Shared posts

12 Jan 11:36

http://shargi.blogspot.com/2013/09/blog-post_22.html

by *قاصدک
نامه‌ی برقی‌ست. فرموده‌اند با تلگراف توفیر دارد،‌ کاغذش دم در نمی‌آید، پست‌خانه ندارد، از این ور می‌نویسی، از آن ور واصل می‌شود. 
حالا مانده‌ام کاغذ که در کار نباشد،‌ جوهر که به اشک ما لکه نشود پخش کاغذ، پاکت که به سرانگشت شما باز نشود، دست شما که به دست‌خط ما نخورد، حاصل کتابت چیست؟
کز می‌کنم همین گوشه‌ی سرسرا تا سحر شود.
شب سپید و چشم تر وگلوی خشک.
05 Jan 10:24

پاییز فصل فهمیدنه، فصل درک کردن...

by دیازپام
نمیشه که همیشه همه چی مطابق میل آدم باشه. میشه؟ بهرحال حسرت و رویا هم باید یه جوری معنا پیدا کنن.

24 Dec 09:57

آرسنیک و ارسنال ذوزنقه و زنخدان تمامیت ارضی و...

by مظفـّـر مستدام
آرسنیک و ارسنال
ذوزنقه و زنخدان
تمامیت ارضی و مرضی الطرفین
سماور و مساوات
کلهم اجمعین و ائمهِ اطهار
قرنطینه و طرقبه
زولپیدم و زولبیا
امرار معاش و قضای حاجت
حائز اهمیت و احراز هویت
کلئوپاترا و دکلره
جاتره و بچه‌نیس
پیناکولادا و دراکولا
لزبین و لزگی
بالتازار و بالزامیک
بسازبفروش و بشوربساب
پروتستان و پستاندار
سمرقند و مدارا
مشغول ذمه و اشکل گربه
کمربند و بخارا
چه فازیه و نفازولین
اسکار وایلد و کن سولوقون
مظفر مستدام و مزید امتنان
جل و پلاس و گوگل میل
انحصار وراثت و انفصال خدمت
تایمز نیو رومن و واشنگتن پست
تمدد اعصاب و تصلب شراعین
گلاب به روتون و روم به دیوار
گولاخ و کلوخ
دویچه وله و تربچه نقلی
نکته سنج و فازمتر
جوادبازی و نئونازی
لبسوز و ماماندوز
منصهِ ظوهور و شناسهِ ورود
سیتالوپرام و سیرالئون
اختاپوس و اکتاویو پاز
شق درد و مغ بچه
کار از کار گذشت و آب از آب تکون نخورد
شیفت دیلیت و کنترل پنل
رودروایسی و پاپاراتسی
پشم و پیل و پشت و پناه
برکینگ بد و بیکینگ پودر
کبریا و ایکبیری


02 Dec 05:20

Squirtmaster (+18)

by سیب به دست

این لقبی است که ویلی به خودش داده و من مخالفتی ندارم. من تا همین چند سال پیش در مورد این قضیه هیچی نمی دونستم چه برسه که خودم یکی از کنندگانش باشم. راه دور نریم،تا همین چند وقت پیش که با حامد پورن میدیدیم  تقریبا هردو مون مطمئن بودیم که این هم یکی از کلک های صنعت پورنوگرافیه و این خانمهای محترم رسما رو به دوربین ادرار می کنند. الان اما می دونم که اسکوئرتیدن (فعل فارسی ش رو پیدا نمی کنم) درواقع خروج ناگهانی مایعی است بی رنگ، بی بو و بی مزه از زن در حین مقاربت. البته در مورد بی مزه بودنش مطمئن نیستم چون نچشیدمش؛ اما ویلی که از من هیجان زده تره  چشیدش و گفت که هیچ مزه ای نداره و من دلیلی نمی بینم که فکر کنم  داره دروغ میگه چون ویلی اساسا ادم دروغ گویی نیست. برای دروغ گفتن ادم به یک میزانی از پیچیدگی روحی و هوش نیاز داره که در ویلی نیست. ویلی نه فقط دروغ نمیگه که حتی دروغ رو درک نمی کنه. جوری که حتی معتقده که سربازهای استرالیایی برای ازادی و دموکراسی و نجات عراق توی اون جنگ لعنتی کشته شدن. وقتی بهش میگم که اونجا هیچ نشونه ای از سلاح کشتار جمعی پیدا نشد و امریکا فقط دنبال منافع خودش توی منطقه بود و از شما هم  همیشه توی جنگ ها جای گوشت دم توپ استفاده کردن با نگاهی خیلی گنگ بهم نگاه می کنه. توی نگاهش مطلقا هیچ نشونه ای از موافقت یا مخالفت نیست. این شاید برای اینه که چشمهاش خیلی کمرنگه ولی بیشتر برای اینه که ویلی یکجورهایی احمقه.  به قول بوکوفسکی بیشتر آدمهای روی کره ی زمین دیوانه هستن و اونهایی که دیوونه نیستن عصبی ان، بقیه هم خوب احمقن. من خودم  بین دیوانگی و عصبیت زیگزاگ می زنم و واقعا احمق بودن ویلی زیاد ناراحتم نمی کنه. چیزی که یک جورایی ناراحت کننده  است اینه که ویلی می تونه از توی یک جای ناشناخته از توی تن من اندازه ی یک  استکان آب بکشه بیرون که هیچ مرد دیگه ای نتونسته بیرون بیاره و وقتی میگم هیچ مرد دیگه ای منظورم ادمهای طاق و جفتیه که با یک بسته کاندوم و یک لبخند پت و پهن وارد تختخوابم شدن و تعدادشون کم هم نبود. من همیشه توی ارزوهام فکر می کردم که یک نفر رو پیدا می کنم و تا ابد باهاش می مونم؛ بعد با هم پیر میشیم و بعد می میریم. اما خوب این طور نشد. بیشتر ارتباط های من با ادمها یک شب، یک هفته و فوقش یک ماه دوام اورده. تا مدتها فکر می کردم که دلیلش این بود که  ادم مناسبم رو پیدا نمی کنم و حتی توی یک مقطعی واقعا به این نتیجه رسیده بودم که دلیلش بطور ساده اینه که همه ی ادمها گهن. الان که فکرش رو می کنم  می بینم از یه جایی رابطه ها  برای من تموم می شد؛ حوصله  ام سر می رفت و شروع می کردم بهانه گرفتن. برای من همیشه بهترین سکس، اولی، دومی و سومی بود.  در صنعت بهش میگن «بالابردن مقیاس»*. توی کارخونه فرمولاسیونهای جدید تا سه بچ اول زیر نظر بخش تحقیقات ساخته میشه. بعد از سه بچ اولیه مشخص میشه که فرمول مناسبه یا نه دیگه مسولیتش با تولیده چون دیگه از اونجا به بعد همه ش تکراره و خوب تکرار هیچ وقت فکر نمی خواد. توی سکس هم همینجوره. بار اول طرفت رو کشف می کنی، بوش رو، تنش رو، رفتارش رو.  بار دوم از بار اول حتی بهتره؛ هرچند که اون هیجان رو نداره اما با چم و خم ها اشنا تری و می تونی از کشفت لذت ببری. بار سوم هم فرصتی است برای تثبیت کشفیات. بعدش چی؟ سوال همیشه این بود که بعدش چی؟ بعد همه چیز تکراری میشد و  چیزهای  تکراری؛ ادمها و تجربه های تکراری مغزم رو تحریک نمی کرد و در نتیجه بدنم هم دیگه نمیخواست.بعد می رفتم سراغ نفر بعدی. این شد که تعداد این ادمها هی زیاد تر شد. می دونم که ادمها بیشتر از پوست و عضله و پشم هستن و اگه توی عمق روحشون بری هر روز می تونی چیز جدیدی کشف کنی اما فرو رفتن توی روح ادمها بیشتر مواقع مثل شیرجه زدن توی یک استخر کم عمق می مونه و همه می دونن که این کار خطرناکه. به هر حال میخواستم بگم که من در سکس ادم بی تجربه ای نبودم. برای همین هم این تجربه » ابجهان» واقعا من رو حیرت زده کرد. اول فکر کردم کاندوم ویلی پاره شده و پرتش کردم یک ور و داد زدم » یا جدا! به گا رفتیم». اما اون قسم خورد که بی تقصیره. بعد چراغ ها رو روشن کردیم و من همه چیز رو به دقت وارسی کردم و وقتی بالاخره متقاعد شدم که این همه  اب به طور ناگهانی از خودم خارج شده افتادم روی شمد و شروع کردم به لرزیدن. فکر کنم ضعف کرده بودم اما یه جورایی هم ترسیده بودم. همیشه کشف کردن یک چیز جدید توی خود ادم ترس داره. مثل این می مونه که بفهمی همه ی مدت یک تومور توی مغزت بوده یا می تونستی روی اب راه بری. جالب اینه که ادم برای کشف کردن این چیزها توی خودش  به ادمهای دیگه احتیاج داره.  ادمهای دیگه هستن که یک زاویه ی جدید رو توی ادم نشون میدن،  یا گاهی حتی بوجود میارن.  الان که فکرش رو می کنم می بینم هر ادم جدید یک ایینه به سمتم گرفته و یک تکه ی ناشناخته از وجودم رو بهم نشون داده و کمکم کرده که یک زاویه ی ناشناخته ی وجودم رو کشف کنم. اینکه این کشف روی خود اون ادمها چه اثری گذاشته به من راستش هیچ ربطی نداره. ویلی که از کشفش خیلی خوشحاله. ظاهرا این پدیده  بهش احساس مردونگی میده و مثل قضیه کشته شدن سربازهای  استرالیایی تو عراق احساس افتخار می کنه تا جایی که اخیرا در میهمانی ها  من رو اسکوئرت صدا می کنه. بار اول من سرخ شدم و بهش گفتم که  دلم نمیخواد همه بدونن که توی رختخواب بین ما چی میگذره. خندید و گفت نترس؛ این کلمه  یک معنی دیگه هم داره و به اصطلاح یعنی » کوتوله» خوب تو از من کوتاه تری دیگه نیستی؟ نگاهش کردم گفتم  من کوتاه نیستم تو زیادی درازی. گفت حالا فرقی نمی کنه. من دوست دارم اینجوری صدات کنم. گفتم هرجور راحتی احمق جون. گفت «اهمگ» یعنی چی؟ گفتم توی فارسی یعنی کسی که دیوانه و عصبی نیست.

