Shared posts

26 Jul 06:40

مثل خون در رگ‌های من

by pedram


با دو کلمه جواب، شادم کن.
برایم بنویس که از من قهر نیستی.

احمدکت

«مثل خون در رگ‌های من- نامه‌های احمد شاملو به آیدا- نشر چشمه»

22 Jul 09:55

گم ...

by hichkadeh@gmail.com (فرشید فرهادی)

       

        

        

                             ای حوصله‌ی رفته کجائی ... ؟

       

    

    

    

    

     

.

16 Jul 02:56

اپل وارد ایران می شود!

کمپانی‌ اپل در تلاش است تا بتواند بعد از توافق هسته‌ای وارد بازار‌های ایران شود و محصولات خود را به شکل قانونی‌تر در این کشور به فروش برساند. به گزارش باشگاه خبرنگاران؛از آن‌جایی که ایران به تمام توافقات خود در طول ماه‌های گذشته عمل کرده بود آمریکا دیروز توافق نامه جدید و پایانی را با ایران امضا کرد و در قبال آن مسئول است تا تحریم‌هایی را که به ایران وضع کرده بود لغو نماید و به همین دلیل مانع بزرگ ورود کمپانی‌های مطرح جهانی به بازار ایران برداشته خواهد شد.  تنها چند ساعت از توافق ایران و شش کشور قدرتمند جهان گذشته بود که گزارش‌هایی از سوی کمپانی‌های آمریکایی به گوش رسید که تمایل بسیار زیادی برای ورود به بازار ایران دارند. روز سه شنبه اپل به وال استریت ژورنال گفته که در تلاش است تا وارد کانال‌های فروش ایران شود و از طریق آن بتواند محصولات خود را برای کاربران این سرزمین ارایه دهد.علاوه بر این کمپانی‌های بزرگ آمریکایی‌ نظیر بوئینگ و جنرال الکتریک نیز در تلاش هستند تا وارد ایران شود و عملیات فروش خود را بهبود بخشند. با وجود محدودیت‌های موجود،همچنان محصولات کمپانی اپل و سایر شرکت‌ها به صورت غیر مجاز در طول تحریم‌ها وارد کشور می‌شد و کاربران نیز با وجود اینکه چنین دستگاه‌هایی قیمت بالایی داشتند و در مقابل خدماتی زیادی را نیز دریافت نمی‌کردند همچنان از سیب گاز زده اپل با آغوش باز استقبال می‌کردند.سال 2013 بود که باراک اوباما تغییراتی در شرایط تحریم‌های ایران اعمال کرد و بعد از آن نیز اپل در صدد بر آمد تا محصولات خود را وارد بازار‌های ایران سازد و البته این کار نیز به صورت مستقیم صورت نمی‌گرفت و اپل آماده شده بود تا محصولات خود را به افرادی که تصمیم دارند آن دستگاه‌ها را به ایران ببرند بفروشد.اکتبر گذشته بود که اپل اعلام کرد در تلاش است تا وارد بازار ایران شود و گویا از آن زمان فعالیت‌های مربوطه را انجام می‌داد.البته احتمال می‌رود که در شرایط فعلی نیز ورود اپل به ایران از طریق توزیع کنندگانی که در حال حاضر در اروپا و آسیا فعالیت می‌کنند صورت گیرد.
15 Jul 19:21

http://tanzania.blogfa.com/post-1024.aspx

by tanzania

از مهمانهایتان هم خسته‌ام که البته زیاد نیستند و هی نمی‌آیند و وقتی می‌آیند زیاد نمی‌مانند ولی به هر حال توی این حالت فاکینگ تایرد او اوری فاکینگ تینگ همین مانده شما مهمان داشته باشید. دوست دارم همه چیز را سر مهمانهایتان خالی کنم. لپتاپم که داغ می‌کند و دیگر برای روی شکم گذاشته شدن موجود مناسبی نیست را سر مهمانها خالی کنم. کلاسهای گه خوردم 8 صبح برداشتم و حالا نمیکشم یک دانه‌اش را بروم را سر مهمانها خالی کنم. هایزنبرگ‌های روی تیشرتت که نشد من بخرم را، لست سین تلگرام را، پیاده‌روی های کناره‌ی دریاچه‌ی چیتگر که ببین چقد مچ پای چپ و کل پای راستم درد می‌کند را، یک کف دست نان، یک قوطی کبریت،چهار واحد گوشت را. همه باهم غریبه‌ن فقط چشارو بستن و چریدن را. شو آف های خانوم فلانی را. اینکه نقاشی بلد نیستم و احساساتم به جای بروز پیدا کردن، خفه پیدا کرده اند را. همه این‌ها برای یک دختر جوان زیاد نیست؟ همه‌‌‌ی این‌ها برای یک ذختر جوان کم است؟ معلوم است که کم است. مردم دردهای بزرگتر دارند، زخم‌های عمیق‌تر دارند. لذا این مسیج را سند نمی‌کنم و به نوشتن توی وبلاگم اکتفا -حذف فلان به قرینه فلان. نه؟ اوکی- اکتفا. کاری که همیشه کرده‌ام. قرار است توی یک مسابقه‌ی اکتفاکنی شرکت کنم و برنده قطع مسلم بشوم و با پولش لپتاپم را تبدیل به احسن کنم. چون هربار که روی شکمم باشد احساس می‌کنم سرطان‌های کوچکی را توی بدنم می‌فرستد. یک انسان چقدر می‌تواند شکیبا باشد که شاهد فرستاده شدن سرطان‌های کوچکی توی بدنش باشد و دم نزند و این مسیج را سند نکند؟ انقدر؟ انقدر؟انقدر؟

04 Jun 17:32

اعتقاد چهاردهدون

by mmot
زندگی شهری، همان خودکشی دسته جمعی است.

04 Jun 17:31

کمی هم جوز هندی بریز یا آویشن؛ غذا را معطر می‌کند

by حسین وی

گاهی هم قشنگ حرف بزنیم. کمی قشنگ‌تر. بگوییم «می‌دانی؟ توی پوست خودش نمی‌گنجید!» و از دوست‌مان بگوییم که خوشحال بوده است. فقط خوشحال بوده ها، اما ما این‌جور می‌گوییم که حال خودمان هم خوش شود. در وصف حالی که داشته‌ایم بگوییم طربناک. در وصف جایی که بوده‌ایم بگوییم فرح‌بخش. بگوییم برگ‌ها به رقص درآمدند. بگوییم آسمان بازی‌اش گرفته بود. بگوییم باران داشت گونه‌هامان را نوازش می‌کرد. بگوییم «گیسوهایش رنگ شب بودند» و موهای یار را گفته باشیم که تیره بوده فقط، اما وقتی این‌جور صداشان می‌زنیم، ما را کشیده‌اند و برده‌اند به خیالِ عشق‌بازی با یار در یک شب تار. بگوییم دلم برایت رفت. بگوییم دردت به جانم. بگوییم دوستت دارم. یک جور بگوییم دوستت دارم که قشنگ‌ترین دوستت دارم دنیا باشد.

.

12 May 21:29

ساختن کیکِ ارزان طلا

by امید

24-Carrot-Cake-main__880

بستنی های طلایی برج میلاد سر و صدای زیادی بر پا کرد و تب بحث و مشاجره در باره اسراف و تجمل، فروش آن را متوقف ساخت. در این میان بیش از همه دلم برآی آشپزش سوخت که طرح آن را شاید در اینترنت دیده بود و ایده  های زیادی که با ورقه های ۱۵هزار تومانی طلای خوردنی یا ارزانتر از آن با پودر طلای خوردنی می توانست انجام دهد.

شاید هم طمع و حرص سودجویانه مدیر رستوران و گذاشتن قیمت دهها برابر ( ۴۰۰ هزار تومانی)  بر روی طلای خوردنی، مسبب همه ماجرا بود.

برگ طلای خوردنی یا پودرش هیچ ضرری برای بدن ندارد و در حقیقت هیچ طعم و خاصیتی نیز ندارد. در تمام شهرهای بزرگ غربی حتما رستورانی خواهید یافت که طلای خوردنی جزو منوی غذا یا مشروب شان است. در دوران قرون وسطی، خوردن کیک طلا یا خرده ریز و گرد طلا نشانه فخر و  تجمل در بارگاه های اشرافیت محسوب می شد.

اما این روزها همه می توانند در خانه نیز آن را درست کنید. برگه ها یا پورد طلای خوردنی را با کمی جستجو در اینترنتی می توانید تهیه کنید یا به اقوام و آشنایان مسافر از خارج، بسپارید برای تان سوغاتی بیاورند. من از عهده ظرافت کار بر نمی آیم وگرنه دوست داشتم در مهمانی دوستانه بعدی و محض خنده، کیک کوچک طلا سرو می کردم.

