Shared posts

16 Feb 10:05

۹۹۱. شوک‌درمانی زبانی

by کدئین کدی
ظاهراً فروشندگان و دلالان عزیز به این نتیجه رسیده‌اند که تنها راه عادی‌سازی تورم، افزایش استفاده از «فقط» قبل از قیمت‌هاست:
گوشت گوسفند فقط ۵۰۰۰۰۰ تومان
آی‌فون ۵اس فقط ۴۰۰۰۰۰۰۰ تومان
پورشه پانامرا فقط ۶۵۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تومان
03 Feb 12:38

لشكر صاحب‌زمان

by مرضیه رسولی
دوسه‌سال پیش برا مجله‌ی 24 از فیلم دیدن تو سینما گزارش می‌نوشتم. باید مدام سینما عوض می‌کردم و  بعضن فیلمای داغون هم می‌دیدم که متریال گزارش جور شه. اونجا بود که دیدم تنهایی سینما رفتن چقدر بهم حال می‌ده. تا قبلش تك و توك تنهايي رفته بودم سينما و سابقه‌م از فیلم دیدن همیشه با لشکرکشی همراه بود. زياد پیش مي‌يومد سه ردیف صندلی در اشغال ما باشه و وقتی فیلم تموم می‌شد و از سینما بیرون می‌یومدیم و دنبال هم قطار می‌شدیم، یک تظاهرات گسترده رو شبیه‌سازی می‌کردیم. بدترین لشکرکشی‌های تاریخ هم همین لشکرکشی‌ها هستن. نه می‌تونی درست با آدما معاشرت کنی نه می‌تونی چاردنگ حواستو به فیلم بدی. بعد هم که می‌یای بیرون چون همزمان نمی‌تونی با سی نفر هم‌صحبت بشی، کلونی‌های دو نفره و سه نفره و چارنفره تشکیل می‌دی. پس این همه اصرار در طول تاریخ برای جمعیتی سینما رفتن چیه؟


شاید قانون جمعیتی سینما رفتن به دنبال حاد شدن کون‌گشادی در بشر وضع شده باشه. بشر كون‌گشاد رو اگه سنگ عظیمی‌ فرض کنی که نمی‌تونه به اراده‌ی خودش از جا تکون بخوره، جمعیتی سینما رفتن حکم اینو داره که ریسمان‌های بیشماری به دور سنگ عظیم بسته شده و داره از هر طرف می‌کشدش تا یه تکونی بهش بده، سنگ واقعن هم تکون می‌خوره اما به جای حرکت کردن متلاشی می‌شه. اینه که هیچ رستگاري‌اي در قبیله‌ای فیلم دین نیست. من از وقتی دیدم تنهایی سینما رفتن برام چه لذتی داره، با اینکه به دسته‌جمعی سینمارفتن هم تن می‌دم اما مدام تقبیحش می‌کنم تا به صورت مذبوحانه ای حفظ فاصله کرده باشم.


دسته‌جمعی حرکت کردن که در سالهای اخیر بیشتر از پیش باب شده و محبوبیت روزافزونی پیدا کرده رسالتش اینه که تنهایی بشر رو بکنه تو چشمش. ما دیگه از پس معاشرت با جمع کمتر از چار نفر بر نمی‌یایيم، معذبیم و حرفی برای گفتن نداریم و مدام داریم تو آشپزخونه غذا رو هم می‌زنیم كه يه ديقه نياييم پيش مهمون بشينيم، شروع مي‌كنيم از همون راه دور معاشرت مي‌كنيم و براي رسيدن صدامون به همديگه داد مي‌زنيم، ولي بيشتروقتا هم حواسمون هست كه پيشگيري كنيم، زنگ می‌زنیم همه بریزن و شلوغ شه که مجبور نباشیم با هر کی بیشتر از چار جمله ردوبدل کنیم. معاشرت هم فله‌اي شده، مدل تن‌به‌تنش داره یادمون می‌ره و برای دیدن هم باید لشکرکشی کنیم (خودامونو مي‌گم وگرنه شما كه جاي خود داري). به‌نظرم این رویه در راستای مصرف‌گرائیه، شهوت معاشرت داریم، می‌خوایم محدود به سه چار نفر نباشیم و حتا برای معاشرت دوساعته هم حق انتخاب بیشتری داشته باشیم. شایدم علتش محبوبیت مهمونیای کاذبی باشه که راه می‌ندازیم، مدعوین شامشونو خوردن و راند بعدی رقص برپاست که یکی از مهمونا اون وسط جوگیر می‌شه و درحالی که پیکشو بالا برده داد می‌زنه همین جمع فردا شب سینما، بعدش هم خونه‌ی ما. سختمونه بی‌واسطه همو ببینیم، برای دیدن هم باید بهانه‌ای مثل سینما رفتن جور کنیم. اف بر ما.


وصیتم به نزديكانم هرازچندی تنهایی سینما رفتنه، سینما هم مدام عوض شه و آدم خودشو به آزادی و پرديس ملت محدود نکنه. من از وقتی سینما مرکزی رفتم، جهان‌بینی تازه‌ای نسبت به این رسانه پیدا کردم. به نظرم یه سینمای همه‌چی تمومه و كيفيت رو فقط تو پخش فيلم نديده. انقدر حرفه‌ای و تخصصی فیلم نمی‌بینم که بگم چون فلان‌جا صدا و تصویرش خوب نیست نمی‌رم، برام اتمسفر سینما مهمتره، هرچقدر به‌عنوان يه قرباني جمعيتي فيلم ديدنو نکوهش مي‌كنم، درعوض مشتاق تنهایی در یه جمع غریبه بودنم؛ بدون اینکه مجبور شم با حرف زدن اجباری از کیفیت ماوقع کم کنم، كنار آدمايي كه ممكنه فقط همون‌ يه‌بار تو زندگي به‌هم بربخوريم فيلم مي‌بينم و درسكوت از سالن بيرون مي‌ياييم و مي‌ريم به راه خويش. 
03 Feb 12:26

