Shared posts

06 Jan 12:15

جمعه‌ها: خوراکی‌ها تفاوت سکس در پورن و زندگی واقعی رو توضیح می دن

by جادی


سکس در زندگی واقعی و و پورن، با هم فرق داره. این پیامی است که ویدئوی بالا در هفته گذشته داد و اینترنت رو پر کرد از بحث در این مورد. من همیشه گفتم که یاد گرفتن سکس از پورن، مثل اینه که بخواین از دیدن فیلم‌های جکی چان، دعوا کردن تو مدرسه رو یاد بگیرین. اگر اینترنت اسلامی عزیز دست و پاتون رو نبسته، فیلم یک دقیقه ای و خورده‌ای بالا رو ببینین یا عکس‌های پایین رو نگاه کنین:

بذارین اول نگاهی بندازیم به سایز پورن استارهای مرد:

pvsspp

۱۵ تا ۲۲ سانتی‌متر! اما در دنیای واقعی:

pvssps

۱۲ تا ۱۷ سانتی‌متر! همچنین توی پورن موی خیلی کمی اون پایین هست در حالی که در زندگی واقعی ۶۵٪ زن‌ها و ۸۵٪ مردها مو دارن.

pvsshair

همچنین در پورن ظاهر وجاینای واژن همه زن‌ها تقریبا شبیه همدیگه است اما در دنیای واقعی تفاوت خیلی زیاده:

pvssvag

بحث تحریک شدن هم هست. آدم‌های واقعی برای شروع به ده تا دوازده دقیقه وقت نیاز دارن که در مقابل پورن استارها که قارتی شروع می کنن بسیار زیاده:

pvsstahrik

همچنین پورن استارهای مرد می تونن دقیقه‌ها، ساعت‌ها و روزها جلو عقب کنن در حالی که ۷۵٪ مردها در سه دقیقه به ارگاسم می‌رسن.

pvsspump

اینهم هست که با اینکه تمام پورن استارهای توی فیلم‌ها ظاهرا فقط با دخول ارگاسم می‌شن، در زندگی واقعی ۷۱٪ زن‌ها این شرایط رو ندارن.

بقیه چیزها چی؟

- فقط یازده و نیم درصد زن‌ها در دنیای واقعی رابطه جنسی با جنس موافق رو تجربه می کنن.
- فقط ۴۰ درصد سکس آنال اِیْنال (مقعدی) رو تجربه می کنن.
- فقط ۲۰ درصد سکس سه نفره رو تجربه کردن.
- و فقط ۴۰ درصد بستن‌های سَبُک رو تجربه کردن.. فقط؟! ظاهرا درصد بالایی است.

pvssbondage

و این ترجمه کامل نبود پس خوبه برگردین به بالا و تلاش کنین فیلم رو ببینین. اگر کسی زحمت آپلود در جایی رو کشید بگه تا من به لینک مطلب اضافه کنم.

آپدیت: برای دانلود به این کامنت و این کامنت نگاه کنین یا تا هفت روز آینده از اینجا بگیرین.

The post جمعه‌ها: خوراکی‌ها تفاوت سکس در پورن و زندگی واقعی رو توضیح می دن appeared first on کیبرد آزاد.

05 Jan 10:23

و خداوند تخت را بیهوده نیافرید...

by دیازپام

یکی از مفیدترین لوازم تو خونه تخت هست چون مطمئنی هر چیزی که گم شد زیر اون میتونی پیداش کنی. حتی چیزهایی که تو خیابون هم گم بشه زیر تخت میشه پیداش کرد.

اگه چیز گم شده ای دارین که زیر تخت نتونستین پیداش کنین، به خاطر اینه که خوب نگشتین.

30 Dec 08:53

نه بمب هسته‌ای داره، نه بمب‌افکن، نه خمپاره

by سپید

 جالبه!… این بک استریت بویز بعد از این همه سال هنوز هر پنج‌تاشون می‌تونن یه جا جمع شن… هیچ‌کدوم‌شون نرفته خارج.


دسته‌بندی شده در: هیچی, ایران و ایرانی
30 Dec 08:53

هر بار

by تراموا

-  اینو بذارم این‌جا که بعدا راحت یادم بیاد کجا گذاشتم‌ش.

[جر می‌خورد تا دوباره پیدایش کند.]


دسته‌بندی شده در: معضلات بشری
01 Dec 10:33

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/09/blog-post_7.html

by Ayda
وسط‌های ساعت کاری‌ست. می‌خواهم قطع کنم. می‌گوید بمان. صدایش را می‌شنوم که به منشی می‌گوید قرار بعدی‌اش را یک‌ساعت جابه‌جا کند. صدای بسته شدن در اتاق می‌آید. و بعد به روال همیشه دنیا آرام می‌گیرد. 

با خودم فکر می‌کنم بی‌جهت نبود آن هفت سال عاشقی. بی‌جهت نیست این ده‌ساله‌رفاقت. تک‌تک کلمات‌ش را انگار برای همین امروز انتخاب کرده، برای حال همین لحظه‌ی من. در را می‌بندد شروع می‌کند به حرف زدن. شمرده، آرام و مطمئن. این طرف خط، زنی غمگین و مضطرب ذره‌ذره آرام می‌گیرد. 

