Shared posts
زِرزِرای الکی
بعد از یک دورهی طولانی ردیف کردن فحش و نفرین برای یار بیوفا و معشوق از دست رفته در ترانهها، حالا رسیدهایم به عصر بزرگمنشی و بزرگواری؛ به «چه خوشحالم که خوشبختی»، «خوشبختیت آرزومه»، «همین خوبه» و «خدا رو شکر خوشبخته» ...
همهشان هم حرف مفت، چرند و پرند و بیربط به جامعهای که تویاش هستیم. ملت توی خیابان اسید میپاشند روی هم، همدیگر را به بهانهی دوست داشتن کاردآجین میکنند، آدم اجیر میکنند که شوهر/زن/ نامزد/ خواستگار جدید طرف را ناکار کنند، روزگار همدیگر را سیاه میکنند، بعد هم لابد در خلوت مینشینند و اینها را زیر لب زمزمه میکنند.
عکسهای ماموریتهای «آپولو»، بر روی اینترنت
آیا میدانستید که بایگانی بزرگی از تصاویر اسکنشدهی با کیفیت از تمامی ماموریتهای آپولو بر روی اینترنت قرار گرفتهاست؟
این گالری شامل عکسهای باورنکردنی میشود که طی هریک از ماموریتهای آپولو، یعنی از آپلو ۱ تا آپولو ۱۷، گرفته شده است. به طور مثال برای ماموریت آپولو ۱۱ به تنهایی بیش از ۱۰۰۰ عکس آرشیو شده است.
این تصاویر توسط پروژهی بایگانی آپولو و با اسکنکردن عکسهایی که توسط دفتر تاریخ ناسا، مرکز فضایی کندی و مرکز فضایی جانسن در اختیار این مرکز قرارگرفته، آماده شده و در این صفحه، قرار گرفته است.
از آنجاییکه تمامی عکسها در ماموریتهای گرفتهشده توسط فضانوردان ناسا طی ماموریت آنها گرفته شده، حق استفاده از این عکسها عمومی بوده و در نتیجه هر کاربر وبسایت میتواند آنها را ببیند، دانلودکند و یا به اشتراک بگذارد.
عکسها طیف وسیعی از موضوعات را در بر گرفتهاست. از کنفرانس مطبوعاتی و تمرینات فضانوردان گرفته تا تصاویری که بر سطح ماه یا در فضا گرفته شده در این مجموعه با رزولیشن بالا قرار گرفتهاست.
تنها نکتهی منفی این پروژه وبسایتی است که عکسها بر روی آن قرار گرفته، جدای از ظاهر نه چندان خوبی که این وبسایت دارد، امکان مرور عکسها هم برای کاربران ساده نیست و نمیتوان به صورت اسلایدشو عکسها را عوضکرد، هر چند به کار عظیم و با ارزشی که صورت گرفتهشده و اسکن این تعداد زیاد عکس و قراردادن آنها در زیر یک سقف برای استفادهی عموم که فکر میکنیم، این کمبودها چندان اهمیتی ندارد.
در ادامه تعدای از این عکسها را با هم مرور میکنیم:
برای دیدن عکسهای بیشتر به صفحه رسمی بایگانی عکسها بروید.
http://eifa.blogfa.com/post-299.aspx
در مرکز هر خبر نباشد شد گاو
از کار خدا شاخ در آورده الاغ
میخواست همیشه خر نباشد شد گاو
اصلن تو همین که بشری معترضی
دور و بر مردم بپری معترضی
بالا ببری دو دست خود را خوب است
یک دست که بالا ببری معترضی
«چیزها آنگونه که هستند»؛ قهرمانان بوداپست
لید گزارش این است: «از میان پایتخت انقلاب، خبرنگاران ویژه ما زندگی خودشان را در معرض خطر قرار دادهاند تا شاعد عینی مبارزه مردم مجارستان برای آزادی باشند.»
«چیزها آنگونه که هستند» - ورلدپرسفوتو
ترجمه: شهاب شهسواری
۱۹۵۶
قهرمانان بوداپست - پاریمچ
مجله پاریمچ موضعی پارتیزانی در هنگامهی خیزش مردمی مجارستان که از ۲۴ اکتبر ۱۹۵۶ بر علیه دولت کمونیست مجارستان و هوادارانش در شوروی شروع شدهبود اتخاذ کرد. گزارشهای ویژه بینظیر این مجله تا پیش از ۴ نوامبر که تانکهای شوروی مجددا بوداپست را به اشغال خود در بیاورند و در دوره کوتاه اما هیجانانگیزی منتشر شد که پارتیزانهای کنترل بوداپست را در اختیار داشتند.
«قهرمانان» در تیتر این گزارش هم به شورشیان مجار و هم به تیم نویسندگان و عکاسان پاریمچ اطلاق شدهاست که حتی شهید خودشان را هم در حین این مبارزات بر جا گذاشتند. ژان پیر پدرادزینی از تیم پاریمچ در یکی از درگیریهای خیابانی بوداپست زخمی شد و پیش از آنکه پاریمچ این گزارش تصویری را منتشر کند، در یکی از بیمارستانهای این شهر بر اثر جراحات فوت کردهبود.
از محتویات این گزارش عکسهای جان سدووی (John Sadovy) از مجله لایف که امتیاز آنها توسط پاریمچ خریداری شد، از روز اول درگیریها که صحنه اعدام ۷ جوان مجار را نمایش میدهد بیش از همه تاثیرگذار است. یونیفورمهای آنان به نظر، آنها را افسران پلیس منفور شوروی نمایش میدهد، اما چند هفته بعد بود که خوانندگان متوجه شدند این افراد در واقع ارتش شوروی را ترک کردهبودند و قصد فرار از ارتش داشتند. (۱۰ نوامبر ۱۹۵۶، با عکسهایی از ملشر-برتی (Melcher-Berretty)، فرانز گوئز (Franz Goezs)، اریش لسینگ (Erich Lessing)، پل ماتیاس (Paul Matthias)، ژان پیر پدرازینی (Jean-Pierre Pedrazzini)، جان سدووی (John Sadovy)، ژان فرانسوا تورته (Jean-Francois Tourtet)، ویک ونس (Vick Vance))
«چیزها آنگونه که هستند»؛ هکتور گارسیا - والههیسمو - اوهو
«هکتور گارسیا» زمانیکه کارگران خط آهن در مکزیکو سیتی، تحت رهبری «دیمیتریو والههو» اعتصاب کردند و شهر را کاملا فلج کردند (اعتصاباتی که به والههیسمو معروف شد) یک عکاس خبری معتبر و شناختهشده در مکزیک محسوب میشد.
«چیزها آنگونه که هستند» - ورلدپرسفوتو
ترجمه: شهاب شهسواری
۱۹۵۸
هکتور گارسیا (Héctor García)؛ والههیسمو (Vallejismo) - اوهو (Ojo)
«هکتور گارسیا» زمانیکه کارگران خط آهن در مکزیکو سیتی، تحت رهبری «دیمیتریو والههو» اعتصاب کردند و شهر را کاملا فلج کردند (اعتصاباتی که به والههیسمو معروف شد) یک عکاس خبری معتبر و شناختهشده در مکزیک محسوب میشد. نیروهای دولتی برای پایان دادن به اعتراضات به خشونت متوسل شد. هرچند مجله اکسلسیور (Excelsior)، روزنامه ملی کشور، گارسیا را برای پوشش دادن ماجراهای پیشآمده تشویق کرد، اما در نهایت حاضر به انتشار عکسهای او از شواهد خشونت و بیرحمی پلیس در برخورد با معترضان نشد.