 

http://www.boredpanda.com/expensive-looking-carrot-cake-paige-russell/

http://candy.about.com/od/candyglossary/g/What-Is-Edible-Gold-Leaf.htm

27 Apr 13:01

رونی کلمن چقدر برای سفر به ایران پول گرفت؟

قهرمان سرشناس پرورش اندام برخلاف اخبار منتشره مبلغ زیادی بابت حضور در ایران نگرفت.به گزارش نامه نیوز، حضور رونی کلمن در ایران سر و صدای زیادی به پا کرد. به وی اجازه برگزاری برنامه ها را ندادند و در نهایت اعلام شد با دریافتی سنگین(۱۵۰ هزار دلار) ایران را ترک کرده است.مازیار ناظمی سخنگوی وزارت ورزش و جوانان اما در اینستاگرام خود مبلغ دریافتی وی را اعلام کرد.وی نوشت: «رونی کلمن را بی‌حساب آوردیم و با هیاهو هم ردش کردیم ولی یه نکته جالب داشت شبی که می‌خواست برگرده از هفده هزار دلار دستمزدش فقط پنج هزار تا برداشت گفت من برنامه‌ای اجرا نکردم. حق من همین قدر است».
21 Apr 10:19

بارانی از شکوفه‌های غمگین گیلاس روی سرم

by zitana

بهم گفت: یک عاشقانه‌ی آرام بنویس

من گریه کردم و گفتم نمی‌توانم. عاشقانه، آرام که نمی‌شود. آدم خیلی جاها، خودش را جا می‌گذارد. جاهایی که گریه کرده. تنهایی آمده توی پیاده‌روها راه رفته و مردم نگاهش کرده‌اند. مردم محله‌ی جردن بهش دستمال تعارف کرده‌اند و مردم محله‌ی نیاوران نه! عاشقانه آرام نمی‌شود.  کی می‌تواند بگوید می‌شود؟ آدم وقتی عاشق است صبح‌ها زیر پنجره‌ای روشن با پرده‌های گل‌بهی از خواب بیدار نمی‌شود. آدم توی تشک فنری سفید و بالش پرقوی نرم و پتوی پشم شیشه‌ی سفید خالص از خواب بیدار نمی‌شود. آدم بیدار نمی‌شود و نمی‌بیند برایش یک عالمه گل فرستاده‌اند. گل‌های رز گل‌بهی که به رنگ اتاقش می‌آید. نه آقا جان... عاشقانه که این‌طوری نیست. تو صبح، توی پتو و تختی که بوی زن می‌دهد از خواب بیدار می‌شوی و می‌بینی بابت عشق، تنهایی. بابت عشق باید جان بکنی، گریه کنی، روزهایی را که او رفته حساب کنی و زل بزنی به حالت دستش در عکسی دور.

بهم گفت: عاشق شخصیتش شده‌ام. رفتارش. یک طوری حرف می‌زند که آدم یک ساعت باید توی فرهنگ‌لغت‌ها، دنبال معنی کلمه‌های به کار برده‌اش بگردد.

من گریه کردم و گفتم آدم عاشق شخصیت کسی نمی‌شود. عاشق کلمات نمی‌شود. عاشق رفتار و کردار نمی‌شود. من خودم پیش آمده که عاشق کشیدگی چشم‌های  کسی شده‌ام. دیده‌ام لب‌ بالا و پایینش اندازه‌ی هم است و موقع خنده، روی دماغش چین می‌افتد و عاشقش شده‌ام. من بابت حالت دستش روی فرمان موقع رانندگی عاشقش شده‌ام. بابت آهنگ هفتم فولدرش که هروقت می‌رسد بلندش می‌کند، عاشقش شده‌ام. بابت مدل ایستادن شلوارش روی کفش، بابت مدلی که کتاب دست می‌گیرد، بابت صدای قهقه‌هایش که شبیه سکسکه است، بابت علاقه‌اش به زعفرانیه، بابت یک شاخه گل معمولی که از دستفروش خیابان انقلاب برایم خرید، عاشقش شدم.

عاشق اخلاقش نشدم که می‌دانستم بیچاره‌ام می‌کند. عاشق دایره لغاتش نشدم که چیز خاصی تویش نبود. عاشق کتاب‌خانه‌اش نشدم که فکر می‌کنم اصلن نداشت. من عاشق طوری که به ابرها نگاه می‌کرد، شدم. عاشق نگه‌داری‌اش از میوه‌های بلوط و سیب‌های سبز، عاشق «شما» گفتنش به درخت‌های چنار تبریزی، عاشق نسخه پیچیدنش برای سردردهای مزمنم، عاشق انگشت‌های ساده و معمولی‌اش وقتی به کلاغی تنها روی چراغ قرمز اشاره می‌کرد... من عاشق اِ اِ اِ کردنش شدم وقتی موقع تعریف چیزی، ماجرا از دستش در می‌رفت. عاشق دستمال درآوردنش از دستمال کاغذی شدم؛ که دستمال را می‌تکاند و بعد استفاده می‌کرد. عاشق جیب اریب چاهارخانه‌ی شلوارش شدم که معلوم نبود تعداد اسکناس‌های تویش چه‌قدر کم است که تا می‌خواستم دستم را ببرم تو، دستم را می‌گرفت و نمی‌گذاشت.

نه؛ عاشقانه، آرام نمی‌شود. آدم به عشقش نمی‌رسد و قدم‌زنان می‌رود سمت پرتگاه. انگار یک روز وسط هفته است که همه‌چیز آرام در جریان است و تو وسایل پیک‌نیکت را برداشته‌ای و می‌خواهی بروی جایی و خودت را از بلندی بیندازی پایین. عاشق شدن این‌جوری‌ست. تهش تو می‌مانی و اتاقت و رنج نبودنش. رنج نداشتنش. و او می‌رود و یک دختر دیگر پیدا می‌شود که عاشق شخصیتش شود، عاشق رفتارش شود، عاشق نوع نگاهش به زندگی شود آن هم در حالی که خودش نمی‌داند ماجرا هیچ‌کدام از این‌ها نیست. ماجرا عاشق شدن به بوی تن و رنگ کمربند و مدل نگاه کردنش به اتوبوس‌های بی‌آر‌تی انقلاب_تهران‌پارس است. غمگین نگاه کردنش به میله‌های بلند نیزه‌دار دانشگاه خواجه نصیر، خیره شدنش به چراغ قرمز میدان فردوسی‌ست. آدم عاشق این چیزها می‌شود و وقتی عشق از دست می‌رود، یاد این چیزها می‌افتد؛ یاد خاطره‌های به این کوچکی، مثل یک خال کوچک ریز، کنار انگشت اشاره‌ای که کلاغی را سر چاهارراه نشان می‌داد

چه‌طور می‌گویند یک عاشقانه‌ی آرام؟ عاشقانه که آرام نمی‌شود. بعد از او، چه اتفاق‌ها که نمی‌افتد؛ یعنی آدم به چه گریه‌ها که نمی‌افتد؛ یعنی گذرش به کجاها که نمی‌افتد! نمی‌توانم یک عاشقانه‌ی آرام بنویسم. نه! نمی‌توانم از حرکت ابرها و بادهای خوبِ دوست بنویسم، بالای سرمایی که داریم کنار دریاچه رکاب می‌زنیم. نمی‌توانم از آخرین نورهای خوب غروب بنویسم وقتی توی سبزه‌زار کنار هم نشسته‌ایم و داریم قاچ‌های مثلثی هندوانه را به هم تعارف می‌کنیم. این‌ جور عاشقانه‌ها به درد کلیپ‌های تو اِنی‌فایو بند می‌خورد.

عاشقانه‌ی من آرام نیست. عاشقانه‌ من، زنی‌ست که ظهر از خواب بیدار می‌شود. در تختی عرق کرده، سر بر بالشی که تصویر یک جفت مژه‌ی سیاه  رویش افتاده. عاشقانه‌ی من زنی‌ست که سر زانوی پیژامه‌اش رفته است و صورت بی‌آرایشش را صبح‌ها چندبار توی بالش فشار می‌دهد. زنی که آرام نیست و موقع نوشیدن چای و خوردن شیرینی‌های خشک، دستمال کاغذی را با ظرافت تکان می‌دهد و صاف می‌کند تا اشک‌های سیاه صورتش را پاک کند.

من پیش آمده که برای کسی، کسانی، سالی، سالیانی آواز عاشقانه خوانده‌ام. هیچ‌کدامشان عاشقانه‌ی آرامی نبودند. من آواز خوانده‌ام. در رگبار، در توفان؛ زیر ابرهای سیاهی که باران معتدل بهار توی دلشان نبود. باران فیلم‌های ژاپنی بودند که شکوفه‌های گیلاس را از درخت می‌کندند، بارانی از شکوفه‌های غمگین گیلاس روی سرم!  آواز می‌خواندم و ابر‌ها خرابی به بار می‌آوردند، خیس می‌شدم و ابرها آسمان را دشت قیر می‌کردند.

بعد آسمان صاف می‌شد. همه‌چیز آرام می‌شد. اما زنی که آوازهای غمگین می‌خواند، با هیچ‌کس سر ِ شوخی نداشت. خودش را توی تخت یک بیمارستان دولتی بستری می‌کرد و  در یک اتاق بی‌پنجره، از ذات‌الریه می‌مرد.

 

بخوانید زنده‌باد چرخ‌گوشت را

 

13 Apr 09:37

بستن ...

by hichkadeh@gmail.com (فرشید فرهادی)

          

              

                                

                ای وااای ز صرف ِ فعل ِ " بستن " ... من دل به تو  وُ  تو چشم بر من

       

        

          

           

          

         

    

.