*Scale up


دسته‌بندی شده در: ویولتا
01 Dec 10:40

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/09/blog-post_480.html

by Ayda
چاک کلوز، هنرمند، می‌گوید: «هنگامی که از پیش‌فرض‌هاتان خلاص شدید، بی‌درنگ همه‌چیز دگرگون می‌شود: ناگهان به اثری علاقمند می‌شوید که پیش از این دوستش نداشتید.» منتقد کمک می‌کند تا مخاطب به این احساس دست یابد.

نقد هنر --- تری بَرِت
01 Dec 10:39

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/09/blog-post_23.html

by Ayda
ادب مرد؟ به ز دولت٬ تحصیلات٬ محل زندگی٬ شغل٬ حساب بانکی و الخ اوست. به ولای علی

یک‌نسخه کلی دارد. بروبرگرد هم ندارد: آدم‌های هارش و وقیح را از دایره تعاملات‌تان حذف کنید. اگر دیدید با کسی نشست‌و‌برخاست می‌کنید٬ نامه‌نگاری و کامنت‌گذاری می‌کنید٬ هم‌کلام می‌شوید٬ که در هر لحظه که تشخیص بدهد با فلان ویژگی شما حال نمی‌کند٬ این قابلیت را دارد که دهانش را باز کرده و هرچه که بلند فکر می‌کند - و چون هرچه فکر می‌کند «حتما و لاجرم» درست است- ٬ را بگوید٬ در بُریدن دقیقه‌ای مکث نکنید.

[+]
26 Nov 06:57

شبانه بی شاملو - 21

by Pouria Alami
رد پای تو در لیلی و مجنون
و جایی که رستم بند را آب داد و دل بست
در چهره اثیری زن اساطیری
آنجا که پیرمرد خنزرپنزری دستش رو شد
در هیاهوی همسایه‌ها
در وا رفتن شازده احتجاب
در همسفر
آنجا که چشاش چه سگی داره لامصب
در هول چکاندن ماشه وقتی که این زن حق منه عشق منه
در ادبیات کلاسیک لابه‌لای عروض
در داستان‌های زیر کرسی
در ماه روی پیشانی تو
در تصویر تو در آینه، کنار درخت و خنجر و خاطره
وقتی مرا بی‌سببی نیستی
در وقتی چشم‌هام اشک می‌افتد موهام را از جلوی چشمم کنار می‌زنم تو آنجا نشسته‌ای
در خرده‌ریز خاطرات و خاورمیانه
در میان لباس‌های زمستانی‌ت
که تو را در آن بیشتر دوست دارم
در ملاح خسته خیابان‌ها
در سطری از چای در غروب جمعه روی میز سرد می‌شود
در سمت تاریک کلمات
در شعری از شاعری گمنام
پیداست
دستت دیگر رو شده است
اما تو را لو نمی‌دهم

من این بازی را ادامه نمی‌دهم

03 Nov 09:58

مکبر

by سیب به دست

مسجدی بود و دائم الوضو. بوی دهانش ترکیبی بود از گلاب و رایحه‌ای مشمئز کننده. عینک ته استکانی می‌زد و به شدت لاغر و قد بلند شبیه سایه‌های کشیده بعدازظهر. با اینکه دوران میانسالی اش را می‌گذراند اما همچنان عزب مانده بود. خیلی حرف‌ها پشتش می‌زدند. ممدعلی از پدرش شنیده بود که در بچگی تنبیهش کرده‌اند و تخمش ترکیده. چون هیچ زنی تحریکش نمی‌کرد می‌گفتند عقیم است و من بعدها معنی‌اش را فهمیدم. اوایل فکر می‌کردم کسانی که زیاد مسجد می‌روند عقیمند چون اکبر دست فروش هم مثل حاج مجتبی همچنان دوران مجردی‌اش را می‌گذراند. آن روزها سِدرضا همکلاسیم مکبر شده بود و برایم از عذاب اُخروی آدم تارکُ الصلات می‌گفت. صدای خوبی نداشت اما خوش بر و رو بود و پر رو.

مدتی که گذشت سِدرضا دیگر با کسی حرف نمی‌زد. زیر چشمهایش سیاه شد و مادرش نگران سلامتی‌اش بود و می‌گفت از سه وعده نیم وعده هم غذا نمی‌خورد. درس‌هایش به شدت افت کردند و مسجد را هم با اکراه می‌رفت و همیشه گوشه حیاط مدرسه کز می‌کرد و وقتی سرکلاس می‌آمد چشمهایش سرخ بود و مثل جن زده‌ها به تخته خیره می‌ماند. این موضوع حسابی به چشم می‌آمد چون سِدرضا بچه شلوغی بود و نبودش همه جا احساس می‌شد. ماجرا ادامه داشت تا رفتن سید و گم و گور شدنش برای همیشه. پدرش دیوانه شد و منکر خدا. کسی که ذکر از دهانش نمی‌افتاد جلوی پاسبانی که برای تحقیق آمده بود کفرهایی ‌کرد که همه به دیوانگی او شهادت دادند. مادرش دیگر جلوی در نیامد تا با زن‌های همسایه غیبت کند و عملا دیگر در محله دیده نشدند.

مدتی بعد از فرار سِدرضا عباس مکبر شد. خوب یادم می‌آید یک ظهر گرم اوایل تیرماه بود و ما تعطیلات تابستانیمان را می‌گذراندیم و زیر طاق توی حیات بازی می‌کردیم که سروصدا و غلط کردم گفتن‌های حاج مجتبی همه را به کوچه کشاند. بابا که از بیرون آمد تشر زد که اگر یکی از ما بچه ها را بیرون ببیند با کمربند سیاه و کبودمان می‌کند. داشتم از فضولی جان به لب می‌شدم که رفیقم ممدعلی در زد. چیزهایی گفت که من را مثل همه اهالی محل انگشت به دهان گذاشت. حاج مجتبی را درحالی که به عباس تجاوز می‌کرده دیده بودند. بعدا زیر شکنجه به قتل سِدرضا هم اعتراف کرد. گویا زخمی شده بوده و مجتبی از ترس لو رفتنش او را خفه می‌کند توی چاه پشت مسجد می‌اندازد.

پسربچه‌های زیادی زیر دست او قرآن را حفظ کرده بودند و شاید زیر چشم‌هایشان گود شده و نیم وعده هم غذا نمی‌خودند اما خبری از شاکی دیگری نشد. آن روزها افراد زیادی را شبیه حاج مجتبی ‌دیدم من جمله معلم کلاس دوم آقای مؤیدی که بچه‌ها را مجبور می‌کرد که روی پایش بنشینند و انشا بخوانند. او که همیشه شلوار پارچه مخمل چسبانی می‌پوشید وقتی که انشا تمام می‌شد و پای تخته می‌رفت تا نکته هایی را متذکر شود چیزی شبیه شلنگی که برای شلاق استفاده می‌کرد از بغل فاقش می‌گذشت و توی پاچه چپش امتداد داشت و من و همکلاسی‌هایم گمان می‌کردیم همان شلاق است چون از نظر ما بضاعت همه مردها همین چند سانت آلتی بود که ما داشتیم.

یادم می‌آید بخاطر ریزش دیواره چاه کسی حاضر نشد که سِدرضا را دربیاورد و برای اینکه پدرش جانش را به خطر نیندازد چاه را پر کردند و سید برای همیشه ته چاه پشت مسجد ماند. مجتبی را از بلندی پرت کردند اما نمرد و چند وقت بعد باز حکمش را اجرا کردند همینکه جانش درآمد انگار همه چیز حل شد اما امثال مؤیدی‌ها هنوز زنگ انشا برگزار می‌کردند و همه انشاهایی که روی پایشان قرائت می‌شد نمره بیست می‌گرفتند. بعد از این ماجراها مدتها از هر پیشانی داغ کرده‌ای هراس داشتم و چاه‌ها مرا یاد سِدرضا می‌انداختند و عباسی که دیگر حرف نزد.


دسته‌بندی شده در: Arad
22 Oct 05:01

Eyes on the Sky

by burn magazine

Eyes on the Sky

Eyes on the sky. Spectators watch as the balloon teams begin to lift into the air following the dawn.

Photo by Jeremy Wade Shockley @jeremywadeshockley

21 Oct 11:10

Skyline

by burn magazine

Skyline

Skyline. A single balloon lifts up towards the earth’s atmosphere, the Sandia Mountains still visible on the distant horizon, propane burners light up the aircraft as it lifts skyward.

