Po0o0o0
Shared posts
۹۹۱. شوکدرمانی زبانی
لشكر صاحبزمان
عروسی بوران
On the Street….Via Piranesi, Milan
On the Street….Fourteenth St., New York
http://feedproxy.google.com/~r/bettefagh/~3/tZOQ7kdbj54/blog-post_1819.html
و
کبوتر با کبوتر باز باز کند همجنس با همجنس پرواز
از اتفاقیهای زندگی
Ayda shared this story from کتاب سیسالگی. |
اینکه کسی باشد که بتوانی بیبهانه ببوسیاش در آغوش بگیریاش و دوپامین و باقی مخلفات مورد نیاز مغرت را تامین کنی خیلی خوب است. باعث میشود آدم باقی آدمهایی که دوست دارد یا فکر میکند که دوست دارد را با چشم دیگری ببیند نه به خاطر خدمت به شیمی مغزاش.
از طرف دیگر همین اطمینان و امنیت خاطر که کسی هست که آدم هر وقت خواست می تواند چهار تا پله را بالا برود و تناش را آرام کند خودش کلی خوب است حتی اگر به ندرت اتفاق بیافتد. یک جوری مثل کردیت کارت میماند، ممکن است واقعا نیاز نشود از پولی که نداری خرج کنی اما همین اطمینان که اگر لازم شد امکاناتش را داری خودش امنیت خاطری میدهد که از نیازهای اولیه بشر است.
http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/10/blog-post_3295.html
ازون طرف، بیتعارفبودن آدمها هم قشنگ اذیتم میکنه. مرز باریک بین بیتعارفی و بیملاحظگی همیشه برام قاطی میشه. مثلن؟ مثلن من خونهی مامانم هم که میرم، هرگز بیاجازه نمیرم سر یخچال. همیشه اینجوریه که «مامان آب بردارم؟»، طبعن کسی بهم نمیگه نه برندار. جمله هم یه جملهی فرمالیتهست چون زیاد پرسشی نیست و حین بازکردن در یخچال ادا میشه. اما شده جزو یکی از اصول من. بنابراین وقتی کسی همینجوری در یخچال منو باز میکنه ناخوداگاه تو ذهنم میگم وا، چه بیادب. وقنی کسی دفتر روی میزم رو ورق میزنه، در کمدم رو باز میکنه، وقتی موبایلم زنگ میزنه برمیداره اسم روی صفحه رو نگاه میکنه، سرشو میندازه پایین میره تو اتاقخواب یا به تبهای باز روی دسکتاپم سر میزنه بیاختیار تو دلم میگم چه بیملاحظه، چه بیادب. این رفتار هیچ ربطی به این نداره که توی کمد یا اتاقخواب یا میلباکسام سر بریده باشه یا نباشه، تو ذهن من حک شده که آدمها بای دیفالت باید به حریم شخصی هم احترام بذارن و بیاجازه نرن سراغش، به هیچ عنوان، از یخچال گرفته تا دستشویی و توالت(توالت خصوصی صاحبخونه) و تا دسکتاپ، حتا خونهی مامان آدم. بعضی آدمها هستن در زندگانی، که صِرف حضورشون در فضای شخصیم منو ناامن میکنه. احساس میکنم دنبال یه فرصتی هستن تا کشوهای زندگی منو دیتکت کنن، ببینن توشون چی میگذره. کافیه دو دقیقه حواسم نباشه تا پتوی روی تختمو بزنن کنار ببینن ملافههاش چه رنگیه. برعکس اما، دو سه نفر هستن تو زندگیم، که میتونم ساموار و با خیال راحت راهشون بدم تو فضای شخصیم. بسکه بلدن به حریم شخصی من احترام بذارن، بسکه به خود من اکتفا میکنن و به حواشیم کاری ندارن. بلدن چیزی ازم نپرسن و به کشوهای زندگیم کاری نداشته باشن. اینروزا دارم تمرین میکنم بشم شبیه همین دو سه نفر. بسکه حضورشون سبکه و بسکه در کنارشون میتونم به تمامی خودم باشم، بیهیچ کلید و پسووردی.