عروسی بوران

by مرضیه رسولی
دیدن آدمی که حرکاتش همونیه که بیست سال پیش بود هولناکه. زمان می‌تونه مثل بزاق عمل کنه، همه‌چی رو آغشته به خودش کنه و به صورت یه چیز لزج خمیری دربیاره و از شکل بندازه. برام عجیب بود که تو عروسی دیشب، رقص آدما و فیگوراشون بعد این همه‌سال هیچ عوض نشده بود. عروس خاله‌م همچنان موقع رقص دستاشو عین دوتا دسته جارو از طرفین میاورد وسط و یه ضربدر می‌زد، بعد دستاشو می‌برد بالا و همون ضربدر رو جلو صورتش می‌زد و به کمرش قوس می‌داد و در پایان فیگور، دستاشو مثل آبشاری که داره با آرامش و طمانینه پایین می‌ریزه، فرود می‌آورد و این حرکت رو به تناسب آهنگ چندبار تکرار می‌کرد.


اولین بار بیست و یه سال پیش تو عروسی داییم این فیگورو ازش دیدم. فرداش جلوی آینه مدام تمرین می‌کردم تا کارو مثل صاحبش تمیز دربیارم، اما نمی‌شد و به انعطاف و چالاکی دست و کمر حوری جون نمی‌رسیدم. نمی‌دونم چقدر تمرین کردم تا یاد گرفتم و بعدش هم چیز به اون کاملی برام از شکل افتاد و مبتذل شد.


این اتفاق خیلی زیاد برام افتاده، یعنی برای هرکسی افتاده و جمله قصار زیادی هم در وصفش وجود داره. چیزی رو تا حد پرستش دوست داشتیم و برامون دست نیافتنی بود، اما وقتی برامون سهل‌الوصول شد و بهش رسیدیم که دیگه نمی‌خواستیمش. وقتی طرف حسابت چیزها یا آدمهای تموم شده باشن کارت راحته، فوقش می‌گی بابا من چرا همچین بودم، این چی بود که انقد واسه‌ش بال‌بال می‌زدم؟ اما وقتی طرف حسابت آدمی باشه که هنوز هم تو زندگیته، لقمه عین سنگ سفت می‌شه. مثلن در همین مورد اخیر، من فردای اون روز و فرداهای دیگه که نتونسته بودم فیگورو تمیز دربیارم، از حوری جون کمک خواسته بودم. گفته بودم دستای من مثل شما با انعطاف به هم نزدیک نمی‌شه، ضربدره خیلی کج و کوله از آب درمیاد، کمرم خشکه، چی کارش کنم؟ اونم مثل یه معلم دلسوز سعی کرده بود یادم بده و اشتباهاتم رو درست کنه و افتخار کل ماجرا رو هم برا خودش برداره. بعد از اون تو هر عروسی‌ای که می‌دیدمش تا نگاه منو رو خودش حس می‌کرد، سعی می‌کرد فیگورو خیلی تمیز و کامل و با تزئینات حاشیه‌ای برام اجرا کنه، اما دیگه کل حرکت واسه‌م چیز مسخره‌ای شده بود، نه حالا، که خیلی سال پیش عمرش تموم شده بود. من دیگه جز برای مسخرگی و لودگی همچین فیگوری نمی‌یام و هیهات که عروس خاله هم اینو نمی‌دونه و نمی‌شه به روش آورد. هنوز فکر می‌کنه مدیونشم و نگاهم بهشه و از رو دستش مشق می‌کنم. نمی‌شه بهش گفت تو و فیگور رقت‌آورت برای من مُردید حوری جون، شما دیگه قهرمان رقص من نیستید. پس گرفتن اعتباری که خودت دادی و کسی رو به واسطه ش زنده کردی، سنگدلی می‌خواد، چاره‌ای نداری جز اینکه خودتو همچنان مشتاق نشون بدی تا طرف جلو چشمت جون نده. چه بسا بیست سال پیش اگه من انقد تعریف نمی‌کردم و شیفته نمی‌شدم، اونم بعد یه مدت این فیگورو ول می‌کرد و می‌رفت سراغ یه حرکت تازه.

29 Dec 11:48

On the Street….Arco della Pace, Milan

by The Sartorialist

On the Street….Arco della Pace, Milan

29 Dec 11:47

On the Street……Boulevard Vincent Auriol, Paris

by The Sartorialist

On the Street……Boulevard Vincent Auriol, Paris

29 Dec 11:45

On the Street….Via Piranesi, Milan

by The Sartorialist

On the Street….Via Piranesi, Milan

29 Dec 11:42

On the Street…..Via Sant’Andrea, Milan

by The Sartorialist

92413manu2862web

29 Dec 11:30

On The Street…Mitte, Berlin

by The Sartorialist

On The Street…Mitte, Berlin

29 Dec 11:29

On the Street….Houston St., New York

by The Sartorialist

On the Street….Houston St., New York

29 Dec 11:29

Halloween in the West Village, New York

by The Sartorialist

Halloween in the West Village, New York

29 Dec 11:28

On the Street….Fourteenth St., New York

by The Sartorialist

On the Street….Fourteenth St., New York

24 Dec 11:05

http://feedproxy.google.com/~r/bettefagh/~3/tZOQ7kdbj54/blog-post_1819.html

by مظفـّـر مستدام
از مکافات عمل غافل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو
و
کبوتر با کبوتر باز باز کند همجنس با همجنس پرواز
22 Dec 11:22

از اتفاقی‌های زندگی

by Ketabe SiSalegi (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from کتاب سی‌سالگی.

