اگر قرار باشد خل ترین دخترهای شهر را انتخاب کنند، بی شک من و برفی به طور مشترک کاپ نفر اول را بالای سر می بریم. اینکه آدم هر روز برود یک عالمه کیف و کرم ضد آفتاب و لوازم آرایش و لباس و عینک قیمت کند، بعد همانطور که دارد پول هایش را از شپش های ته جیبش جدا می کند، یکدفعه ببیند وسط کتابفروشی ایستاده و یک عالمه کتاب توی بغلش است و پول ها را داده به صندوقدار و فقط شپش توی جیبش مانده، حتما نشانه ای از خل بودن است. این نکته را یادتان نرود که این نوع از خل بودگی واگیردار است. وگرنه من و برفی هیچ کدام اوایلش به این شدت خل نبودیم. هی روی هم تاثیر گذاشتیم و شدیم اینی که می بینید. حالا فقط سعی می کنیم وقتی از کتابفروشی می آییم بیرون خودمان را بزنیم به آن راه و غصه پول نداشتنمان را نخوریم و غصه شاداب نبودن پوستمان را نخوریم و غصه آن عینکی که اندازه دو ماه حقوقمان می ارزید را نخوریم و غصه مانتوهای بته جقه دار رنگی رنگی را نخوریم و بخندیم و به این فکر کنیم که خل بودن هم عالمی دارد برای خودش...
Shared posts
یک نفر باید قدم بردارد بالاخره...
وقتی به دوست ها و همکلاسی هایم فکر می کنم می بینم که همه شان یا از ایران رفته اند، یا دارند کارهایشان را می کنند که بروند یا حداقل دوست دارند بروند. بعد من در حالتی که به نظر خیلی ها احمقانه یا شعارگونه به نظر می رسد محکم چسبیده ام به این خاک و دلم نمی خواهد هیچ جای دیگری زندگی کنم یا درس بخوانم. سفرهای کوتاه یا دوره دیدن و آشنا شدن با کشورهای دیگر را دوست دارم اما «ول کردن و رفتن» را نه!
من هم مثل خیلی ها از خیلی چیزها شاکی ام. از بچه های کوچک دستفروش گرفته تا زن هایی که با تن شان پول در می آورند و جوان های بی کار و بی عدالتی ها و رابطه بازی ها در زمینه درسی و کاری و گرانی و فلان و فلان! اما دوست ندارم همه چیز را ول کنم و بروم. شاید به قول خیلی ها جوگیر شده ام اما ترجیح می دهم جوگیر باشم و بمانم و سعی کنم یک درصد (همین یک درصد هاست که معجزه می کند) وضع را عوض کنم، نه اینکه بروم و دعا کنم که همه چیز خودش درست شود. هیچ چیز خودش درست نمی شود و خدا سرگذشت هیچ قومی را تغییر نمی دهد تا خودشان نخواهند (اگر حرف مرا باور ندارید بروید قرآن خودش را بخوانید!)
اعصابم خرد می شود وقتی هر کس از راه می رسد می گوید: «خاک تو سرت! تو با این موقعیت چرا نمیری؟». اصلا من یک دختر جوگیر شعار دهنده نادان هستم که با وجود موقعیت خوبی که برای پذیرش گرفتن و رفتن دارم، دلم می خواهد بمانم و کارهای بزرگ تری بکنم. زور که نیست؟ هست؟
ظلم نکن. ظلم نپذیر.
*
داعشیها عکسها و فیلمهایی منتشر کردهاند از آموزش کودکانشان برای بریدن سر آدمها. پسرک فوقش 6 سال دارد. لباس سیاه پوشیده و صورتش را پوشانده و چاقو به دست گرفته. ذکر میگوید و بعد عروسکی را با لباس نارنجی بلند میکند و سرش را با آن چاقو میبرد و با فریاد "الله اکبر" میاندازدش زمین. فریادهای تحسین از پشت صحنه فیلم به گوش میرسد. پسرک شاد است.
*
رفتهایم با دخترها بیرون. من نشستهام توی آلاچیق و دخترها دور حوض اسکوتر و سهچرخه سواری میکنند. جمع چهار نفرهای از دختر و پسرهای 8-7 ساله آن دور و برها میپلکند و معلوم است دنبال سرگرمیاند. سر و کله دو تا پسربچه 5-4 ساله لاغرمردنی پیدا میشود. یکی از پسرهای جمع که تیشرت سیاه پوشیده از جمع جدا میشود و ناگهانی و بیهوا شروع میکند به کتک زدن یکی از آن پسربچههای کوچک. جمع بچهها به پسر میخندند و پسر تیشرت سیاه که از تشویقهای جمع خوشش آمده، بیشتر و نمایشیتر سر پسرک را میکوبد به آلاچیق و با لگد میزند زیر پایش که بخورد زمین. طاقت نمیآورم. مثل شیر وحشی از جا میپرم و طوری میدوم سمت پسرک که چادرم جا میماند. داد میزنم سر پسرک تیشرت سیاه. نه خودم میفهمم که چی دارم میگویم، نه برای او مهم است. جمع بچهها پا میگذارند به فرار. پسرک لاغرمردنی صدایش هم درنیامده. میخواهم سر او هم داد بزنم. بگویم چرا میایستد تا کتک بخورد؟! چرا داد نزد؟ دست آن پسرک را نگرفت؟ فحش نداد؟ چرا هیچ کاری، هیچ کاری، نکرد؟! او بلند میشود و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، راهش را میکشد و میرود.