13 Apr 08:09

درخواست طلاق به خاطر دیدن چهره همسر!

یک زن عربستانی به علت اینکه شوهرش نقاب را از چهره اش برداشته است، درخواست طلاق کرد.به گزارش العالم،این زن و شوهر پنجاه ساله، ۳۰ سال پیش ازدواج کردند و شوهر از زمان ازدواج چهره زنش را ندیده بود! به نوشته روزنامه "الریاض" چاپ عربستان ؛ شوهر این زن برای اولین بار در دوران ۳۰ ساله ازدواجشان می خواست چهره زنش را ببیند و به همین دلیل هنگام خواب نقاب زنش را برداشت، ولی زن که متوجه این موضوع شده درخواست طلاق کرده است زیرا طبق آداب و رسوم معمول در مناطق جنوبی شهر " خمیس مُشَیط " در جنوب غرب عربستان " ؛ زن نباید چهره خود را به شوهرش نشان بدهد!الریاض نوشت : زن خانه شوهرش را ترک کرد و سرانجام شوهرش وعده داد که پس از این روبنده را از چهره زنش برای دیدن مجدد چهره اش برنخواهد داشت .برخی رسانه های عربستانی نیز پیش از این خبرهائی درباره اینکه مردانی در عربستان با وجود گذشت سال ها و گاه چند دهه از ازدواج شان هنوز نتوانسته اند چهره زنان شان را ببینند ، منتشر کردند.به نوشته روزنامه های عربستان ؛ فرد دیگری به نام محمد یک بار ناگهانی چهره زنش را دید و زن با وجود گذشت ۴۰ سال از ازدواجشان و داشتن ۳ فرزند درخواست طلاق کرد و فردی به نام علی القحطانی نیز اعلام می کند که با گذشتن ۱۰ سال از ازدواجش هنوز نتوانسته چهره زنش را ببیند زیرا روبنده هیچگاه از چهره زنش جدا نمی شود ."حسن العتیبی" نیز زنش را تهدید کرده بود که اگر چهره اش را نشان ندهد ، با زن دیگری ازدواج خواهد کرد ولی آن زن ترجیح داد که روبنده را از چهره اش برندارد و حتی یکی از دوستانش را برای ازدواج با شوهرش پیشنهاد کرد.زن هفتاد ساله ای به نام ام ربیع الجحدری می گوید که شوهر و ۲ پسرش هنوز چهره اش را ندیده اند زیرا از کودکی روبنده می بست و برداشتن آن اشتباه بزرگی است .الریاض نوشت : زنان مناطق جنوبی شهر خمیس مشیط حتی در هنگام خواب نیز روبنده را از چهره خود برنمی دارند.
05 Apr 10:57

در ستایش جانِ جنون

by amirhosein (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from تلخ مثل عسل.

« دیگر به سینما نروید! دیگر فیلم نبینید. چون که شما هرگز مفهوم الهام، دید سینمایی، نمابندی، کشف و شهودی شاعرانه، ایدهء خوب را در نخواهید یافت؛ خلاصه‌اش کنم شما معنی سینما را درنخواهید یافت ». این چند خط را فرانسوا تروفو در کایه دو سینما نوشته، به هنگامی که منتقدان آمریکایی، جانی گیتار، ساختهء نیکلاس ری را بی‌ارزش قلمداد کردند اما تروفوی جوان علیه آنان خروشید و نوشت شما معنای سینما را درک نمی‌کنید.
در خروش تروفو، منطقی نیست. هرکسی حق دارد از فیلمی خوشش بیاید یا از آن متنفر باشد اما در دل این بی منطقی کارگردان نازنین موج نو، شوری هست که دل مرا می‌لرزاند. در آن عتاب غیر عاقلانه که به سینما نروید، در آن فریاد خشم‌گینش که به یادت می‌آورد هنوز هستند آدم‌هایی که توسط تمدن اخته نشده باشند و فریاد کشیدن به هنگام لزوم را به خوبی بدانند، شور حیات نهفته است.
می‌دانی دوست دارم اسم‌شان را بگذارم آدم‌های اشتیاق، آدم‌هایی که زمین برای گشتن در مدارش، رمق از شور آنها می‌گیرد و خورشید به امید برخوردار شدن از گرمای جان‌شان طلوع می‌کند. بارها و بارها به عاقل بودن توصیه می‌شوند، به منطق، به یکی از جمع بودن؛ اما جان شیفتهء انها طاقت هم‌رنگی ندارد. آن آتش‌فشان شوقِ نهفته در بن قلبشان دیر یا زود طغیان می‌کند، بارها تنها می‌مانند، رنج می‌کشند اما جهانی را می‌سازند شخصی، پر نور و گرم که بعدها عاقلان برایش قانون وضع کرده، نسل سپسین شوریدگان را به اطاعت از آن قوانین فرا می‌خوانند.
و بگذار این را هم برایت بگویم هیچ چیز تلخ‌تر از تماشای کسی نیست که با دست‌های خویش، سر اشتیاقش را می‌برد، از رنج می‌ترسد و به ملال عادت پناه می‌برد. آدم‌هایی هستند که باید خانه بر دهانهء اتشفشان بسازند و فقط آنجاست که می‌توانند به جستجوی شادی برآیند. جهان از جنون آنها متبرک می‌شود و شب با حضورشان روشن؛ نمایندگان نورالانوار، سرایندگان سرود ستایش زندگی، آدم‌های شجاع شوق... مباد که جهان از جنون آنهاتهی شود، مباد که عاقل بمانی، مباد که اهلی شوی.
05 Apr 05:40

پاسخ رییس پرورش اسب به مدیر کیهان!

by بیست

چون سوارکار نبودیدخیال کردید با زین و یراق مشکل حل است

به گزارش ایسکانیوز؛ پس از انتشار مفاد بیانیه مشترک هسته ای بسیاری در قامت مخالف برخاستند و تعابیر متفاوتی را در بیان تحلیل وارد ساختند. از جمله آن ها حسین شریعتمداری مدیر مسئول روزنامه کیهان است که در یک اظهار نظر کوتاه گفته بود: نام توافق دو مرحله‌ای را بیانیه مطبوعاتی گذاشتیم. در یک کلمه باید گفت که اسب زین شده را داده‌ایم و افسار پاره تحویل گرفته‌ایم.

پس از این اظهارات سیداحمد موسوی مالک باشگاه پارس توسعه که بزرگترین مجموعه پرورش اسب در کشور را داراست پاسخ شریعتمداری را اینگونه داده است: نسبت به دغدغه همقطاران گرامی در خصوص نتیجه مذاکرات هسته ای و جمله” اسب زین شده را دادیم و افسار پاره را تحویل گرفتیم” باید موارد زیر را مورد توجه قرار دهند: برای آنانکه سوارکار نیستند چه فرقی می‌کند که افسار پاره باشد یا اسب زین نداشته باشد؟ آنانکه سوار کارند می دانند اسب باید رام شود و سپس قابلیت برای سوارکاری را پیدا کند.

غم و غصه داشتنِ زین و یا چگونگیِ افسار مرحله بعدی است که باید مورد توجه قرار گیرد. سوارکاران امروز با اسب بدون زین پارکول ۱۴۰ سانتیمتری را پشت سر می گذارند و مدال جهانی می گیرند در حالی که : مدعیان جامانده اسب زین شده را فقط در باکسی غیر استاندارد نگهداری کردند و هم خود از سوارشدن ترسیدند و هم از سواری دیگران خوف داشتند. اسب را باید ابتدا رام کرد و سپس سوار شد. شما چون سوارکار نبودید از ابتدا خیال کردید با زین و یراق مشکل حل می شود. اسبی که رام نشده و تعلیم ندیده با هر زینی برای سواری خطرناک است و سوارکاران امروز خود دریافتند که این اسب وحشی را چگونه ابتدا رام کنند و سپس در صحنه جهانی حضور پیدا کنند.

31 Mar 05:52

5040 تنها یک فروشگاه اینترنتی نیست پس چی هست؟

by havaars

 

سایت 5040 را دیده‌اید؟ یک سایت ساده بدون طراحی خاص [در قبال سایر فروشگاههای اینترنتی]، با محصولات کم و عادی. چند تا صابون و کرم و البته چای تیما. آخرین باری که امیر برای مادرم چای سبز خرید، چای تیما بود البته از فروشگاه، کِی؟ دو سه سال قبل. چای نبود البته زهر هلاهل بود. بالکل مادر را از صرافتِ چای سبز خوردن انداخت. تقصیر امیر هم نبود ها، امیر ابداً عادت ندارد دستِ خالی برگردد اگر چای سبز همیشگی نبود، ممکن است که نه، یقیناً تیما می‌خرد که مادر دست خالی برنگردد تبریز ولی خوب ...