می‌خندم که آخخخخ، چه صدات نوستالوژیه امروز. می‌خندد که برای تو گذشته‌ست، برای من همه‌چی حال استمراریه. می‌گویم همیشه سه پی چهارم تاٰخیر فاز داری قربونت برم. می‌خندد. بی‌حرف. و ته دلم قند آب می‌شود. یک ساعتی حرف می‌زنیم. و بعد، در من، هزار کاکلی شاد. با خودم فکر می‌کنم چه هنوز نوشتن از او رقیق‌ام می‌کند. 

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست
وآتش چهره بدین کار برافروخته بود

که یعنی یاد ایام..
01 Dec 10:29

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/09/blog-post_3.html

by Ayda
می‌ترسم عاشق کسی شوم
و 
تو برگردی

سارا ق‌ق
01 Dec 10:23

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/08/blog-post_4911.html

by Ayda
همون‌جور که پشت فرمون نشسته بود بغلش کردم. انتظار نداشت. لابد فکر کرد مث خداحافظی‌های همیشه‌مه و الان تموم می‌شه. اومد خودشو بکشه عقب. نشد. چند ثانیه بیشتر مکث کردم. بعد هم گردن‌شو بوسیدم. چند ثانیه بیشتر. اون‌قدری که بتونی بوی تن‌شو بدی تو ریه‌هات. بی‌که نگام کنه تعجب کرده بود. با پشت انگشت سبابه و بغلی‌ش نوک دماغ‌شو گرفتم تکون دادم که خدافظ. پیاده شدم. به جای این‌که برم خونه رفتم سوپر. شیر کم‌چرب خریدم و یه بسته سوسیس مینیاتوری. سوسیس دوست ندارم. با خودم فکر کردم «دان».

چند شب پیش داشتیم «کسوف» آنتونیونی رو می‌دیدیم. حین تماشای فیلم، داشتم با خودم فکر می‌کردم فیزیک فیلم چه‌همه شبیه شخصیت ویتوریاست. خالی، سرد، بی‌تصمیم، وسیع، دل‌باز، بی‌که دقیقن بدونه چی می‌خواد. اواخر فیلم، وقتی ویتوریا از دفتر پی‌یرو اومد بیرون، همون‌جا که تو راه‌پله‌ها سرشو تکیه داد به نرده‌ی چوبی، با خودم فکر کردم «دان».

یه لحظه‌هایی هست در زندگانی، یک خرده‌لحظه‌های به‌خصوصی، که راه کج می‌شه از اون‌چه که بود، از اون‌چه که باید باشه. چیزی جایی می‌شکنه، تکون می‌خوره، تکونِ ناگهانی، و تو با خودت فکر می‌کنی «دان». بعد از اون لحظه، گاهی زندگی، رابطه هم‌چنان به روال قبلی خودش ادامه می‌ده. اتفاق خاصی نمیفته. ری‌اکشن خاصی نشون نمی‌دی. اما جایی همه‌چی تموم شده. خیلی قطعی تموم شده. و این تموم شدن، ممکنه دو ماه بعد به زبون بیاد، ممکنه یک سال و نیم بعد. بعد از اون لحظه دیگه خیلی چیزها اهمیت ندارن راستش. کاش رابطه به این لحظه نمی‌رسید، اما حالا رسیده و دیگه راه برگشتی نیست. 

داشتم فکر می‌کردم توی آخرین رابطه‌ای که بودم، این لحظه‌ی «دان» دقیقن شهریور سال قبل‌ش اتفاق افتاده بود. یک سال و خرده‌ای قبل از تموم شدن رابطه. و داشتم فکر می‌کردم‌تر، شاید همین‌جوریاست که آقایون این‌قدر گیج می‌شن وقتی به این‌جاهای رابطه می‌رسن. که با خودشون می‌گن یعنی فلان اتفاق این‌قدر مهم بود که باعث بریک‌آپ بشه؟!! بی‌که روح‌شون خبر داشته باشه اون لحظه‌ی قطعی، روزها و ماه‌ها پیش اتفاق افتاده.

پی‌یرو: حس می‌کنم توی یه کشورِ خارجی‌ام. 
ویتوریا: چه عجیب. این دقیقن احساسیه که من وقتی با تو هستم دارم.
...
ویتوریا: کاش دوستِت نداشتم.. یا خیلی بیش‌تر از این دوستِت داشتم..
01 Dec 10:12