گارسیا که مصممبود تا راهی برای انتشار عمومی عکسهایش پیدا کند، نشریه خودش اوهو را به عنوان ابزاری برای انتشار عکسهایش پایهگذاشت. (اوهو در زبان اسپانیایی به معنی چشم است) اولین چاپ این مجموعه که در ۴۵۰۰ نسخه چاپ شدهبود در ساعات اولیه روز انتشارش به فروش رفت ولی اجازه تجدید چاپ به نشریه دادهنشد.
چاپخانههایی که این نشریه را چاپ کردهبودند، بلافاصله توسط نیروهای دولتی تهدید شدند. از آن زمان گارسیا به عنوان یکی از اصلیترین چهرههای عکاسی خبری در مکزیک باقی ماندهاست. در مصاحبهای به تازگی گارسیا میگوید که تنها زمانی عکاسی خبری میتواند به نتیجه برسد که عکاس با سوژهاش کاملا درگیر باشد، زمانیکه «عکاس کنش را تنفس میکند و میخواهد صحنه برخورد زندگی انسان با تاریخ انسانیت را بجوید.» (اکتبر ۱۹۵۸)
«چیزها آنگونه که هستند»؛ ارتش آزادیبخش الجزایر - العربی
نشریه عربزبان العربی که در کویت منتشر میشد، اولین بار سال ۱۹۵۸ با هدف خوانندگانی از آن سوی مرزهای کویت با موضوعات گوناگون گزارشهای اختصاصی از فرهنگ و ادبیات گرفته تا علم و سیاست روی دکهها آمد.
«چیزها آنگونه که هستند» - ورلدپرسفوتو
ترجمه: شهاب شهسواری
۱۹۵۸
ارتش آزادیبخش الجزایر (Algerian Liberation Army) - العربی
این نشریه با هدفی روشن متولد شدهبود، برای ترویج فرهنگی مشترک در میان تمام جهان عرب و برای پشتیبانی از جنبش استقلال اعراب چه در خاورمیانه و چه در شمال آفریقا. (در آن زمان کویت همچنان تحتالحمایه بریتانیا بود) اولین شماره این نشریه با گزارش اختصاصی تصویری از ارتش ملی آزادیبخش الجزایر منتشر شد. گروهی شبهنظامی که از سال ۱۹۵۴ تا ۱۹۶۲ بر علیه فرانسه برای استقلال الجزایر میجنگیدند.
در کنار متنی که سرشار از شعارهای انقلابی بود، عکسها نمایشگر رفتار قهرمانانه جنگجویان در پرترهها و عکسهایی از زندگی روزانه و تمرینهای نظامی آنها بود. عکسهای زنان رزمنده (مغرور و بیپرده) بعدها به بخشی از نمادهای ملی الجزایر تبدیل شد. در عین حال عکسها نمایانگر این هستند که بیشتر با پیشزمینه سیاسی گرفتهشدهاند تا با هویت مذهبی.
العربی از سال ۱۹۵۸ همچنان بدون وقفه منتشر میشود و اهداف خود را در ترویج یک فرهنگ مشترک عربی پیش میبرد. (دسامبر ۱۹۵۸)
Southwold Beach
Heybeliada Island
Stands With A Fistما داریم میریم اینجا :دی
Heybeliada (meaning "Saddlebag Island") is the second largest of the Princes' Islands in the Sea of Marmara
نامهای به آینده
فرزند عزیزم!
اگر این متن را خواندی، بدان که من نمیخواستم آدم دیگری به دنیا اضافه کنم؛ مادرت پدرسوختهبازی درآورد. حالا کاری است که شده، تو هم انقدر غر نزن لطفا.
دوستدار تو
پدر بیعرضهت در بیست و هفت سالگی
دستهبندی شده در: حقایق تلخ
http://nabehengam.blogfa.com/post-314.aspx
Stands With A Fistبابا هون ورودی صبا بغل ولیعصرم تا حد خوبی ریدمون داره
عکسهای نمادین تاریخ عکاسی، در جهانی موازی
پاول ماریا، در پروژهای با عنوان «Fatescapes» با حذف آنچه در عکسهای مشهور و نمادین تاریخ عکاسی اتفاق افتاده و ثبت شده و حفظ تنها لوکیشن عکسها، تلاش داشته تا اهمیت نقش مردم را در عکسها نشان دهد.
این عکاس اهل چک، درباره این پروژه میگوید:«از آنجاییکه ما این عکسها را به خوبی میشناسیم، انها پس از حذف موقعیت و مردم، هنوز نمادین هستند. ما دربارهی آن وضعیت آگاه هستیم، میدانیم چه اتفاقی افتاده. "Fatescapes" نمیگوید که این اتفاق، رخ نداده. این پروژه پرسشی ست درباره حال، گذشته و آینده، درباره عکاسی به عنوان رسانه مستند، درباره احساس و ویژگی عکاسی گزارشی و ژورنالیسم، درباره حافظه ما، تاریخ ما، درباره مرگ ...»
برای دیدن عکسهای بیشتر پاول ماریا، به وبسایت شخصی او بروید.
گیر
گیر کردهام، یک تصمیم نمیتوانم بگیرم، تصمیمی که در آیندهام بسیار تاثیزگذار خواهد بود احتمالا، شغل یا تحصیل؟ کار یا فوق لیسانس؟ مساله این است!
دوستانم؟ اکثرا گوشه کنار دنیا و ایران در حال ادامه تحصیل.
آیندهشان؟ تدریس یا کار علمی در همان گوشه و کنار دنیا.
دلیل؟ فرار از سربازی! نداشتن چاره دیگر! فکر نکردن به کار کلا! افتضاح بودن سطح علمی لیسانس! سرنوشت محتوم شریفیها، ادامه تحصیل!
من؟ وارد کار شدهام.
پول؟ مزه میدهد.
درس؟ ۵ سال لیسانس که خوش نگذشت از لحاظ درسش!
کار علمی یا تدریس؟ الان بپرسید،اصلا
آینده؟ کار،پول،زن،زندگی! کارش کارمندی نباشد لطفا، با تشکر.
دردبوک و مرگوگرام
Stands With A Fistاین هم متن مخالف سه چهار پست قبلی که در مذمت فیسبوک و اینستاگرام گفته بود
کلا من هم از آنهایی ام که نسبت به هر چیز جدیدی مقاومت خاصی دارم، میترسم یا محافظه کارم یا نگران حریم شخصیام هستم نمیدانم، فقط میدانم مقاومت میکنم، شبکههای اجتماعی را اما از اورکات و ۳۶۰ تا فیسبوک و پلاس عضو بودهام و هستم، اما خیلی از احوالات خوش شخصیام منتشر نمیکنم، اصلا اهلش نیستم، هنوز یاد نگرفتهام هر جا که خندهای رفت سریع دوربین موبایل در بیاورم و همان لحظه با «رایتل، نسل جدید ارتباطات» هوا کنم، کلا دوربین موبایل برای من بلا استفاده است.