*
دنیا دارد وحشتناک و وحشتناکتر میشود. شب دنیا خیلی وقت است آغاز شده و هر چه میگذرد، سیاهتر و تاریکتر میشود. در دنیای دهشتناکی که دخترهای جوان از اروپا میکوبند و میروند سوریه و عراق تا در بریدن سر آدمها به داعش بپیوندند، ما مجبوریم بچههایمان را "آدم" بزرگ کنیم. مجبوریم بهشان یاد بدهیم که نه حق ظلم کردن دارند و نه حق ظلم پذیرفتن. باید یادشان بدهیم که حق ندارند دست روی کسی بلند کنند، و همان قدر هم حق ندارند که وقتی دست کسی رویشان بلند شد، عین مجسمه بایستند و صدایشان درنیاید. مجبوریم دخترها و پسرهایمان را جایی بین ظالم بودن و ظلم پذیرفتن بار بیاوریم.
*
چه روزگار سختی شده.
چه شب تاریکی.
این رو شوهر خواهرک تو وایبر برام فرستاد، حیفم اومد لذتش رو با شما شریک نشم
ﺟﻤﻼﺗﯽ ﺍﺯ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺩﻭﺭ :
- ﻣﻦ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﻨﺪﻩ ، ﯾﻪ ۵ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭ
- ﯾﻪ ﻭﻗﺘﺎﯾﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺴﺶ ﻧﯿﺴﺖ ﻏﺼﻪ ﺑﺨﻮﺭﯼ ﺭﺳﻤﺎ ﻏﺼﻪ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ
- ﺑﯿﺸﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﺴﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺧﻮﺭﺩﻡ , ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﻫﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ , ﺍﻣﺎ ﻧﮕﻔﺘﻢ
- ﺷﺎﻧﺲ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﺁﺩﻣﻮ ﻣﯿﺰﻧﻪ؛ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺯﻧﮓ ﺑﺮ
ﻧﻤﯿﺪﺍﺭﻩ؛ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﮐﻼً ﮐﻠﯿﺪ ﺩﺍﺭﻩ
- ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﻳﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﭼﺎﺭ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺷﺪﻳﺪ ﺷﺪﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﻴﺴﺘﯽ , ﺧﺮ
ﺩﺭﻭﻧﺘﻪ
- ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺍﻟﮑﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻢ ﮐﺴﯽ ﺟﺪﯾﻢ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ
- ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺠﺮﯼ ﻣﺎ ﺑﯽ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ، ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻣﻨﺘﻬﺎ ﺻﻼﺡ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﺍﺯﺵ
ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﯿﻢ
- ﺑﻌﻀﯿﺎ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻗﺸﻨﮓ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻨﺪ ﺁﺩﻡ ﺣﯿﻔﺶ ﻣﯿﺎﺩ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﻨﻪ
- ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻣﺸﮑﻮﮐﻲ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻬﻢ ﺧﻮﺵ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﻩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻴﻤﻴﺮﻡ
- ﯾﻪ ﻋﺪﻩ ﺁﺩﻡ ﻫﺴﺘﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﻔﻬﻤﻦ ﮐﻪ ﻧﻔﻬﻤﻦ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﻔﻬﻤﯿﻢ ﻧﻔﻬﻤﻦ
- ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ « ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺮﺳﯽ » ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻔﻪ ﺷﻮ
- ﻣﻦ ﻧﻈﺮﻣﻮ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ، ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﻈﺮﺵ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﺨﺎﻟﻒ
ﺍﺳﺖ ، ﺧﺮ ﺍﺳﺖ ، ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﺭﻓﺖ
- ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﻣﺎ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩﻭ ﺑﻌﻀﯽ
ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﮐﺴﯽ ﻣﺎﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺎ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﯿﻢ ﺧﻼﺻﻪ ﯾﮏ ﻣﺸﺖ ﻧﻔﻬﻢ ﺟﻤﻊ
ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺍﺟﺘﻤﺎﻉ ﺩﺍﺩﯾﻢ
گامهای استوار تو
http://ololon.blogsky.com/1393/05/28/post-946/
اینترنت وایرلس کم کم دارد از آب و غذا و نفس کشیدن هم ضروری تر میشود برایمان ... آویزان شده ایم بدجور به این حبل المتین عصر جدید ... اینترنت که وصل است ما قطعیم ... از اطراف و اطرافیانمان و از زندگی راست راستکی ... سالی ماهی یک شب که اینترنت قطع میشود یکهو ما وصل می شویم و ایضن شوکه ... شوکه از اینکه همسرمان چقدر عوض شده ، پدر مادرمان چقدر پیر شده اند ، بچچهء برادرمان چقدر قد کشیده ، به فلان دوستمان چقدر وخت است که زنگ نزدیم ، آینهء سر طاقچه را چقدر خاک گرفته و الی آخر ، الی اول ... مثل یک روز حبس ابد می ماند این اوضاعی که در آنیم یا آن در ماست ! یکجور ناجوری ست کللن
آدم است و یک آه و دم
بیست و دو سال پیش در چنین روزی مادربزرگ عزیزمان را از دست دادیم . بی آنکه بدانیم چه نعمتی را از کف می دهیم .
در واقع در روزها و ماههای بعد بود که به تدریج جای خالی اش هی پررنگ و پرنگتر شد تا ما به خودمان بیاییم که چرا تا وقتی در کنارمان بود ، قدرش را ندانستیم .
