Shared posts

07 Jun 02:56

....

by narmak632002@yahoo.com (تاتا)

باینجا رو باز کرده بودم که از روزای آخر بارداریم بنویسم از حسذو حال امروزم از مهرسا از پسرم مهراد که قراره چهارم دنیا بیاد از همه چی....

بعد گفتم بزار اول یه سر به دوستای وبلاگی بزنم که یه قرنه وبشون رو باز نکردم و اصلا خبر ندارم چه میکنن دلم تنگشون شده بود  چشامو بستمو گفتم اول کیو باز کنم؟ ممممم

کریستینا...

حس و حال نوشتنم پرید دست و دلم لرزید کامنتدونیشو باز کردم نتونستم چیزی بنویسم رفتم از اول بخونمش دو روزه میخونمو اشک میریزم و میگم خدایا فکر میکردم این دختر خوشبخت شد این دختر داره الان زندگیشو میکنه یه کدبانوی حسابیه ....

خدایا زبونم بند اومده نفسم به شماره افتاده از این همه ظلم خط به خط نوشته هات دلمو لرزوند خیلی حالم بده خیلی حالم خرابه ....میترسم وب های دیگه رو باز کنم

صحرا میترسم بگردم دنبالت میترسم وبتو باز کنم بیا خودت بگو که خوشبختی که خوبی بیا..

17 Jun 10:17

یعنی کائنات می خوان دل من بسوزه؟

by 1002shab
 

توی این چند ماه، من دوبار، دو صحنه از ستایش2 رو دیدم. هر بار هم تو اون صحنه یه آقایی به یه خانومی طلا هدیه داده.

24 Mar 16:01

152 - تو بهاری..نه! ..بهاران از توست..

by dance-of-life
  اوخی اوخی...عیدتون مباااارک دخترا..صد سال به این سال هاااا..:)

الهی الهی الهی که هر چی تو این سال پیش روتون قرار بگیره خیر و خیر و خیر باشه...سختی مهم نیست ..مهم اینه که پایان اون سختی یه خوشیه موندگارباشه... الهی امین..

هوووم...اینجا ..آبادان جنوب غربی ترین نقطه کشور!...هوا به غایت خوب خوش و بهاری...شهر پر از مهمان و شور و انرژی..با مردم خونگرم و با صفا..

درست 2 ساعت مونده به سال تحویل پروازمون نشست و رسید لحظه خوش آغوش پر از ارامش همسر... خدا هزار بار شکررر..

با کلی شوق و ذوق وارد یه خونه خوشبووو شدم که از تمیزی برق میزد:)..با یه سفره هفت سین خیلی ناز و دوست داشتنی همسر چین!که واقعا سوپراریزم کرد :) و یه ماهی تابه رو گاز ! گه توش دو تا شوریده هوس انگیز بود که مهربون همسر اون قدر قشنگ و با حوصله شکمشون پر از چیز میزای خوشمزه کرده بود و دوخته بود !و حتی روغن رو هم ریخته بود و گذاشته بود خانوم مارکوپلوییش فقط گاز رو روشن گنه و صدای جیلیز ویلیز زندگی رو راه بندازه تو خونه کوچولوی پر ازبهارشون...:)...اخه من چی بگم از این حجم مهربونی....
این چنین شد که بهار 93 ما به لطف خداای مهربون به بهترین حال و هوای ممکن آغاز شد و امیدوارم خدای بزرگ تو این سال سرنوشت ساز مثل همیشه دستامو بگیره تو دستای حمایتگر و مهربونش....خودش میدونه که چه قدر تو دلم دلهره های رنگ وارنگ دارم که فقط به خود ِ خودش سپردم.. 

3 روز استراحت همسر به سرعت برق و باد گذشت و امروز اولین روز کاری همسر هستش و من مانده ام و یه کوووه کاغذ! که هی الکی بهشون لبخند میزنم و تو دلم بهشون فحش میدم!:))

خب از الان تا ساعت 6و نیم که همسرخانمان برگرده من به خودم قول دادم که وقتمو به بهترین شکل ممکن مدیریت کنم تا بتونم تا اخر شب با همسر به عیش و نوش بپردازم!:) بماند که چه قدر سعی می کنم که فکرای رنگی رنگی خوشمزه مثل پختن پیراشکی کرم دار داااغ! یا درست کردن یه دسر خوشمزززه! رو از ذهنم شوت کنم بیرون و بشینم پای این پاایان نامه لامصصصب که به عالم و ادم قول دادم که اردیبهشت کلکش رو بکنم!

ایشالاااا انقددددر بهتون خوش بگذره که اصن یه وضیییییی!:***

31 Dec 05:14

مهمونی

by ashiyaneyeheshgh
چهارشنبه روز خوبی نبود! بدحال و زار و نزار بودم... رفتم خونه دختر خالم و یکمی نازم رو کشید و بهم رسید. تارا هم طفلی انگار که فهمیده بود من حالم خوب نیست مرتب میومد بوسم میکرد و همش میخواست بچسبه بهم.