http://elcafeprivada.blogspot.com/2013/08/blog-post_27.html

by Ayda
نگارنده از حرف زدن رنج مى‌برد.
20 Nov 11:56

جذابیت زنانه

by سیب به دست

اگر بخوام ارتباط هام رو با مردها توی یک کلمه خلاصه کنم تنها کلمه ای که الان به ذهنم می رسه» خصمانه» است.  از بچگی با پسرهای فامیل جنگ قدرت داشتیم. من تقریبا با همه ی پسر دایی ها و پسر عمه ها سابقه ی زد و خورد های خونین دارم و کار همیشه اخرش به کتک کاری می کشید. بعد تر که بزرگ تر شدیم دیگه با مردها کتک کاری نکردم اما این خشونت توی رابطه  هیچ وقت از بین نرفت؛ حتی توی روابط عاشقانه.  شازده من رو بشکه، خیکی و خنگول صدا می زد و این به نظر من ادبیات خصمانه ای بود. خود شازده هم وقتی می دید زیاده روی کرده دستش رو مینداخت دور گردنم و می گفت » الاغ، خوب معلومه که تو خوبی وگرنه که نمی کردمت» و این مهربانانه ترین حرفی بود که می گفت به جز بعضی وقتها که توی رختخواب بهم می گفت «پیشی خوشگل خودم» ولی آدم  توی رختخواب خیلی چیزها میگه و اصولا حرفهای توی رختخواب رو نباید جدی گرفت. دوست پسر دومم از شازده هم خصمانه تر گربه رو دم حجله کشت. اولین باری که رفتم خونه ش نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت » خوب که چی؟ حالا فکر می کنی خیلی شاخی؟»  خندیدم «نیستم؟» ابروهاش رو بالا انداخت و گفت «نچ». فکر می کنم که خیلی خودش رو نگه داشت که نگه » نه؛ بابا، هیچ گهی نیستی». قسمت بد ماجرا این بود که واسه دعوا که نرفته بودیم، قرار بود عشق بازی کنیم. به نظر من که اینکه به یکی ثابت کنی که هیچ گهی نیست برای مغازله کردن روش جالبی نیست. نیم ساعت بعدش  روی شمدها ولو شده بودیم و داشتیم رو به سقف نفس نفس می زدیم، بعد که تو بازوش بودم پرسیدم چرا اونجوری باهام حرف زدی؟ گفت عزیزم، راستش اونجوری که از در اومدی و سر و وضعت و ماشینت و همه چی؛ با خودم گفتم این لابد باید خیلی به خودش مغرور باشه؛ خواستم پر رو نشی. بعدتر فهمیدم که پررو نشدن من مهم ترین و لذت بخش ترین قسمت رابطه بود چون بعدها مردهای زیادی رو دیدم که همه توی یک چیز مشترک بودن و اون این بود که به شدت مراقب بودن که من پر رو نشم. مردی رو می شناختم که خودش دیپلم ردی بود و همه ی مدت سعی  می کرد به من بقبولونه که مدرک دکترای من، کار و موفقیت های اجتماعی من کلا ازبیخ بی  ارزشه و من هیچ گهی نیستم. مرد دیگه ای رو می شناختم که خیلی با اطمینان می گفت که دست روی هر خانوم دکتر  آس  و خوشگل و ملوسی که بخواد می تونه بزاره  که تازه حتی یه بی  ام دبلیو کروک هم زیر پاش بندازه.  باید تو پرانتز بگم که  این ادم هیچ شباهتی به براد پیت نداشت و توی جیبش شپش سه قاب مینداخت.  الان که فکرش رو می کنم به نظرم میاد همه ی این مردها همه یک جورایی با هم همدست بودن و همشون یک چیزی رو خوب می دونستن و اون این بود که یک زن نباید به هیچ وجه پر رو بشه . ظاهرا من خیلی بچه پر رو بودم و نیاز داشتم که گوش مالی داده بشم و سرجام بشینم و این داستان  تا روزی که توی ایران بودم ادامه داشت.

توی این سالهایی که اینجا هستم؛ هیچ وقت، هیچ مردی بهم نگفته که من هیچ گهی نیستم. برعکس، همه سعی کردن به من بقبولونن که گهی هستم. جالبی ش  اینه که من دیگه واقعا با هیچ معیاری گهی نیستم و از اون موقع شش کیلو چاق تر و شش سال هم  پیرترم. اما این روزها مردها با من خیلی محترمانه؛ خیلی با مراعات و خیلی حمایت گرانه برخورد می کنن. من حتی می تونم حس حمایت گری مردهای غربی که بالذات اینجوری نیستن رو بیرون بیارم .اونها با حوصله به من راه و چاه نشون میدن،  اجازه نمیدن که دست توی جیبم کنم و پول رستوران رو بدم؛ کارهای سخت و سنگینی که خودم از پسش بر نمیام  رو برام با کمال میل  انجام میدن. من هیچ وقت نمی دونستم مردها انقدر موجودات نازنینی می تونن باشن. الان خیلی وقته که واقعا هیچ  مردی هیچ حرف تلخ یا حقیقت سختی رو با شدت توی صورتم نکوبیده. وقتی فکرش رو می کنم دلیل اصلی ش اینه که من الان دیگه واقعا هیچ گهی نیستم. یعنی دیگه هیچ کس رو نمی ترسونم. چجوری بگم دیگه هیچ کس نگران این نیست که من پر رو بشم. من یه زن تنهام توی یک کشور غریب که هر روز سوار اتوبوس میشه و هر جور که حسابش رو بکنی برای هیچکس، هیچ تهدیدی نیستم. حالا مردها با خیال راحت من رو زیر چتر حمایت خودشون می گیرن. وقتی دارم حرف می زنم با مهربونی بهم نگاه می کنن و ته چشمهاشون یه جور محبت رو میشه دید. بعد میان جلو و بهم میگن که » لهجه ت خیلی سکسیه».الان همه چیزهای بد من هم خوبه؛ و هرچی  بدتر باشه حتی خوب تر هم هست . من نه تنها اسم خیلی خیابونها رو نمی دونم که حتی بعضی وقتها کلمه های ساده رو هم بلد نیستم و این موقعیت اسف انگیز خیلی هم جذاب؛ زنانه و معصومانه است. می تونم بگم که من راز واقعی زنانگی رو همون جوری که فلمینگ پنیسیلین رو کشف کرد، به طور اتفاقی کشف کردم؛ ضعیف بودن، بی پناه بودن و از همه مهم تر بی زبون بودن ترکیبی است که کمتر مردی در برابرش می تونه مقاومت کنه. چند وقت پیش ویلی در برابر من زانو زد و دستم رو بوسید و گفت که خوشبخت ترین مرد دنیاست، که همیشه توی زندگیش دنبال زنی مثل من می گشته و یحتمل  اگر من رو ندیده بود تا اخر عمر تنها می موند. گفت تو نمی دونی که زنهای غربی چه پتیاره های گرگی هستن! آدم رو درسته قورت میدن! من خندیدم چون خودم هم یه روزی یکی از اون پتیاره های گرگ بودم.