مادربزرگی که من نوه دختری اش بودم و بچه های عمه دایی جان نوه های پسری اش .
و بزرگترهای ما چنان ما را مودب بار آورده بودند و ما چنان احترام بزرگان فامیل را نگه می داشتیم که طفلک مادربزرگمان که در زمان حیات خیری از ما ندیده بود ، همیشه با حسرت می گفت یعنی من که بمیرم اصلا شما بچه ها یاد من هم می کنید ؟
و چنین نوه های گلی بودیم ما که مادربزرگمان انتظار حداقل یک یادآوری بعد از مرگش را داشت .
در تمام چهل روزی که در بیمارستان درد می کشید و مامان جان مثل پروانه شب و روز دورش می چرخید ، من همه اش به جان مامان جان نق می زدم که چرا خانه و زندگی را رها کرده و پرستاری مادرش را می کند !
من سنگدل فقط و فقط یک بار به دیدنش رفتم آن هم به اجبار و نه به اشتیاق .
وقتی مادربزرگ درمیان فوران مهرو محبت نوه های گلش پرکشید ، تازه عزیز شد .
فکر می کنید چه کسی خودش را در مراسم عزاداری تکه پاره می کرد ؟
چه کسی آنقدر شیون می کرد که از حال می رفت ؟
البته واضح و مبرهن است که من و دخترعمه دایی بزرگمان که بیشتر از همه کم لطفی کرده بودیم و بیش از همه مورد توجه مادر بزرگ بودیم .
عذاب وجدان لحظه ای مرا آرام نمی گذاشت . جای خالی اش مثل خوره مرا از درون می خورد .
من فقط یک دختر بیست و یک ساله احمق و خودخواه بودم و فرسنگها فاصله داشتم با این زنی که حالا خودش را وقف اطرافیانش می کند .
سالها زمان برد تا یاد بگیرم آدمها را در زمان حیاتشان دوست بدارم .
یادبگیرم بزرگان از ما فقط احترام می خواهند و این کمترین کاری ست که ما می توانیم برایشان انجام دهیم .
و چقدر متاسف بودم از اینکه پدرومادرهایمان به دلیل فرزند سالاری ، احترام به بزرگان را به ما یاد نداده بودند و حالا ما باید بهای گزافی بابتش می دادیم .
باید زمانی می فهمیدیم که از نعمت پدربزرگ و مادربزرگ محروم بودیم و با حسرت به آنانی که این نعمت را داشتند ، نگاه می کردیم .
حداقل یاد گرفتیم که احترام پدرومادر خود را قبل از آنکه دیر شود داشته باشیم هرچند آن افسوس کهنه همیشه با ماست .
در تمام این سالها هیچ وقت نتوانستم رفتن مادربزرگ را باور کنم .
در زمان تجرد حتی گاهی که به خانه برمی گشتم دنبال کفشهای مادربزرگ چشم می گرداندم به خیال آنکه آمده به خانه ما . اما چند لحظه بعد یادم می آمد این حقیقت تلخ را که او دیگر نیست تا من جبران کنم آن گذشته تلخ را .
بیایید قدر یکدیگر بدانیم پیش از آنکه دیر شود .
زندگی ما بسیار بهتر و زیباتر میشد اگر در مدارس و دانشگاهها این مهارتها را به صورت اصولی به ما میآموختند
زندگی ما بسیار بهتر و زیباتر میشد اگر در مدارس و دانشگاههای این مهارتها را بهصورت اصولی به ما میآموختند
مدرسه، معلمها و کتابهای درسی، تأثیری انکارنشدنی روی آینده یک فرد یا جامعه دارند. اگر نیک بنگرید و اندیشه کنید، شاید با من موافق باشید که حتی تکجملات آموزگاران در سنین کودکی، میتوانند آینده شغلی یا جهانبینی آینده دانشآموزان را تغییر بدهند.
دبستانهای جای بهتری میشدند، اگر اینهمه اصرار برای تزریق معلومات، عقاید و باورهای «مسلم» به ذهنهای ما در آنها صورت نمیگرفت و بهجای آن روی چیزهایی مثل روش تحقیق، پرسشگری، شیوه درست تعقل و استدلال تأکید میشد.
سایت لایفهکر فهرست جالبی از ۱۰ مهارتی را گردآورده استکه اگر ما در همان سنین کودکی و نوجوانی، بهجای آنهمه درسهای خستهکننده، یا لااقل در کنار آنها میآموختیم، زندگی موفقتری میداشتیم.
۱- آموزش علوم کامپیوتر
بسیاری از ادارات دولتی در حال حاضر کلاسهای ICDL برای کارمندان خود میگذارند، اما این کلاسهای خستهکننده و غیرکاربردی واقعاً نمیتوانند به نیازهای پایه هنرآموزان پاسخ بدهند.
کاش جای این کتابهای خستهکننده، درسهای کاربردیتری با مثالهای ملموس تنظیم میشدند و کاربران بهصورت ساده یاد میگرفتند که چطور مثلاً ویندوز نصب کنند، فضای هارد را مدیریت کنند، از آنتیویروس و فایروال استفاده کنند، دانلود کنند و چطور بهصورت ایمن و هدفمند وبگردی کنند یا حتی وبلاگ بنویسند!
۲- آموزش روشهای تندخوانی
متأسفانه در حال حاضر هیچ برنامهای برای معرفی رمانهای کلاسیک به دانشآموزان وجود ندارد، شاید این رمانها تهدیدی برای ذهنهای نوجوانها تلقی میشوند!