Photo by: Jeremy Wade Shockley @jeremywadeshockley

21 Oct 09:23

Jackson Hole, Wyoming

by Kaya

Jackson Hole, Wyoming

Photographer/activist David Gonzales plays with his Border Collie below the Tetons in Jackson Hole, Wyoming.

14 Oct 11:36

قطره قطره جمع گردد، ناگهان سوراخ شود.

by آیدا-پیاده

در یک خطای محاسباتی ساده، هزینه‌ی که فکر می‌کردم ماهی ۸۲۰ دلار است وبرای هرماهش چک نوشته بودم، ۹۲۰ دلار بوده و در آخر سال خدمتم  رسیدند و مابه‌التفاوت را در یک حرکت ازم گرفتند. یک آدم عادی با حداقل عقل معاشَ بعد از همچین اتفاقی از سفراروپا، شلوار چرم  و ده پرس تونا تارتار و شراب درجه یک در رستوران فرانسوی خیابان بلور می‌گذرد تا حساب کتابش برگردد سرجای اولش. قبلا عرض کرده بودم که من آدم عادی‌ام ولی به برنامه ریزی معاش که می‌رسد شیرین عقلم.بعد از نوشتن آن چک کذایی یک هفته، روزی پنج دقیقه زل زدم به حساب و کتابهای بهم خورده‌ام و فکر کردم خب از هزینه‌های ثابت که نمی‌توانم بزنم. نمی‌شود پول وام مسکن را ندهی یا به اداره برق بگویی امسال با من قیمت تعاونی حساب کنید. طبعا باید از هزینه‌های دیگر کم کنم.یک کارمند خوب برای کم کردن هزینه معمولا اول از غذای بیرونش کم می‌کند.معمولا با خودت می‌گویی حالا یک مدت غذا از خونه بیار بیافتی جلو. حساب کردم من چون هرروز ناهار سالاد می‌خورم و از حمل و نقل سالاد عاجزم روزی بین نه تا ده دلار پول سالاد می‌دهم، پس از خانه ساندویچ می‌آورم ماهی ۲۰۰ دلار به نفعم می‌شود. شش ماه دیگر جدول حساب کتابم برگشته سرجای اولش.

بسکه مهندسم، یک جدولی هم درست کردم که مقدار پس انداز (شما بفرمایید خرج نکردن) روزانه‌ام را وارد کنم و از پیشرفتم لذت ببرم. شنبه رفتم از روی وبلاگ  شوهریابی خانم سیصد ساندویچ تا نامزدی یک مدل کم‌جاگیر با نان تست را انتخاب کردم و بعد از یکسال یکشنبه عصر برای خودم ساندویچ درست کردم. مطمئن بودم روز بعد وقتی منگ خوابم ساندویچم را فراموش خواهم کرد و مثل عادت همیشه یک زامبی کارمند کیفم را می‌اندازم دوشم و از در می‌روم بیرون. برای صفر کردن این احتمال هم تدبیر اندیشیدم. ساعت کوک کردم برای بیدارشدن و همزمان یک یادآوری در موبایلم تعریف کردم که نیم‌ساعت بعد از بیدار شدنم که مسواک زدم و دوش گرفتم و عقلم کار می‌کند، زنگ بزند «ساندویچ- ساندیویییچ».تا خود صبح تمام اجداد تبریزی و حساب کتاب فهمم در خواب بوسم کردند و گفتند که به من افتخار می‌کنند و امیدوارند من روزی پولهایی که برای سالادم دور‌ می‌ریزم را بدهم گوموش (نقره) بخرم.

روز اول  ده دلار اول: دوشنبه صبح مثل سیل باران می‌آمد همه ساعتها سروقت زنگ زدند و من و ساندویچم ساعت هفت ونیم در کافه – تیم هورتونز- سرخیابان شرکت بودیم. می‌خواستم یک قهوه بخرم به قیمت یک دلار و هشتاد سنت. ازقهوه صبح نمی‌توانم بگذرم. قهوه قهوه جوش شرکت خیلی بدمزه است. آبش فکرکنم کم گرم می‌شود برای همین مزه شاش می‌دهد. مزه شاش البته ضرورتا بد نیست ولی صبح اول صبحی با شیر خیلی هم دلچسب نیست. همه کارمندان در صف ایستاده بودیم که مرد بی‌خانمان و الکلی که خیس هم شده بود و بوی مرد بی‌خانمانِ خیسِ الکی می‌داد آمد کنار ما و گفت «برای من صبحانه و قهوه می‌خرید». من صبحهای دوشنبه بدون استثنا گه‌اخلاقم. این دوشنبه خاص بارانی استثناً گه‌اخلاق و خیّر بودم. هیچکس مرد را تحویل نگرفت لابد مثل روزهای دیگر من فکر کردند، بروبابا مگر دولت با پول مالیات ما به شما جا و مکان و غذا نمی‌دهد. دیگه مضاعف نتیغ مارو دوود. ولی من فکر کردم نکند قهوه و پناهگاه هم مزه شاش ولرم می‌دهد. نکند دلش بوی نان تازه خواسته. گفتم :«چی می‌خوری؟» گفت «قهوه و ساندویچ» گفتم سفارش بده خودت. شما هیچوقت سلیقه غذایی  یک بی‌خانمان را دست‌کم نگیرید و فکر نکنید چون مدتهاست که رستوران نرفته پس با منو روز آشنا نیست. کنارم ایستاد و دوشادوش هم با آن همه بو رفتیم تا دم صندوق من را چه جو مدرسه‌سازانه گرفته بود بماند. من گفتم:‌یک قهوه با دوتا شیر. مرد شروع کرد. ساندویچی سفارش داد همه چیزش دوبرابر. هم هَم (یکجور گوشت خوک) و هم بیکن (یکجای دیگر خوک) هم پنیر سوییس هم چدار، هم گوجه اضافه، هم نیمرو ولی فقط با سفیده تخم‌مرغ (مگه بدنسازی آخه خب حالا زرده رو هم بخور،دیشب ودکا را زدی تخمت هم نبود، به من رسید سلامتی و کبد مهم شد؟) هم آخرین مدل نان بیگل  سیب و کارامل(باور کنید اگر من می‌دانستم همچین چیزی موجود است) و کوکوی سیب زمینی داغ( نمی‌داستنم این کافه زنجیره‌ای هش براون هم دارد).قهوه‌اش را هم یک مدل مدرنی سفارش داد که شاید شما دوستان مهاجر هم بخواهید ازش یاد بگیرید. نصفش فرنچ وانیلا نصف دیگرش قهوه. زن پشت صندوق نگاهم کرد که یعنی بزنم.دندون اسب پیشکش نشمرده، سرتکون دادم که بزن. خیلی هنر می‌خواهد در ارزانترین کافه کارگری کانادا ساندویچی سفارش بدهی بشود هشت و خرده‌ای دلار با قهوه. دوستمان موفق شد. بعد هم رفت نشست گفت من می‌شینم رو اون میز. انگار که قرار باشد اون جا بگیرد بعد بشینیم وردل هم قهوه بخوریم. قهوه ام را گرفتم. ده دلار دادم و ماندم منتظر سفارش پارتنرم که کنار پنجره داشت ریشش را می‌خاراند. ساندویچ را بردم سرمیزش. داشت آرام رو به باران و ساختمان جشنواره فیلم تورنتو قهوه و فرنچ وانیلا می‌خورد. گفت باران قشنگیه. گفتم لذت ببر. من باید برم سرکار دیرم شده. روز اول پس انداز را با صفر دلار برگشت سرمایه به پایان رساندم.

روز دوم ده دلار دوم: امروز با کسی چشم تو چشم نشدم. هدفون به گوش زل زدم به موبایلم یعنی دربرابر بی‌عدالتی من هم کرم هم کورم هم به تخمم. قهوه را گرفتم آمدم سرکار. ظهر هم ساندویچم را سرمیزم خوردم. هوا آفتابی و عالی بود و انقدر از پشت میزم تکان نخورده بودم که خرده‌های نان ساندویچ ظهرهنوز درتای بلوزم مانده بود.  فکر کردم بلند شوم، تکانده شوم و بروم یک چای در کافه کبکی دم پارک  بخورم و دوتا هم از سفرنامه‌های مسابقه نشر نوگام را بخوانم.چای در این کافه دودلار است. فکر کردم به درک امروز هشت دلار پس‌انداز می‌کنم. کافه‌چی مرد کبکی/مونترالی زیبایی است که فقط با آدم روبوسی نمی‌کند. یعنی با من نکرده هنوز فکر کنم با همه می‌کند.یک کم زیادی صمیمی‌ست که خب قشنگ است، به هرحال ما در غربت کمبود محبت داریم و این محبت را از کافه‌چی‌ها  و رقاصه‌های برهنه زن-زیبار گدایی می‌کنیم. چای رو سفارش دادم گفت چای همیشگی تمام شده، بجایش چای فلان‌چیز را بخور. گفتم باشه.  دم دخل یک پیش‌دستی گذاشته بود پر شیرینی. شیرینی رو هل داد طرفم و به فرانسوی یک چیزی گفت در مایه بفرما. گفتم مرسی نمی خورم. گفت تازه است. گفتم من شیرینی نمی‌خورم کلا. گفت این فرق دارد، کوچیکه که، امتحان کن. رفته‌اند گشته‌اند تعارفی‌ترین و انگلیسی‌ندان ترین شهروند استان کبک را پیدا کرده‌اند آورده اند این کافه. یک دانه برداشتم و گذاشتم دهنم. واقعا خوشمزه بود. صدای تشکر درآوردم. امممم. خیلی خوب بود، ووی وووی چه عالی. آخ. اوووف. خواستم خیلی تشکر کنم ببیند چه قدردانم. گفت دوست داشتی نه؟ یکی دیگه. گفتم نه. چای را گذاشت روی پیشخوان یک شیرینی هم گذاشت در پاکت گفت باچای یک چیز دیگر است. با قدردانی گفتم «چقدر مهربانی»‌خندید. دو دلاری دستم بود. گفتم چقدر شد. گفت چهاردلار. گفتم این چای دارجیلینگ چرا از ارل گری انقدر گرونتر شد؟ گفت نه شیرینی ها دونه‌ای یک دلاره. آخه تعارفی فرانسوی قلابی آدم برای چیزی که می‌خواد پولش را بگیرد انقدر تعارف و من بمیرم و بفرما می‌کند. امروز در جدولم زدم چهار دلار بازگشت سرمایه. بعبارتی می‌کند روزی دو دلار بازگشت سرمایه که اگر همینجور پیش بروم و اتفاقی نیافتد تا سی ماه دیگر همه آب رفته را به جوبم باز خواهم گردانید. ضمنا تورم را حساب نکرده‌ام. در زمانی به بلندی سی‌ماه تورم هم خودش یک فاکتورمهمی است.