اینها را گفتم تا بگویم میناستریم چیز کلی مزخرفی است، هر کسی که عکس شادی از خودش در میکند میناستریم نیست، و خواستم بگویم کلا این دستهبندی و تحلیل آدمها را دوست ندارم، خواستم بگویم از صفحاتی مثل «ژانر» و امثالهم بدم میآید و به نظرم بند ۹ از همه جالبتر است
یک. این نوشته رو خوندم چون رامین و واقف را به سروجد آورده بود. رامین حتی یک آخی هم گفته بود که البته خیلی مطمئن بودم این جنس نوشته خیلی به رامین میچسبد. بخونیدش ولی اگر حال ندارید این تکه اول از نوشته را بخونید
“بشریت داره توی گرداب گزارشدادن دستوپا میزنه. برای اولین بار در طول تاریخ، سرعت تولید محتوا از سرعت مصرفش بیشتر شده. همه دارن توی وبلاگ و فیسبوک و اینستاگرام و توئیتر گزارش وضعیت میدن. زهرا میگفت یکی شکایت از این کرده بود که چرا مجلهها توی گودریدز نیستن. لابد برای اینکه گزارش عملیات افتخارآمیز مجلهخوندنش رو به جهانیان بده. شاکی از این بود که چرا باید برای کاری وقتبگذاره که نمیشه بهمناسبتش فخری فروخت. توی یه مورد خندهدار تر، کابرهای کمحوصله حتی از ابزار مناسب گزارشدادن هم استفاده نمیکنن. از صفحهی عکس میگیرن و توی اینستاگرام هوا میکنن. منطق اینه که گزارش را باید به مخاطبِ هدف رسوند، حالا با هر ابزاری که دم دستتره.
معلموه که گزارشها کمتر به قصد گزارش دادن نوشته میشن. خبرنگار و وقایعنگار که نیستیم. بیشتر آدمها هم برنامهشون این نیست که محتوای ارزشمند یا سرگرمکنندهای که دیدن رو با بقیه شر کنن. معمولن هدف نویسنده یا برانگیختن حس همدردیه یا حسادت.”
دو. یکبار یکجایی در یک وبلاگی خوندم “کاش جز این همه عکس که از خوشیهاتون میگذارید عکس از بدبختیها و تنهاییها و دردهاتون هم بگذارید. ” . عکس از بدبختی تعبیرش برای: من درحال فین کردن با موهای چرب سه روز حموم نرفته وقتی کسی نیست یک قاشق سوپ برام بپزه موبایل را دربیارم یک فیلمی بگیرم از بزاقی که وقتی می خوای قورت بدی پایین نمیره گیر میکنه بین لوزههای متورمت/ وقتی بچه از سرسره پرت شده پایین خون از زانوش داره شره میکنه خودش داره زار میزنه و انقدر صدای جیغش بلنده که یک عده جوری نگاهت میکنند انگار داری بچهت رو داغ میزنی، یک عکس ازش بگیرم.وقتی مزاجم درست کارنمیکنه و سرخ شدم از درد، یک عکس از خودم بگیرم.
سه. یکی رو میشناختم فیلمبردارحرفهی مجلسی استخدام کرد، از تشییع جنازه برادر جوانش که از سرطان خون مرده بوده فیلم بگیرند. از خاکسپاری تا هفتم، از بهشت زهرا تا مسجد. صحنه زارزدن بچههای مرحوم دنبال پدر، خاک بهشت زهرا و دویدن آدمهای زیر برانکارد حامل، مرده بیست کیلو شده کفن پیچ از غسالخانه تا محل نماز و از محل نماز تا قبر آماده. هیچوقت فیلم رو نشون نداد. شاید خودش نگاه کرد. شک ندارم کیفیت خوبی داشت فیلم، فیلمبردارش خوب و گرون بود و برام عجیبه اونکه فیلم مراسم فارغ التحصیلی پسرش از دوره پیش دبستان را برامون نمایش میداد چرا این فیلم مستند عالی رو هیچوقت پخش نکرد دوقطره اشک بریزیم سبک بشیم.
چهار. من دربرابر تکنولوژی درخدمت برونگرایی آدم بیاینرسی هستم. یعنی دوپا میپرم بغل هرچیزی که برونگرای را سهلتر کند. موبایل با دوربین خوش کیفیت تازه، وبلاگ، توییتر و ایستاگرام و هرچیزی. و درک هم میکنم بعضیها نسبت به هرچیز جدیدی یک مقاومت خاصی دارند. ترس از عمومیشدن، احساس عدم امنیت، علاقه به زندگی کم سروصدا، اصلا عدم علاقه به دنیای مجازی و نمایش زندگیشون دردنیای مجازی و هزار دلیل دیگه وجود داره که آدمها نخواهند وبلاگ بنویسند و یا تصویری از خودشون در دنیای مجازی ارائه بدهند. آنها به کنار ولی نقد کسانی که دوست دارند از مهمانیها، شادیها، ششپک، کفش نو، برج ایفل، سفرها، غذاها و خودشون عکس بگذارند را نمیفهمم. مخصوصا جنسی از نقد در پارگراف اولش کلمه “برانگیختن حسادت” مطرح بشه.
پنج. برانگیختن حس حسادت یا سرخ نگه داشتن صورت با سیلی. بصورت طبیعی آدمها دربرابرچیزی که براشون دغدغه نیست حسادت نمی کنند. یعنی اگر شما ده هزار عکس از خودتون با مونالیزا بگذارید من حسادت نمیکنم، چون موزه دوست ندارم و مهم نیست موزه کجا باشه، ولی یک عکس از خورشت کرفس ویرانم میکند. انسانها پیچیده و دینامیک هستند، شما نمیدانید دقیقا با بیان کدام قسمت زندگی خود دارید حس حسادتشان را تحریک میکنید. برای کسی که در ناف پاریس تک وتنها در بار نشسته است و بهترین شراب عالم را مینوشد، شاید عکس شما در مهمانی شبانه یواشکی با عرق سگی درحالی که دست درگردن حسین و حسین و حسین و حسین انداختهاید خیلی حسادت برانگیز باشد. کسی که عکس حسینها را در ایستاگرام آپلود کرده عمرا فکر نمیکرده قرار است شما در محله مقه، با این سروشکل سینمایی یک ثانیه به آنها درحال ترکیب کردن چهل جور تک دانه با عرق سگی برای قابل شرب کردنش حسادت کنید، فلذا خیلی باید ابله باشید که فکر کنید” نگارنده قصد برانگیختن حسادت من را داشته” . نه صرفا اعلام موقعیت کرده و خواسته ثبت کند که “ما دراین لحظه خوشیم”. عکسهای لونا شاد را نگاه میکردم که بخاطر شیمی درمانی موهایش ریخته و باخودم فکر میکردم، نامرد،ببین چه کچلش خوشگله، من عمرا این شکلی بشم. شما الان فکر می کنید من دقیقا دارم به چیزی در این مقوله خاص حسادت میکنم یا لونا با گذاشتن عکسی از خودش که کچل است و دارد میرقصد دقیقا حسادت چه کسانی را تحریک میخواسته تحریک کند. گاهی آدمها گزارش میدهند، گزارش موقعیت از زندگی عادی/غیرعادی، شنونده که بنابرحالش برداشت میکند.