دسته‌بندی شده در: ویولتا
21 Oct 09:20

بلند

by Mirza

یکی نیست یا شاید هم هست که بگوید این همه از این طرف اطلس به آن طرف رفتن و برگشتن بهر چیست. می‌رویم و می‌گوییم باید برگشت، برمی‌گردیم و می‌گوییم باید رفت. اصلاً انگار ریشه دواندن تقدیر نسل ما نیست. تا جان به آسودگی می‌رسد باید بار هجرت بست. حالا رفیق بلند بالایمان رفته است. بداند هر جا برود، سرش به آسمان خواهد سایید. غم نداشته باشد.

23 Sep 07:48

از ما فیلان‌ها٬ ما بهمان‌ها

by خانم كنار كارما

کاش یک فرصتی بود٬ فراغتی٬ وقتی٬ می‌نشستیم دورهم و از «آدم‌های کتبی» حرف می‌زدیم. از این‌که چه موجوداتی هستند٬ چه می‌کنند و چه خواسته‌هایی دارند؛ با رسم شکل و نمودار٬ دقیق٬ جزءبه‌جزء. بعدترش هم اصلا می‌نشستیم به نقدکردن و ذکر خرده‌جنایت‌هایی که در حق بقیه می‌کنند. اشکالی ندارد٬ سگ‌خور.

من آدم کتبی‌ام. اطرافیان‌ام می‌دانند. یک‌عده با آن کنار آمده‌اند٬ یک‌عده همچنان درصدد تغییرم هستند و عده دیگر هم ول‌ام کرده‌اند به امان خدا. مثال از سه گروه به ترتیب: همسرم٬ مادرم٬ تنی‌‌چند از دوستان‌ام (سابق لابد). آدمی مثل من زیاد اهل تلفن حرف‌زدن نیست چون اصولا پای تلفن حرفی برای گفتن ندارد. هی مکث می‌کند٬ منتظر می‌ماند طرف مقابل سوال کند و او جواب بدهد. خیلی همت کند وسط حرف‌های طرف یک «ایول»٬ «اوه» و «خب» هم می‌گوید. نه که نخواهد بلد نیست چون موجودی است که می‌تواند یک مثنوی برای معشوق‌اش بنویسد اما یک «دوستت دارم» ساده را چهل‌دقیقه در دهان مزه‌مزه می‌کند تا بیرون بدهد. بارها پیش آمده مادرم پای تلفن شرق و غرب را به هم دوخته و تعریف کرده و بعد از نیم‌ساعت با عصبانیت پرسیده من این‌همه برات گفتم٬ تو اصلا حرف نداری بادوم‌تلخ؟! خب نداشته‌ام واقعا٬ چکار کنم. اما همین آدم که تا توانسته از صبح تلفن جواب دادن را به تاخیر انداخته٬ مثلا نشنیده٬ به پیغام‌گیر دایورت کرده٬ کافی است کسی ایمیل بزند یا تکستی بفرستد مثل پلنگ در هوا جواب می‌دهد. صدها شاهد زنده الان می‌توانند بیایند و شهادت بدهند.

آدم کتبی از مبدعان اس‌ام‌اس٬ ایمیل و حتی چت ممنون است٬ خاک پای‌شان است. تمام‌قد جلویشان بلند می‌شود که این امکان را دادند که وسیله‌ی ارتباطی‌اش از دهان به انگشت تغییر کاربری بدهد. آدم کتبی آدم بلاگ است. حرف‌هایش را می‌نویسد. نوت می‌کند٬ کامنت می‌گذارد. این آدم همانی است که گاها پناه می‌برد به تصویر. یک عکس ساعت‌ها مشغولش می‌کند٬ به وجدش می‌‌آورد. حتی سلیقه عکسی‌اش هم بیشتر حول و حوش اشیا و مکان‌هاست تا آدم‌ها. برای همین مثلا استیفن شور را دوست دارد و دو ساعت تمام زل زدن به عکس‌های کف زمین و نرده و توالت و حمام‌اش را به جنگل و دشت و دریا ترجیح می‌دهد.