 

09 Oct 06:35

تیر

by Mirza

- در مقابل جوخه‌ی تیرباران چگونه باید ایستاد سرباز؟
- خوشبین، قربان.

09 Oct 04:41

دخترخوانده

by Mirza

clairekeegan.jpgسه زمستان قبل در شماره سالگرد نیویورکر داستانی به نام «دختر خوانده» از کلر کیگان چاپ شده بود. برای این شماره‌های سالگرد عموماً داستان‌هایی که از دید خودشان عالی هستند می‌گذارند، خود داستان به صورت کتاب بسیار کوتاهی هم چاپ شده و کیگان چند جایزه به خاطرش برده بود. یک سال گذشت و من دیدم هنوز گه‌گاه برش‌های بلندی از داستان یادم می‌افتد. آدم در طول سال‌ ده‌ها داستان کوتاه می‌خواند و از این همه شاید به زور یکی دوتایی روشن در خاطر آدم باقی بمانند. گمانم این داستان بسیار بیشتر از آنی که همان زمستان حدس زده بودم بر من اثر گذاشته. اصلاً به خاطر این داستان تصمیم گرفتم تفننی ترجمه کنم. منتهی داستان خیلی بلندی بود. فکر کردم اول با چند کار کوتاه‌تر که دوستشان دارم شروع کنم و این طور شد که آن دو داستان سافران فور و موراکامی را ترجمه کردم و گذاشتم در همین وبلاگ. برای دختر خوانده که کل این مسایل به خاطرش بود بیشتر وقت گذاشتم. حتی از امیر مهدی حقیقت که جزو صالحان روزگار است کمک گرفتم برای رفع اشکال و دستش واقعاً درد نکند.
ترجمه پاییز پارسال تمام شد. نمی‌دانم چرا همان موقع نگذاشتمش در سایت. شاید خواستم کمی فاصله بگیرم و بعد برگردم دوباره بخوانمش. این وسط یکی دو ترجمه‌ی خیلی کوتاه دیگر هم کردم که به تدریج همین‌جا می‌گذارم. این اواخر باز این داستان را دست گرفتم و هنوز خوشحالم این همه مدت با آن سر و کله زدم. هنوز توصیف‌هایش برایم مسحورکننده‌اند و قهرمانانش عجیب واقعی. چیزی حین کار رویش فهمیدم که کمی برایم تلخ بود. فهمیدم هر چه می‌گذرد کار ترجمه، هر قدر تفننی، کمتر ازم برمی‌آید. هر چه می‌گذرد به فارسی کمتر می‌خوانم و می‌نویسم و خیلی ساده می‌بینم احاطه‌ام به زبان کمتر شده و دایره لغاتم محدودتر و برای برگردان یک جمله ساده چقدر مجبورم جان بکنم. گمانم بعد از این و آن یکی دو کار کوتاه ناتمام کار را به اهلش بسپارم، مگر اینکه باز فیلم یاد هندوستان کند. القصه اینجا می‌توانید داستان را بخوانید یا فایل پی‌دی‌اف داستان را از آخر صفحه‌اش دانلود کنید. از آتوسا متشکرم که در ویرایش داستان کمکم کرد.

07 Oct 11:06

تیر

by Mirza
Ayda shared this story from میرزا پیکوفسکی.

- در مقابل جوخه‌ی تیرباران چگونه باید ایستاد سرباز؟
- خوشبین، قربان.

07 Oct 10:59

چهارسال و سه ماه

Ayda shared this story from نیم دایره :: یادداشت‌های فاطمه شمس.

حس حذف شدن از معادلات و روزمرگی‌های آدم‌هایم در ایران. همین یک جمله کافیست. می‌ترسم از بسط دادن‌اش.
30 Sep 11:05

از روزها

by خانم كنار كارما

دوماه مانده و با تقریب خوبی همه‌ی اطرافیانم به‌جد٬ به امر خالی کردن ته دلم مشغول‌اند. دلیل‌شان هم کاملا از سر محبت است؛ محبت و دلسوزی. درک‌شان می‌کنم. نمی‌توانند بفهمند که درون کله‌ام چه اتفاقی افتاد که استعفا دادم. از نظرشان شغل خوب (شما بخوانید دهان‌پرکن)٬ حقوق و مزایای مناسب٬ پرستیژ کاری٬ کجایش می‌لنگید که زدم زیر همه‌چیز. شاه‌بیت هم که مامان است: «خوشی زده‌است زیر دلت٬ خوشی». رویکرد آقای پاریس از همه اما ترسناک‌تر است. خیلی کول گفت هرچه تصمیم بگیری٬ من اعتماد می‌کنم. نگفت حمایت می‌کنم. گفت اعتماد می‌کنم. دقیقا همیشه از همین قسمت دموکراسی می‌ترسم؛ همین‌جا که می‌گوید به اجماع رسیدید و تصمیم گرفتید٬ پای عواقبش هم بنشینید. بحث «عواقب» که وسط می‌آید٬ یک‌دنگ دلم می‌لرزد.

دوماه باقیمانده کرخت است. من کرختم. آفیس کرخت است. یک‌جور خاصی همه با هم انگار رودرواسی پیداکرده باشیم٬ تعارف می‌کنیم٬ لبخند می‌زنیم. یکی که می‌رود قهوه درست کند٬ برای من هم می‌آورد. من کانتر گذاشته‌ام و هر روز صبح یکی کم‌ترش می‌کنم. باورم است که دیگر تمام شده. دلتنگی ولی هنوز نیامده. حسین می‌گوید آدم مزخرفی هستم که دلتنگی حتی توی چشم‌هایم نیست. می‌گویم مردک نمی‌روم که بمیرم! زنده‌ام. می‌آیم سر می‌زنم. دروغ می‌گویم من هرگز پایم را در جایی که ترکش کرده باشم٬ نمی‌گذارم.

وقتی یک‌سال فکر کردم و تصمیم گرفتم٬ مطمئن بودم که زیرش نمی‌زنم. احتیاج به زمانی برای خودم دارم. احتیاج به سفر٬ به آرامش. به مدتی کار نکردن. مرفه بی‌درد نیستم. فعلا درد ندارم اما قطعا مشکل مالی پیدا خواهم کرد. خودم را برایش آماده کرده‌ام. ماشین را برای همین فروختم که بگذارم روی آن سرمایه‌گذاری کوچولو. مجبورم. از یک‌جایی به بعد من دیگر آدم پشت میز نشستن و هرروز و هرروز از انفجارها٬ نشست‌ها و مذاکرات خواندن نیستم (چهارسال پیش اگر ژورنالیستی این را می‌نوشت بزرگ‌ترین منتقدش من بودم). این را نمی‌دانم چطور باید توضیح بدهم. این‌ها را که دارم الان می‌نویسم اشک‌هام سرازیر شده. سخت است و واضح است که کمی ایده‌آل‌گرا هستم اما فکر می‌کنم اگر به اندازه‌ی پدرم هم عمر کنم٬ دیگر در سی‌و‌سه‌سالگی باید بروم سراغ جهانی که کمی لذت داشته باشد؛ از کتاب‌هایی بنویسم که خوانده‌ام و پ‍رواز کرده‌ام٬ از فیلم‌هایی که هفته‌هایم را ساخته‌اند. ترجیح می‌دهم دیگر کمتر بخورم و بپوشم و خرج کنم اما حسرت نداشته باشم که وقت برای فرانسه خواندن ندارم. امروز حرف از «آپدایک» شد؛ کسی که دوتا پلیتزر گرفته است و من هنوز حتی یکی از کارهایش را نخوانده‌ام. دلم ‌خواست این‌ها را برای کسی بگویم؛ یکی که نقدم نکند و ترس به دلم نیندازد اما عرض به حضور انورتان که یک‌وقت‌هایی آدم هشت‌ریشتر تنهاست و عجبا به قانون مورفی که این تنهایی‌ همیشه در وقت خطیرترین تصمیمات زندگی است.