داشتم چه می‌گفتم؟ آها! سایت اینترنتی 5040! چه اسمی هم دارد! 30 درصد هم ارزان‌تر از محصولات «مشابه» در بازار می‌فروشد. از این گنده‌تر جایزه‌ی هفت میلیون تومان به مدت هفت سال به یک برنده‌ی خوش شانس در قرعه‌کشی ماهانه‌اش می‌دهد! که چی؟

سایتِ ساده‌ای که اجناس بنجلی می‌فروشد و تازه بیشتر محصولاتش «ناموجود» است چطور چنین جایزه‌ای را می‌تواند پرداخت کند؟ یک سایتِ فروش اینترنتی چطوری می‌تواند در تمام شبکه‌ها، هر ساعت و به مدت چند دقیقه در هر بار تبلیغاتِ تلویزیونی داشته باشد و البته نمایندگی فروش در کل ایران هم درخواست کند؟

یادتان هست تشتِ «پدیده» را؟ نمی‌دانم تشتِ این سایت کِی خواهد افتاد.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*البته مهسا جانم، نیایی بگویی این هم می‌شود نُه. این نُه از آن نُه‌هاش نیست 

 

30 Mar 05:13

دوچرخه‌ای از آنِ خود

by مریم نصراصفهانی

الف- دریا موج داشت، با زحمت از قایق پایین پریدیم و خیس و سنگین کنار ساحل آمدیم. مرد جوان نزدیکمان شد، پرسید:«خطرناک است؟». او جواب داد: «خطرناک که نه ولی هیچ چیز اضافی همراه نداشته باشید چون پرت می‌شه تو آب»… مرد جوان نگاهی به پشت سرش کرد و گفت: «تنها چیز اضافی زنمه» و خندید. او زیر چشمی به من نگاه کرد و گفت: «جلوی ایشون از حرف‌ها نزنید… برخود می‌کنه». مرد جوان تلخ شد و رفت به طرف زن جوانش که نشسته بود روی ماسه‌ها و داشت با انگشت روی زمین دایره می‌کشید.

هنوز مرد‌ها زیاد زن‌ها را مسخره می‌کنند، رانندگی‌هایشان را و کار کردنشان را و واکنش‌هاشان در موقعیتهای ناشناخته را و دست‌وپاچلفتی بودنشان در امور خارج از منزل را، حتی کلید به در انداختنشان را که هربار کلید را میان دسته کلید گم می‌کنند یا به زور می‌خواهند کلید را سروته در سوراخ بچپانند و… کسانی هم دلسوزانه می‌گویند ظاهرن باید پذیرفت که مهارتهای حرکتی و جهت‌یابی عموم خانم‌ها از عموم آقایان پایین‌تر است (احتمالن در ایران)… و جماعت زیادی هم هستند که این‌ها را جزیی از جذابیتهای جنسی زن‌ها دانسته و از بودن در کنار موجودات ضعیف احساس قدرت می‌کنند و این حس شیرین گاهی متقابل هم هست.

ب- «همشهری داستان» صوتی نوروز امسال، داستانی داشت از مدرس صادقی درباره دوچرخه و دوچرخه‌هایش و اینکه اصفهان چقدر شهر دوچرخه است… یادم آمد که غیر از چندسال اخیر در هند، من هیچ وقت دوچرخه‌ای از آن خودم نداشته‌ام. سه چرخه‌های کودکی به کنار، بردار‌هایم شش سالشان که شد صاحب دوچرخه شدند. من نیمه شب‌ها که کوچه خلوت بود با دوچرخه آن‌ها بازی می‌کردم. قم زندگی می‌کردیم و سن تکلیف دختر‌ها در قم خیلی پایین‌تر از سن تکلیف شرعی است (آن موقع اینطور بود). وقتی برگشتیم اصفهان هم آن‌ها علاوه بر دوچرخه‌های حرفه‌ای‌تر صاحب موتور شدند و بعد ماشین و تصادف‌ها کردند و سر و دست‌ها شکستند در حالیکه من همچنان با دوچرخه آن‌ها، یا دوچرخه پدرم صبح خیلی زود در مسیر زاینده رود دوچرخه سواری می‌کردم و یکی دوبار هم سوار موتور شدم تا پدرم موتور سواری یادم بدهد که داد و تمام شد و الان هیچی ازش به یاد نمی‌آورم. من هیچ وقت با دوچرخه به مدرسه نرفته‌ام، پیاده رفته‌ام، با تاکسی رفته‌ام و یا با بقیه دختر‌ها خودم را زورچپان کرده‌ام توی اتوبوس و یکسال هم که سرویس داشتیم برای مدرسه… تهران و دانشگاه مصادف بود با پایان دوچرخه و موتور و…  یکی دوتا از دخترها با ماشین پدر یا همسرشان به دانشگاه می‌آمدند و بقیه با سرویس و تاکسی و اتوبوس

ج- ماجرای خودم و دوچرخه را گفتم که بگویم دختربچه‌های ما محرومند از آموزش مهارتهای حرکتی در محیطهای واقعی، یاد نمی‌گیرند چطور سریع واکنش نشان دهند، زود تصمیم بگیرند، مسیر‌ها را بخاطر بسپرند، به جهت‌ها دقت کنند و… آنها  اغلب فقط مدرسه رفتنه‌ اند و دوازده سال توی تاکسی و اتوبوس و سرویس به گپ و گفت و خنده مشغول بوده‌اند و حواسشان به اطراف نبوده است…

انکار نمی‌کنم که پسر‌ها هم مهارتهای زیادی را یاد نمی‌گیرند. خیلی‌هاشان از درست کردن یک غذای ساده برای سیر کردن شکم خودشان عاجز هستند. آدمهای سرسری و بی‌ملاحظه‌ای هستند در حرف زدن و عمل. شلخته‌اند. نمی‌توانند یکساعت از نوزادی مراقبت کنند. بزرگ شده‌اند، اسمشان «پدر» است اما هرگز کودکشان را حمام نبرده یا عوض نکرده‌اند. چهل سال دارند اما اگر همسرشان برای سه روز مسافرت بخواهد تنهاشان بگذارد باید شش وعده غذا فریز کند… اما ما درمورد این قسم دست و پا چلفتی  بودن‌ها نظر نمی‌دهیم و دنبال تئوری یا اصلاح نیستیم. این‌ها کاملن «عادی» هستند و روا نیست مردی را به‌خاطر آن سرزنش کنیم.


دسته‌بندی شده در: فمینیسم/زنانه نگری, یادداشت
27 Mar 19:14

امروز اين در نيمه باز است.

by Mrs Shin
امروز صبح داشتم به دفتر خاطرات بنفش آن سالها فکر می کردم. نمی دانم چرا دلم می خواست آن دفتر را داشتم. چرا مادر مجبورم کرده بود تمام معصومیت آن سالها را نیست و نابود کنم؟ من و مادرم در دو نقطه مخالف هم قرار داریم. درونگرا و برونگرا. به نظر مادرم من دیوانه ام که تمام زندگیم را تکه تکه می نویسم و پخش می کنم. به نظر من مادرم در مخفی نگه داشتن این همه جزئیات غیر ضروری اغراق می کند. به نظر مادرم دنیا با چشمهای گشاد روبروی ما ایستاده است و منتظر است که از ما آتو بگیرد. من کاری به ایستادن و یا نایستادن دنیا ندارم. می دانم که اگر ننویسم می میرم. به همین سادگی و قصد ندارم به این زودیها خودم را دقمرگ کنم. برای من نوشتن، نقطه ای است که می توانم خودم را و احساسم را بسنجم. برای مادرم این یعنی رسوایی. مادرم ترجیح می دهد نداند که من اینقدر دیوانه ی نوشتنم. انگار ندانستنش و آن احساس امنیت کاذب را ترجیح می دهد به خیلی چیزها. من می ایستم و زل می زنم توی چشمهای برهنه حقیقتی که دوستش ندارم و متخصص قورت دادن قورباغه ام. با این همه جاهایی هست که دلم می خواست می شد در را نیمه باز کرد. کسانی را که نمی خواهمشان توی این صفحه راه نداد. دلم می خواست گذشته هایم روی این صفحه آوار نبود. دلم می خواست می شد راه آدمها را سد کنم. دلم می خواست گوشه ذهنم فکر قضاوتهایی که می دانم با نگاهشان هست ندید می گرفتم. دلم می خواست می شد واقعیتر بنویسم. از لمس. از عشق. از دلتنگی. از رنجش. از قلب طلایی تازه ام دور گردنم. از اشکهایی که می ریزم. از دوستانی که خیلی خیلی دور و خیلی نزدیک هستند. از ترسهایم. از اینکه چقدر گاهی دلم می خواهد مادرم را بگذارم سر در اینجا و در را نیمه باز کنم و توی دستهایش خنجری باشد که با دستهای خسته و بی آزارش تناقضی آشکار دارد. با این همه اگر بگویم که چقدر با قضاوتها غمگینم می کنید همان خنجر فرود می آمد و کاش می شد. کاش واقعا می شد.
26 Mar 11:31

"من عاشق تو هستم، اين گفت و گو ندارد."

by Mrs Shin
انگار مالك من است. تا قبل از او عاشقى چنين مشتاق و تماميت خواه و بهانه گير نداشته ام. همه ى مرا مى خواهد و وقتى نمى تواند به تمامى صاحبم باشد بهانه مى گيرد. عشقش جوان و سركش است. هنوز نمى تواند مهارش كند كه از چشمهايش بيرون نزند و آنقدر خام است كه مى سوزاند بيشتر از آن كه گرم كند. كنار اين عشق، به ابهام قلب كوچكش فكر مى كنم. به اين كه يك روز ديگر اينقدر سرگشته ام نخواهد بود. براى صاحب شدن من با هر كسى از مادرم گرفته تا همكارها نخواهد جنگيد و از من فرارى خواهد بود. اما انگار هنوز خيلى مانده. حالا عشق هست و آن اشتياق اولين. مى خواهد براى من تمام دنيا باشد. هست. اما كافى نيست. نمى شود توضيح داد. كه نمى شود تصاحبم كنى طفلكى كوچولوى من. كه مادرت كه تمام قلبش تويى، يك زن هم هست. با اين همه زير نور اين اولين عشق دنيا، گرم و گمشده فكر مى كنم دنيايم بدون پسرم چه تاريك بود... 
24 Mar 18:47

من، من- تو، تو

by misspar3oos
negar

انی وی!