آدم کتبی همیشه برچسب منزوی بودن خورده؛ هی زده‌اند توی سرش که چرا معاشرت‌ش کم است٬ چرا تحویل نمی‌گیرد٬ چرا فقط با یک سری آدم خاص ِ «اسنوب» ارتباط برقرار می‌کند. بقیه را نمی‌دانم اما در مورد خودم همیشه تصورم این بوده که شاید معاشر خوبی نباشم٬ حوصله ‌سرببرم و یا با آدم‌های جدید حرف خاصی نداشته باشم و خسته‌شان کنم. چون بارها پیش آمده کسانی که مرا برای بار اول دیده‌اند گفته‌اند توی وبلاگ یا فیس‌بوک پرسروصداتری٬ رمانتیک‌تری٬ با احساس‌تری. آدم کتبی باید با معاشرش حرف خاصی داشته باشد٬ سوژه مشترک٬ نقاط دوسویه. اگر داشت دوست خوبی است٬ بی‌معرفت نیست٬ اسنوب نیست. یک نوشته یا عکس یا خاطره مشترک با یک لیوان چایی خالی٬ می‌تواند او را برای ساعت‌ها بحث و گپ‌و‌گفت و قهقهه و جیغ شارژ‌کند. باور نمی‌کنید؟ به جان آقای مهرجویی قسم.


کاش یک ابزار دقیقی ساخته بشود برای سنجش ما کتبی‌ها. که هرکس وسط دوستی‌مان بود و شک کرد٬ یک برگه‌ای٬ میله‌ای چیزی بردارد و بچسباند روی پیشانی‌مان مثل تب‌سنج که نشان بدهد این دوخطی که نوشته‌ایم مثلا روی یخچال یا اول کتاب یا گوشه‌ی روزنامه یا روی آینه‌ی حمام یا اصلا راه دور برویم چرا همین دونقطه یک ستاره٬ منظورمان همان بوسه و بغل و این‌ها بوده؛ منظورمان همان «دوستت دارم» است٬ «برایم مهم هستید». در شناخت ما خیلی جفا شده به خدا؛ ما کتبی‌های بیچاره٬‌ ما کتبی‌های همیشه‌ی تاریخ.

23 Sep 06:30

ArtRio

by burn magazine




ArtRio – Contemporary Art Fair opening day. At the port area of Rio de Janeiro. Photo by: Ana Carolina Fernandes @culafernandes

18 Sep 08:32

On The Street…. 25th St., New York

by The Sartorialist

On The Street…. 25th St., New York

18 Sep 08:31

Fashion Week Wardrobe, Day 1

by The Sartorialist

90513scott4684web

Uniqlo is killing it with their pants this season.  Finally, someone is cutting slim pants ($50-60) with the right proportions (at least for me).  I would put a link to these exact pants on their website, but their site is so frustrating. I can’t even find them on there.

 

I also really love the Save Khaki tee shirts ($40) .  The cut is great, but they offer an extremely limited color palette.  I’d buy more, but I can only buy so many dust pale blue tees in one season.

 

UPDATE: I found the link to the Uniqlo pants!

18 Sep 08:14

On the Street….9th Ave., New York

by The Sartorialist

20613Denim5747web

18 Sep 07:22

Alexander Wang Spring/Summer 2014

by The Sartorialist

Alexander Wang  Spring/Summer 2014

Alexander Wang  Spring/Summer 2014

Alexander Wang  Spring/Summer 2014

Alexander Wang  Spring/Summer 2014

Alexander Wang  Spring/Summer 2014

Alexander Wang  Spring/Summer 2014

18 Sep 05:57

On the Street….Columbus Ave., New York

by The Sartorialist

On the Street….Columbus Ave., New York

18 Sep 05:57

On the Street…..Hudson St., New York

by The Sartorialist

90713onepiee3120web

18 Sep 04:58

At the Shows….Monday

by The Sartorialist

90913giovanna8143web

 

90913cano4944wev

 

 

90913colos8086web

 

 

90913kiss4405web

 

90913stripes8327web

11 Sep 06:54

مرگ خاموش

by نویسنده
Ayda shared this story from پلان اول.

راستش، اگر زنده‌ام هنوز، اگر گه‌گاه به نظر می‌رسد که حتی پرم از جنبش ِ حیات، فقط و فقط مال بی جربزه‌گی‌ست. می‌دانم کسی که تا این سن خودش را نکشته بعد از این هم نخواهد کشت. به همین قناعت خواهد کرد که برای بقاء، به طور روزمره نابود کند خود را: با افراط در سیگار، با بی نظمی در خواب و خوراک، با هر چیز که بکشد اما در درازای ایام، در مرگ بی صدا!

وردی که بره‌ها می‌خوانند، نوشته رضا قاسمی


دسته‌بندی شده در: نقل قول, کتاب
11 Sep 06:53

Feuchtgebiete

by ... (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from منصفانه:
دلتنگی برای من خیلی این‌طوری‌ست. من هر روز چراغ‌قوه نمی‌اندازم، تماشا کنم ببینم چقدر دلم تنگ است. روزمره خیلی گرفتار و پرتم. هر و کری. سرمشغول. بعد گاهی حواست که نیست، یک مورچه از آن‌جای دل آدم رد می‌شود و همان مورچه بس است که احساس کنی وزن همه‌چیز درست روی تن و روان توست.