پلیس گفت خانم پشت فرمان ماشین‌تان با موبایل حرف نزنید. گفتم ماشین من نیست٬ ماشینم را فروختم. خندید و ننوشت و گفت برو.

30 Sep 08:37

پیش از مهاجرت به اینها هم فکر کنید

by سیب به دست

این روزها خیلی از دوستانم که همین پنج سال پیش حتی فکر مهاجرت به ذهنشان خطور نکرده بود سراغم می آیند و از من راه و چاه می پرسند و معلوم است که بطور جدی  به مهاجرت فکر می کنند. با خودم فکر کردم که این جمع بندی شاید به کار کسانی که این روزها درگیر قضیه ی مهاجرت هستند کمکی کند. هرچند اصولا معتقدم که راهکار دادن در این زمینه انقدرها هم به کار نمیاید و خیلی چیزها هست که واقعا باید شخصا تجربه کنید و در ضمن از مورد به موردی قابل تعمیم نیست چون ادمها متفاوت هستند. این متن خلاصه ای ازنکاتی است که به نظرم کمتر به آن پرداخته شده است. به یاد داشته باشید که مهاجرت تصمیم بزرگی است و زندگی شما را برای همیشه تغییر خواهد داد. برای شما در هر تصمیمی که بگیرید  آرزوی بهترین ها را داریم.

 It is all about Balance

 یکم: کفه ی ترازو

چیزهایی که شما بعد از مهاجرت به دست می اورید (آزادی، رفاه، امنیت ..) همانقدر مهم است که چیزهایی که پشت سر می گذارید ( خانواده، دوست، خاک آشنا، شغل، ..) . بطور ساده هر قدر چیزهایی که شما پشت سر می گذارید کمتر باشد و دست آوردهای شما آن طرف ناچیزتر، کفه ی شما در دیگر سو سنگین تر خواهد بود و شما مهاجر موفق تری خواهید بود. بطور مثال اگر در ایران توی کارتان ناموفقید؛ حق شما خورده می شود، خانواده ای دارید که بارشان را باید بکشید، مهاجرت برای شما گزینه ی خوبی است. چون از شر چیزهایی که دوست ندارید خلاص می شود و این طرف هرچه که درانتظارتان باشد از انچه که تجربه می کنید بهتر خواهد بود. اما برعکس اگر شغلی دارید که به شما هویت می دهد، مورد احترام هستید، خانواده و حلقه ی دوستانی دارید که با انها خوشید و تنهایی هایتان را پر می کنید بیشتر به تصمیمتان فکر کنید چون خیلی از اینها رابه اسانی برای همیشه از دست می دهید. به یاد داشته باشید که ذهن آدمی ذهنی مقایسه گر است. شما ممکن است زیرک باشید و از دام مقایسه خودتان با دیگران در بروید اما از دام مقایسه امروز با گذشته ی خود به سختی می توان در آمد.

 You can not teach an old dog new tricks

 دوم: سگ پیر

سن عامل بسیار بسیار مهمی است. بخشی از اهمیتش به قانون اول بر می گردد. بدیهی است که هرچه شما جوان تر باشید چیزهای کمتری را پشت سر خواهید گذاشت چون توی ایران ریشه نکرده اید و دست اوردهای زیادی ندارید که گذشتن از آن شما را غمگین کند. اما بخش دوم به خود خاصیت سن برمی گردد. با هر روز بالا رفتن سن توانایی شما برای اموزش و تطبیق پایین تر می اید و این در پروسه ی مهاجرت طبعات دردناکی خواهد داشت. شما اسامی ، کلمات، زبان ، قوانین جدید را به سادگی یاد نمی گیرید. هر چیزی را باید هزار بار بیشتر و با تلاش توی مغزتان فرو کنید. در ضمن ریسک پذیری ، اعتماد به نفس و شهامت هم معمولا چیزهایی هستند که با بالا رفتن سن سیر نزولی می گیرد. اهمیت سن به حدی است که توی وبسایت رسمی مهاجرت به استرالیا هیچ فرد بالای 42 سال تحت هیچ شرایطی واجد شرایط مهاجرت نخواهد بود. من شخصا مهاجرت کردن را برای هیچ کس که بالای سی سال باشد توصیه نمی کنم.

 If you want to go fast go alone, if you want to go far go together

سوم: تند بروید تنها بروید، دور بروید با هم

من شخصا همیشه با کله خری ذاتی خودم فکر می کردم که تنها سفر کردن اسان تر است. اما واقعیت این است که خصوصا در سالهای اول که اوضاع سخت  تر می گذرد داشتن یک رفیق، یک همراه، یک همسفر (و هرچه بیشتر بهتر) به نحو عجیبی به شما قدرت می دهد.  دوستانی را می شناسم که سالهای اول مهاجرت ناچار به کارهای خیلی پست تن داده اند اما از آن روزها به عنوان بهترین روزهای زندگی یاد می کنند. دلیلش به طور ساده این بوده که این دو دوست از دبیرستان با هم بوده اند و با هم از ایران خارج شده اند. آنها تعریف می کنند که بعد از کار با هم ابجو می خوردیم و به مشکلاتمان می خندیدیم. توجه بفرمایید که اگر هم  تنها باشید بعد از یک روز سخت می توانید ابجو بخورید اما کسی نیست که باهاش بخندید و در نتیجه بعد از خوردن ابجو بیشتر احتمال دارد که به حال خودتان گریه کنید. داشتن همراه مهم است اما  نکته ی ظریف این است که  دو همراه باید دقیقا به یک اندازه تصمیم به مهاجرت داشته باشند. هیچ وقت کسی را به زور تشویق به همراهی با خود نکنید. مهاجرت راه دشواری است و انکه نمی خواسته وسط راه می برد و نه تنها یاری نمی شود که باری می شود که باید روی دوشتان بکشید و یا رهایش کنید که در هردو حالت فقط ادامه مسیر را دشوارتر خواهد کرد

The limits of my language means the limits of my world

چهارم : هیچ کس زبانش خوب نیست

واقعیت این است که اگر شما زبان را از 5-10 سالگی توی کشور دیگری یاد نگرفته اید زبان شما خوب نیست. نمره ی ایلتس یا تافل هم فقط حداقل توانایی های شما را در زبان انگلیسی نمایش می دهد و ربط چندانی به محاوره ی روزمره ندارد. زبان دریچه ی ارتباط شماست با دنیا. طبیعی ست که وقتی نتوانید خود را خوب بیان کنید میزان هوش و دانش و بقیه ی مهارت های شما هم به سادگی زیر سوال می رود. شما با زبان نه چندان خوب با لهجه ای غریب در محیطی رها خواهید شد که حتی یک کودک هشت ساله از شما به نحو موثرتری با محیط ارتباط برقرار می کند. هر کشوری برای خودش در این زمینه شرایط خاصی دارد. من از اروپا چیز زیادی نمی دانم. اما مثلا در انگلیس درست حرف زدن بسیار مهم است و تاکید روی گرامر درست بسیار. در استرالیا و نیوزیلند شما انواع ادمها را با لهجه های مختلفی خواهید دید که وقتی دهانشان را باز می کنند و به انگلیسی حرف می زنند حتی یک کلمه اش را به دلیل لهجه ی مخصوص انها در ابتدا نخواهید فهمید. این که شما بطور مداوم در ارتباط و فهم دیگران دچار اشکال می شوید بر روی توانایی شما برای یافتن کار، دوست یابی و حتی خرید یک بستنی هم تاثیر خواهد گذاشت. اگر برای شما درست حرف زدن؛ ارتباط انسانی، پذیرفته شدن در یک جمع به عنوان یک انسان فصیح و بلیغ مهم است به این قضیه فکر کنید.

Money is the barometer of a society’s virtue

 پنجم: پول

این که با چه میزانی از سرمایه از ایران خارج می شوید تیغ دو لبه است. اگر با پول کمی که برای چند ماه زندگی کفاف می دهد خارج شوید احتمال موفقیت شما بالاتر از کسی است که با سرمایه ای بین 50 تا 500 هزار دلار خارج شده چون فشاری که به شما خواهد امد شما رو توی جامعه ذوب می کند و باعث می شود که از ترس بجهید بالا و برای خودتان کاری دست و پا کنید. بدترین حالت نصفه نیمه است که نه انقدر در اضطرارید که کف زمین بشورید و نه انقدر پول دارید که نگران کار و در امد نباشید. اگر سرمایه  ای که خارج می کنید بالای یک- دو میلیون دلاراست، شما اساسا آدم موفقی هستید و احتمالا هرجا بروید ادم موفقی خواهید بود و پیشنهاد می کنم وقت تان را با خواندن این نوشته هدر ندهید.