تــــــــــــــــــــق! پشت سر هر حرف نزنید. این منم، وقتی بچه ام دارد درباره بچه دیگرم غیبت میکند. اول محکم میزنم توی گوشش. بعد خیلی مهربان و منطقی میگویم: پشت سر هم حرف نزنید. بله، ما تمام کمبودها و عقده هایمان را یک گوشه مغزمان نگه میداریم برای زمانیکه بچه دار شدیم. و بعد آنها، تمام کمبودها و عقده هایشان را یک گوشه مغزشان نگه میدارند، برای زمانیکه بچه دار شدند. و این انقدر ادامه پیدا میکند انشالااااا تا یا امام زمان ظهور کند، یا نسل ریفاین شده ای به وجود بیاید که هیچ عقده ای ندارد، یا خورشید به زمین خیلی نزدیک شود و آب تمام شود و لایه ازن از بین برود و همه بمیرند.

برادرم دقیقا در سیچوعیشنی رفته که من 4-5 سال پیش رفته بودم. روزها میخوابد و شبها تا صبح بیدار است و غذا نمیخورد و با ما حرف نمیزند و معتقد است که هیچکس به فکر او نیست. میفهمید؟ از آن تخمیترین نقطه های زندگی، و پربازده ترین آنها… مینوایل، بابا مطابق معمول ِ همیشه، هی به حالت منفعلانه ای یک گوشه در خودش فرو میرود با این فیگور که خدایا من چه اشتباهی کردم که اینها اینجور شدند؟! و ما هم با نیتی عجیب، که ترکیبیست از غصه خوری و همدردی و نگرانی، مطابق معمول ِ همیشه، دور هم جمع میشویم و از هر فرصتی استفاده میکنیم تا به حالت پچ پچ مسخره ای این رفتار برادرم را بچگانه و ایم- مــَچور و مایه تعجب خطاب کنیم و خودمان را انسانهای خوب، بالغ، سختی کشیده و صبوری بنامیم. من دیروز ناگهان به خودم آمدم و از این گروه استعفا دادم. الان می آیم و میروم و سالاد ماکارونی درست میکنم و چای سبز میخورم و سعی میکنم به حالت لا لا لا لای انتزاعی در مغزم، صدای غیبتهای خواهرم و مادرم را نشوم. خواهرم همیشه فرد بالغ و صبور و سختی کشیده درونی و به عروج رسیده ای بوده که هیچ وقت اشتباه نمیکند. دوست پسر نمیگیرد. کارهای ناهنجار انجام نمیدهد. سیگار نمیکشد. دیر به خانه نمی آید. دعوا نمیکند. از خانه نمیرود. صندلی را نمیکوبد توی ستون پذیرایی. قرص نمیخورد… توضیح اضافه ای لازم نیست. همه ما ازین آدمهای مبرا از همه چیز کاردرست را اطرافمان میبینیم. اصلا فیلم «سیلور لینیگ پلی بوک» را دیده اید؟ همان دختر مو زرد، خواهر تیفانی. جایی که تیفانی بهش میگوید «یو لاو ایت ون آی هو پرابلم، یو لاو ایت! بیکاز دن یو کن بی د گود وان!»… همان دختر مو زرد… گود فور هــر!

وضعیت مزخرفیست. اینکه یک چیزهایی شده معیار، و اگر دارید، به به بر شما! و اگر ندارید، هاووو پور یو آر! همه یادمان رفته که زندگی هدیه ها و استعدادهای نهانی نیست که اگر دارید، خوش به حالتان و اگر ندارید همه چیز تمام شده… هست؟ نیست. من میدانم. از من بپرسید، پیش از اینکه از میانتان بار سفر بربندم. زندگی، سیبیست، گاز باید زد با پوست. مثلا. زندگی من با زندگی تو با هم هیــــــــــــــــچ نقطه مشترکی ندارد. هر کس دارد یک گوشه این دنیا برای بهتر شدن شرایطش تلاش میکند. اگر تو توی 8سالگی فرق راست و دروغ را میفهمیدی و حقت را از پدرسگهای عزیز میگرفتی، من نمیفهمیدم و حقم را از پدرسگهای عزیز نمیگرفتم. الان دارم تلاش میکنم که بخوانم. بفهمم. بگیرم. یا میشود، یا نمیشود، یا از یک نقطه دیگری سردرمی آورد که در هر صورت برای من جالب و دوست داشتنیست. اگر از نظر شما مشکلی نداشته باشد؟ اگر هی نیایید و هی نروید و به من که دارم کتاب «کمرویی و راههای درمان آن» را با جدیت میخوانم لبخندهای مسخره نزنید. چقدر لبخندت زشت است راستی. کریه. زشت. خیلی خوب دارم پیشرفت میکنم اگر که دقت کنید. میخواهم به زودی کتاب «پررویی و هاری، و زیباییهای آن» را برایتان بنویسم… همه حرف من یک چیز خاصی بود که الان یادم نیست. متوجه شدید که؟ امممم. انی وی.

24 Mar 14:10

http://tanzania.blogfa.com/post-980.aspx

by tanzania

یه بار هیولای نکنه تنهام بزاره و هیولای کارها و حرفهایی که قلبت رو میشکنه داشتن میجنگیدن،هیولای فکرای ترسناکی که وقتی نگرانشی به سرت میزنه اومد یه آه کشید کل جهان و اون دوتا هیولای دیگه رو سوزوند و رفت.

17 Mar 08:34

...

by pedram


هرکس ساربان تنهایی خودش است.

17 Mar 08:33

...

by pedram


و خواب‌ها به یادت می‌آورند که نه بخشیده‌ای و نه فراموش کرده‌ای.

14 Mar 20:20

یک بیماریهایی داریم.

by misspar3oos

دارم ترک میخورم. ترک خوب. هی ترک میخورم هی تبدیل میشوم به یک جانورهای عجیبی. بعد دوباره ترک میخورم. هی. هی. هی. انگار فیلم زندگی ام را گذاشته باشید روی دور تند. هر چی توی این 8 سال اخیر مقاومت کردم در برابر تغییر کردن، فکر کردن، ترک خوردن، همه یک گوشه ای یک جایی توی کائنات تلمبار شده و 1سال است که با رمز یا عباس حمله کرده به من. در جریان باشید که ترکها از بین نمیروند. بلخره یک جایی، یک روزی، توی سن 30- 40- 50- 60- 70- 80- 90 -100 سالگی می آیند و میگویند یوها ها ها! و بعد میریزند روی کله ات. و شما انقدر زیر ترکها میمانید و هی به موجودات متنوع تبدیل میشوید تا بتوانید مثل یک سیمرغ دوباره بیایید بالا و به اطراف نگاهی کنید و بگویید: اُوکی دِن. و خیلی با متانت و به رشد فکری رسیده، به یک سمتی حرکت کنید و در دوردستها ناپدید شوید.

از روزی که رفتم توی بالکن خوابگاه ایستادم و زل زدم به شب تهران و برج میلاد و خیابان و ماشینها و آپارتمانها و پنجره های روشن و خاموششان، و خیره شدم به آن آپارتمان دور که دو شکل سیاه از دو آدم خسته هی پشت پرده اش جابجا میشدند، و هی قلپ قلپ نسکافه خوردم و نگاه کردم به گوشی سونی اریکسون دوست داشتنی ام، و فکر کردم به پریدن، تا الان، انقدر خوب مقاومت کرده ام و هی ترک خوردم و هی توی تخت و توی حمام و گوشه اتاق و توی آشپزخانه توی خود خودم مردم و هی زنده شدم و موجودات عجیبی از همه جای بدنم زد بیرون و بدو بدو و جیرجیر کنان دور شد، که احساس میکنم 10 سال گذشته.

وقتی که دیشب به طرز غیرارادی ای جواب اس ام اس دوستی را که پرسیده بود چطوری؟ با جمله: «بهتر از همه 8سال گذشته!» دادم، چنان شعفی از این زندگی نکبتی که هنوز هیچ چیزش بهتر نشده و هر روز سیاهتر از دیروز میشود، همه وجودم را گرفت که فهمیدم چقــــــــــــــــــدر همه چیز توی این مغز خرابم بوده و 10 سال نفهمیدم. میفهمید؟ میفهمید. حتما میفهمید.