شش. دوستی داشتم زمان دبیرستان –قبل از فراگیر شدن تلفنهای بدون سیم – که با مادرش در یک خانه یک خوابه شصت متری زندگی میکرد. مادرش روی کاناپه میخوابید و خودش در اتاق. یکبار سرهرمزان با یک پسری دوست شد و در معاشرتهای بعدی فهمید که خانهشان دوبلکس چهارخوابه در خیابان ایرانزمین شهرک است. دوستم از شرمندگی خانه کوچک و محقرشان دربرابر خانه چهارخوابه دوست پسرش هربار که تلفن خانه زنگ میزد اول تا زنگ چهارم صبر میکرد بعد گوشی را که برمی داشت نفس نفس میزد که پسر حس کند او طول خانه بزرگشان را دویده است تا تلفن برسد. سی ثانیه اول را نفس چاق میکرد. پسر یکبار ازش پرسید “آسم داری”، یعنی آسم زودتر به ذهنش رسید تا بزرگی و قد زمین فوتبال بودن خانه. توجه و حسادت پسررا نمیشد با صدای نفس نفس تحریک کرد چون نقطه ضعفش در آن زمان خاص در متراژ خانه نبود گویا.
هفت. خود من سردسته مانیفست بدههای عالمم ولی مانیفست با ته رنگ نگاه از بالا گاهی بد روی اعصابم میرود. اینکه یکروز خوشحال باشیم از ظهور پدیدههای ی بنام وبلاگ و فیس بوگ و گوگل ریدر و اینستاگرام و توییتر و بعد که خودمان کمی باهاش بازی کردیم و به هردلیلی حوصلهمان سررفت شروع کنیم گیردادن به آدمهای دیگر با این نگاه از بالا “که جمع کن دیگه، دورهش سراومده، برو یوسا بخوان، برو معاشرت “رودررو”کن” رو نمیفهمم. من گاهی یکساعت از ساعت هفت تا هشت عکس مزرعهداران خوشبخت در اورگون را در فلیکر نگاه میکنم. دقیقا همانوقت که شما دارید درکافه با دوستان حقیقی معاشرت میکنید. هردوما داریم جوری وقتمان را سپری میکنیم، شما بگویید هدر میدهیم، ولی خب به نظر من اتلاف وقت هم خودش یک کار لازم است. درهرحال الان از نظر شما من هدرتر میدهم و شاید اصلا شما که دورهم دارید از یک چیزی حرف میزنید هدر نمیدهید. من آدم گریزتر از شمام و شما آدم دوستتر از من، هیچکدام نوبل نخواهیم گرفت از کافه نشینی بادوستان یا لایک زدن عکس بچه چاق خانم مزرعه دار در تشت. پس چه چیزی به شما این حس را می دهد که شما از من عمیقترید؟ صرف اینکه شما از روش سنتیتری برای اتلاف وقت استفاده میکنید شما را از من عمیقتر نمیکند.
هشت. من آدم گزارش دادنام. از بدبختیهایم عکس نمیگذارم، نک و نال خوب می کنم ولی بدبختی را سخت میتونم به تصویر بکشم. شاید فکر میکنم وظیفه گزارش تصویری بدبختی را خبرگزاریها و بهمن قبادی خیلی خوب برعهده گرفتهاند و از همه مهمتر میدانم هرآدم عاقلی میداند که این مادروپسر رنگی و که درعکسها دست در گردن هم دارند، دعوا هم میکنند. این زن لباس پلوخوری برتن، چرک هم میشود، سرما هم میخورد. اگر حالتان را بهتر میکند میخواهید عکس از بدهی کارت اعتباریم هم بگیرم با فیلتر مروارید آپلود کنم در اینترنت. ولی خیلی شخصی فکر میکنم چرا آخه؟ به همان دلیل که فامیل ما فیلم مرگ برادرش را برای ما ننداخت روی پرده، من هم دلم میخواهد خنده زندگی را تصویر کنم. حسادت برمیانگیزد؟ بروید به مسئولین اینستاگرام شکایت کنید که برای برقراری تعادل و عدم تشدید حسادت عمومی هرکاربر با گذاشتم هرعکس بوس، موظف باشند یک عکس لگد هم بگذارد. هرعکس بغلی که گذاشت یک عکس هم از معشوقش که کونش را به او کرده و در انتهای تخت خوابیده هم بگذارد. هرعکس پای پدیکور شده، یک عکس میخچه دار. یک عکس از مهمانی، یک عکس از تنهایی و چشمان پف کرده و صدای آه. هرعکس از زندگی، یک عکس از مرگ. هرعکس با ایفل، یک عکس با …
نه. به نظرم دست بردارید از تحلیل مدام آدمها، از دسته بندی، از اینکه عصر فلان چیز سرآمده. من و شما و ده تا آدم دوربرمان نماینده یک عصروجنبش نیستیم. اینکه از ما ده نفر که همزمان شروع کردیم به وبلاگ نوشتن الان دونفرمان مینویسیم دلیل براین نیست عصر وبلاگ به سرآمده. کلی وبلاگ جدید نوشته میشود، و خب شما شاید خسته شدید از نوشتن، شاید همسرتان دوست نداشت بنویسید و شما حوصله همسررا به وبلاگ ارجحیت دادید، شاید حرفتان تمام شد، شاید کارتان زیاد شده، شاید دنبال دوست دختر میگشتید از خلال نوشتن که یافت شد و خب نمینویسید. این دیگر این همه منبر و مانیفست و تحلیل ندارد. یک جنشی در غرب سمت ما خیلی مد است بنام برگشت به گذشته، یعنی الان هرکی مرغ خودش را داشته باشد خب آدم باحالتری است، هرکس نوارکاست گوش بدهد عمیقتر است انگار. یک جور مخالفت با “مین استریم” در همه زمینهها. از نظر من اشکالی ندارد که آدمها صابون مراغه را به داو ترجیح بدهند ولی گاهی بد نیست ببینند که همین آدمهای مخالف با “مین استریم”هم انقدر زیاد شدهاند که خودشان یک مین استریمی شدهاند برای خودشان. استریم مخالفان با مین استریم.
ده. من عاشق دنبال کردن آدمهای بسیار سفررونده، بسیار خوشهیکل و خوش لباس، بسیار سگ و بچهدار ساکن شهرهای آفتابی در اینستاگرام هستم. یک آقای فرانسوی را در اینستاگرام دنبال میکردم که هر سه ساعت یکبار عکس یک بشقاب غذای بینظیر میگذاشت. یکبار فحشش دادم که مرتیکه عوضی، فرانسوی، پزو، حسادت برانگیز، مدام عکس غذا میذاری که چی؟فکر میکنی ماها بربری سق میزنیم. رفتم گوگلش کردم دیدم یارو منتقد غذا در روزنامهست. یعنی عین من کارمند بدبخت – برانگیخته که نشدید- باید روزی سه وعده در رستورانهای پاریس و لندن و بیروت و … غذا بخورد و برایشان گزارش بنویسد. جدی حسادتم به سقف سایید.
پ.ن. نوشته محرک این نوشته در پاراگراف آخر یک سوالی هم برایش مطرح میشود که خب خود سوال جالب است هرچند که جواب سوال خیلی برای من جالب نیست.
«چیزها آنگونه که هستند»؛ دیوید داگلاس دانکن - نوار غزه
مدت زمان کوتاهی پس از آنکه دیوید داگلاس دانکن تحریریه مجله لایف را ترک کرد، نشریه کولیرز (Collier's) مجموعهای از عکسهای رنگی او را، از نوار غزه، در ۱۲ صفحه منتشر کرد.