یک روزی طبق معمول همه اتفاقی‌های زندگی، دوباره همدیگر را اتفاقی توی مسیر خانه دیدیم و نگاه خریدارانه‌ای به هم انداختیم. مرد بالکان دوباره توی زندگی‌ام جا باز کرد برای خودش، گفت بیا دوست با منفعت باشیم برای هم (ترجمه خنده‌داری است از همان واژه‌ای که می‌دانید) بهش گفتم اشتباه ما دفعه قبل این بود که این فاز پیش مصاحبه را نداشتیم، ننشستیم تکلیف را روشن کنیم که از همدیگر چه می‌خواهیم. هرتی شروع کردیم و هرتی تمام، گفتم تکلیف که روشن باشد مشکلات تین ایجری پیش نمی‌آد.
اینکه کسی باشد که بتوانی بی‌بهانه ببوسی‌اش در آغوش بگیری‌اش و دوپامین و باقی مخلفات مورد نیاز مغرت را تامین کنی خیلی خوب است. باعث می‌شود آدم باقی آدمهایی که دوست دارد یا فکر می‌کند که دوست دارد را با چشم دیگری ببیند نه به خاطر خدمت به شیمی مغزاش.
از طرف دیگر همین اطمینان و امنیت خاطر که کسی هست که آدم هر وقت خواست می تواند چهار تا پله را بالا برود و تن‌اش را آرام کند خودش کلی خوب است حتی اگر به ندرت اتفاق بیافتد. یک جوری مثل کردیت کارت می‌ماند، ممکن است واقعا نیاز نشود از پولی که نداری خرج کنی اما همین اطمینان که اگر لازم شد امکاناتش را داری خودش امنیت خاطری می‌دهد که از نیازهای اولیه بشر است.
03 Dec 05:04

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/10/blog-post_3295.html

by Ayda
خونواده‌ی ما معروفه به تعارفی‌بودن. خونواده‌ی ما که می‌گم یعنی مامانم‌اینا. مامانم و خاله‌هام و مامان‌بزرگم‌اینا. ​مهمون که می‌ره خونه‌شون، غرق در تعارف می‌شه. عادت دارن غرق در تعارف بشن هم. اگه جایی برن و کسی به‌شون زیاد تعارف نکنه قشنگ می‌شینن به جاج کردن و آداب اجتماعی طرف رو زیر سوال بردن. سلف‌سرویس در این خانواده محلی از اعراب نداره. بشقاب مهمون همیشه در معرض حمله‌های مختلف میزبانه. سر میز پنجاه رقم خوردنیه و مهمان مجبوره از همه‌چی امتحان کنه. میوه و شیرینی و دسر و الخ که جای خود. یه دوره‌ای، من وقتی می‌رفتم خونه‌ی خانواده‌ی پدری یا خانواده‌ی همسر، همیشه گرسنه برمی‌گشتم خونه. چون زیاد بهم تعارف نمی‌کردن اینو بخور اونو بخور. با یه بفرمایید خالی هم کار من راه نمی‌افتاد. بعدنا شروع کردم خودمو تعدیل کردن، خیلی تعدیل کردن، اما هنوزم به نسبت مردمان عادی سخت در مضیقه‌م. برای کوچک‌ترین امور زندگانی، اگه زیاد بهم اصرار نکن به کل اون دسته امور رو حذف می‌کنم. خودم در جریان هستم که اخلاق بدیه و دارم روش کار می‌کنم، اما به این سادگیا نیست واقعن.

 ازون طرف، بی‌تعارف‌بودن آدم‌ها هم قشنگ اذیتم می‌کنه. مرز باریک بین بی‌تعارفی و بی‌ملاحظگی همیشه برام قاطی می‌شه. مثلن؟ مثلن من خونه‌ی مامانم هم که می‌رم، هرگز بی‌اجازه نمی‌رم سر یخچال. همیشه این‌جوریه که «مامان آب بردارم؟»، طبعن کسی بهم نمی‌گه نه برندار. جمله هم یه جمله‌ی فرمالیته‌ست چون زیاد پرسشی نیست و حین بازکردن در یخچال ادا می‌شه. اما شده جزو یکی از اصول من. بنابراین وقتی کسی همین‌جوری در یخچال منو باز می‌کنه ناخوداگاه تو ذهنم می‌گم وا، چه بی‌ادب. وقنی کسی دفتر روی میزم رو ورق می‌زنه، در کمدم رو باز می‌کنه، وقتی موبایلم زنگ می‌زنه برمی‌داره اسم روی صفحه رو نگاه می‌کنه، سرشو می‌ندازه پایین می‌ره تو اتاق‌خواب یا به تب‌های باز روی دسک‌تاپم سر می‌زنه بی‌اختیار تو دلم می‌گم چه بی‌ملاحظه، چه بی‌ادب. این رفتار هیچ ربطی به این نداره که توی کمد یا اتاق‌خواب یا میل‌باکس‌ام سر بریده باشه یا نباشه، تو ذهن من حک شده که آدم‌ها بای دیفالت باید به حریم شخصی هم احترام بذارن و بی‌اجازه نرن سراغش، به هیچ عنوان، از یخچال گرفته تا دستشویی و توالت(توالت خصوصی صاحبخونه) و تا دسکتاپ، حتا خونه‌ی مامان آدم. بعضی آدم‌ها هستن در زندگانی، که صِرف حضورشون در فضای شخصی‌م منو ناامن می‌کنه. احساس می‌کنم دنبال یه فرصتی هستن تا کشوهای زندگی منو دیتکت کنن، ببینن توشون چی می‌گذره. کافیه دو دقیقه حواسم نباشه تا پتوی روی تخت‌مو بزنن کنار ببینن ملافه‌هاش چه رنگیه. برعکس اما، دو سه نفر هستن تو زندگی‌م، که می‌تونم ساموار و با خیال راحت راه‌شون بدم تو فضای شخصی‌م. بس‌که بلدن به حریم شخصی من احترام بذارن، بس‌که به خود من اکتفا می‌کنن و به حواشی‌م کاری ندارن. بلدن چیزی ازم نپرسن و به کشوهای زندگی‌م کاری نداشته باشن. این‌روزا دارم تمرین می‌کنم بشم شبیه همین دو سه نفر. بس‌که حضورشون سبکه و بس‌که در کنارشون می‌تونم به تمامی خودم باشم، بی‌هیچ کلید و پس‌ووردی.
27 Nov 09:27

