Shared posts

22 Jun 20:24

شروعِ کمی احساس

by hlkh
نطقم که باز شد، پشیمون شد که گفته بود چرا اینقدر کم حرفی…هی منتظر بود و من هی حرف می‌زدم وسطِ حرفام چشماشو می‌بست. نگاش می‌کردم دست میاوردم تو موهاش می‌گفتم نخواب… می‌گفت خواب نیستم. و من دوباره حرف می‌زدم هی حرف هی حرف هی خنده هی بغل…وسطِ حرفام یادش می‌اومد غر بزنه که سرده […]