 Attachment is one of the most important needs of your soul

ششم: مرز

بسیار شنیده ایم که گفته اند «هرکجا باشم باشم، آسمان، فکر، زمین مال من است». واقعیت این  است که زندگی شعر نیست. دنیا مرزهایی دارد و شما یک ایرانی هستید. هیچ کشور دیگری سرزمین شما و خاک شما نیست و نخواهد بود.  شما می توانید در هر کشوری که بخواهید اقامت کنید، درست مثل هتلی که برای اقامت انتخاب کرده اید  این هتل می تواند بسیار شیک، مرفه و اصلا هفت ستاره باشد. اما در هتل احساس خانه را نخواهید داشت. شما متعلق به خاک خودتان هستید و انجا را با همه ی بدیها، خوبی هایش می شناسید، با جرایم و جنایات وخرافاتش آشنا هستید. این ور آب شما روی زمان و مکان و فرهنگ سوار نیستید. در دراز مدت حسی شبیه عدم تعلق روی شما سوار می شود. البته عدم تعلق و چون سرو ازاد بودن خیلی هم خوب است ولی واقعیت  این است که روح ادمی برای لذت بردن ازچیزها نیاز به احساس تعلق دارد. بدون حس تعلق از زیبایی، نظم و آزادی اطرافتان بهره ی چندانی نمی برید چون اینها «مال» شما نیست. تصاویر از برابر شما می گذرد، شما  می بینید اما عمق حس جاری در محیط در روح تان نفوذ نمی کند و در یک کلام » حال نمی دهد». این که می بینید کسی در بهترین ساحل دنیا با بیکینی نشسته و مارگاریتا میخورد و هوس ساندویچ فری کثافته  یا اتوبوس های شهر ری را می کند ادا نیست. این واقعیت مضحک روح ادم است .

 There is no U-turn on this road

هفتم: باز آمدنی نیست، چو رفتی رفتی

وقتی از ایران خارج می شدم با خودم گفتم می روم؛ می بینم، می سنجم. اگر شد می مانم و اگر نه بر می گردم. فکر می کنم خیلی ها هم با همین فکر از ایران بیرون رفته اند.  در واقع این فکر کمک می کند که از شدت حجم واقعه ی پیش رو بکاهید و به شکل یک تجربه ی برگشت پذیر بهش نگاه کنید چون مغز ادم  از چیزهای برگشت پذیر کمتر می ترسد. واقعیت این است که مهاجرت ( از نوع ایرانی آن) پروسه ی بی بازگشتی ست. ایرانی های زیادی به کار سیاه و حتی شستن زمین هم رضایت می دهند تا برنگردند. واقعیت این است که وقتی به راه  رفتن توی محیط ازاد عادت کردید برایتان زندگی در شهری که هرکه از راه رسید بتواند جلویتان را بگیرد و ارشاد کلامی تان کند سخت می شود. وقتی به قطارهای خالی که سر ساعت می رسد؛ به نظم؛ به قانون به هوای پاک و بدون پارازیت، به اینترنت پر سرعت بدون فیلتر؛ به رانندگی خوب؛ غذای خوب، شراب خوب و لباسهای رنگی خوب عادت کردید دیگر نمی توانید روال سایق را قبول کنید. دوستان زیادی داشتم که بعد از ده سال به ایران برگشته اند و  بیشتر از چند هفته دوام نیاورده اند. آنهایی  هم که ماندگار شده اند برای همیشه مثل کبوتر دو برجه بین این و آن معلقند.  پیش از این که مهاجرت کنید به این فکر کنید که این تصمیم  برای همیشه زندگی شما را تغییر خواهد داد.


دسته‌بندی شده در: لولیتا

30 Sep 08:25

حکم

by 1neveshteh

منتظر ماندن سخت است. سخت‌تر است وقتی ندانی منتظر چه اتفاقی هستی. سخت‌تر می‌شود وقتی فکر می‌کنی اتفاقی که منتظرش هستی اگر بیفتد زیاد هم خوب نیست. کسی که منتظرش هستی اگر برگردد همه چیز آنقدر رویایی نمی‌شود. 
منتظر ماندن سخت است. هر چند از امیدواری شروع می‌شود؛ با شادی کوچکی توی دلت و لبخند نصفه نیمه‌ای روی لب. با صبوری ادامه پیدا می‌کند. با روزهای کشدار؛ به بی‌صبری می‌رسد. به هزار اما و اگر؛ به نا‌امیدی ختم می‌شود. 
و تو می‌مانی خدا می‌داند چند روز و هفته و ماه و سال از دست رفتهٔ جوانی‌ات. روزهایی که می‌توانستی از ته بخندی اما نخندیدی، شب‌هایی که می‌توانستی انقدر بی‌تاب گریه نکنی اما رفتی زیر پتو و گریه کردی. از تمام فرصت‌هایی که به اسم انتظار و با دلخوشی از آن‌ها چشم پوشیدی. امیدواری معصومانه و احمقانه‌ات به همه آن روزهایی که هیچ وقت نرسیدند. 

خودمان را محکوم نکنیم. خودمان را به منتظر بودم محکوم نکنیم.

25 Sep 05:37

سعه ی صدر و دهه ی فجر باجناقن. اولی برنج فوروشه...

by مظفـّـر مستدام
سعه ی صدر و دهه ی فجر باجناقن. اولی برنج فوروشه دومی تاجر پارچه.
23 Sep 08:57

نوح از هر نژاد انسان هم یک جفت سوار کرد یا فقط درگیر حیوانات بود؟

by آیدا-پیاده

از تنوع غذایی که بگذریم، حسن دوم زندگی در شهری که از همه دنیا کلی مهاجر دارد، رنگ چهره بچه‌هاست. در کودکستان بچه تقریبا از همه رنگی موجود است.درست است همین هزاررنگی را  مقیاس بزرگ‌سالان و  یک واگن مترو هم می‌شود دید، ولی قبول کنید آدمها وقتی کوچکترند تفاوت نژادی‌ وچهره‌شان خیلی بامزه تراست، مثل هرچیز دیگرشان.

 

کودکستان پسر طبقه دوم یک ساختمان سه طبقه است. اگر تا هفت چهل و پنج دقیقه برسم بچه را طبقه همکف تحویل می‌دهم. ساعت هفت و چهل پنج وقتی همه مربی‌ها می‌رسند، مربی‌ هرکلاس بچه‌ها را با آسانسور می‌برد طبقه دوم و کلاس خودشان و روز شروع می‌شود. یکروز راس ساعت هفت و چهل پنج رسیدیم، میس‌‌ لینگ و هفت تا بچه داشتند سوار آسانسور می‌شدند. پسر گفت: “میشه بالا خداحافظی کنیم”، دلیلی برای نه گفتن نبود، آپولویی که بنده هرروزهوا می‌کنم، همیشه می‌تواند ده دقیقه دیرتر هوا شود. سوار آسانسور شدم. با هفت جفت چشم که از پایین، دقیقا از جایی پایینتر از کمرم من را نگاه می‌کردند. این زیر چهارسال‌ها چرا انقدر چشمان درشتی دارند. دوتاشون سیاه پوست بودند. یکی‌شون که می‌دانستم پدرش اهل جاماییکا و مادرش ترینیدادی است، موهاش را بافته بود و مدام بی‌خود و بی‌جهت هیکل می گرفت. آن یکی که کوله پشتیش دقیقا همقد خودش بود یک کلاه لبه دار خیلی گنده گذاشته بود سرش و از زیر کلاه من را نگاه می‌کرد. انگار که خواننده رپ مشهوری باشد که صبح زود مجبورش کرده‌اند بیدار بشود و برود دنبال کسب علم و من را هم‌دست مادرش مسبب این سختی می‌داند. دختر همکلاسی پسرک چینی‌ست. چینی اصل با گردترین صورت ممکن و کشیده‌ترین چشمهای دنیا. با آن دم موشی‌ها مو نمی‌زند با جا سوییچی، دماغی هم که ندارد، کوچک و گرد. دختر چینی یک دوستی هم دارد که روس است فکر کنم یا اوکراینی. انقدر بور است که موهایش رنگ صورتش است، سفید. اعصاب لفت دادن و توقف بی‌جا هم ندارد. سوار آسانسور که شدیم معلم جای دگمه بستن در، دگمه بازکردن در را زد و دری که داشت بسته می‌شد از وسط راه باز شد. دختر سه سال و نیمه خیلی بور و لب سرخی را تجسم کنید که سربالا داد “اوه مای گاد، میس لینگ” معلم آن بالا شرمنده شد و به رسم آموزش عذرخواهی عمومی بابت اشتباهش از جمع معذرت خواست. یکی نیست بگه آخه طلایی یک متری، تو دقیقا اون بالا چیکار داری که انقدر اعصاب اتلاف وقت نداری. یکی از پسرها پدرومادرش کره‌ی‌ند، کره جنوبی طبعا. تمام موهایش برسرش عمودند، موهای سیاه و عمود. کم حرف است ولی خیلی هل می‌دهد. من هربار دیدمش داشت یک چیزی را به مقصدی نامعلوم و شاید هم معلوم هل می‌داد. در کلاس کلی میز و جایگاه بازی و فعالیت عملی دارند. روی یک میز یک تشت خیلی بزرگی است برای آب بازی و ناورانی و آموزش هیدرولیک، میز دیگر یک ظرف خیلی خیلی بزرگ لگو، و میز ماسه بازی. سان-چی تا میرسد زود کیفش را در کمد مخصوصش می‌گذارد و میرود یکی از این میزها را هل می‌دهد. با چه سختی‌ی. یکبار زود رفتم دنبال بچه دیدم سان-چی دارد یک میزی را هل می‌دهد و بچه‌های که دارند روی میز بازی می کنند خونسرد درحال بازی با میز جابه‌جا می شوند. انگار سان-چی رانش زمین باشند و اینها بندگان ریلکس و مجبور خدا. وقتی چیزی را هل نمی‌دهد یا به مانع یا ته خط رسیده یا دارد با عطش زیاد آب می‌خورد. در آسانسور خونسرد ایستاده بود و باهمه موهای عمودش زل زده بود به چراغ نشان دهنده طبقات. جز پسر من چند بچه دیگر کلاس هم ایرانی‌اند که یکی از پسرهای ایرانی با ما سوار آسانسور بود. سوار که شدیم از ته آسانسور داد زد”‌سآلام ” ، صدا هم که کلفت . گفتم سلام. دوباره داد زد – حالا من چهل سانت اونورترم -”مامان من زود رفت”  و بعد هم به دختر هندی کنار دستش که برای یک سه ساله موهای خیلی بلندی دارد و  از ساعت هفت صبح با انرژی حرف می‌زند به انگلیسی گفت ” ایلیاز مام”‌. انگار دختربچه نمی‌داند . دختر هم اگر فکر کنی یک ثانیه نگاه این کرد نکرد. حرف می‌زد، هیچکس نمی‌داند با کی ولی داشت حرف می‌زد. این هزار رنگ بودن صورتهای گرد و دستهای هنوز تپل این جماعت عالیست. از بالا که نگاه می‌کنی حس می‌کنی داری یک پوستر یونیسف فرداعلا می‌بینی. همه همقد، یک سرخپوست یا یک تک پر فقط کم دارند که پوستر کامل بشود. نگاهشان با هم مو نمی‌زند: همه گرد، همه تو اینجا چه‌کار می‌کنی، همه مهربان و مختصری طلبکار. در باز شد و دختر روس یا اوکراینی گفت “فاینالی” و سان-جی شروع کرد به هل دادن پسر سیاه کلاه بزرگ جلوش که کلا عجله‌ی ندارد و پسر ایرانی داد زد “خدافس” و دختر هندی همینطور که حرف میزد دست دوست دم موشی چینی‌ش را گرفت و پیاده شد و پسر جاماییکای هم یکی زد پشت پسر من و با صدای جیغی بهش گفت “بادی”‌و ما هم پیاده شدیم.