شبانه بی شاملو - 24

by Pouria Alami
کاری از دست باغچه هم برنمی‌آید
این بنا قدیمی است
و هر بار که تو در را محکم ببندی
چیزی از زهوار درها
چیزی از گچ روی دیوار
چیزی درون من
چیزی درون خانه
فرو می‌ریزد

سر فرو برده‌ام در لاک خودم
شبیه لاک‌پشت پیر توی باغچه

هر دو منتظریم زمستان از راه برسد
به خوابی طولانی فرو برویم و به مرگ طبیعی زندگی کنیم

این خوابی است که تو برای من و لاک‌پشت دیده‌ای

سرم را به لاک لاک‌پشت فرو می‌برم
لاک‌پشت پیر سر از کارم درنمی‌آورد
خودش را به خواب زمستانی می‌زند

هر بار چیزی فرو می‌ریزد تو می‌گویی چیزی نیست
مشکل ما همین است که تو به تاریخ می‌خندی
وگرنه این‌که خنده ندارد وقتی می‌گویم
اتحاد جماهیر شوروی هم در صبحی پاییزی با کوبیدن محکم دری
به سمت فروپاشی لغزید
و تو می‌گویی این‌که چیزی نیست
می‌خندی و
در را محکم می‌بندی
و نمی‌بینی که چیزی در خانه چیزی در من که خرابی از حد
که من از درون فروپاشیده‌ام


27 Nov 09:22

شبانه بی شاملو - 23

by Pouria Alami
این چشم‌ها چشم از تو برنمی‌دارند
چشم در برابر چشم
این فرمانی قدیمی است

این دست‌ها
کتاب‌های قدیمی را خدا می‌داند چندهزاربار ورق زده‌اند
که فرمانی دیگر بیابند، فرمانی قدیمی‌تر که فراموش شده است
فرمان یازدهم؛ دست در برابر دست، در دست هم،
دستم را بگیر
این فرمانی آسمانی است
تا خدا به خودش دست‌مریزاد بگوید

باید جایی از قلم افتاده باشد، فرمانی دیگر
فرمانی‌ که انسانی‌تر است

فرمانی که فراموشی‌ش سبب شده ما همدیگر را فراموش کنیم
این سیب
میوه درخت دانایی نیست
دانایی من به قیمت فراموش کردن توست
دست نگه دار
نگذار تاریخ تکرار شود

این لب‌ها
مدام زیر لب دعا می‌کنند
فرمان آخر را چه کسی پاک کرده است؟

فرمانی که دستور می‌دهد لب در برابر لب

دست‌هایی در کار است
که امروز
لب بر لب
لبالب از نافرمانی است

بیا، فرمانی قدیمی را در گوشت می‌خواهم زمزمه کنم
گوشت را نزدیک بیار
ببین
این دم اهورایی نیست
اما از رازی باخبر است
و بلد است تو را دوباره زنده کند

مرا ببوس
به تو فرمان می‌دهم



03 Nov 10:05

گلایه های آدمی که عن شده بود

by سیب به دست

اول نوشته  روشن کنم که من از اون ایرانی هایی نیستم که با دیدن ایرانی ها توی خیابان های ینگه دنیا راهشان را کج می کنند و دماغشان را می گیرند یا شروع به انگلیسی صحبت کردن می کنند و هدف این نوشته مطلقا نقد ایرانی های عزیز نیست. با همه ی اینها شما ممکن است لحن این نوشته را تا حدودی ناخوشایند بیابید و دلیلش این است که من الان به طور خاص این نوشته را در حال عصبانیت می نویسم. شاید بفرمایید که نوشتن و سخن گفتن در حال عصبانیت کار عاقلانه ای نیست. نگارنده هم صد در صد با شما موافق است ولی من فقط وقت هایی که عصبانی هستم  می توانم بنویسم و وقتی حالم خوش باشد اصلا نمی نویسم.  برای همین هم نوشته های من معمولا اعتراضی است و بله؛ من الان هم اعتراض دارم. پس تحملم کنید.

***

داستان  اینجوری است که من نه به قصد ولی برای مدتی خیلی از جامعه ی ایرانی ها جدا افتاده بودم. تعداد دوستان ایرانی من به کمتر از انگشتان دست محدود شده بود و من از این بابت نه خوشحال بودم و نه ناراحتی خاصی داشتم.  انکار نمی کنم که معاشرت با ایرانی ها صفای خاص خودش را دارد و با دوستان ایرانی چیزهایی را می شود به اشتراک گذاشت که خارجی ها در بهترین حالت هم درکی ازش ندارند. مثلا من هر قدر سعی می کنم به دوست فرانسویم توضیح بدم که پوشیدن جوراب رنگی و  حمل نوار کاست مایکل جکسون توی مدرسه ی ما جرم بود  حالیش نمی شود در حالیکه خنگ ترین ایرانی هم این را به راحتی می فهمد. پس اگر دنبال نوستالژی و نق نق و قرقره ی خاطرات هستید معاشرت با ایرانی ها به شدت توصیه می شود. از طرف دیگر برای خوشگذرانی هم ایرانی ها گزینه های بهتری هستند. مهمانی های ما گرم تر است، معمولا با رقص و پایکوبی همراه است و کلا بیشتر حال می دهد در حالیکه غربی ها کمی دست به عصا تر هستند و اگر خیلی مستشان نکنی زیاد حرکات موزون از توشون نمی شود بیرون کشید.