«چیزها آنگونه که هستند» - ورلدپرسفوتو
ترجمه: شهاب شهسواری
دیوید داگلاس دانکن؛ نوار غزه - کولیر
دانکن در این مجموعه با تعداد اندکی پرتره و چندین عکس منظره، با همان نگاه مسطحی به اشغالگری غزه نگاه کردهبود که پیش از آن اقیانوسها و بیابانها را به تصویر کشیدهبود. زمانی که بخش بزرگی از افکار عمومی و مطبوعات آمریکایی به شدت از اسرائیل حمایت میکردند، انتشار این مجموعه واکنشهای تندی را برانگیخت. برخی خوانندگان به دلیل نمایش مساله از منظر فلسطینیها تشکر کردند در حالیکه بسیاری معتقد بودند این گزارش به گرایشهای ضد اسرائیلی و عربگرایانه دامن میزند.
این نشریه که اولین بار از سال ۱۸۸۸ یک هفته یکبار با نام کولیرز منتشر شده بود، از اولین نشریات آمریکایی بود که برای بازتولید عکسها به تکنولوژی متوصل شدهبود. این مجله که بخش بزرگی از اعتبارش را از ترویج اصلاحات اجتماعی در اوایل قرن بیستم کسب کردهبود در طول جنگ جهانی دوم به اوج محبوبیت و تیراژ خود رسید و زمانی که نویسندگانی مانند ارنست همینگوی و مارتا گلهورن به عنوان نویسنده به آن کمک میکردند برای مدتی حتی به عنوان رقیب لیبرال مجله لایف مطرح شدهبود. نهایتا کولیرز موفق نشد از رقابت با رسانه جدید، تلویزیون نجات پیدا کند. سال ۱۹۵۳ این نشریه دوهفتهنامه شد و نهایتا سال ۱۹۵۷ تعطیل شد.
«غذای سگ» برای ذهن و روح
Stands With A Fistوقتی پانکهای ترکیه مجله عکاسی بزنند!
دوهزار پانصد سال بعد از کلبی مسلکان فلسفه یونان باستان که قرن پنجم پیش از میلاد با صندلهایشان رقص و پایکوبی میکردند، «جیسون اشکنازی Jason Askenazi» و چندتا از دوستانش یک ظرف غذای سگ باز کردهاند. یا در واقع میتوان گفت مجلهای سر هم کردهاند که اسمش را «غذای سگ DogFood» گذاشتهاند و دومین شمارهاش را بهار امسال به بازار فرستادند.
نیویورک تایمز
ترجمه: شهاب شهسواری
ایده این مجله در استانبول و در میان بحثهایی همراه با چند لیوان نوشیدنی شکل گرفت. در میان دوستان ترک و خارجی حاضر در جمع آقای اشکنازی مجموعهای از پرزنتیشنها با عنوان«ضیافتهای عکس کلبیمسلکی Cynics Photo Symposiums» را ارائه داد. این مجموعهها تلاش میکردند تا از آن چه شیوه رایج و جاافتاده عکاسی در ترکیه است جدا شوند و برای اینکه با ایدههای پرهیزکاری و سادهزیستی کلبیمسلکان باستان هماهنگ باشند، رایگان باشد. اشکنازی، مجله «داگفود DogFood» را همراه با «برگ عربیان Berge Arabian»، «لورنس کورنتLaurence Cornet»، «لورا دو مارکو Laura de Marco»،« فردریش لزمی Frederic Lezmi»، «حسین یلماز Hüseyin Yilmaz» و «آرین زوارت Arjen Zwart» پایهگذاری کرد. اشکنازی میگوید: «تمایلات و تکنیک ما آنگونه که سبک عکاسی ترکیه به صورت رایج و کاملا آماده به کار فعالیت میکرد، نبود. یک روز نشستهبودیم در کافه و داشتیم نوشیدنی میخوردیم که به این نتیجه رسیدیم باید یک مجله راه بیاندازیم.»
پیش از این آقای اشکنازی که رزومه کاری نه چندان مرتبطش شامل کار کردن به عنوان نگهبان شب موزه شهری هنر بود، از دانشجویان یک کارگاه عکاسی در ترکیه در مورد فیلمهایی که دیدهبودند و کتابهایی که خوانده بود پرسیدهبود. به یاد میآورد جوابها به ندرت شامل چیزهایی میشد که ارتباطی با عکاسی نداشتهباشد. خیلی ناخوشایند بود که متوجه شد این تیپ از دانشجوهای یقه اتوکشیده تقریبا هیچ چیزی نمیدانند.
اما حس با نشاط جاری در مجله «داگفود DogFood» در واقع ربطی به کلبی مسلکی با آن برداشتی که ما امروزه از آن کلمه داریم، ندارد. در اولین سطرها سرمقاله شماره اول مجله با عنوان«سگ پارس میکند Dog Barks» آمدهاست: «ما به عکاسی در همه قلههایش عشق میورزیم.» ادامه صفحه به تعریفی احساساتی و موسع و آسانگیر در مورد اینکه عکس چیست و چه میتواند بکند اختصاص دادهشدهاست و البته همه فرصتها در نظر گرفتهشده و هیچ دری بر روی عکاسها بسته نشده.
اولین شماره تقریبا شماره ویژه ترکیه بود (شماره سوم هم قرار است شماره ویژه نیویورک باشد) اما در آن میشد تاریخچهای از استودیو یانر در شهر کوچک«اگموند آن زی» در هلند را هم پیدا کرد، یک مقاله در مورد عکسهایی که از پشت صحنه فیلمهای سانسور شده سه دهه گذشته ترکیه گرفتهشده، اثر انگشت تمام صفحه عکاسان ترکیه با عنوان «انگشتهای ماشهای Trigger Fingers» و یک اسنپشات دو صفحهای با مزه از فیلم «من کنجکاوم (زرد) I Am Curious — Yellow» و یک مصاحبه دستنویس با «مایکل اکرمنMichael Ackerman» که در آن اعتراف میکند صبحانه مورد علاقهاش در دوران کودکی سیریالهای مارک کاپیتان کرانچ بود. (و به عنوان یک کلبی مسلک معتقد وقتی از او سوال میشود آیا هیچ شی کوچک یا بزرگی وجود دارد که برای او از هر چیز دیگری عزیزتر باشد جواب میدهد نه.) موضوعات مجله اغلب اشاره به گذشته دارند، چه آنجا که در مورد کودکی آقای اکرمن است یا چه آنجا که در مورد دههها و هزارههای گذشتهاند. خانم لورنس کرنت خبرنگار سیار «داگ فود»میگوید: «در مجله از اخبار خبری نیست. اصلا مجله خبری نیست. این مجله از روایتهای ناگفته، اخبار آرشیو شده خیلی خودمانی الهام گرفتهاست. در آن دورنماهایی از گذشته و حال در کنار هم قرار گرفتهاند تا حسی از اجتماع را به وجود بیاورند.»
در این مجله میتوان ردپای یک گرایش کلگرا به عکاس بودن (یا هر شکلی از انسان آگاه و فعال بودن) را دید. هر دوی این موضوعات باعث میشود تا از عکاسها خواسته شود تا فهرستی از کتابها و فیلمهایی که به آنها الهام دادهاست، ردیف کنند. نتیجه شبیه به یک رساله نویسی در مورد موسیقی پانک-راک است اما با ویژگیهایی مهربانانهتر.