تصور میکنید که جامعه تحصیلکردهای داریم؟ یک رمان ادبی به دست گروهی از همین تحصیلکردهها با مدارک درخشان بدهید و از آنها بخواهید یک صفحه را از روی بخوانند، از همان حالت قرائت آنها درمییابید که چقدر در درک مطلب و ادای صحیح کلمات و اصطلاحات ضعیف هستند.
مشکل عمده دیگر ما این است که با روشهای تندخوانی علمی آشنا نیستیم و شمار اندکی از ما هم که تندخوان هستند، این مهارت را با آزمونوخطا و تجربه و بهحکم نیاز، آموختهاند.
۳- روشهای مدیریت وقت
اوه! سفارشی میدهید و قرار ملاقاتی میگذارید و توقع دارید که طرفتان، درست سروقت کار را تحویل بدهد و یا سر قرار بیاید. متأسفانه در جامعه ایران، وقت و قول هیچ احترامی ندارند.
موضوع، در بسیاری اوقات عدم تعهد یا بیاحترامی طرف شما نیست، بلکه این واقعیت است که آنها واقعاً در مدیریت وقت ناتوان هستند.
بسیاری از ماها نمیدانیم که چطور کارها مهم و جانبی و تفریحات خود را زمانبندی کنیم، چطور یک پروژه بزرگ را به پارههای کوچک تقسیم کنیم و هر پاره را مطابق زمانبندی روزانه مشخصی انجام بدهیم.
درست به همین خاطر است که یک پروژه یکماهه در ایران، گاهی شش ماه یا یک سال طول میکشد!
۴- روش مطالعه
خوشبختانه به خاطر کنکور و آزمونهای بزرگ دیگری که مجبور هستیم در آنها شرکت کنیم، برخی از مؤسسات آموزشی، مدتی است که روشهای مطالعه را بهصورت علمی آموزش میدهند.
این البته کافی نیست و لازم است بهصورت مداومتری روشهای مطالعه، تقویت حافظه و مرور درسها به ما آموزش داده شود.
۵- روشهای مدیریت مالی
بسیاری از ماها این بهانه را دارند که اصولاً حقوق ماهانه آنقدر نیست که بخواهیم به دنبال مدیریت کردنش هم باشیم، اما خب بعد از گذشت سالها و آزمونوخطاهای مکرر، بر باد دادن مبالغ هنگفت برای خریدهای بیخود، سرمایهگذاریهای اشتباه و از دست دادن فرصتهای طلایی، ما تازه میفهمیم که چه اشتباهاتی کردهایم.
۶- روشهای بقا
فکر میکنید که اگر همینالان در شهر بزرگی که در آن زنده هستید، زلزله بیاید یا در صحرا یا کوهی رها شوید، چقدر شانس بقا دارید. در خانه چند نفر ما آب و غذا برای چند روز ذخیرهشده است، چند درصد ما جهتیابی علمی را بلد هستیم؟
۷- مهارتهای مذاکره
ایرانیها فکر میکنند که مهارت چانهزنی یا اگر بخواهم عوامانه صحبت کنم فریب و مخزنی را خیلی خوب بلد هستند. اما در عمل وقتی پای صحبتهای دو طرف یک معامله بنشینید، میبینید که این مهارت بهصورت علمی در ما وجود ندارد.
مثلاً تصور کنید که کارمند یک دستگاه دولتی یا نماینده یک صنف هستید و برای بهتر کردن شرایط کاریتان مجبور هستید روی رئیس خود، تأثیر بگذارید.
بسیاری از موارد تنها کاری که از عهده از خیلیها برمیآید، تملق و چاپلوسی یا در مقابل آن خشم و شکوه و شکایت پیدرپی است، درصورتیکه راههای بهتری برای تأثیرگذاری و نرم کردن دل مافوقها وجود دارد.
برای مثال شما میتوانید خیلی ساده، کاری کنید که رئیس (اگر خوشنیت باشد و بخواهد!) خود را در شرایط دشوار کاری خود شما تصور کند، شما میتوانید در حین مذاکره موفقیتها و شایستگیها را که در عین داشتن مشکلات فراوان کسب کردهاید به رخ بکشید و برای خود احترام بخرید، شما میتوانید بهجای فریب، تملق یا سعی در فروختن دیگران، با همداستان کردن دیگران با خود برای خود احترام بخرید ….
۸- روشهای دفاع شخصی
کمتر کسی است که از آموختن روشهای دفاع شخصی بینیاز باشد، یک پزشک، پرستار در بیمارستان، یک هر رهگذری که این روزها در خیابانهای شهرهای بزرگ تردد میکند، باید لااقل بهصورت اندک هم شده، دفاع شخصی بداند.
دانستن این روشها، بر میزان اعتمادبهنفس شما میافزاید و حتی گاهی میتواند جان شما را نجات بدهد.
۹- بهداشت روانی
آموزش روشهای «نه» گفتن، مقابله با شکستهای بزرگ در زندگی، استرس و افسردگی و خشم، بسیار ضروری هستند.
جامعه ما واقعاً به خاطر نبود چنین آموزشهایی زیان فراوان دیده است، ما یاد نگرفتهایم که چطور در هنگام خشم، میتوان خونسردی را بازیافت، یاد نگرفتهایم که چطور میتوانیم بهجای پناه بردن به مخدرها، غم خود را تسکین بدهیم و چطور در مقابل درخواستهای بیجای دیگران محکم بایستیم و «نه» بگوییم.
