگرفته از یک سری رمان به همین نام اثر نویسنده معروف بلژیکی گابریل وینسنت (به انگلیسی: Gabrielle Vincent) میباشد و افتخار نامزدی بهترین پویانمایی سال در جشنواره اسکار ۲۰۱۴ را در کارنامه خود دارد. پویانمایی روایتگر داستان عجیب دوستی میان خرسی به نام ارنست (به انگلیسی: Ernest) و موشی جوان به نام سلستین (به انگلیسی: Celestine) میباشد. سلستین در یتیم خانهای زندگی میکند که سرپرستشان داستانهای ترسناکی در مورد خصلت و ماهیت شیطانی خرسها میگوید، هر چند که سلستین به واقعیت ماجرا شک دارد و…
« نامزد دریافت جایزه بهترین فیلم پویانمایی در جشنواره اسکار ۲۰۱۴ »
.:: نسخه زبان اصلی – کیفیت BR-Rip 720p ::.
» زبان: فرانسوی
» دانلود زیرنویس: فارسی + انگلیسی
» کیفیت: عالی (BR-Rip 720p)
» فرمت: MKV
» حجم تقریبی: ۶۲۰ مگابایت
» منبع: www.minitoons.ir
.:: نسخه زبان اصلی – کیفیت BR-Rip 1080p ::.
» زبان: فرانسوی
» دانلود زیرنویس: فارسی + انگلیسی
» کیفیت: عالی (BR-Rip 1080p)
» فرمت: MKV
» حجم تقریبی: ۱٫۲۰ گیگابایت
» منبع: www.minitoons.ir
The post ارنست و سلستین – Ernest & Celestine (زبان اصلی) appeared first on miniToons.ir.