پنجشنبه حالم بهتر بود ولی نه اونقدر که بتونم از اولین برف امسال لذت کافی رو ببرم

جمعه مهمونی دور همی فامیلی رو دعوت بودیم  که فکر میکردم با این حالم نمیتونیم بریم و بسی غصه میخوردم ولی بعد دیدم حالم خوبه و جمعه کلی خوشگلانس کردیم همگی و رفتیم مهمونی و خیلی خیلی خوش گذشت بهمون.ناهار کباب بود و برای عصرونه هم اش رشته بار گذاشته بودن که ساعت ۶ هم اش رو زدیم تو رگ و حسابی چسبید.  تارا هم کلی بانمک شده بود با لباسای نو و موهای خرگوشیش. دیگه اصلا تو جمع غریبی نمیکنه و کلی با عموها توپ بازی کرد و حباب درست کردن و با دختر عموهاش شعر خوندن و رقصیدن.

اونموقع که تارا رو کلاس میبردم یه سری شعر بود مثل الکم دولکم٬ علی بابا باغی داره٬ ما گلیم ما سنبلیم... که تو کلاس میخوندن و دوست داشت. حال از بس تو دور همی هامون اینا رو خوندیم که همه دختر عموهاش هم حفظ شدن و براش میخونن و اونم همراهی میکنه و میخنده و شاد میشه و خنده رو لب همه میاره. کلا دیگه قاطی ادم بزرگا شده. البته هنوز باید با بابا فاصله مطمئنه رو حفظ کنه! و بابایی نمیتونه زیاد ازش دور بشه.

حرف زدنش هم کلی پیشرفت کرده و خیلی خیلی بامزه شده. میگه پنیر میخوام. بهش میدم نمیخوره! میگم مگه پنیر نمیخواستی تارا؟ میخنده و میگه میخواستی! میگم بذار برم دوش بگیرم بیام باشه؟ میگه نباشه!

کتابهای شعرش رو هم همه رو حفظه و وقتی واسش میخونم هر جا رو خالی بذارم سریع اون کلمه رو میگه...

شلم مووود = شلمرود!

هشلات= شکلات!

بقر!!!( ب با کسره و ق با ضمه)= ببر!!!  عاشق پوست کندن میوه است. نارنگی و موز! یه کوچولو از سر میوه رو من باید بقرم! بعد خانوم بقیه اش رو پوست بکنه. منم مجبورم روزی چند تا نارنگی و موزی رو که دخترم واسم پوست کنده و زحمت کشیده رو  بخورم. اگر هم نخورم بعد از اینکه پوست کند درسته میندازتش تو سطل اشغال!

جاری حامله  طفلی هفته  پیش سونوی سه بعدی داده که بهش گفتن اب دور جنین کم شده!! و جفت هم پایینه!! طفلی کلی نگران بود و ما هم ناراحت شدیم. من نمیدونم با اینکه جای خوبی هم میره چرا دکتر خودش متوجه نشده تو سونوها؟! کاش واقعا کاااااااااااااش دکترا یکم احساس مسئولیت داشته باشن در قبال مریضاشون. حالا امیدواریم مشکلی براش پیش نیاد. فعلا که گفتن مایعات زیاد بخوره. ایشالله نتیجه بده.

تو همون مهونی دیروز هم قرار گذاشتیم از این به بعد پنجشنبه ها هر یک هفته در میون دور همی زنونه داشته باشیم واسه بزن برقص. بعد اومدیم قرعه کشی کنیم ببنیم نوبتمون کی هست. شماره ها رو نوشتیم رو کاغذ و هر کدوم هر شماره ای بهش میوفتاد میشد مثلا نفر دوم یا پنجم و ... جاری کوچیکه نفر اول شد!! بعد دیدیم اسم یکی از دختر عمه ها رو یادمون رفته بنویسیم گفتیم دوباره قرعه کشی بشه٬ جاری کوچیکه هم با خوشحالی استقبال کرد. باز قرعه کشی کردیم و باز عدد ۱ افتاد به نامش!! دیگه غش کرده بودیم از خنده خلاصه که پنجشنبه دیگه دعوتیم خونه جاری کوچیکه به صرف قر! و چای و میوه و شیرینی. البته گفتن شیرینی ممنوعه! میخواییم کلسترولها رو اب کنیم

کلاس بافتنیم هم دو جلسه بیشتر نمونده. یه بلوز و یه جلیقه بافتم واسه تارا.

یه بلوز واسه همسر و یکی واسه بابام و یه ژاکت واسه تارا و ایضا یه پتو واسه تارا و دو جفت پاپوش واسه خودم و خواهرم !!!!هم جزو برنامه دوم توسعه است که تا عید میخوام انجامش بدم!!بگو خدا قوت!