چه خوب است من از آموزش جغرافیا انسانی عجالتا به بچه معافم. همه رنگها را باهم دریک آسانسور می‌بیند.

 

23 Sep 07:50

http://13591388.blogspot.com/2013/09/blog-post_16.html

by خانم كنار كارما

ده‌ساله باشم. آخرشب یک روزی از ایام عید. تفرش. موج‌موج دخترخاله‌ها و پسرخاله‌ها وول بخوریم لابه‌لای ملافه‌های مادرجون که گفته «خودتان بگردید٬ ببینید کدام لاحاف-تشک را می‌خواهید». سرد باشد٬ خیلی. برف کنار دیوارهای باغ در نور ماه بدرخشد. بخاری نفتی داشته باشیم با یک دیگ لبوی داغ روی‌ش. صدای صفحه‌های روح‌انگیز ِ پدربزرگ در پس‌زمینه بیاید: «چه شود گر فکنی بر من مسکين نگهی»٬ خودش بی‌صدا مشغول کتاب باشد. گلی‌خانم بپرسد:«فردا چی بگذارم برای ناهار؟» و هرکس چیزی بگوید. یکی کوفته بخواهد٬ یکی شامی‌کباب و دیگری آش‌رشته. مادرجون عصبانی شود. بگوید «خیله‌خب٬ خیله‌خب». من رفته باشم سروقت رختخواب‌ها٬ سروقت همان تشک و لاحاف سنگین با ملافه‌ی گل‌گلی؛ همان گل‌دار صورتی با شکوفه‌های پنج‌پر زرد. یک درخشش خاصی درون دل‌ام باشد که بیست‌سال بعد به آن «خوشبختی» بگوییم. دراز بکشم توی رختخواب خنک. خودم را جمع کنم٬ چشمم گرم شود٬ سرم سنگین. گوش‌هایم صدای روح‌انگیز بشنوند و هوهوی جغدی در دوردست و دقیقه‌ای بعد چیزی نباشد.

خواب سال‌هاست که با من رفیق نبوده.

23 Sep 07:08

شکلاتی کم رنگ

by KHERS
برادرم اتاق زمان نوجوانیم را برداشته. من بعد از رفتنم همیشه بهش می‌گفتم این کار را بکند چون اتاق من واقعن اتاق بود ولی اتاق برادرم واقعن یک تکه از قناسی هال بود که دورش را تیغه کشیده بودیم و یک در هم برایش کار گذاشتیم اما حتی همان درش هم هیچ‌وقت درست چفت نمی‌شد و باید می‌کوبیدیش تا بسته شود؛ شاید اصلن برای همین است که عادت کوبیدن درها در برادرم پا گرفت، برای همین است که هنوز هم وقتی کسی در را می‌کوبد روانم در دو سطح به هم می‌ریزد: یکی در زمان حال و یکی هم لایه‌هایی که مربوط به هفت-هشت سال پیش است، وقتی هدف نمره یکم رفتن از این خانه بود و هر دری هم که کوبیده می‌شد توی هدفم مصمم‌تر می‌شدم.
اتاق من از دو طرف پنجره دارد و برای جوانانی که در خفا سیگار می‌کشند و اودکلن به دریچه کولر می‌پاشند کلن گزینه‌ی مناسب‌تری است، گردش هوا بهتر و راحت‌تر است و بوی تنباکو به جای اینکه برود زیر دماغ والدین نگران یکراست از پنجره‌ی غربی به بیرون مکیده می‌شود. اینطوری والدین نگران فقط بوی اودکلن به مشام‌شان می‌رسد و بقیه‌اش را به تخیل‌شان می‌سپارند. بعد از این‌همه سال برادرم بالاخره اینها را فهمیده و اینطور که خودش چند ماه اخیر را خلاصه می‌کند الآن چند وقتی است که با گیتارهای گران‌قیمتش توی اتاق من است.
من الآن بی‌اتاقم، فرقی هم ندارد، من که اینجا زندگی نمی‌کنم. شب اول توی اتاق برادرم خوابیدم. صبحش مثل هر روز بیدار شدم و تنها فرقش این بود که بیشتر طول کشید تا هضم کنم و بفهمم که کجا هستم. تختخواب‌ها برای من به طور کلی به دو دسته تقسیم می‌شوند: آنهایی که کنارشان دیوار دارند و آنهایی که ندارند، یعنی آنهایی که هرچقدر هم در حالت خواب و بیدار دستهایت را به اطراف ول بدهی فقط هوا را می‌شکافی. این یکی کنارش دیوار داشت و شاید باورش سخت باشد اما جنس رنگ دیوار این خانه نوع به خصوصی است که تا دستم بهش خورد فهمیدم که اتاق نوجوانی خودم است. شاید برای کهنگی رنگش است؟ سالهاست که کل خانه یک دست رنگ می‌خواهد اما تجربه نشان داده که ما هر ربع قرن یک‌بار خانه‌مان را رنگ می‌زنیم و این که مهم نیست، اما همین اهمال در رنگ زدن، جنس دیوارها را عوض می‌کند و ناراضی هم نیستیم، همه چیز طبیعی است، همه چیز روال خودش را دارد، دیوارها هم با من و با پدر و مادرم پیر می‌شوند، اصلن مسخره است که خود آدم اینطور هر سال بی‌رنگ و رو تر بشود و بعد آپارتمانش هرسال بیشتر از سال قبل بدرخشد، ما از آنهایی هستیم که به هماهنگی یا شاید هم هارمونی بین جانداران و اشیا بی‌جان اطراف‌شان، به مسیر و سرنوشت مشترک آدم‌ها و مبل و میز و صندلی‌شان اعتقاد داریم، واقعیتش این است که همان ربع قرن را هم دروغ گفتم، ما تا بحال خانه‌مان را رنگ نزدیم و حتی دوست و فامیل هم که هر از گاهی می‌گفتند هال را می‌خواهند شکلاتی کم‌رنگ بکنند، ما حتی نمی‌فهمیدیم منظورشان چیست یا شاید هم خودمان را می‌زدیم به نفهمی و سیب و خیارمان را محکم‌تر گاز می‌زدیم و بعد هم تشکر می‌کردیم و خداحافظی تا عید سال بعد و سریع بر می‌گشتیم خانه‌ی خودمان و به دیوارهای کهنه‌اش دست می‌کشیدیم، مبادا که کسی در نبودن‌مان دیوارها را یک دست رنگ شکلاتی ملایم زده باشد.
برادرم مثل یک تپه روی زمین خوابیده بود. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که من بعد از سلسله سرماخوردگی‌های پارسالم خر و پف می‌کنم، بد هم خر و پف می‌کنم، خودم که صدایش را نشنیده‌ام اما هم ژ بهم گفته و هم خواهرم. سخت‌ترین مرحله‌اش قبولش بود، مثل هزار تا چیز دیگر اولش سخت است و بعد آدم قبول می‌کند؛ درمانی هم که ندارد یا اگر هم داشته باشد من دنبالش نیستم، راهکار اما دارد، مثلن ژ یاد گرفته بود که تکانم می‌داد و می‌گفت خرخر می‌کنی و من هم دمرو می‌شدم و خر و پف قطع می‌شد. مشکلی هم با دمرو ندارم، یعنی اصلن دوستش دارم و گاهی فکر می‌کنم کلن طاق‌باز خوابیدن کار حاجی بازاری‌هاست، چون چیزی برای عرضه دارند ولی کارمندها دمرو می‌خوابند، خودش یک نماد یا یک شعار یا شاید هم یک مبارزه‌ی خاموش است، خودش یک دعوت است که من دمر هستم یالا بپر پشتم.
برادرم که می‌گفت چیزی نشنیده اما بعد که فشارش دادم گفت که چرا اولش خر و پف را شنیده ولی کلن خوابش سنگین است و از این حرفها. اینطوری شد که از شب دوم رفتم توی یکی از اتاق‌های متروک خانه‌مان. اگر خانواده‌ی درست و حسابی بودیم همین اتاق اضافه را سر و سامان می‌دادیم و مثلن می‌شد کتابخانه، با یک مبل تک چرم و یک آباژور و میز تحریر سنگین و پرده‌های کلفت و خلاصه همین تصویر کلیشه‌ای که همه از کتابخانه‌ی خانگی اعیانی دارند. اما خب خانواده‌ی ما انگار توی گذشته‌اش منجمد شده، بچه‌های خانه یکی یکی رفته‌اند و بازماندگان انگار فقط در اتاق طرف را بسته‌اند، به جای کتابخانه و جیمنازیوم و سولاریوم فقط در را کوبیده‌اند به هم و بسته‌اند و حالا فضاهای زیادی از آپارتمان متری فلان قدر بی‌استفاده مانده. بازماندگان به چیزهای توی اتاق دست نزده‌اند اما معلوم است که چیزی عوض شده، شاید به خاطر لایه‌ی ضخیم گرد و خاک که روی همه چیز و لای شیارهای کیبرد را گرفته. اینجا اتاق سابق خواهرم است. یواش راه می‌روم تا گرد و خام بلند نشود. می‌ترسم برود توی حلق و گلویم، یا شاید هم می‌ترسم چیدمان چیزها به هم بریزد، خیلی‌اش که بهم ریخته اما توی همین بهم ریختگی‌اش یک نظم و مفهوم جدیدی دارد، واضح است که یک نفر اینجا بوده که دیگر نیست، کتابهایش هنوز هست ولی خودش نیست، میز توالتش هست ولی رویش خالی است و گرد و خاک گرفته، عکس‌های مورد علاقه‌اش هنوز روی دیوار است اما خب مناسبات خیلی عوض شده و منظورم از مناسبات بیشتر فواصل جغرافیایی است، آدم‌هایی که عکس‌شان روی دیوار است شاید دیگر دلیلی نیست که عکس‌شان روی دیوار باشد چون دیگر از هم دور نیستند و به جایش عکس آدم‌های دیگری باید برود روی دیوار. البته گام اول که گردگیری است، دارم خفه می‌شوم، تنفس مشکل است و بعد –بعدش شاید یک دست رنگ، مثلن شکلاتی کمرنگ یا هر رنگی که کنتور تاریخ اتاق را صفر کند.