به هر حال من نه به اختیار ولی به جبر مدتها از این محیط های ایرانی دور بودم. دیشب یکی از دوستان قدیمی زنگ زد و خواست که با هم جایی برویم و من قبول کردم که کاش نمی کردم. تا چشمش به من افتاد گفت «چاق شدی، ولی خوبی هنوز، یعنی بهت میاد». وقتی با تعجب نگاهش کردم گفت « احمق، دارم تعریفت رو می کنم». بعد نشستیم توی ماشین و بویی کشید و گقت این عطرت از دور خوشبوه ولی خیلی تنده ، سرم درد گرفت» و بدون اینکه اجازه بگیره شیشه ماشین رو داد پایین و بعد ادامه داد » میشه این موزیک رو قطع کنی؟ راستش من  این آشغالهایی که تو گوش میدی رو نمی تونم تحمل کنم» و بدون اینکه منتظر پاسخ من بماند پخش صوت را خاموش کرد و لبخند پهنی زد و گفت آخیش! وقتی به مقصد رسیدیم و ماشین را پارک کردم پیاده شد و بدون اینکه منتظر من بماند راهش را کشید و رفت و من مجبور شدم توی پیاده رو دنبالش بدوم تا بهش برسم.  وسط خیابان همین طور که راه می رفت چند بار با پشت دست محکم کوبید روی کتفم. وقتی ازش خواهش کردم که این کار را نکند چشمش رو چرخاند و گقت » اوف چه نازنازی شدی». و بعد از چند دقیقه دوباره با شدت هرچه بیشتر کوبید توی بازوم.  من هر در مقابل مجبور شدم با نهایت قدرتم هلش بدم عقب و مردم توی پیاده رو با تعجب ما رو نگاه کردند. تمام مدتی که حرف می زد از کلمات تحقیر امیز و رکیک استفاده می کرد و با صدای بلند می خندید و دود سیگارش را توی صورت من فوت می کرد. چند جا هم که واقعا رنجیدم گفت » چی شده حالا؟ دارم شوخی می کنم. تو چقدر تازگی ها عن شدی». لبخند بی رمقی زدم و وقتی از ماشین پیاده شد نفسی کشیدم. از دیشب تا الان نشستم و لیستی نوشتم و دیدم که این دوست قدیمی من توی مدت دو ساعت حدودا 15 تا لتنرانی بار من کرد و باور کنید که کتفم هنوز  در جایی که محکم کوبانده شده درد می کند. شاید اگر دو سال پیش بود من حتی متوجه اش هم نمی شدم، شاید حتی به نظرم باحال هم می امد. این بار اما به نظرم رفتارش فقط دور از ادب و وحشیانه آمد.

راست می گفت من واقعا عن شده بودم. تازه یادم اومد که این رفتار بیشتر ما ایرانی هاست. بی ادبی؛ بی توجهی، با صدای بلند حرف زدن، رعایت نکردن اداب معاشرت؛ رنجاندن آدمها با کلام و اسمش را بامزگی گذاشتن… من سالها با این فرهنگ بزرگ شده بودم و هیچ مشکلی نداشتم اما فقط چند سال کافی بود که ازش دور بمانم. توی تمام این مدت؛ تمام دوستانی که از فرهنگ های دیگه ی دنیا داشتم هیچ کس چنین رفتارهای مبالغه امیز و خشنی نداشت. حالا که بعد از مدتی با یک هم وطن معاشرت می کردم متوجه این تضاد رفتاری می شدم. واقعیت اینه که  ما واقعا مردم» شدیدی» هستیم. خودمان دوست داریم اسمش را گرم بودن بگذاریم اما خط باریکی است بین گرما و صمیمیت و گستاخی و بیشتر ادمها این را درک نمی کنند. همه چیز ما با یک جور شدت و تندی و تا حدودی خشونت همراه است. منظورم واقعا سطحی از خشونت کلامی و فیزیکی است که بین ما جریان دارد و خودمان حتی بهش آگاه هم نیستیم. نگاه کنید حتی توی میهمانی ها، چطور دست هم را می کشیم که مثلا بیا وسط برقص، آیا واقعا این درجه از خشونت لازم است، چرا مچ دست هم را فشار می دیم؟  چه کسی به ما اجازه می دهد که با کف گیر به زور غذا توی ظرف مهمان بریزیم؟ باور کنید همه ی اینها بی ادبی و تجاوز به حریم طرف مقابل است. پرسیدن از خصوصی ترین مسایل مردم بدون کسب اجازه بی ادبی و تجاوز به حریم مردم است؛ مثلا ما بدون کسب اجازه حق نداریم از کسی بپرسیم که چقدر حقوق می گیری؟ چرا ازدواج نکردی؟ چرا جدا شدی؟ با صدای بلند حرف زدن حرکت وحشیانه ای است. چرا موقع حرف زدن با هم، توی راهرو یا حتی با تلفن انقدر داد می زنیم؟ چرا انقدر لا به لای حرفها راحت به هم نیش می زنیم؟ واقعا فایده ی گفتن حرفی که طرف مقابل را برنجاند چیست؟ واقعا حالا استفاده از کلمه های رکیک انقدر بامزه است؟  واقعا مثل یک گراز رفتار کردن اسمش باحال بودن است؟ ما واقعا ملت عجیبی هستیم. از یک طرف صاحب گنجینه ای از شعر و ادبیاتیم  و ادعای معنویت و ادب داریم و پر از تعارف و تکلفیم (موقع رد شدن از یک در ساعت ها به هم تعارف می کنیم ) از یک طرف این طور اسان وقتی با هم احساس نزدیکی می کنیم به هم صدمه ی روحی و حتی جسمی می زنیم و به طور کلی هیچ اداب رانندگی؛ زندگی؛ معاشرت پذیرفته شده و روشنی نداریم. شایدم آن دوست گرامی حق داشت؛ من واقعا تازگی ها خیلی عن شدم.