۱۰- روشهای شغلیابی و شرکت در مصاحبههای شغلی
برای موفقیت در آزمونهای شغلی (البته اگر کاذب نباشند و قبل از شرکت در آنها، عملاً انتخاب صورت نگرفته باشد!) باید مهارتهایی داشته باشید، از ارائه یک رزومه خوب گرفته تا شیوه در بر کردن لباس رسمی مناسب، زبان بدن، نشستن، دست دادن و صحبت کردن.
میتوان موارد دیگری را بر این فهرست ۱۰ تایی افزود، اما اگر خوب نگاه کنید، میبینید که بسیاری از ماها شاید دو سه دهه از زندگی را صرف آموختن تجربی همین مهارتها کردهایم، درصورتیکه میتوانستیم همین مهارتها را بهصورت مدونتری در زمان کوتاهتری در مدارش بیاموزیم و به کار بگیریم.
فراتر از اینها، حتی در آموزش دروس رسمی در مدارس، هم عنصر گمشده، ایجاد خرد یا فرزانگی wisdom است.
مغز ما، فقط یک انبار یا هارد دیسک برای ذخیره اطلاعات نیست، ما باید بتوانیم بهصورت مرتب بین چیزها و رویدادها ارتباط برقرار کنیم، بپرسیم، تعمیم دهیم، مسلمات را زیر سؤال ببریم، چارهجویی کنیم.
در همین راستاست که میشود کلاسهای خستهکننده ادبیات داشت، بدون اینکه کوچکترین شعلهای را برای نویسنده شدن، شاعرانگی و قریحه خوش را در مغز دانشآموزان برافروخت. میتوان از دهها منظومه و کتاب شعر و رمان در قسمت تاریخ ادبیات نام برد، بدون اینکه جلسات همخوانی کتابها را داشت!
درست به همین خاطر است که شما درصورتیکه یک پدر یا مادر هستید، باید از همین حالا به فکر آموزشهای مکمل تأثیرگذار برای فرزندان خود باشید.
فید یک پزشک محل مناسبی برای تبلیغات شما: محل تبلیغات متنی و بنری شما
تابستان خود را چگونه بگذرانید
یک وقت هایی در زندگی هست که برای خودتان برنامه سینما می ریزید و کلی خوشحالی می کنید. بعد برای اینکه چه کسی را همراه خودتان ببرید، هزار تا گزینه مختلف را مد نظر قرار می دهید و از اینکه یک آدم اجتماعی هستید کلی احساس غرور می کنید. اما همه چیز همین جا تمام نمی شود. نمی خواهم ناراحتتان کنم اما همین که برنامه یک نفر از آن هزار نفر را هم نمی دانید و خبر ندارید کدام یکی می تواند شنبه ها شما را برای فیلم دیدن همراهی کند، یعنی حتی یک دوست صمیمی هم ندارید! پس بهتر است به جای برنامه ریختن و خوشحالی الکی به بقیه کارهایتان برسید و صبر کنید تا دی وی دی فیلم مورد نظر وارد بازار شود و بعد تخمه بخرید و بنشینید با تنهایی تان در خانه دو تایی فیلم ببینید!
حیات دوباره با طعم هالیوود، زوج جوان بازمانده از سانحه هواپیما
این عکس میتواند صحنه آخر یک فیلم هالیوودی باشد. فیلمی نفسگیر از یک سانحه هوایی که به اتفاقی تراژیک ختم میشود، ولی پایان ماجرا حداقل برای این دو نفر با بقیه کاملا متفاوت است. این دو را میتوان قهرمانان این داستان تلخ در نظر گرفت که با سناریویی باورنکردنی از مهیب حادثه رهیدهاند. «محمد عابدزاده و مریم رهنما» همان زن و شوهری هستند که معجزهآسا از سقوط هواپیمای ایران ۱۴۰ جان سالم به در بردهاند. محمد در صفحه فیسبوکش کنار این عکس نوشته: «مریم امروز مرخص شده و من هم به گمانم از یکشنبه آینده بتونم برم خونه. فقط و فقط صدا و کلام شما قوت قلب ما در روزهای کابوسوار گذشته بود. از داشتن چنین دوستانی به خود میبالیم. از همهتون ممنونام.» قابل تصور است که خوشحالی دوستان و بستگان در پای این عکس چقدر زیاد باید باشد. بعضی شادیشان را هم با طنز ذاتی ترکیب کردهاند و کامنتهای بامزهای گذاشتهاند، مثل: «سوختگی بهت میاد، شبیه فرشتههایی شدی که تازه به زمین هبوط کردند!»