یک کتاب آلمانی هست که سال دوهزار و هشت توسط شارلوت روشه نوشته شده به اسم سرزمین خیس. حالا منم ترجمه کردم مثلن دیگر. عنوان هم طبعن متافور است. بعد درباره‌ی یک دختر هجده‌ساله است که تمام مدت درباره‌ی تجربه‌ش در مواجهه با بدنش حرف می‌زند. بعد یک روز صبح در حال تراشیدن موهای باسنش، خودش را می‌برد. بعد چون بواسیر دارد قضیه حاد می‌شود و مجبور می‌شود توی بیمارستان بستری شود تا جراحی شود. یک دختر پر انرژیِ غریبِ تجربه‌گرایی‌ست. یک‌جاهایی هم حال آدم را به‌هم می‌زند بس که تا ته می‌رود.
کتاب به‌طرز غریبی پرفروش شده برای این‌که خیلی نگفته‌هایی را می‌گوید که همه‌مان تجربه کردیم و فکر کردیم توی این تجربه‌ها خیلی تنهاییم. بعد طبعن الان فیلمش را ساختند. مثل تمام کتاب‌هایی که می‌خوانی و فیلمش را می‌بینی، فیلمش بد است اما اگر تنها فیلم را ببینی، اصلن بد نیست. اما خواننده‌های عصبانی کتاب به فیلمش پنج ممیز دو دادند، به‌نظر من بی‌انصافی‌ست.
بدیش این است که فیلم به آلمانی‌ست که شاید برای خیلی فارسی‌زبان‌ها اپتیمال نیست. شاید با زیرنویس باشد. نمی‌دانم.
حالا همه‌ی این روده‌درازی‌ها را کردم که بنویسم یک‌جایی توی بچگی‌هاش توی فیلمه، رفتند مسافرت بعد می‌نشیند بغل باباش، باله‌ی کمکی شناش را می‌دهد باباش که بادش کند، بعد خیلی باباش را دوست دارد توی آن حال. بعد توی بیمارستان که بستری‌ست یک روز باباش می‌آید با یک بالن شکل صفر که برای بواسیر خوب است که آدم بنشیند روش که دردش نگیرد. بعد به باباش می‌گوید که بادش می‌کنی؟ بعد باباش بادش می‌کند، طبیعتن مای بیننده یادمان به بچگی‌ش می‌افتد که همین صحنه بود. بعد گریه‌ش می‌گیرد.
{بعد خب جناب ما هم همین‌طور. از آن‌جای فیلم گریه‌مان گرفت چون دلمان مهربانی‌های نرم معمولی روزمره‌ی بابامان را می‌خواهد و دوریم و تا وقتی که رفتیم بخوابیم هی ریز ریز گریه فرمودیم. جوری که دوست‌پسرمان مجبور شد خیلی محکم بغلمان کند و لابد با خودش فکر کند چه آلت‌پریشی نصیب ما شده.}
حالا بماند که بعد دکتر می‌آید بالن را توی دستش می‌بینند و می‌گوید که بچه‌جان نشین روی این. دوباره بواسیرت می‌زند بیرون. این برای کسانی‌ست که عمل نکردند . تو عمل کردی این به دردت نمی‌خورد.
{بعد هی آدم گریه‌ش می‌گیرد و از آن حال‌هاست که انگار پترس دستش را از توی سوراخ اشک‌های تو کشیده بیرون، بعد تو هی گریه می‌کنی و اشک‌ها تمام نمی‌شود. انقدر که خودت هم با تعجب فکر می‌کنی بابا من انقدر گریه‌م می‌آمد؟ چه‌طور متوجه نبودم؟}
بعد باز همه‌ی این‌ها را نوشتم که بنویسم، دلتنگی برای من خیلی این‌طوری‌ست. من هر روز چراغ‌قوه نمی‌اندازم، تماشا کنم ببینم چقدر دلم تنگ است. روزمره خیلی گرفتار و پرتم. هر و کری. سرمشغول.  بعد گاهی حواست که نیست، یک مورچه از آن‌جای دل آدم رد می‌شود و همان مورچه بس است که احساس کنی وزن همه‌چیز درست روی تن و روان توست. که فکر کنی خاک برسرت. چهارصد روز است عزیزانت را ندیدی. اصلن ندیدی.
فرداش هم که امروز است این را نوشتم، دوباره خاموش است. اگر فکر کنید یک قطره اشکم آمد که این را بنویسم، باید بگویم که نیامد. خشکِ خشک! همین است که هست.
حالا اقلن لنا را سه روز دیگر می‌بینم وگرنه کولی‌تر از این حرف‌هام گاهی.
11 Sep 06:15

از راین

by آیدا-پیاده

از کرخه‌ تا راین را با مادربزرگم نگاه می‌کردم. خیلی سال از روزی که آقاخان، پدربزرگم، عاشق شده بود و با کتابهایش رفته بود می‌گذشت. مادربزرگم در جاهابی غلطی از فیلم بغض می‌کرد. آنجا که انتظامی موسیقی را به نهایت می‌رساند، هم‌رزم مرد می‌رقصید عین خیالش نبود ولی هرجا حما روثتا را نشان می‌دادند بغض می‌کرد، حتی گریه. آنجایی که دهکردی خوب شد و دیگر ما اوج شادیمون بود، فحش میداد. فکر کردم به صدام فحش می‌دهد ولی شخصی‌تر از این حرفها فحش می‌داد. صدای نوزاد را که برای مرد محتضر درحال سرفه پخش کردند، من هلاک شدم از گریه، مادربزرگم خونسرد داشت چای می‌خورد و با دست آزادش و موچین موهای زیر چانه‌ش را می‌کند. آخر فیلم که موسیقی و فضا داشت می‌کشت و چشمان  من کاسه خون بود، خودش هم شروع کرد به گریه. هوا تاریک شده بود. گفت :” بین خودمون، این حما روثتا دوست دختر آقاخان بوده؟”  گفتم مطمئنید؟ امکان نداره، گفت چرا، خیلی سال پیش. اسمش رو دیدم فهمیدم خودشه. سنش هم می‌خوره. هرچی بونیک شیک بود می‌بردش براش خرید می‌کرد. مامانت هم میدونه. من شنیده بودم قد بلنده. همین بود. فکر نمیکردم این شکلی باشه. پاشو چراغ روشن کن، چه از عصر جمعه متنفرم”