از وقتی که رسانههای چاپی مانند چندخداپرستی و آگهیهای نیازمندیها، منسوخ شدهاند، ممکن است تعجب کنید که چرا کسی باید بر روی ۳۶ صفحه با بریدن و چسباندن کلیشههای کاغذی سرمایهگذاری کند. هر چند هر دو شماره مجله به صورت آنلاین هم منتشر شدهاند، اما پدیدآورندگان آن بسیار علاقمندند که داگفود خارج از دنیای دیجیتال هم وجود داشتهباشد. آقای اشکنازی میگوید: «خیلی برای ما مهم بود که یک مجله قابل دست گرفتن و لمس کردن داشتهباشیم. میخواستیم مردم واقعا به آن حرف دهه ۱۹۸۰ دست پیدا کنند، حسی شبیه به دوران اتحاد جماهیر شوروی، زمانی که مردم ادبیات را زیر میز رد و بدل میکردند.»
خانم کرنت میگوید: «قضیه خودمانی بودن و صمیمیت است. مانند زمانی است که شما یک عکس را در کیف جیبی خودتان نگه میدارید، این عکس یک یادآوری فیزیکی از خاطره است.» میگوید این گفتگویی است که بر به اشتراک گذاشتهشدن خودش پافشاری دارد، البته با این تعریف از اشتراک که به معنای دو نفر که در یک اتاق زندگی میکنند و به هم نگاه میکنند و مسائل را با هم به بحث میگذارند. «میتوان به مجله به عنوان یک زمان خوب به اشتراک گذاشتهشده بین عکاس و آنان که در آن مشارکت داشتهاند یا به عکاسی علاقه دارند دانست، برای این مجله رسیدن به این حس بسیار اهمیت دارد.»
در عین حال برای همه کسانی که در این کار مشارکت کردهاند یک ابزار یادگیری و تجربه هم هست. غذای سگ یک خوراک برای کلبیهای بینا و گشوده چشم در عصری کلبی است. آقای اشکنازی میگوید: «فکر میکنم تا حالا متوجه این نکته نشدهبودم که واژه کلبیمسلکی معنی کاملا متضادی از آنچه امروز از آن درک میشود دارد.» او ارتباطهای بسیار زیادی را بین واژه سگ و کلبیمسلکی مورد اشاره قرار میدهد، فراتر از ارتباط ساده ریشه دو کلمه در یونان باستان.
اشکنازی میگوید: «امروز این واژه تا حدودی تحقیر آمیز به کار میرود، انگار میخواهند بگویند این آدم پلشت و بیهدف است، با وجود این در یونان باستان این واژه به معنای نگاهی پرهیزگارانه به زندگی و زندگی در هماهنگی با طبیعت بودهاست نه اینکه آدم دنبال معروفیت و جاهطلبی یا هر چیز مادی دیگری برود. به نظرم این روش زندگی انتخاب جالبی برای انتخاب بود.»
چرندیات
Stands With A Fistبند دوم
دفعهی بعد که یک فرنگی ایران ندیده بپرسد هموطنانت به چه کاری اشتغال دارند بی درنگ جواب میدهم عکاسی. به نظرم عجیب خواهد بود اگر کسی بعد از چندسال برود ایران و متوجه نشود که سرانه دوربین چشمگیرانه زیاد شده. از پنجرههای کوچکی که من میبینم، از توی اینترنت و همین این سفر آخری، هرجا رفتیم دوربینهای فراتر از آماتوری بود و گفتوگو دربارهی نور و دیافراگم و غش و ضعف برای دوربینهای آنالوگ و از این قبیل. لابد این هم یک موجی بوده که در غیاب ما آمده و مردم را مبتلا کرده. برای من جالب بود. فکر کنم برای ناظر غریبهتر جالبتر هم باشد.
فکر کنم دفعهی دیگر شرط کنم که هیچ رفیقی را توی مهمانی و اینها نبینم. مهمانیهای شلوغ آفت معاشرتاند. یعنی به درد من نمیخورند. تئوری من این است که آدمها با ابلهانهترین وضعیتشان توی جمع حاضر میشوند. همانطور که افتضاحترین وضعیتشان را توی فیسبوک ارائهمیکنند. یک زمانی فکر میکردم که این به وجود تنشهای جنسی توی فضا ربط دارد. الان تنها چیزی که دربارهاش مطمئنام این است که کسانی هستند که دیدن تک تکشان برایم لذتبخش است، اما وقتی دور هم جمع میشوند معاشرت در بهترین تعریف اتلاف بیلذت وقت و در دقیقترین تعریف شکنجهی بادوام روح و روان است. کلن این مسافرتهای چندماه یکبار به ایران یک قلقهایی دارد که باید یاد بگیرم. وگرنه جز محنت و غصهی بیشتر نتیجهای ندارد.
دارد میشود سه سال که خارجیم. چهقدر خوشحالم که اینهمه وبلاگ آدمهای خارج رفته میخواندم. چونکه قصهی اتفاقهایی که برای آدمها میافتد خیلی شبیه همدیگر است. ناراحتیها و خوشیها و استرسها و عذابوجدانها و بیخیال شدنها را انگار از روی دست هم کپی کردهباشند. مثل سربازی. که هر کسی خیال میکند بیمانندترین خاطرههای دنیا را دارد و اگر دهنش را به تعریفکردن بازکند حیرت و تحسین شنوندگان را به مرز سکته میرساند. اما شنوندهها، یا قبلن خودشان مشابهش را تجربهکردهاند، یا گوششان از مشابهاتش پر پر است. برای همین خاطرات سربازی را نباید تعریف کرد. عیب و هنرش نهفته باشد سنگینتر است. خاطرات مهاجرت هم همینجوری است. برای همین من تا اینجا غافلگیر نشدم. فقط منتظر بودم از سال چهارم فاصلهام با آدمها بیشتر بشود که این سفر آخری نشان داد که از سال سوم شده. فکر کنم اوضاع اینترنت ایران روند ماجرا را سریعتر کرده. من از اینطرف نگاه ترحمآمیز دارم، لابد آنها هم از آن طرف. لابد یک مدتی بیشتر که بگذرد به این نتیجه میرسم که اصلن همین آدمهایی که هر از گاهی این گوشهی دنیا میبینم خیلی هم بدتر از رفقای ایرانم نیستند. آدمیزاد اینجوریست. توانایی غریبی دارد در خوگرفتن و فراموشکردن.
به آنان که با قلم تباهی خلق را به چشم جهانیان پدیدار میکنند
بشریت داره توی گرداب گزارشدادن دستوپا میزنه. برای اولین بار در طول تاریخ، سرعت تولید محتوا از سرعت مصرفش بیشتر شده. همه دارن توی وبلاگ و فیسبوک و اینستاگرام و توئیتر گزارش وضعیت میدن. زهرا میگفت یکی شکایت از این کرده بود که چرا مجلهها توی گودریدز نیستن. لابد برای اینکه گزارش عملیات افتخارآمیز مجلهخوندنش رو به جهانیان بده. شاکی از این بود که چرا باید برای کاری وقتبگذاره که نمیشه بهمناسبتش فخری فروخت. توی یه مورد خندهدار تر، کاربرهای کمحوصله حتی از ابزار مناسب گزارشدادن هم استفاده نمیکنن. از كتاب عکس میگیرن و توی اینستاگرام هوا میکنن. منطق اینه که گزارش را باید به مخاطبِ هدف رسوند، حالا با هر ابزاری که دم دستتره.