دسته‌بندی شده در: لولیتا

29 Oct 08:20

عکس یا تصویر

by فرشته (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from چمدانک.

سفر می‌کنیم تا عکس بیاندازیم؟ تا سفرنامه بنویسیم؟ پس خود سفر، حس سفر، اینها چه می‌شوند؟
نازنینم می‌گفت دوربین نمی‌خواهم، می‌خواهم همه‌ی جزییات را با چشمهایم ثبت کنم. راست می‌گفت. هر بار دوربین بهتری همراهم بود، تنها یادگار سفر شد عکسهایش. درست است که عکسها را تماشا می‌کنم و یادم می‌آید که کجاها رفتم، کجاها دیدم، اما اینها جاهایی بود که در آنها چشمهایم دنبال ترکیب و سوژه‌ی مناسب برای عکس می‌گشت، و چیز دیگری از آنها یادم نیست. اما یک جاهایی را بدون دوربین رفتم، یک جاهایی دستم نرفت دوربین را از جلدش بیرون بیاورم. یک جاهایی با همه‌ی حس و روحشان جا گرفته‌اند در قلبم که وقتی به خاطر می‌آورمشان، همان حس و روح به من مستولی می‌شود. و یک جاهایی، اشتباه کردم، دوربین را بیرون آوردم، و لحظه‌ای بسیار ظریف و بی‌مانند را شکستم. به همین سادگی.
عکاسی هنوز بخش بزرگی از روحم را سیراب می‌کند. هنوز هم وقتی دوربین دست می‌گیرم و سعی می‌کنم تمرین دیگرگونه دیدن کنم، دخترک درونم شاد می‌شود. باید این را ادامه بدهم. دوربین را بردارم، بزنم به خیابانها و جاده‌ها، بروم به شهرها و دشتها، برای عکاسی. اما دارم کم‌کم یاد می‌گیرم که عکسها لحظات خاص خودشان را دارند و نباید جای تصویرها را بگیرند. 
یک موقعی با آدمهایی نشسته‌ای که به تو، آدم غریبه، اعتماد کرده‌اند، با آنها بنشینی، بر سر سفره‌شان باشی، در صحبتشان مشارکت کنی، با آنها برقصی. اما اگر آن دوربین را بیاوری، یکمرتبه تو می‌شوی تاجر و آنها می‌شوند اجناس. اگر چه شاید هیچوقت این عکسها را به فروش نرسانی، اما می‌خواهی عکسها را بگیری، تا به دیگران نشان بدهی، پزش را بدهی که فلان جا بودم و فلان جا. جاهایی بودم که شماها نبوده‌اید. وقتی دوربینت را بیرون آوردی، هیچ به صورت میزبان‌هایت نگاه کردی؟ هیچ دیدی که قدمی به عقب برداشتند؟ هیچ دیدی که آن شوق و صمیمیت توی چشمهایشان کمرنگ شد؟ من دیدم. تلخ بود. درس گرفتم که باید آن دوربین را توی کیفم می‌گذاشتم بماند. جایش اینجا نبود. اما یک چیزی این وسط شکست. شاید محبتی که بی‌دریغ به تو هدیه شده بود. شاید اعتمادی که قرار بود به مهمان بعدی هدیه شود. 
از کی اینقدر خودخواه شدم؟
شاید علتش همین‌ها باشد که ازتصور عینک گوگل هم می‌ترسم. تا کجا می‌خواهیم روح دیگران را زخمی کنیم؟ خودخواهی ما تا کجا می‌رود؟ ما، بشر مجهز به فن‌آوری نوین...
باید سخت تمرین کنم تا این خودخواهی جایش را به درایت بدهد. باید به خودم سخت بگیرم، تا دستم بی‌اختیار نرود، آن دستگاه مکانیکی را بیرون بیاورد، تا مرا پشت خودش پنهان کند، تا آدمهایی که خودشان را با من شریک می‌شوند را به کالا تبدیل کند. این نگاه خودخواهانه‌ام باید عوض شود. جای اغماض ندارد. باید عوض شود. 
یک موقعی هست، با صدای ملایمش بیدار می‌شوی، می‌گوید عزیزم بیا می‌خواهم چیزی نشانت بدهم. پتوی نازکی روی دوشت می‌اندازد، دستت را می‌گیرد و می‌برد بیرون از خانه. پرنده‌ها، حشرات، محیط، دارند کم‌کم از خواب بیدار می‌شوند. می‌پرسی چرا اینموقع گرگ و میش بیدارم کردی؟ دستش را می‌اندازد دور شانه‌ات و آهسته می‌گوید کمی صبر داشته باش. همانطور که تنگ در حلقه‌ی بازویش قرار گرفته‌ای، کم‌کم اولین نوار از پوسته‌ی خورشید جلوی چشمهایت ظاهر می‌شود. خورشید، با همه‌ی سادگی‌اش، با همه‌ی یکرنگی‌اش، مثل یک سکه‌ی نورانی از پشت تپه‌ها ظاهر می‌شود، ذره ذره بالا می‌آید و چشمهایت را سیراب می‌کند. همزمان لبهایی عاشق، برایت شرح می‌دهد که چه روزهایی اینجا به تماشای طلوع خورشید نشسته، و غروری در صدایش موج می‌زند از اینکه توانسته این گنجینه را با تو شریک شود. چشمهایت از تحسین و قلبت از افتخار پر می‌شود. دلت می‌خواهد این لحظه، این آغوش، این طلوع خورشید، همیشه همینطور بماند. نمی‌شود. نمی‌ماند. زیبایی‌اش به همین یک لحظه بودنش است. می‌خواهی همانطور که هست، همانطور که باید، ثبتش کنی، یا اینکه با دوربین عکاسی و صدای شاتر بشکنی‌اش؟ 
29 Oct 05:30

"زندگی حتی وقتی انکارش می کنی ، حتی وقتی نادیده اش می گیری ، حتی وقتی نمی خواهی...

by S* (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from November 25.