مادرم درحال دیکته گفتن از آشپزخونه داد زد “چی می‌گید مامان، این زن هنرپیشه‌ست دوست دختر پدر نیست که اون حما روثتا نبود هدا دوستار بود” (اسم رو عوض کردم،شاید گفت حمیرا دوست دار یا هدا درستکار).  یک کم فکر کرد، طبیعی بود اسم یادش بره، من رو می‌خواست صدا بزنه از مرحوم خاله‌ام شروع می‌کرد تا زن عموی خودش و آخرش هم شاکی می‌شد خب تورو می‌گم دیگه. ناراحت می‌شد تفلب نمی‌رسوندم بهش. بعد از اینکه فهمید اسم زن هنرپیشه فیلم صرفا هم آوا بوده با زن خاطراتش، اشک‌های مادربزرگم خشک شد، انگار خیالش راحت شد. به نظرش عصر جمعه هم دیگر خیلی دلگیر نبود. زمزمه کنان رفت آشپزخانه و من ماندم و مشقهای نصفه‌ام. دفعه بعد که فیلم را با مادربزرگم نگاه می‌کردیم چنان خونسرد شده بود که یکبار بغض هم نکرد. چندتا فحش سبک به صدام داد و  موقع پخش موسیقی پایانی  فیلم گفت “ماسک رو چرا درآورد؟ بمب شیمیایی ایثار برنمی‌داره”

مادربزرگم شانس آورد زمان گوگل و فیس‌بوک و لینکداین بدنیا نیامد والا از صبح می‌نشست هما و هدا و حمیراهای پدربزرگم را گوگل می‌کرد و بغض می‌کرد. گاهی تصویر نداشتن از آدمهایی که ترجیح می‌دادی نباشند، انکارشان راحتتر می‌کند. اینکه ندانی قد زن چقدر بوده، موقع بوسیدن صورتش دقیقا کجای صورت مرد قرار می‌گرفته یا سینه‌هایش چقدر بوده کار به زن فکر نکردن را برایت راحت‌تر می‌کند. گریه می‌کنی، حرص می‌خوری، قیاس می‌کنی  ولی بدون تصویر، همه چیز زاده تصور توست حتی اگر عرصه خیلی تنگ بشود می‌توانی زشتش کنی یا بی‌صورتش. بی‌تصویر واقعی، بدون حجم محسوس، همه احساسات سطحی‌تر است یا در اصل به نفع‌ توتر. تخیل تو ندیم توست نه ندیم بادمجان و همیشه سعی می‌کند همه‌چیز را بر وفق مراد تو تجسم کند. تصاویر کار را خراب می‌کنند. مثل فرف خوبی که خواندن  و تخیل کردن فضای یک رمان با دیدن فیلمش دارد.

یا مثل فرق کتاب ترسناک و فیلم ترسناک. اولی صرفا خوف می‌آورد، دومی بی خوابی.

 

 

پ.ن :غلط دیکته اسم طبعا عمدی بوده.

11 Sep 05:57

آنکس که بداند و نخواهد که بداند

by آیدا-پیاده

نتیجه‌گیری عملی میزگرد اونشب برای من این است ” نادانی انتخابی و  موضعی بهترین ثروت است”

من قصور کردم گاهی ولی شما خیلی مواطب باشید، همیشه وقتی نادان هستید فرصت هست که دانا بشوید ولی وقتی دانا شدید راه برگشت ندارید. اطمینان حاصل کنید از چیزی که قرار است بدانید چون وقتی دانستید دیگر می‌دانید و تنها راه بازگشت ندانستن احتمالا شلیک در دهان یا شوک الکتریکی است .