، «موفق باشین … سال دیگه توی برنامه ماه عسل میبینمتون!» و … محمد اخیرا در مصاحبه با وبسایت «جام جم سرا» عنوان کرده که یکی از طرفداران پر و پا قرص فیلمهای هالیوودیست و از شروع این حادثه خودش را وسط یکی از این فیلمها تصور کرده. او پیش از این نیز یکبار دیگر از دو قدمی مرگ خودش را نجات دادهاست. آنبار اتفاقا از طبس با یکی از اتوبوسهای پر حادثه اسکانیا به تهران میآمده که به علت سرعت زیاد دچار اتصال در سیستم برقی میشود و آتش میگیرد و چپ میکند، او هم که دقیقا کنار باک بنزین نشسته بوده با زحمت بسیار خودش را از لابهلای شیشههای شکسته به بیرون پرتاب میکند و هر طوری که هست دورتر میشود. تعداد زیادی از مسافران آن اتوبوس هم در آتش سوختند و جزغاله شدند. محمد اینبار مهارت جیمز باندی خودش را با وسیلهی نقلیهی مدرنتری امتحان میکند. ایندفعه همسرش هم همراهش هست. در آن هنگامه دود و آتش و سقوط، و در حالیکه یکی از بالهای هواپیما به علت برخورد با دیواری بتنی کنده شده و هواپیما بر زمین متوقف شده، کمربندهای ایمنی هر دو را باز میکند و از همسرش می خواهد که به بیرون بپرد، خودش هم پشت سر او بیرون میپرد، ناگهان یادش میافتد که کیف لپتاپاش را جا گذاشته است، لحظهای مکث میکند بعد بر میگردد و آن را از درون هواپیمای شعلهور بر میدارد. ظاهرا سوختگی دستش هم ناشی از همین است. مسافران دیگری هم بیرون پریدهاند ولی همانجا زمینگیر شدهاند، اما او که قبلا سابقه رهایی از آتشسوزی را دارد دست همسرش را میگیرد و با تمام قوا شروع به دویدن میکنند. مسافت زیادی دور نشدهاند که هواپیما با صدای مهیبی منفجر میشود. احتمالا این صحنه باید بهصورت اسلوموشن در ذهن او ثبت شده باشد. دیگر چیزی یادش نمیآید تا اینکه خودش را روی تخت بیمارستان میبیند درحالیکه پزشکان دارند دستش را پانسمان میکنند. هالیوود میتواند از این ماجرا بهعنوان سندی زنده و واقعی مبنی بر حقانیت فیلمهایش استفاده کند! محمد اتفاقا در صفحه فیسبوکش فیلمهایی هنری و جدی از سینمای روز دنیا را لایک کرده که نشان از سلیقهی متفاوت او در زمینه هنر هفتم دارد. از خودم میپرسم کدامیک از این فیلمها میتوانسته الهامبخش او باشد که اینچنین در دل حادثه روحیهاش را حفظ کند و جانش را به در ببرد؟ بهناچار باید چند فیلم را از دور خارج کنم، فیلمهایی مثل «لولیتا»ی استنلی کوبریک، «املی» ژان پیر ژنه، «ویکی، کریستینا، بارسلونا»ی وودی آلن، و حتی «درباره الی» اصغر فرهادی. ولی بقیه می توانند الگوی مناسبی برای «بقا در شرایط حادثه» باشند. مثلا کاپیتان جان میلر (تام هنکس) در فیلم «نجات سرباز رایان»، و یا تایلر داردن (براد پیت) فیلم «باشگاه مشتزنی»، ولی شاید روبوت قهرمان فیلم-انیمیشن Wall-E بیشتر به او بخورد که بر اثر عشق به ایو(حوا)، حیات و زندگانی را دوباره به زمین بر میگرداند. از عیب هالیوود زیاد گفتهاند که مثلا الگوی خلافکاران است و یا تأثیر مخرب بر کودکان دارد و ... ولی به نظر میآید باید از هنرهایش هم ذکر شود، از جمله اینکه میتواند زوج عاشقی را از وسط یک حادثه، زنده برگرداند. عکس اصلی یادداشت از صفحه فیسبوک محمد عابدزاده
خدا هم که نمی خواهد معمولا!
قرار بود از یک جایی وامی بگیرم با مبلغ اندک و تسهیلات ویژه (!). پرسیدم «چی بیارم؟» گفتند «دو تا ضامن کارمند رسمی دولت با فیش حقوقی و گواهی کسر از حقوق و چک و پرینت سه ماه آخر حساب جاری و سنوات شغلی!» دوباره پرسیدیم «بیارم، میدید؟» گفتند «اگه خدا بخواد»! مثل وقت هایی که کوچک تر بودم و می خواستم بروم اردو و به مامان می گفتم «برم؟». می گفت «اگه بابات بذاره!» بابا هم که نمی گذاشت معمولا!
از دیو و دد ملولم انسانم آرزوست ...
با نامه ی دادگاه اومدن ، پسر 16 سالشون همراهشونه ، طبق قانون حداقل باید دو جلسه مشاوره داشته باشن و اگر مشاور عدم سازش رو اعلام کنه ، می رن برای مراحل پایانی طلاق .
هر دو کم سوادن ، آقا از خانومش خیلی کوتاه تر و حدود 13 سال بزرگتره ، تقاضای طلاق از طرف خانوم بوده و اقا تحت فشار بچه ها با جدایی موافقت کرده .