"زندگی حتی وقتی انکارش می کنی ، حتی وقتی نادیده اش می گیری ، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است . از هر چیز دیگری قوی تر است .
آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند . مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند ، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند ، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند ، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند . باور کردنی نیست اما همین گونه است . زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است."

من او را دوست می داشتم- آنا گاوالدا
22 Oct 04:59

Shrine

by burn magazine

Shrine

The Shrine of Our Lady of Guadalupe, Santa Fe. Editing photos, regrouping. The silence of the church courtyard is a welcome relief from the fiesta.

Photo by: @jeremywadeshockley

22 Oct 04:57

Gatsby

by burn magazine

Gatsby

 

Gatsby believed in the green light, the orgastic future that year by year recedes before us. It eluded us then, but that’s no matter—tomorrow we will run faster, stretch out our arms farther. . . .

Photo by: @jeremywadeshockley

22 Oct 04:56

Morning Coffee

by burn magazine

Morning Coffee

Morning coffee. Our friend Scott arrived late last night. The weekend lies ahead of us, he stretches for a run, we converse.

Photo by: @jeremywadeshockley

22 Oct 04:55

Outdoor Shower

by david alan harvey

outdoor shower

Last days of warm water swimming combo outdoor shower takes away the stuff that doesn’t really matter.

22 Oct 04:51

Monday Morning

by burn magazine


This is my first picture of the week. Monday morning In this abandond backery working in a music video. Photo @slmanan

21 Oct 09:25

Albuquerque

by burn magazine
Po0o0o0

Breaking Bad..

albuqurque

Hot air balloons lift above the crowd in this time honored tradition. Drawing thousands of enthusiasts to Albuquerque annually since 1972. Photo by: Jeremy Wade Shockley @jeremywadeshockley

21 Oct 05:09

زن از لجش، هیچوقت برای قطاری که مرد را می‌برد، دست تکان نداد.

by آیدا-پیاده

“We all have to find our own ways to say good-bye.”
― Sherman AlexieThe Absolutely True Diary of a Part-Time Indian

من راهش را آ‌‌ن‌سال  پیدا کردم. عینک گشاد شده‌ آفتابی خیلی تیره را تل سرکنید. قبلش اطمینان حاصل کنید که عینک خیلی گشاد و دسته باز‌شده‌ای را برای این منظور انتخاب کرده‌اید. وقتی در ایستگاه قطار/اتوبوس/کشتی/فرودگاه بغلتان می‌کند که بگوید خداحافظ، برای یک ثانیه لبهایتان رو روی لبش بگذارید و سرتان را عقب بدهید. عینک آفتابی از عقب می‌افتد.سراسیمه رهایتان می‌کند که عینک را از لگدشدن نجات بدهد. عینک را برمی‌دارید و دوباره به سر می‌زنید. اینبار آرامترو محتاط‌تر همدیگر را می‌بوسید. از ترس دوباره افتادن عینک کوتاهتر و بی‌حس‌تر و غریبانه‌تر. و جدا می‌شوید انگار نه انگار. وقتی پشتتان را کردید عینک را بزنید و هرچقدر دوست داشتید گریه کنید. با یک عینک شل احتملا او را از خداحافظی کشدار اجباری نجات داده‌اید

 

20 Oct 12:13

از آپارتایدها

by خانم كنار كارما

دوست‌دختر برادرم سیاه‌پوست است٬ «آندره‌لی»؛ یک دورگه فرانسوی- انگلیسی که همکار پروژه مشترکی با زوئی بوده و حالا باهم‌اند. این یک گزاره خبری نیست. یعنی برای من و شما ممکن است نباشد ولی برای مادرم٬ تا اینجا یک کابوس ده‌شبه محسوب می‌‌شود. شنبه هفته‌ی پیش٬ اول صبح که زنگ زد و احضارم کرد – من مثل سفیر سوئیس مدام احضار می‌شوم- شست‌م خبردار شد که دوباره مشکلی پیش آمده (یک نسخه همیشگی هم دارد: گرفتاری‌های خانوادگی در کسری از ثانیه روی من دایورت می‌شوند ولی اصولا در خوشی‌ها من آخرین‌نفر مطلع‌ام)٬ اس‌ام‌اس که رسید کجایی و چرا راه نمی‌افتی پس؟ فهمیدم که قضیه خیلی فاجعه‌بار است. رسیدم توی حیاط٬ آقاولی گفت برو که خدا به فریادت برسد. خانم از صبح به درودیوار پیله کرده. رفتم بالا. دیدم دراز کشیده توی تخت. سلام دادم و گفتم خوبید مامان‌جون. گفت زهرمار و مامان‌جون. هرغلطی دوست دارید٬ می‌کنید بعد می‌آیید اینجا که «خوبید مامان‌جون»؟! پرسیدم چی شده. گفت قضیه این دختر سیاه‌پوست چیه؟ گفتم هیچی مادر من. دوست‌دختر زوئی است. از کی تا حالا شما به روابط زوئی کار دارید؟ گفت دوست‌دختر یعنی چقدر نزدیک؟ ممکن است ازدواج کنند؟ دیدم واویلا «ف» را گرفته است و به فرحزاد رسیده مع‌الاسف.