07 Sep 10:12

برزخ

دوستم می‌گوید تراپی (روان‌کاوی/درمانی) می‌تواند شمشیر دولبه شود. آدم یک خواصی دارد که ممکن است به آن‌ها عادت داشته باشد، طبیعی بپنداردشان، بی‌ضرر بداندشان و حتا اعتماد به نفس نسبت به‌شان داشته باشد یا ازشان بگیرد. این خواص ممکن است نهان باشند، در حدی که آدم اصلن حواس‌ش به انجام‌ دادن یا داشتن‌شان نباشد، یا این که به وجودشان آگاه باشد اما الزامن فکر آور، تعمق آور یا مکث آور نباشند. یعنی من می‌دانم فلان رفتار را در زندگی‌ام دارم و می‌دانم این رفتار آزاری برای کسی ندارد و خودم را خوش‌حال نگه می‌دارد، پس به داشتن‌ش ادامه می‌دهم و دلیلی هم برای متوقف شدن و بازبینی ندارم. تی‌دو یک عمر شاشیده به درخت. پای راست‌ش را گرفته بالا و در کمال آسودگی شاشیده. حالا برود یک شهر دیگر و آن‌جا به زبان سگ‌ها در ورودی تابلو زده باشند که شاشیدن با پای بالا ممنوع است. شاشیدن به درخت هم ممنوع است. دار هم نزنند حیوان را، فقط زیرش اضافه کرده باشند با اخلاق سگی منافات دارد این کار، خودتان نکنید. تی‌دو که خودش را سگ با اخلاقی می‌پندارد از آن لحظه به بعد موقع شاشیدن زجر خواهد کشید و برای بلند نکردن یک پایش تمام توان‌ش را به کار خواهد بست. حتا اگر پای‌ش را بلند کند و به درخت بشاشد باز هم گرفتاری ذهنی خواهد داشت. از آن به بعد شاشیدن هیچ جنبه‌ی بدیهی‌ای برای حیوان نخواهد داشت، بدیهی‌ترین کار حیوان تبدیل به زجر می‌شود.

خیلی مقطع غم‌انگیزی‌ست وقتی که رفتار بدیهی زندگی تو ناگهان تبدیل می‌شود به رفتار غلط، یا غیر اخلاقی، یا درد آور برای خودت، یا درد آور برای دیگری، یا دوگانه. وقتی طبیعی می‌شود غیر طبیعی، وقتی عادی می‌شود غیر عادی، وقتی مسبب آرامش می‌شود سبب نا آرامی.

یک پله قبل‌تر، "دانستن" به خودی خود شمشیر دولبه است. بدی کار این‌جاست که اغلب نه وقتی که "می‌دانیم" می‌فهمیم که آیا بهتر بود بدانیم و نه وقتی که "نمی‌دانیم" خبر داریم که نمی‌دانیم. الان واقعن تردید دارم که زندگی در جهل مرکب "به‌تر" است یا دانستن و درد کشیدن. "‌به‌تر" چیست؟ چه‌می‌دانم، بروید از فلاسفه بپرسید.

04 Sep 10:03

.

by Momment (noreply@blogger.com)
Ayda shared this story from لحظه.


بنویسم که یادم بماند، وقتی کسی رنجور است، نازک، و گوشه‌ی ناخن حوصله‌اش به هر چیزی گیر می‌کند و دادش را درمی‌آورد، اگر با من بی‌حوصلگی کرد، صدا بالا بُرد، مثل همیشه‌اش با من نبود، من دیگر به دل نگیرم، به رخش نکشم، درد به دردش اضافه نکنم.
یادم بماند کاری نکنم که حالا توی این «هیری‌ویری» و واویلای دلش، دنبال رنجیدگی من هم بدود، خواهشم کند که ببخشم.
لعنت به من.
آسان بگیرم. آسان بگیرم. آسان بگیرم.
04 Sep 09:40

مومیایی

Ayda shared this story from نیم دایره :: یادداشت‌های فاطمه شمس.

مگر در دمشق زمستان آمده که نگاه‌تان و تن‌هاتان در عکس‌ها یخ زده است؟ برای اثبات مرگتان دنبال رد خون می‌گشتند اما زمین، پاک بود. حتی دست‌های قاتلانتان، پاک بود. و تن ِ‌معصوم ِ شیمیاییِ کوچکتان، آن سفیدهای کبودآبی با آن دو پلک‌‌های پاکِ‌ نمک‌سود. تقصیر خاورمیانه نیست، باور کنید! این تمامِ‌ دنیاست که گاهی دلش برای گورهای دسته‌جمعی تنگ می‌شود.
04 Sep 05:01

http://13591388.blogspot.com/2013/08/blog-post_31.html

by خانم كنار كارما
ترسناک‌تر از آدم‌های نتیجه‌گرا و ‍پروسه‌ننگر موجوداتی ندیده‌ام؛ حیات‌واره‌هایی که وقتی اراده کنند چشم‌شان را روی همه‌ی گذشته‌ی تو و بودن‌های تو می‌بندند و چنان با اولین مطابق میل نبودن٬ رزومه چندساله‌ات را شیفت‌دیلیت می‌گیرند و آرشیوت می‌کنند که تکانده می‌شوی. تو ته بن‌بست٬ با همین مقیاس فرارُباتی و گوشت‌ و‌‍ پوست‌ و استخوان٬ بگیر اصلا مقصر صددرصد ماجرا در این نقطه٬ یک نقطه٬ یک‌جا از هزارجا٬ نهصد‌و‌نود‌ونه نقطه‌ای که بوده‌ای و خوب بوده‌ای چه؟ اصلا نیست؟ حساب نمی‌شود؟ مهم نبوده؟ نتیجه٬ پروسه را توجیه می‌کند؟ دوبرگه‌ی پشت‌و‌رو معادله٬ بیست و ‍پنج‌صدم هم نمی‌گیرد؟ فقط جواب آخر نمره دارد؟!
28 Aug 03:52

On The Scene….The Backyard Haircut, Montauk

by The Sartorialist

On The Scene….The Backyard Haircut, Montauk

27 Aug 09:03

On the Street…..via Savona, Milan

by The Sartorialist

62513Sav6804Web

27 Aug 09:02

On the Street….Via Manzoni, Milan

by The Sartorialist

62213Overalls4454Web