یک بیماریهایی داریم، میدانید؟ احتمالا میدانید. خیلی چیزها را خیلیهایتان از 7-8 سالگی میدانستید. من الان میدانم. او 10 سال دیگر. انقدر کتاب خوانده ام این روزها، و انقدر جوابهای ساده و واضحی گرفته ام برای مشکلاتی که سالها فکر میکردم ازین مشکلات مریخی است که «من» را – به عنوان اشرف مخلوقات، و موجود خیلی خاصی که با یک تاج بر سرش نشسته و کونش را گذاشته روی مغز تمام آفرینش و همه دارند دورش میچرخند و آواز تو خیلی خاصی تو خیلی خاصی میخوانند- انتخاب کرده، و دست از سرم بر نمیدارد و دیگر هیچ کاری از دست هیچکس ساخته نیست و متاسفم، فقط باید دعا کنید و به زودی: دیـــــــــــــــــنگ. یک خط صاف روی مونیتور…، که نمیدانید (دقت کنید که این یک جمله کاملا تریکی ای بود که به زودی برنده جایزه ادبی تریکی ترین جمله سال خواهد شد). تمام این ماهها نشسته ام و مانند خلها هی جملات کتابها را میخوانم، انگشتم را میگذارم لای صفحه اش، کتاب را میبندم، خیره میشوم به سقف، و تمام مصداقهای ساده این جمله های واضح و معمولی و ابتدایی، از تمام این سالها جلوی چشمم رژه میروند. به حالت بای بای، و «گااااد یو فاینالی گت ایت! در وی گو!». دقیقا به همین حالت. بعد لبخند میزنم. یا غمگین میشوم. یا شوکه میشوم و سرم را میکنم زیر ملافه و با صدای نفسهای خودم آرام میشوم. و بعد دوباره برمیگردم به خواندن.

این معنای بزرگ شدن است؟ گذر زمان؟ فکر نمیکنم. فکر نمیکنم خیلیها هنوز توی سن 28سالگی به این نقطه رسیده باشند. خیلیها قطعا زودتر رسیده اند. خیلیها هیچ وقت نمیرسند. این معنای بزرگ شدن نیست. این یکی چیزیست که یکهو میخزد توی وجودتان. یکهو منبسط میشود. یکهو ترک میخورید. این یک اتفاقیست که وقتی ایستاده اید توی بالکن، و زل زده اید، و نسکافه داغ میخورید، و به تمام شدن فکر میکنید، یکهو، از یک جایی توی اعماق مغز کارنکرده خرابتان بلند میشود و چنگ میزند به موهایتان. میکشدتان توی خودش. توی خودتان. نمیدانم بعدش چیست. شاید دوباره همه چیز سیاه شود. شاید خاکستری. سفید؟؟ بعدش مهم نیست. قبلش نکبت بود. نکبت نکبت نکبت. فقط بیایید و به این نقطه برسید. من کاروان را نگه میدارم، و روی پالون شترها برایتان دست تکان میدهم.

12 Feb 21:30

تیر خلاص

by نفس
بعد از شلیک هیچ چیز مثل سابق نخواهد شد. تیر خلاص را نمی‌شود پیش‌بینی کرد. نمی‌شود جا خالی داد. یک چشم برهم زدن است. یک کلمه... یک جمله... تو را تهی می‌کند، از زندگی، از انگیزه، از هر حس مثبتی... و بدتر اینکه تا ابد یادت نمی‌رود... 
هربار کارم به سرم و درمانگاه کشیده می‌شد می‌گفت این‌بار نمی‌آورمت تا بمیری. نمی‌فهمید که وقتی بارداری و تهوع داری، همه چیز از کنترلت خارج است. دست خودت نیست. بعدتر که بچه آمد، مطمئن شده بودم خیانت می‌کند. فقط نمی‌توانستم اثباتش کنم. گمانم نمی‌خواستم، کلمه درست‌تری است. یک شب خسته از نوزادی که مدام گریه می‌کرد، تنها و بی کس، در تاریکی اتاق، زدم زیر گریه. تلوزیون را خاموش کرد و آمد توی اتاق که بخوابد، پرسید: چی شده؟ گفتم: کاش منو دوست داشتی... گفت: از این بیش‌تر؟ و من بیش‌تر و بلندتر گریه کرده بودم و او خوابیده بود. نزدیک ولنتاین بود. همین وقت‌ها. مهمان بودیم. با دوستش رفتند بیرون. خیلی دیر آمدند و کادوی ولنتاین دستش بود. عروسک و شمع و خیلی چیزها. تعجب کرده بودم. از این عادت‌ها نداشت. دوستش گفت یک ساعت برای خرید وقت گذاشته و دست آخر گفته باید توی صندوق عقب بمانند. مجبورش کردم الان بیاورد... . این حرف‌اش تیرخلاص نشد. با این که حس واضح و روشنی داشتم که هیچکدام‌شان مال من نبوده است. ولنتاین سال بعد شد تیر خلاص... نوشته‌ام پیش‌تر... و تا ابد ولنتاین مرا یاد این ماجراها می‌اندازد و مثل روز اول درد دارد...
بعد از جدایی به این تیرخلاص‌ها عادت کردم. هرجایی... هر لحظه‌ای ممکن بود یک نفر تیر خلاص را شلیک کند... مثل وقتی که منتظر و نگرانِ نشستن هواپیما و رسیدنش بودم و خبر خیانت‌اش رسید... یا آن وقتی که گفت ازدواج کنیم و گفتم همه چیز خوب است خراب‌اش نکن، گفت من بچه می‌خواهم... یا آن شب، یک جمله‌ی ساده، همان وقتی که خیالم بود همه چیز یک‌جور خوبی پیش می‌رود و گفت شب بخیر نگو، از قرار شب بخیر گفتن‌ات معذبش می‌کند، انگار گریبان‌اش را چسبیده‌ای آویزانش شده‌ای... یا آن وقت که به دوستی گله می‌کنی که پشت‌ات نیاستاده و برای‌ات بنویسد من بین دو رفیق گیر کرده بودم... و تو دردت بگیرد که با کی یکی شده‌ای... تازه بفهمی مثل همه فقط رفیق بوده‌ای... نه بیش‌تر... نه خاص‌تر... تیرهای خلاص زندگی من هربار باهوش‌تر شده‌اند. می‌دانند کجا را نشانه بگیرند ولی من باز هم زنده مانده‌ام. کنده شده‌ام... خرد شده‌ام... ویران شده‌ام... اما زنده مانده‌ام... تیر هم تیرهای قدیم... می‌کُشت و خلاص... حالا مثلن زنده ای... مثلن ادامه می‌دهی... اما هیچ چیز مثل سایق نخواهد شد...
زمانی بود که دوست داشتم کسی باشد، که دوستم داشته باشد، الکی نه، نه آن‌طوری که بگوید از این بیش‌تر؟ راستکی دوستم داشته باشد... دوست داشتم تنها نباشم کسی باشد که دوستش داشته باشم، حالا اما... فقط فکر می‌کنم کاش از کنار آدم‌ها رد شوم و تیرخلاص‌شان را توی دل من خالی نکنند... رد شوم بدون درد، بدون خاطره‌ی بد... همین...
زیاد است؟!
11 Feb 14:14

من برگشتم

by بیست

 

بیست

 

سلام بچه ها من اومدددددددددممممممم..

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

الکی مثلا من خیلی براتون مهمم و

خیلی دوسم دارین!!!

بیست

 

 

بیست

 

سلام بچه ها پس چرا کسی کامنت نمیذاره؟

.

.

.

.

الکی مثلا من از صبح دارم پست میزارم …

 

بیست

 

تنها تو کوچه نمیام

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

الکی مثلن من قشنگتر از پریام

 

بیست

 

مـله؟

.

.

.

.

.

.

.

الکی مثلا من منشی ام !

 

بیست

 

فوری محرمانه

اطلاع رسانی کنید

.

به دلیل انتشار بی احترامی ها به دهه فجر قوه قضاییه خواستار فیلترینگ وایبر و لاین شد

به گفته این مقام مسئول که نمی خواهد نامش فاش شود فیلترینگ این اپلیکیشن به زودی انجام خواهد شد

.

.

.

.

.

.

.

.

الکی مثلا من از اخبار محرمانه خبر دارم

 

بیست

 

وای چقدنازم من

.

.

.

.

.

الکی مثلا شما کورین

 

بیست

 

بیاین الان چندلحظه سکوت کنیم

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

بخاطرکسایی که رفتن پالتوخزدارخریدن

بخاطرکسایی که چکمه تازیره زانوخریدن

بخاطرکسایی که چترکلاه وشال خریدن

ولی نمیتونن بپوشن!!!!

چون زمستون میگه:

الکی مثلن من تابستونم!!

 

بیست

 

من اومدم

همگی بگین اه باز این اومد

.

.

الکی مثلا منو دوس ندارین!

 

بیست

 

کدوم نوع سبزی رو دوست دارین ؟

١- جعفری

٢- گشنیز

٣- نعناع

۴- شوید

۵- تربچه

۶- ریحان

٧- ترخون

شماره مورد نظر رو بگید تا خصوصیات اخلاقی شما رو بگم

حالا جواب تست سبزی ها…

.

.

.

.

.

.

الکی ، مثلاً من روانشناسم …

 

بیست

 

مردم چه پرررو شدنااااااا….

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.


…امروز تو تاکسی پسره بغل دستم نشسته بود

یهو دستمو گرفت برگشتم

چپ چپ نگاش میکنم …میگه الکی مثلا ما زن و شوهریم!!!!!!!!