شبانه بی شاملو - 24
این بنا قدیمی است
و هر بار که تو در را محکم ببندی
چیزی از زهوار درها
چیزی از گچ روی دیوار
چیزی درون من
چیزی درون خانه
فرو میریزد
سر فرو بردهام در لاک خودم
شبیه لاکپشت پیر توی باغچه
هر دو منتظریم زمستان از راه برسد
به خوابی طولانی فرو برویم و به مرگ طبیعی زندگی کنیم
این خوابی است که تو برای من و لاکپشت دیدهای
سرم را به لاک لاکپشت فرو میبرم
لاکپشت پیر سر از کارم درنمیآورد
خودش را به خواب زمستانی میزند
هر بار چیزی فرو میریزد تو میگویی چیزی نیست
مشکل ما همین است که تو به تاریخ میخندی
وگرنه اینکه خنده ندارد وقتی میگویم
اتحاد جماهیر شوروی هم در صبحی پاییزی با کوبیدن محکم دری
به سمت فروپاشی لغزید
و تو میگویی اینکه چیزی نیست
میخندی و
در را محکم میبندی
و نمیبینی که چیزی در خانه چیزی در من که خرابی از حد
که من از درون فروپاشیدهام
شبانه بی شاملو - 23
چشم در برابر چشم
این فرمانی قدیمی است
این دستها
فرمان یازدهم؛ دست در برابر دست، در دست هم،
این فرمانی آسمانی است
تا خدا به خودش دستمریزاد بگوید
باید جایی از قلم افتاده باشد، فرمانی دیگر
فرمانی که انسانیتر است
فرمانی که فراموشیش سبب شده ما همدیگر را فراموش کنیم
این سیب
میوه درخت دانایی نیست
دانایی من به قیمت فراموش کردن توست
دست نگه دار
نگذار تاریخ تکرار شود
این لبها
دستهایی در کار است
که امروز
لب بر لب
لبالب از نافرمانی است
گوشت را نزدیک بیار
ببین
این دم اهورایی نیست
اما از رازی باخبر است
و بلد است تو را دوباره زنده کند
مرا ببوس
به تو فرمان میدهم
گلایه های آدمی که عن شده بود
اول نوشته روشن کنم که من از اون ایرانی هایی نیستم که با دیدن ایرانی ها توی خیابان های ینگه دنیا راهشان را کج می کنند و دماغشان را می گیرند یا شروع به انگلیسی صحبت کردن می کنند و هدف این نوشته مطلقا نقد ایرانی های عزیز نیست. با همه ی اینها شما ممکن است لحن این نوشته را تا حدودی ناخوشایند بیابید و دلیلش این است که من الان به طور خاص این نوشته را در حال عصبانیت می نویسم. شاید بفرمایید که نوشتن و سخن گفتن در حال عصبانیت کار عاقلانه ای نیست. نگارنده هم صد در صد با شما موافق است ولی من فقط وقت هایی که عصبانی هستم می توانم بنویسم و وقتی حالم خوش باشد اصلا نمی نویسم. برای همین هم نوشته های من معمولا اعتراضی است و بله؛ من الان هم اعتراض دارم. پس تحملم کنید.
***
داستان اینجوری است که من نه به قصد ولی برای مدتی خیلی از جامعه ی ایرانی ها جدا افتاده بودم. تعداد دوستان ایرانی من به کمتر از انگشتان دست محدود شده بود و من از این بابت نه خوشحال بودم و نه ناراحتی خاصی داشتم. انکار نمی کنم که معاشرت با ایرانی ها صفای خاص خودش را دارد و با دوستان ایرانی چیزهایی را می شود به اشتراک گذاشت که خارجی ها در بهترین حالت هم درکی ازش ندارند. مثلا من هر قدر سعی می کنم به دوست فرانسویم توضیح بدم که پوشیدن جوراب رنگی و حمل نوار کاست مایکل جکسون توی مدرسه ی ما جرم بود حالیش نمی شود در حالیکه خنگ ترین ایرانی هم این را به راحتی می فهمد. پس اگر دنبال نوستالژی و نق نق و قرقره ی خاطرات هستید معاشرت با ایرانی ها به شدت توصیه می شود. از طرف دیگر برای خوشگذرانی هم ایرانی ها گزینه های بهتری هستند. مهمانی های ما گرم تر است، معمولا با رقص و پایکوبی همراه است و کلا بیشتر حال می دهد در حالیکه غربی ها کمی دست به عصا تر هستند و اگر خیلی مستشان نکنی زیاد حرکات موزون از توشون نمی شود بیرون کشید.