21 Sep 05:08

Fog

by david alan harvey

fog

18 Sep 03:53

On the Street…..Somerset House, London

by The Sartorialist

On the Street…..Somerset House, London

18 Sep 03:49

On The Street….. 11th Ave., New York

by The Sartorialist

On The Street….. 11th Ave., New York

18 Sep 03:48

At the Shows….Tuesday & Wednesday

by The Sartorialist

91213Gala5437web

 

91213dress5708web

 

 

91213prints5801web

 

 

 

91213bun9382web

 

91213GioADR5728webIII

 

 

 

 

 

18 Sep 03:45

On the Street….West 22nd St., New York

by The Sartorialist

On the Street….West 22nd St., New York

17 Sep 04:59

آنکس که بداند و نخواهد که بداند

by آیدا-پیاده
Ayda shared this story from پیاده رو.

نتیجه‌گیری عملی میزگرد اونشب برای من این است ” نادانی انتخابی و  موضعی بهترین ثروت است”

من قصور کردم گاهی ولی شما خیلی مواطب باشید، همیشه وقتی نادان هستید فرصت هست که دانا بشوید ولی وقتی دانا شدید راه برگشت ندارید. اطمینان حاصل کنید از چیزی که قرار است بدانید چون وقتی دانستید دیگر می‌دانید و تنها راه بازگشت ندانستن احتمالا شلیک در دهان یا شوک الکتریکی است .

17 Sep 04:53

از ما فیلان‌ها٬ ما بهمان‌ها

by خانم كنار كارما (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from كنار كارما:
آخخخخ كه درد مشتركم ازت: من آدم كتبى‌ام.


کاش یک فرصتی بود٬ فراغتی٬ وقتی٬ می‌نشستیم دورهم و از «آدم‌های کتبی» حرف می‌زدیم. از این‌که چه موجوداتی هستند٬ چه می‌کنند و چه خواسته‌هایی دارند؛ با رسم شکل و نمودار٬ دقیق٬ جزءبه‌جزء. بعدترش هم اصلا می‌نشستیم به نقدکردن و ذکر خرده‌جنایت‌هایی که در حق بقیه می‌کنند. اشکالی ندارد٬ سگ‌خور.
من آدم کتبی‌ام. اطرافیان‌ام می‌دانند. یک‌عده با آن کنار آمده‌اند٬ یک‌عده همچنان درصدد تغییرم هستند و عده دیگر هم ول‌ام کرده‌اند به امان خدا. مثال از سه گروه به ترتیب: همسرم٬ مادرم٬ تنی‌‌چند از دوستان‌ام (سابق لابد). آدمی مثل من زیاد اهل تلفن حرف‌زدن نیست چون اصولا پای تلفن حرفی برای گفتن ندارد. هی مکث می‌کند٬ منتظر می‌ماند طرف مقابل سوال کند و او جواب بدهد. خیلی همت کند وسط حرف‌های طرف یک «ایول»٬ «اوه» و «خب» هم می‌گوید. نه که نخواهد بلد نیست چون موجودی است که می‌تواند یک مثنوی برای معشوق‌اش بنویسد اما یک «دوستت دارم» ساده را چهل‌دقیقه در دهان مزه‌مزه می‌کند تا بیرون بدهد. بارها پیش آمده مادرم پای تلفن شرق و غرب را به هم دوخته و تعریف کرده و بعد از نیم‌ساعت با عصبانیت پرسیده من این‌همه برات گفتم٬ تو اصلا حرف نداری بادوم‌تلخ؟! خب نداشته‌ام واقعا٬ چکار کنم. اما همین آدم که تا توانسته از صبح تلفن جواب دادن را به تاخیر انداخته٬ مثلا نشنیده٬ به پیغام‌گیر دایورت کرده٬ کافی است کسی ایمیل بزند یا تکستی بفرستد مثل پلنگ در هوا جواب می‌دهد. صدها شاهد زنده الان می‌توانند بیایند و شهادت بدهند.
آدم کتبی از مبدعان اس‌ام‌اس٬ ایمیل و حتی چت ممنون است٬ خاک پای‌شان است. تمام‌قد جلویشان بلند می‌شود که این امکان را دادند که وسیله‌ی ارتباطی‌اش از دهان به انگشت تغییر کاربری بدهد. آدم کتبی آدم بلاگ است. حرف‌هایش را می‌نویسد. نوت می‌کند٬ کامنت می‌گذارد. این آدم همانی است که گاها پناه می‌برد به تصویر. یک عکس ساعت‌ها مشغولش می‌کند٬ به وجدش می‌‌آورد. حتی سلیقه عکسی‌اش هم بیشتر حول و حوش اشیا و مکان‌هاست تا آدم‌ها. برای همین مثلا استیفن شور را دوست دارد و دو ساعت تمام زل زدن به عکس‌های کف زمین و نرده و توالت و حمام‌اش را به جنگل و دشت و دریا ترجیح می‌دهد.
آدم کتبی همیشه برچسب منزوی بودن خورده؛ هی زده‌اند توی سرش که چرا معاشرت‌ش کم است٬ چرا تحویل نمی‌گیرد٬ چرا فقط با یک سری آدم خاص ِ «اسنوب» ارتباط برقرار می‌کند. بقیه را نمی‌دانم اما در مورد خودم همیشه تصورم این بوده که شاید معاشر خوبی نباشم٬ حوصله ‌سرببرم و یا با آدم‌های جدید حرف خاصی نداشته باشم و خسته‌شان کنم. چون بارها پیش آمده کسانی که مرا برای بار اول دیده‌اند گفته‌اند توی وبلاگ یا فیس‌بوک پرسروصداتری٬ رمانتیک‌تری٬ با احساس‌تری. آدم کتبی باید با معاشرش حرف خاصی داشته باشد٬ سوژه مشترک٬ نقاط دوسویه. اگر داشت دوست خوبی است٬ بی‌معرفت نیست٬ اسنوب نیست. یک نوشته یا عکس یا خاطره مشترک با یک لیوان چایی خالی٬ می‌تواند او را برای ساعت‌ها بحث و گپ‌و‌گفت و قهقهه و جیغ شارژ‌کند. باور نمی‌کنید؟ به جان آقای مهرجویی قسم.

کاش یک ابزار دقیقی ساخته بشود برای سنجش ما کتبی‌ها. که هرکس وسط دوستی‌مان بود و شک کرد٬ یک برگه‌ای٬ میله‌ای چیزی بردارد و بچسباند روی پیشانی‌مان مثل تب‌سنج که نشان بدهد این دوخطی که نوشته‌ایم مثلا روی یخچال یا اول کتاب یا گوشه‌ی روزنامه یا روی آینه‌ی حمام یا اصلا راه دور برویم چرا همین دونقطه یک ستاره٬ منظورمان همان بوسه و بغل و این‌ها بوده؛ منظورمان همان «دوستت دارم» است٬ «برایم مهم هستید». در شناخت ما خیلی جفا شده به خدا؛ ما کتبی‌های بیچاره٬‌ ما کتبی‌های همیشه‌ی تاریخ.