نلسون ماندلا از 1952 فعالیت‌های ضد آپارتاید را شروع کرد. پیش‌ از آن جنبش‌های ضد نژادپرستی سال‌ها بود که در ایالات ‌متحده شروع شده بود. جهان شروع کرد به پذیرش این اصل که چیزی به اسم برتری ژن٬ رنگ و نژاد وجود ندارد. دیگر حتی نازیسم هم٬ هم‌ردیف کوکلوس‌کلانیسم قرار می‌گرفت. ظاهرا اما اگر سال 2013 هم باشد و آپارتاید خنده‌دار به نظر برسد٬ مادرم هنوز به شکل ملویی زیر بار کامل قضیه نرفته. یک صبح تا شب که توی خانه راه می‌روم و از جنبش‌های آزادی‌خواهی سیاهان حرف می‌زنم و یادش می‌اندازم که خودش چقدر اوباما را دوست دارد و چقدر مسابقات محمدعلی کلی را می‌نشسته و با پدرم می‌دیده٬ می‌گوید که به مدنیت کاری ندارد. این که واضح است. یعنی فکر می‌کنی من اینقدر از دنیا عقب‌ام. می‌گوید به حقوق برابر٬ معلوم است که معتقد است و چقدر حتی همین «خانم چاقه»٬ اُپرا٬ را دوست دارد. ولی هیچ‌ربطی به این‌ها ندارد. این حق را دارد که به عنوان مادر در مورد خانواده‌ی خودش نظر بدهد! می‌گویم زندگی زوئی است و به خودش مربوط است. می‌گوید پاشو برو. از اولش هم نیامده بودی کمک کنی. همیشه دست‌تان توی یک کاسه است. جلوی در می‌پرسد چرا دوتا اسم دارد؟ می‌گویم «لی» اسم میانی‌اش است. می‌پرسد یعنی چی؟ نزدیک‌ترین مثالی که به ذهن‌ام می‌رسد را می‌گویم: مثلا زهرا‌ سادات موسوی. جیغ می‌زند برو برو برو زودتر. صدایش را می‌شنوم که با خودش می‌گوید این‌همه دخترهای بلوند و کشیده ...

"دکتر داریوش آشوری در کتاب «فرهنگ سیاسی» برای نژادپرستی٬ تحت نام «نژادگرایی» چنین تعریفی آورده: «نژادگرایی نظریه‌ای است که میان نژاد و پدیده‌های غیر زیست‌شناسی مانند دین، آداب، زبان و... رابطه ایجاد کرده برخی نژادها را برتر از دیگر نژادهای بشری می‌شمارد. در این نظریه برتری نژادی مستقل از شرایط محیطی و اجتماعی رشد افراد عمل کرده و دست تقدیر برخی نژادهای بشر را برتر و برخی دیگر را کهتر گردانیده‌است»". از حال خانم کنار کارما اگر جویا باشید٬ این روزها نقش «بابی سیل» در جنبش «پلنگ سیاه» را ایفا می‌کند. راه می‌رود و از درودیوار راه‌‌کارهای حذف نژادپرستی کشف می‌کند. مقاله پرینت می‌گیرد٬ سرچ می‌کند٬ مثال می‌آورد٬ «راه دشوار آزادی» می‌خرد. این موضوع دیگر برایش از یک مسئله‌ی داخلی به یک مسئله‌ی ملی تبدیل شده٬ از سیاه و سفید گذشته و حتی با سرکارگرِ ایرانی ِ افغانی‌های سر خیابان هم گفتمان کرده است. کسانی که راه می‌روند و عرب‌ها را مسخره می‌کنند را امر به معروف نموده و هرکس که ترک و لر و بلوچ را تحقیر می‌کند٬ به راه راست هدایت می‌کند. ته رساله‌اش هم با این جمله تمام می‌شود: سال 2013 است؛ تو را به خدا دست از این خودبرتربینی‌های نژادی بردارید (فونت هفتاد‌و‌چهار).

مادر البته که آرام‌تر شده (هرچند کلا ته دل‌اش از دست دوفرزند ناخلفی که هیچ‌کاری را مطابق پیش‌بینی او در زندگی انجام نداده‌اند٬ دلخور است) و من البته که نگفتم چقدر توی فانتزی‌هایم دوست دارم برادرزاده‌‌ای به‌رنگ شیرکاکائو داشته باشم اما چیزی که خیالم را از بابت مامان راحت می‌کند این است که اصل قضیه خود‌به‌خود حل‌شده است: زوئی را من از هردو (آندره‌لی و مادر) بهتر می‌شناسم و او هرگز آدم رابطه‌های طولانی‌مدت با کسی نیست؛ موجود سلینجرمآبی که من می‌شناسم٬ کسی است که همین فردا ممکن است برای راحت‌تر دیدن دوساعت فیلم موردعلاقه‌اش٬ بعد از مبل راحتی٬ به برک‌آپ فکر کند.

عشق در خانواده‌ی ما فرایند بادوامی نیست. این را من نمی‌گویم. آمار و ارقام می‌گویند.

19 Oct 05:37

بی چاره

by نیشابور (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from نیشابور.


اگر بیچاره را
این‌طور نوشتید: بی چاره
باز جای چاره‌ای چیزی می‌ماند
از این قاصله تا آن فرج است
فرصت نفس است
اگر این‌طور نوشتید: بی‌چاره
که هیچ
چاره‌ای نمی‌ماند
چاره برای ابد به بی چسبیده است
19 Oct 05:35

On the Street….Navigli District, Milan

by The Sartorialist

On the Street….Navigli District, Milan

19 Oct 05:20

On the Street…..Grand Palais, Paris

by The Sartorialist
Po0o0o0

ا.ل آل استار

On the Street…..Grand Palais, Paris