به هر حال من نه به اختیار ولی به جبر مدتها از این محیط های ایرانی دور بودم. دیشب یکی از دوستان قدیمی زنگ زد و خواست که با هم جایی برویم و من قبول کردم که کاش نمی کردم. تا چشمش به من افتاد گفت «چاق شدی، ولی خوبی هنوز، یعنی بهت میاد». وقتی با تعجب نگاهش کردم گفت « احمق، دارم تعریفت رو می کنم». بعد نشستیم توی ماشین و بویی کشید و گقت این عطرت از دور خوشبوه ولی خیلی تنده ، سرم درد گرفت» و بدون اینکه اجازه بگیره شیشه ماشین رو داد پایین و بعد ادامه داد » میشه این موزیک رو قطع کنی؟ راستش من این آشغالهایی که تو گوش میدی رو نمی تونم تحمل کنم» و بدون اینکه منتظر پاسخ من بماند پخش صوت را خاموش کرد و لبخند پهنی زد و گفت آخیش! وقتی به مقصد رسیدیم و ماشین را پارک کردم پیاده شد و بدون اینکه منتظر من بماند راهش را کشید و رفت و من مجبور شدم توی پیاده رو دنبالش بدوم تا بهش برسم. وسط خیابان همین طور که راه می رفت چند بار با پشت دست محکم کوبید روی کتفم. وقتی ازش خواهش کردم که این کار را نکند چشمش رو چرخاند و گقت » اوف چه نازنازی شدی». و بعد از چند دقیقه دوباره با شدت هرچه بیشتر کوبید توی بازوم. من هر در مقابل مجبور شدم با نهایت قدرتم هلش بدم عقب و مردم توی پیاده رو با تعجب ما رو نگاه کردند. تمام مدتی که حرف می زد از کلمات تحقیر امیز و رکیک استفاده می کرد و با صدای بلند می خندید و دود سیگارش را توی صورت من فوت می کرد. چند جا هم که واقعا رنجیدم گفت » چی شده حالا؟ دارم شوخی می کنم. تو چقدر تازگی ها عن شدی». لبخند بی رمقی زدم و وقتی از ماشین پیاده شد نفسی کشیدم. از دیشب تا الان نشستم و لیستی نوشتم و دیدم که این دوست قدیمی من توی مدت دو ساعت حدودا 15 تا لتنرانی بار من کرد و باور کنید که کتفم هنوز در جایی که محکم کوبانده شده درد می کند. شاید اگر دو سال پیش بود من حتی متوجه اش هم نمی شدم، شاید حتی به نظرم باحال هم می امد. این بار اما به نظرم رفتارش فقط دور از ادب و وحشیانه آمد.
راست می گفت من واقعا عن شده بودم. تازه یادم اومد که این رفتار بیشتر ما ایرانی هاست. بی ادبی؛ بی توجهی، با صدای بلند حرف زدن، رعایت نکردن اداب معاشرت؛ رنجاندن آدمها با کلام و اسمش را بامزگی گذاشتن… من سالها با این فرهنگ بزرگ شده بودم و هیچ مشکلی نداشتم اما فقط چند سال کافی بود که ازش دور بمانم. توی تمام این مدت؛ تمام دوستانی که از فرهنگ های دیگه ی دنیا داشتم هیچ کس چنین رفتارهای مبالغه امیز و خشنی نداشت. حالا که بعد از مدتی با یک هم وطن معاشرت می کردم متوجه این تضاد رفتاری می شدم. واقعیت اینه که ما واقعا مردم» شدیدی» هستیم. خودمان دوست داریم اسمش را گرم بودن بگذاریم اما خط باریکی است بین گرما و صمیمیت و گستاخی و بیشتر ادمها این را درک نمی کنند. همه چیز ما با یک جور شدت و تندی و تا حدودی خشونت همراه است. منظورم واقعا سطحی از خشونت کلامی و فیزیکی است که بین ما جریان دارد و خودمان حتی بهش آگاه هم نیستیم. نگاه کنید حتی توی میهمانی ها، چطور دست هم را می کشیم که مثلا بیا وسط برقص، آیا واقعا این درجه از خشونت لازم است، چرا مچ دست هم را فشار می دیم؟ چه کسی به ما اجازه می دهد که با کف گیر به زور غذا توی ظرف مهمان بریزیم؟ باور کنید همه ی اینها بی ادبی و تجاوز به حریم طرف مقابل است. پرسیدن از خصوصی ترین مسایل مردم بدون کسب اجازه بی ادبی و تجاوز به حریم مردم است؛ مثلا ما بدون کسب اجازه حق نداریم از کسی بپرسیم که چقدر حقوق می گیری؟ چرا ازدواج نکردی؟ چرا جدا شدی؟ با صدای بلند حرف زدن حرکت وحشیانه ای است. چرا موقع حرف زدن با هم، توی راهرو یا حتی با تلفن انقدر داد می زنیم؟ چرا انقدر لا به لای حرفها راحت به هم نیش می زنیم؟ واقعا فایده ی گفتن حرفی که طرف مقابل را برنجاند چیست؟ واقعا حالا استفاده از کلمه های رکیک انقدر بامزه است؟ واقعا مثل یک گراز رفتار کردن اسمش باحال بودن است؟ ما واقعا ملت عجیبی هستیم. از یک طرف صاحب گنجینه ای از شعر و ادبیاتیم و ادعای معنویت و ادب داریم و پر از تعارف و تکلفیم (موقع رد شدن از یک در ساعت ها به هم تعارف می کنیم ) از یک طرف این طور اسان وقتی با هم احساس نزدیکی می کنیم به هم صدمه ی روحی و حتی جسمی می زنیم و به طور کلی هیچ اداب رانندگی؛ زندگی؛ معاشرت پذیرفته شده و روشنی نداریم. شایدم آن دوست گرامی حق داشت؛ من واقعا تازگی ها خیلی عن شدم.
دستهبندی شده در: لولیتا
عکس یا تصویر
Ayda shared this story from چمدانک. |
"زندگی حتی وقتی انکارش می کنی ، حتی وقتی نادیده اش می گیری ، حتی وقتی نمی خواهی...
Ayda shared this story from November 25. |
آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند . مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند ، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند ، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند ، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند . باور کردنی نیست اما همین گونه است . زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است."
Outdoor Shower
Last days of warm water swimming combo outdoor shower takes away the stuff that doesn’t really matter.
Monday Morning
This is my first picture of the week. Monday morning In this abandond backery working in a music video. Photo @slmanan
زن از لجش، هیچوقت برای قطاری که مرد را میبرد، دست تکان نداد.
“We all have to find our own ways to say good-bye.”
― Sherman Alexie, The Absolutely True Diary of a Part-Time Indian
من راهش را آنسال پیدا کردم. عینک گشاد شده آفتابی خیلی تیره را تل سرکنید. قبلش اطمینان حاصل کنید که عینک خیلی گشاد و دسته بازشدهای را برای این منظور انتخاب کردهاید. وقتی در ایستگاه قطار/اتوبوس/کشتی/فرودگاه بغلتان میکند که بگوید خداحافظ، برای یک ثانیه لبهایتان رو روی لبش بگذارید و سرتان را عقب بدهید. عینک آفتابی از عقب میافتد.سراسیمه رهایتان میکند که عینک را از لگدشدن نجات بدهد. عینک را برمیدارید و دوباره به سر میزنید. اینبار آرامترو محتاطتر همدیگر را میبوسید. از ترس دوباره افتادن عینک کوتاهتر و بیحستر و غریبانهتر. و جدا میشوید انگار نه انگار. وقتی پشتتان را کردید عینک را بزنید و هرچقدر دوست داشتید گریه کنید. با یک عینک شل احتملا او را از خداحافظی کشدار اجباری نجات دادهاید
از آپارتایدها
بی چاره
Ayda shared this story from نیشابور. |
اگر بیچاره را
اینطور نوشتید: بی چاره
باز جای چارهای چیزی میماند
از این قاصله تا آن فرج است
فرصت نفس است
اگر اینطور نوشتید: بیچاره
که هیچ
چارهای نمیماند
چاره برای ابد به بی چسبیده است
On the Street…..Grand Palais, Paris
Po0o0o0ا.ل آل استار