 

بیست

 

/:

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

الکی مثلا من مریم حیدر زادم

 

بیست

 

بچه ها سلام

امروز اومدند

ماهواره مارو جمع کردند

حواستون جمع باشه درو باز نکنید.

محدوده نیاوران

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

الکی

مثلا من بچه نیاورانم

 

بیست

 

عاقا من کادوی ولینتاین نمیخوام

.

.

.

.

.

.

.

.

الکی مثلا شماها بگین ما دیگه برات گرفتیم باید قبول کنی

بگین رومو زمین نندازین

 

بیست

 

رفتم نون بگیرم , دست خالی برگشتم خونه

بابام گفت پس نون کو؟

گفتم الکی مثلن نونوایی بسته بود!

یهو دیدم بابام با لگد چنان ضربه ای کوبوند تو پوزم که آب دهنمو معلق تو هوا دیدم

وقتی بهوش اومدم دیدم بابام با لبخند ملیحی گفت:

الکی مثلن من بوروسلی ام

 

بیست

 

وااااای دخترای اددلیستم چقد نازن…..

.

.

.

.

.

.

.

.

الکی مثلن من کورم!!!

 

بیست

 

لایک میکنید یا با پورشه از روتون رد شم

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

الکی مثلا منم بچه پولدارم

 

بیست

 

امروز رفتم سوپر مارکت ی چیپس ورداشتم رفتم بیرون یارو گفت کجا؟

گفتم الکی مثلا پولشو دادم

گفت بیا رفتم جلو گفتم چیه؟؟؟؟

یدونه زد تو دهنم ی رب بود صدای زود پز میدادم!

برگشته میگه الکی مثلا من بقیه پولتو دادم!

 

بیست

 

ﺻـــــُـــــﺒــ ــــ ﺑـــﺨـــــﯿــــــﺮ

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

ﺍﻟﮑﯽ ﻣﺜﻼ ﻣﻦ ﺧﺎﺭﺝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ

ﺍﺧﺘﻼﻑ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺍﺭﻡ …

 

بیست

 

زنم زنگ زده دادو فریااااااااد میگه خاااک تو سرت آشغاال

من مگه واست کم گذشتم؟

دلت به حآله اون طفل معصوممون نسوخت؟

چرا این کارو کردی…؟

منو میگی ۳تا سکته رو رد کردم،

بعدش خندیدو گفت:

.

.

.

.

.

.

الکی مثلا بهم خیانت کردی

به خدا یه لحظه فک کردم همه چیرو فهمیده

 

بیست

 

از این به بعد هر کی از این الکی ها بزاره خودش میدونه….

.

.

.

.

.

.

.

الکی مثلا من جدی ام

 

بیست

 

ببخشید اینقدر مزاحمتون میشما…

قضیه این “الکی مصلن” چیه که ته همه جایی شده؟؟؟

واگیرداره؟؟

.

.

.

.

.

.

کاش بجای این تقلیدا یاد میگرفتیم به هم دیگه احترام میذاشتیم…

الکی مصلن من بچه مثبتم!!!!

 

بیست

 

دلـــم ڪمے مـــرگ میـخواهـــد

.

.

.

.

.

.

الــکی مثــلن من افــسرده ام … :شمام بگید غلـــط کردےبیا بغلـــم و اینا

 

بیست

 

بچه ها من دارم میرم ازینجا

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

الکی مثلا

شما بیاید بگید نرو تورو خدا،

اگه تو بری ما رگمونو میزنیم،

ما به عشق تو میایم اینجا و…

ضایم نکنیدا

ببینم چیکار میکنید..این وسط جنازه جمع کنمااا

 

بیست

 

متأسفم

.

.

.

الکی مثلن من دکتر جراح اتاق عملم…

 

بیست

 

هی ببین

اگه مهم بودی ، زیرت خط میکشیدم ، نه دورت …

.

.

.

.

.

.

.

الکی مثلاً من شاخم !!

 

بیست

 

وای چه باد سردی میاد .. یخ زدیم !!

وایسا این سقف لعنتی رو ببندم !!

.

.

.

.

.

.

.

الکی مثلاً من پورشه دارم !!

 

بیست

 

بچه ها نماز جمعه ندیدمتون

کجا نشسته بودین …؟

.

.

.

.

.

.

.

الکی مثلاً واسه اینکه بیست فیلتـر نشه

 

بیست

 

چقد این الکی مثلا ها زیاد شده…

حالا خوبه یه کاری کردیم ما

سریع خز شد…!!!

.

.

.

.

.

.

.

الکی مثلا من اولین نفر بودم….!!!!!

 

بیست

 

من یاد گرفتم ببخشم نه به خاطر اینکه ثروت زیادی دارم نه

بخاطر اینکه احساس نداشتن رو درک میکنم

.

.

.

.

الکی مثلا من پولدارم

 

بیست

 

بابا فاطماگل مسخره بازی در نیار دیگه اه!

الان شونصد تا قسمت گذشته هیچی به هیچی….

.

.

.

.

الکی مثلن من کریمم

 

بیست

 

ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ ﮐﺴﻰ ﮐﻪ ﻣﻨﻄﻖ ﺣﺎﻟﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ

ﻣﺜﻪ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻯ ﺭﻭ ﭼﺮﺗﮑﻪ ﻭﯾﻨﺪﻭﺯ ﻧﺼﺐ ﮐﻨﻰ…

.

.

.

.

الکی مثلا من خیلی فهمیدم

 

بیست

 

ما گرگها خودکشی کرده ایم جنگل بماند برای بچه خرگوش های خوشگل

.

.

.

.

.

الکی مثلا من خیلی گرگم

 

بیست

 

.

.

.

.

الکی مصلن من لالم

 

بیست

 

وای چقد هوای رم سرد شده…

.

.

.

.

الکی مثلن من حمید معصومی نژادم.

 

بیست

 

سلام علیکم و رحمت الله

.

.

.

.

.

الکی مثلا اینجا خیلی مذهبیه

 

بیست

 

گوشیم زنگ خورد اومدم ببینم کیه دیدم هیچی نیومده

.

.

.

.

.

.

.

.

.

یهو دیدم رو گوشیم نوشته الکی مصلن من زنگ خوردم

 

بیست

 

سلام خوشکلاااا

.

.

.

.

.

.

.

.

الکی مثلا شما ها خوشکلید

 

بیست

 

همتونو ترور می کنم

.

.

.

.

.

.

الکی مثلا من داعشم

 

بیست

 

این تن بمیره این دفعه گل نزن شکیرا داره نگاه میکنه

.

.

.

.

.

.

.

الکی مثلا من جرارد پیکه ام دارم با کریس حرف میزنم

 

بیست

 

این پاشنه در چرا کنده شده؟!

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

الکی مثلن من خواستگار زیاد دارم

 

بیست

 

ﺷﻌﻠﻪ ﯼ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻗﻔﺴﻢ

ﻧﯿﺴﺘﯽ ﭘﯿﺸﻢ ﻭ ﻫﺮ ﻟــﺤﻈﻪ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻧﻔﺴﻢ

ﺑﮕﺬﺭ ﻫﻤﭽﻮ ﻧﺴﯿﻤﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎ

ﻫﻮﺱ ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﻡ ﻧﻪ ﮐـﻪ ﺍﻫﻞ ﻫﻮﺳﻢ

ﮔــﺮ ﺑﻪ ﻋﻤﺮﯼ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻟﺐ ﻣﻦ بر لب تو

ﻧﺸﻮﺩ ﻟـﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟــﺤﻈﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺴﻢ

ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺷﺎﺧﻪ ﺟﺪﺍ

ﺑـﺮﮒِ ﭘﮋﻣﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﯼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻫَﺮﺳﻢ

ﺩﺭﺩﻫﺎ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺩﺍﺋـــــﻢ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎ

ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺑﻪ ﻭﺻﺎﻟﺖ ﺑــﺮﺳﻢ

ﻏﻢ ﻫﺮ ﺳﺎﻟﻪ ﮐــﻤﺮ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩﯼ ﻣﻦ

ﺑﻮﺗﻪ ﯼ ﺧﺸﮑﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺩَشت ﮐـﻮﯾﺮ طبسم

ﻓﺮﺻﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ

ﺍﯼ ﻋﺴﻞ ﮔﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺗﻮ ﻧﻔﺲ ﺩﺭ ﻧﻔسم

.

.

.

الکی مثلا خیلی عاشقم!

 

بیست

 

من چقد خوشگل و ناز وجیگرم……

.

.

.

.

ایڹ دیگہ الڪی نیست… واقعیته میفهمی واقعییییت! !!!!

 

بیست

 

دوستان گرامی مدتیه که باز جوکهایی رایج شده که همه چی رو به شوخی می گیرن

و آخرش می نویسن الکی مثلا فلان… این عادت زشت ما ایرانیاست

که همه چی رو به شوخی می گیریم و مسخره می کنیم

که واقعا خسته کننده شده……

.

.

.

.

.

الکی مثلا من خیلی حالیمه

 

بیست

 

بچه ها من چند روز دیگه ام نیستم

.

.

.

.

.

.

.