وقتی سوال می کنم چرا می خواهید از هم جدا شید ؟ خانوم می گه دیگه توان زندگی با آقا رو ندارم ، آقا می پره وسط حرف خانوم می گه ، این خانوم تمکین نمی کنه ، دیگه منو نمی پسنده ، من که نمی خوام طلاقش بدم ، خودش طلاق می خواد ، دعوامون شدنی من کمی عصبی می شم ، یه وقتایی هم کتک می زنم ، خانوم می گه یه وقتایی ؟ !!! بیست ساله دارم کتک می خورم ، از 13 سالگی که اومدم خونش کتک خوردم تا همین هفته ی پیش ، قندون رو سرم شکسته ، از پله های چهار طبقه ساختمون نیمه کاره منو پرت کرده ، انگشت شصتم رو شکسته ، با شیلنگ و چوب منو زده ، آجر رو سرم کوبیده ، این آخرین بار هم با کمربند همه ی تنم رو سیاه کرده ، بچه هام شاهدن ، می تونید از پسرم که اومده بپرسید ... آقا می گه خانوم شما به من گوش کنید ، تو قران هم اومده اگه زن تمکین نکرد مرد می تونه بزنه ، اولش گفته با تذکر و قهر بعد کتک ، اشتباه من اینه اول کتک می زنم باید قهر کنم ، آدم اشتباه می کنه خوب منم اشتباه کردم ، قول بده تمکین کنه من دیگه نمی زنمش ... می خواد از من طلاق بگیره دوباره شوهر کنه ، خانوم به صورت مردش بعد یک ساعت نگاه می کنه و می گه تو درس عبرتی شدی که دیگه من به هیچ مردی نگاه هم نکنم !
می گم من می دونم شما از چه آیه ای حرف می زنید ، آیه 34 سوره نساء از تنبیه زن حرف زده ولی نه از شکستن و کبود کردن و ... گفته با چوب مسواک ( من خودم تو این زمینه مشکل دارم و دنبال دلیل می گردم ) ، این فرق داره با چوب و کمربند و ... که شما با استناد به این آیه به خودتون اجازه می دید با این وسایل خانومتونو کتک بزنید . از پسرشون می خوام بیاد تو اتاق ، تک تک جمله های مادر تایید می شه علاوه بر اون کتک بچه ها چه در منزل و چه در انظار عمومی هم مطرح می شه ، دلیلی برای جلسه ی دوم مشاوره نمی بینم و همون روز نامه به دادگاه رو می دم .
1- کمتر کسی رو دیدم در سن پایین ازدواج کرده باشه و راضی باشه ، پس وقتی ازدواج کنیم که می دونیم چرا و با کی داریم ازدواج می کنیم .
2- طبق نظر آدلر ، وقتی فردی نقصی در خودش می بینه در صدد جبران اون برمیاد ، این اقا به دلیل کوتاه بودن از همسر درصدد جبران با نشون دادن قدرتش در تنبیه های بدنی بوده ، یادمون باشه ، همه ی ما نقص هایی در ظاهر و باطنمون داریم که اذیتمون می کنه ، همیشه جبران ها منفی نیستن ، می تونیم راه کاربهتری اتخاذ کنیم ، این مرد اگر محبت و جذابیتهای رفتاری رو انتخاب می کرد ، الان همسر و فرزندانش یک صدا طلاق رو فریاد نمی زدن .
3- همیشه همون جلسه ی اول نامه برای جدا شدن رو نمی دم ، گاه چندین جلسه از زوجین متقاضی طلاق می خوام که بیان مشاوره و چون باید نامه رو از ما بگیرن ، مجبور به آمدن هستن و این باعث میشه که روابط تصحیح شه ، در مورد این زوج ، امکان تغییر در حداقل بود .
4- طبق تحقیقی تو کشور مشخص شده مشاوره ی ضمن طلاق 33 درصد افراد رو منصرف و به زندگی برگردونده ، مشاوره در مواردی مثل اعتیاد یکی از زوجین ، مشکلات حاد اقتصادی و اختلال شخصیت یکی از زوجین بی فایده اس .
5- از آیات قران سوء استفاده و تفسیر به رای نکنیم .
6- عکس رو نذاشتم تا حس بدی رو منتقل نکنم .
آه ای خریت بی انتهای من
بعد یک روزهایی هم هست که وقتی بیدار می شوی
اولین سوالی که از خودت می پرسی
این است که
فلان مقطع زندگی ام،
مگر چقدر یونجه خورده بودم که اینقدر خریت برایم روشن نبوده.
کودک درون داد می زند :هر چه بوده جنسش خوب بوده، یونجه تازه بوده!
نوش جانت!
لانا 460
زخمی اگر بر قلب بنشیند؛ تو، نه میتوانی زخم را از قلبت وابکنی، و نه میتوانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکه ای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی.
قلبت را چگونه دور می اندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند.
جای خالی سلوچ/ محمود دولت آبادی
حی علی الشُمال
نماز ِ جماعت موجب ِ وحدت در بین ِ مردم می شود . تعطیلات و سفر مردم به شمال نیز همینطور .
چه بسا کارایـــی ِ سفر به شمال در شکل گیری ِ وحدت مـردم بیش تر هم باشد . جماعتی در 3- 4
باند، در مسیری یک باند ِ،همگی در کنار ِ هم رو به شمال قرار می گیرند ، همگی با هم کلاژ گرفته،
همگی با هم دنده عوض نموده، همگی با هم کلاژ ول کرده ،همگی با هم گاز داده و هر جا که لازم
باشد با وحدت ماشین ها را خاموش می نمایند و با صبری کم نظیر ساعت ها در ترافیک ایستاده و
همگی به روبرو خیره می شوند .
بیایید ... بیایید و هر چه لباس ِ بی خواهر مادر دارید بیاورید شمال بپوشید .
بیایید ... بیایید و با مایوهایتان به بازار بروید و با لباس هایتان به درون ِ دریا .
بیایید ... بیایید و در شهر و اجتماع و ماشین و ویلا و چادر ، هارررر هارررر با صدای بلند بخنـــدید و
شیهه بکشید و جیغ بزنید و نعره !
بیایید ... بیایید و ...هی بیایید !