معلومه که گزارشها کمتر به قصد گزارش دادن نوشته میشن. خبرنگار و وقایعنگار که نیستیم. بیشتر آدمها هم برنامهشون این نیست که محتوای ارزشمند یا سرگرمکنندهای که دیدن رو با بقیه شر کنن. معمولن هدف نویسنده یا برانگیختن حس همدردیه یا حسادت. بنده موردی مشاهده کردم که طرف توی پروفایل عمومی گوگلپلاسش یک روز در میان اعلام میکرد که از این ناملایمات دنیا خسته شده و میخواد «قرص بخوره». زیرش هم سیل دونقطه ستاره مخاطبان بود. نمایش گریه برای جلب توجهی که همهی شرکتکنندههاش به طرز عجیبی اغراقآمیز بازی میکردن. توی یه مورد کاملن متفاوت، یه کاربر اینستاگرام که یک آخر هفته دو تا مهمانی رفته بود، عکس یکی رو نگه داشت و توی یکی از هفتههای بیکسی و بیبرنامهبودن آپ کرد که دوستاش فکر نکنن که آخر هفتهاش را مثل لوزرها تنها گذرونده. یعنی موقع جیجیک مستون خوشگذرونی، فکر زمستون تنهایی بود. نمونهای اعلا از آیندهنگری مجازی، با عینک ملاحظات خورشتی دنیای واقعی.
این بابایی که اینستاگرام را اختراع کرده، اولش داشت روی یک چیز دیگری کار میکرد. یکچیزی که مثلن بین این فضای مجازی و واقعی پل بزند. مثلن شما وقتی رفتی توی یک باری نشستی، توی یک سایتی چک این کنی. بعد بقیهی اینهایی که توی بار هستند هم توی همان فضای مجازی هم باشند. بعد شما وضعیتت رو با عکس و تفصیلات به دوستهای مجازی گزارش کنی. یک اپلیکیشن موقعیت محور با قابلیتهای به اشتراکگذاری. کارشون به سرانجامی نرسید و آخرش اینها همین ایدهی عکسش را برداشتن و کردن اینستاگرام. یعنی وقایعنگاری تصویری فوری. یعنی یک وسیلهی دیگری برای مخابرهی این پیغام که در هر لحظهای آدمهایی هستن که دارن از تو خوشتر میگذرونن، آخر هفتهشون از تو پربارتره.
چیزی که هنوز برای من حل نشده اینه که از کی بشریت اینقدر با افشای زندگی و فکرها و احساساتش راحت شد؟ این چرخش فرهنگی سریع کی بود که بعدش آدمها تصمیم گرفتن نگران عواقب حرفشون نباشن و در یک لحظه گروه عظیمی از کسانی که میشناسن و نمیشناسن را از احساسشون نسبت به یک عکس/خبر/آدم باخبر کنن؟ از کی ملاحظه درباره تصویرشون توی گروههای مختلف دوست/همکار/فامیل را کنار گذاشتند و شروع کردند با همه یکجور حرف زدن و برخورد کردن؟
«چیزها آنگونه که هستند»؛ هانری کارتیه برسون - مردم روسیه
هانری کارتیه برسون در ادامه مستندسازی مداوم از کشورهای در حال گذار پس از جنگ جهانی دوم، به مسکو رسید.
«چیزها آنگونه که هستند» - ورلدپرسفوتو
ترجمه: شهاب شهسواری
هانری کارتیه-برسون - مردم روسیه ; پاری مچ (Paris Match)
ماه جولای سال ۱۹۵۴ پس از ۸ ماه انتظار برای دریافت ویزا، اولین عکاس غربی بود که یک سال پس از مرگ استالین اجازه بازدید از اتحاد جماهیر شوروی را دریافت کرد. مجله هالیدی پیش از آنکه مجلههای لایف و پاری مَچ امتیاز استفاده از این عکسها را بخرند، یک شماره کامل خود را به انتشار آنها اختصاص داد. از یک نظر مطلب کاملا ساده و شامل رفتن کارتیه برسون به مسکو و ثبت آنچیزی بود که در این سفر دیدهبود. در عین حال برسون سعی کردهبود به نوعی مسوولیتش در برابر علاقمندیهای مخاطبان مجله را هم به انجام برساند. جستجو در روسیه در سطح خیابانها و حضور دائم فرهنگ دهقانی در دولتی مدرن یک رودررویی با برداشت آزاد تحت اصول هنری شخصی برسون بود.
او هدف خود را جستجو برای عکاسی از آدمها در خیابانها و فروشگاهها، در خانه و در هنگام بازی و هر جا که میتوانست بدون حضور واقعیتهای مزاحم به آنها نزدیک شود، عنوان میکند. او از ناتوانیاش در صحبت کردن به زبان روسی به عنوان یک سپر استفاده کرد تا توجهها را از سوی دوربینش بزداید و به سمت مترجم رسمی که همیشه در کنارش بود، جلب کند. اصالت آثار کارتیه برسون در این دوره فقط در تصاویر نیست، بلکه در موفقیت او برای بستهبندی عقاید و نگاه شخصیاش به صورتی کاملا قابل دسترسی و هوشمندانه برای بازار عکاسی خبری نیز است. (۲۹ ژانویه تا ۵ فوریه ۱۹۵۵)
انتشار کتاب عکس «اتاق نشیمن ایرانی» در ایتالیا
Stands With A Fistاونایی که میرن خارج لطفا برای سوغاتی از اینا در نظر بگیرن برا من
«اتاق نشیمن ایرانی» توسط موسسه فابریکا در ایتالیا، در دو زبان ایتالیایی و انگلیسی و در ۳۱۶ صفحه منتشر شد.
-
این کتاب آتاری از محمد مهدی امیا، حامد ایلخان، مجید فراهانی، ساینا گلزار، ساناز حاجیخانی، علی کاوه، مهشید محبوبیفر، مهدی مرادپور، سحر پیشسراییان، نگار سادهوندی، هاشم شاکری،سینا شیری، مرتضی سورانی،نازنین طباطبائی یزدی و علی تاجیک است.
انتخاب عکسها با توجه به رویکرد پروژه و نمونه آثار عکاسان درخواستدهنده، توسط تیم عکاسی موسسه فابریکا و مدیریت آقای انریکو بوسان بوده است.
مرکز پژوهش ارتباطات فابریکا بنتون در سال ۱۹۹۴ تأسیس شده و در نزدیکیِ ونیز واقع شده است. فابریکا ، لابراتوارِ خلاقیت کاربردی و پرورش افراد با استعداد است. جایی که افراد جوان و هنرمندان مدرن از نقاط مختلف جهان در آن جمع می شوند تا پروژه های بدیع را توسعه دهند و مسیرهای جدیدی را در بی شمار راه های ارتباطی کاوش کنند.همچنین در اواخر شهریور ۱۳۹۲ نمایشگاهی از آثار این عکاسان در ایتالیا برگزار خواهد شد.
فرهاد بابایی، هماهنگ کننده پروژه و عکاسان و پل ارتباطی میان افراد فابریکا وعکاسان این پروژه در ایران دربارهی ایدهی شروع به کار این پروژه به عکسخانه گفت: «ایده از آنجایی شروع شد که آقای بوسان به من گفتند به فکر انجام یک پروژه در ایران هستم و دراین باره با یکدیگر صحبت های زیادی کردیم.تا به تفاهم نظر رسیدیم. سپس ایده به فابریکا داده شد و آنها موافقت کردند.»