الکی مثلا منم کار و زندگی دارم

 

بیست

 

 

 

 

 

 

 

28 Jan 16:33

هشدار سردار کمالي به پولادي: ديگر به تيم‌ ملي دعوت نمي شوي

by info@entekhab.ir
09 Dec 05:42

همانها كه نامش را نمي دانم و تنها مي دانم كه آخرين بودند

by giso shirazi
دارم نان محلي مي خورم  كه از زن فروشنده مترو خريدم  و به نانهايي فكر مي كنم كه ديگر پخته نخواهند شد، پيرزن ها مي ميرند و راز عطر و طعم نانهايشان را با خود خواهند برد، خودم را دلداري مي دهم كه هنوز طعمهاي فراواني باقي مانده در جهان كه من نچشيدم و فرصت دارم كه تجربه كنم
اما غمم كم نمي شود،
 من چه كار به طعمهاي جهان دارم
من نان محلي هاي خودمان را مي خواهم
هماني كه كنار آتش پيرمرد در جنگل اليمالات  خوردم و پر از كنجد بود، ديگري كه در واگن قطار شاهرود از دست پيرزني گرفتم و پر از سبزي بود
ان يكي كه در ميناب كنار چشمه اب سبز و آبي  خوردم و تند و ترش بود
ديگري كه در خارك خوردم كه از خاك درست شده بود


05 Dec 15:45

مردان وفادار و زنان جذاب

by سعید داورپناه
negar

انشااله که درست باشه!

woman_desire_

فصلنامه روانشناسی بریتانیا تحقیقی را منتشر کرده است که نشان می دهد مردانی که در رابطه زناشویی قرار دارند عمداً از زنان جذاب دیگر فاصله می گیرند. مهمترین دلیل که سرمنشا تحقیقات این تیم شده است هورمون آکسی توسین بوده است و نقشی که در افزایش تعهد مردان متاهل ایجاد می کند.

در این تحقیق به جمعی از مردان مجرد و متاهل قبل از آزمایش مقدار کمی هورمون اکسی توسین تزریق کرده بودند. سپس زنی بسیار جذاب از تیم محققین به جمع شان نزدیک شد و از مردان متاهل و مجرد گروه درخواست کرد که بدون رودربایستی به او بگویند که در چه فاصله ایی با او باشند احساس راحتی می کنند؟

نتیجه سنجش فوق حکایت از آن داشت که مردان متاهل فاصله مناسب شان با زن جذاب٬ حدود ۶۵ تا ۷۵ سانتیمتر بود و مردان مجرد دوست داشتند در حوالی ۵۰ الی ۶۰ سانتیمتری او باشند.

مدتهاست که دانشمندان از تاثیر هورمون اکسی توسین که در نتیجه رابطه عاطفی بین افراد در بدن ایجاد می شود آگاهند. محققین آزمایش مورد نظر توانستند ثابت کنند اکسی توسین نقش تذکر دهنده به مردان متاهل در برابر زنان جذاب را ایفا می کند.

The Reason You’re Not Into Hot Women Anymore

http://www.menshealth.com/sex-women/hot-women-oxytocin

  Cassie Shortsleeve

28 Nov 10:17

زنى بى گوشواره ى مرواريد

by Mrs Shin
تعبير اشتباه و عاميانه ايست كه زن شدن را وصل مى كند به رابطه جنسى. موثر البته هست، اما كافى نيست. براى خود من بايد از جايى حوالى ٣٤، ٣٥ سالگى شروع شده باشد. جايى كه ديگر باور كردم دخترانه ها، جايى در روزهايم ندارند. جايى كه خيلى چيزهايى كه قبلا مهم بود اهميتش را از دست داد و يك عالمه حس تازه آمد سراغم. جايى كه براى اولين بار فهميدم كه جا افتاده شده ام و تازگى دخترانه ديگر توى صورتم نيست. جايى كه از نشان دادن خود واقعيم كمتر ترسيدم. شروع كردم به پذيرفتن خودم و بقيه همانطور كه هستند. شروع كردم به نجنگيدن براى تغيير دادن آدمها. راهم را و خودم را از بالاتر ديدم. ديدم كه دارم به تركستان مى روم.
 زن شدن رونديست كه هر روزش هيجان انگيز است. هنوز حواسم هست. وقت تمام لحظه هايش حواسم هست كه چه فرق دارد با قبلش. چه پختگى زنانه ى خوبى است كه مى شود زير سايه اش نشست و عرق را با فانتا يا هر كوفت دم دست سر كشيد و در مستى ملايم به آدم روبرو زل زد. چه خوب است كه بتوانى آدمهايت را بپذيرى با تمام عيبهاى روشنشان. چه خوب است كه توى ذهن طبقه بندى منظمى دارى از اتفاقها و روزها. چه خوب كه مى فهمى هيچ چيز و هيچ كس در اين دنيا ارزش جنگيدن ندارد مگر خودت. مگر بجنگى كه بتوانى خودت باشى. 
زن شدن آسان نيست. دختر بودن، ساده و شيرين و صميمى بودن به اميد روزهايى كه نجات دهنده اى از عرش اعلا مى رسد، البته آسانتر است. 
ته ته اش اما واقعيت ديگر دهانم را تلخ نمى كند. باورم اين است كه  "نجات دهنده در گور خفته است" و اصلا از اولش هم نجات دهنده اى در كار نبوده و چه حيف از سالهايى كه در جستجوى موهوم خوشبختى از دست رفته.
آنقدر از نصيحت بيزارم كه خفه خون مى گيرم جلوى دخترهايى كه دارند سالهاى عمرشان را به هر دليلى به باد مى دهند. 
هر كسى بايد سرش را به سنگهاى خودش بكوبد. اما كاش مى شد مثل پيشگويى كه با اشتياق به فالش گوش مى دهند، دستم را بكشم كف دستشان و بگويم احمق جان، پاشو و برو زندگى كن. از همين امروز. يك جايى وقتى كه زن شدى برمى گردى و دلت مى خواهد دخترى را كه آنقدر اشك بيهوده مى ريخت و منتظر عشق بود كه قلبش را پاره كند با بيل آنقدر بزنى كه بميرد. 
***
پ.ن. "حيف از آن عمرى كه با من زيستم."
27 Nov 16:55

محمد جواد ظریف

by Saba Saad
به قول مادر جانم:
«محمد جواد، همه قندن تو نبات .»
پنج تا گرگ دورتا دورش،
یه مشت عتیقه ی راست روده که شاشیدن با دهنشون به هیکل ملت براشون آسونتر از مستراح رفتنه، پشت سرش. 
دو تا سگ هار بی آبرو - اسرائیل و عربستان- مدام در حال واق واق کردن تو دست و پاش،
یه تنه رفت و با لبخند حرف زد و کم نیاورد و کم نذاشت.

تحسین و سپاس آقای ظریف عزیز


25 Nov 19:30

سبیل و اتفاقات! زناشویی

by شراره دهشیر
sebil zanane

تعدادی از خانم های شرکت کننده در سبیل سلفی مجله مرد روز

 

برکت ماه نوِامبِر و حرکت انسان دوستانه و سبیل پرور مُوامبِر بهانه ای شد تا به سبیل به شکل جدیدی نگاه کنیم و چند خاطره :

۱ – حدوداً ۱۴ ساله بودم که متوجه شدم می توانم یکسری چیز ها را در چهره بالا و پایین یا حذف کنم و زیباتر به نظر برسم. اولین چیزی که جلوی آیینه خودش را نشان می داد سبیل همایونی بود. خوب سبیل را چی کار می کنند؟ درست است شیو می کنند. خوب یک دختر ۳۸ کیلویی ۱۴ ساله برای اولین بار اگر سبیل کرک مانند خود را بتراشد چه می شود؟ درست فهمیدید. می زند بالای لب را می برد و به مدت یک ماه مثل گاو پیشانی سفید آثار شیطنت نه چندان مقبول خود را همراه دارد. که حتی مرور خاطرات آن یک ماه غمناک است بد جور.

۲ –  دوستی داشتم کرمانی با لهجه ای شیرین. در نوجوانی در یک اقدام انتحاری و اشتراک مساعی با دختر عمه اش سبیل ها را به باد می دهند. پدرش بعد از با خبر شدن از ماوقع به خانه عمه می رود و با خواهر دعوایی اساسی می کند که سبیل و ناموس شوخی بردار نیستند. نکته ماجرا آن است که عمه هنوز که هنوز است می گوید: “به خاطرِ سبیلا دختروو اوومده با من دعواااا کِرده”.

۳ –  خاطره سوم یک خاطره جمعی است. شما یادتان نمی آید قدیم ها نه تنها قبل از عقد بین زوجین «اتفاقی» نمی افتاد حتی بعد از عقد هم اصل بر آن بود که تا روزعروسی٬ «اتفاقی» نباید بیفتد. برای همین بین سبیل و اتفاقات! زناشویی٬ رابطه ای محکم برقرار می کردند. عروس خانوم برای مراسم عقد همان سبیل ها را حفظ می کرد با این تفاوت که آرایشگر دکلره شان می کرد تا کمتر توی چشم بزنند. سبیل ها می شد چیزی شبیه سبیل های استاد محمود دولت آبادی، زرد و پر پشت و جادار و مطمئن.

شراره دهشیری

کمپین سبیل مرد روز

آلبوم سبیل سلفی