برای تهیه «اتاقنشیمن ایرانی» از طریق این لینک، کتاب را به قیمت ۳۴ یورو میتوانید خریداری کنید.
http://tighmahi.blogspot.com/2013/07/blog-post_15.html
سید
سید را میشناسید. شاید خودتان خبر نداشته باشید ولی میشناسیدش. اگر غیر این باشد بعدتر که نشستید برای خودتان فکر میکنید هیچ توجیهی پیدا نمیکنید که چطور شد ده دقیقه بعد از اینکه برای اولین بار دیده بودیدش، این طور زیر پوستی مهرش را به دلتان نشانده و انگار رفیق گرمابه و گلستان هزار ساله هستید. پیش خودتان فکر میکنید حتماً از قبل میشناختمش و این قهوهی عصرانه تجدید دیدار بوده فقط، جز این راه ندارد. برای همین کسی نمیداند سید را از کی میشناخته. بعد از مدتی حتی تاریخ اولین دیدار هم برای تکمیل افسانه محو میشود و کلاً آغازی بر دوستیتان، هر قدر هم صوری، پیدا نمیکنید. هر از گاهی وقتی با لبخند تخس خودش بهتان خوشآمد میگوید که «اِ فلانی تو تو شهری؟ چرا از قبل خبر ندادی؟» به این نتیجه میرسید که اصلاً چه فرقی دارد.
سید جاذبه زیاد دارد، دافعه هم. اشتراکاتش با حضرت علی به همینجا منتهی میشود. هر چند ما هر از گاهی فکر میکنیم شاید سید هم مثل حضرت یک چاهی داشته باشد. آخر از سید حرف در نمیآید. یعنی اسرار دنیا را بهش بسپاری در دلش آب تکان نمیخورد. حالا فکر کن اسرار خودش را چه میکند. اصلاً اگر یونان قدیم بودیم سید را میکردند خدای ابهام. نمیشود یک جواب درست و درمان در مورد اینکه حالش چطور است ازش بیرون کشید. یا مثلاً یک ماه رفته بودی فلان جهنم دره، خب چطور بود. یک طوری قضیه میپیچید و عوض اینکه جوابت را بگیری ناغافل میبینی داری از خاطرات کودکیات برایش میگویی. البته آخر سر جوابت را میدهد، ولی نه سریع و نه سر راست. یعنی در طول یک ماه آینده و جسته گریخته. باید حواست جمع باشد تکه تکه جمع کنی.
بعد همین آدم یک شب بیخبر برمیدارد از زندگیاش میگوید. حواست نباشد یا زیادی باشد که دارد از جانش برایت میگوید حرفش را قطع میکند. یک مهارتی میخواهد که در طول زمان ممکن است به دست بیاری، که بدون اینکه زیادی بیاعتنایی بکنی یا خیلی تحویلش بگیری بگذاری آن چیزی که ته دلش سنگینی کرده را بگوید، اگر بگوید، سالی قرنی یکبار. شب جولانگاهش است. به قول مرحوم صابری جزو اصحاب شب است. میگوید به کارهایم دارم میرسم، بعد میگویی آخر چه کارهایی است که همیشه داری بهشان میرسی و جوابت میدهد ایمیلهای جواب نداده، تلفنهای عقب افتاده و یادداشتهای ناتمام. شب چانهاش هم بیشتر کار میکند. وقتی رساندت دم در خانهات و ماشین را خاموش کرد و صندلیاش را کمی عقب داد، یا وقتی لیوانت را به زور دوباره با ویسکی مناسبی زنده کرد، آن موقع بهترین وقت معاشرت با سید است.
اوایل ممکن است فکر کنی مگر چقدر تلفن عقب افتاده ممکن است داشته باشد یک نفر. آدمی دیگر، شک میکنی، بس که ملت چرند بلغور میکنند. سالها میگذرند و تازه گوشی دستت میآید سید آدمها را فراموش نمیکند. از هر طرف دنیا باشد به آن طرف دنیا چنان وصل است انگار همسایهاند. خبر میگیرد، خبر میدهد. کی رفت، کی آمد، کی نخستوزیر شد، اوضاع چگونه است، حالت خوب است، کتاب برایت بفرستم، تازه به شهر بهمان رسیدی و برو پیش فلانی از تنهایی در بیا. اصلاً سید زبان نوع بشر را بلد است. این را کرده سرمایهی زندگیاش. آدمها طبعاً یا قبولش دارند یا ندارند. ولی مستقل از این قضیه میروند پیشاش. انگار سید همان میخ ملانصرالدین است که گفت همین مرکز دنیاست. میبینی طرف سید را داخل آدم حساب نمیکند، بعد کارش که گیر کرد دمش را میگذارد لای پایش و میرود پیش سید.
اصلاً یکبار بروید پیش سید برای مشورت. رد خور ندارد که عشق میکنید. یک ژستی میگیرد که انگار دست کم سنش سه برابر آن چیزی است که میبینید، انگاری کوه یخ. بعد مسأله را میبرد اوج فلک. یعنی ورای این حرفها مسأله را بررسی میکند. جواب تلفن اینکه شیر آب حمام را چطور باید عوض کرد میرسد به کمبود آب شیرین در دهههای آتی. خوب که از ابعاد داستان خوف کردی بحث را برمیگرداند به راهحلهایی که عموماً هیچکدام فینفسه به دردی نمیخورند. بعد بلند میشوید و میرود سی خودتان. دفعه بعد که کارتان گیر کرد ولی باز میروید پیش سید، رد خور ندارد. نمیشود حرفهای سید را نشنیده به سمت هیچ بندری بادبان کشید.
خود سید حرف رفتن زیاد میزند. از روزی که میشناسیدش حرف از رفتن و بادبان کشیدن میزند. یک طوری در تعلیق میمانید همیشه. تکلیفتان را روشن نمیکند که بالاخره میماند یا نه، رویش حساب کنید یا نه. میگوید میروم آن طرف کشور، این طرف کشور، برمیگردم خاک پدری، اینجا خبری نیست، این شهر نمیمانم، مرغ طوفانم، یهودی سرگردانم. آن اوایل سر و کله میزنید باهاش. سعی میکنید قانعش کنید. یک مدت بعد عادت میکنید. نه که فکر کنید همش حرف است، ولی پیش خودتان میگویید صلاح مملکت خویش هیچ کس نداند. بعد همین طور زمستان میشود، بهار، تابستان و پاییز میرسد و از نو. سالها میگذرند و یک روز سید میگوید دارد میرود. نه میتوانی تعجب کنی و نه نکنی. سرت را میاندازی زیر و کمک میکنی بارها و اسباب را بگذارند در کامیون. بعد با شازده محکم در آغوش میکشیدیش و میگویید شاید بار دیگر در شهری دیگر. سید میرود. جای سید یک گلدان شمعدانی میگذاری در دلت که هیچ شباهتی با سید ندارد جز خاطرات خوش.
ترک عادت
فیسبوک را بستهام و امروز اولین جمعه بی فیسبوک بود، از صبح،بیشتر از نصف همشهری داستان را خواندهام، کلی از مطالبی که پاکت کرده بودم خواندم، برای دو جشنواره عکس کار فرستادم و برای دو تای دیگر هم کار آماده کردهام، و خیلی کارهای مفید دیگر.
اگر جمعه قبل بود، از صبح مینشتم پای فید مزخرفش و به امید مطلبی به درد بخور بی وقفه ریفرش میکردم؛ کی میرسد که بتوانم توازن و تعادلی برقرار سازم و فقط از آن تنها وجه مفید فیسبوک که همانا رفیقبازی است و نه کسب دانش، نمیدانم، هنوز که جنبهاش را ندارم،توانش را شاید.
بسته بماند تا وقتی که احساس نیاز حقیقی کنم.