ولی جسارتا ً در پی ِ این وحدت ِ والا هدف چیست ؟ حمله به دریا و ( خجالتاً ) لخت شدن ؟ گرفتن ِ
عکس هایی با پوزیشن های خاک بر سری برای فیسبوک ؟ راه رفتن با شلوارک در سطح ِ شهر ؟
داشتن ِ آزادی های یواشکی در پشت دار و درخت و بوته ؟ یا ... ویلا با ژیلا ؟
هدف از سفر چرا اینقدر خاک بر سر شده ؟! می خواهید ما به شهرتان بیاییم و صحـــبت کنیم تا
بتوانید همان جا لخت شوید و شلوارک بپوشید و موهایتان را به دست ِ باد بسپارید و یک عدد ژیلا
به نامتان بزنیم ؟ یا اصلاً لوله کشی کنیم و دریا را به شهرتان بیاوریم ؟ از شوخی گذشته ...
چرا برای این 4 فقره ننگ ، اینقدر سختی ِ ترافیک و وحدت را به جان می خرید ؟!!
الحق که بدبختید .... الحق ....
+ بلانسبت ِ دوستداران ِ طبیعت ِ شمال .
+ بلانسبت ِ شیک پوشان و مودبان .
+ بلانسبت بافرهنگان بی آزار .
من خرم، تو خری، او خر است...
عادت کردیم وقتی یه کلاس آموزشی توی دو تا موسسه برگزار میشه، اونی رو انتخاب کنیم که شهریه اش گرون تره. بعد پیش خودمون بگیم "لابد یه عیب و نقصی داره که ارزون می گیرن!!!"
عادت کردیم وقتی با کسی قرار می ذاریم، اگه دیر اومد بگیم "سرش شلوغه. چند تا پروژه رو دستشه. طرف واسه خودش کسیه!" و اگه زود اومد بگیم "بیکاره! فقط منتظره یه اشاره بکنی بیاد!"
عادت کردیم وقتی با کسی کار داریم هفتاد بار بهش زنگ بزنیم. پنجاه دفعه اش اشغال باشه، ده دفعه اش توی جلسه باشه، پنج دفعه سفر کاری، سه بار دستش بند باشه و دو دفعه آخر بگه "بعدا باهاتون تماس میگیرم" ولی اگه همون دفعه اول جواب داد بگیم" الکی میگن یارو معروفه ها. این که از منم الکی تره!"
عادت کردیم برای پیدا کردن دکتر واسه عمل دماغ ، به اون دکتری مراجعه کنیم که وقتی زنگ می زنی مطبش سی و پنج دقیقه یک سره آهنگ لاو استوری برات پخش می کنه. انگار مدت انتظار توی شکل دماغمون قراره تاثیری بذاره.
عادت کردیم به اون آرایشگاهی بریم که سرمون رو با رنگ ایرانی رنگ می کنه ولی سیصد هزار تومن میگیره، نه اونی که با همون رنگ ایرانی رنگ می کنه و پنجاه تومن میگیره. چه میدونیم خب! لابد اون اولیه دستش طلاست که انقدر طرفدار داره!
عادت کردیم اون شلواری رو بخریم که به قول فروشنده "اینم دارم. همون مارک. صد تومن گرون تر". چرا؟ چون اعتقاد داریم هر چقدر پول بدیم همون قدر آش می خوریم!
عادت کردیم بذاریم همه عالم و آدم خر فرضمون کنن. خودمونم خودمونو خر فرض کنیم. حتی ما هم دیگرانو خر فرض کنیم!!!
عباس بالاخره داماد شد
صبح نیمه شعبان بود. عباس با مادر و خاله اش مهمان ما بودند. بعد از صرف صبحانه ، مادر و خاله ام و مادر و خاله عباس لباس پوشیدند و بزک کردند که به خواستگاری دختر خانمی بروند که عباس پسندیده بود و ادعا می کرد با دختر قرار و مدارش را گذاشته است.
خلاصه خانمها چادرمشکی به سر کرده و از خانه خارج شدند. دل توی دل عباس نبود ولی چون مطمئن بود جواب مثبت است از روز قبل قرابیه خریده بود تا به محض برگشتن خانمها، همه را شیرینی تعارف کند. ساعتی بعد خانمها آمدند.
نه تنها مادر و عمه دختر که خود دختر نیز به لحن بسیار تندی جواب رد داده بود. مادر عباس عصبانی بود و می گفت: پسر، سنگ روی یخ مان کردی. دختر به چشمانم نگاه کرد و گفت خانم از سن و سال تان خجالت بکشید چرا دروغ می گوئید؟ من چه قولی به پسرتان داده ام؟
در حالی که اهل خانه عباس را نصیحت و سرزنش می کردند که به دروغ دختر را عاشق خود معرفی کرده است او قسم می خورد که به خدا، به صاحب و مولای این روز عزیز، خود دختر گفت مادر و خاله ات را به خواستگاریم بفرست.
سر کوچه ایستاده بودم دختر داشت رد می شد، دئدیم: جانیم گؤزوم جیگریم، آنامی ائلچی گؤنده ریم ؟ دئدی: کچل باشیوا توپوروم، خالاوی دا گؤنده ر گؤروم. ( گفتم : جان و دل و جگرم، مادرم رو خواستگاریت بفرستم؟ گفت: تف بر سر کچلت، خاله تو هم بفرست).
وای خدای من، من و آبجی بزرگه و خاله کوچکه یک عالم خندیدیم. خوب عباس متلک گفته و دختر جواب داده بود. طفلک عباس ساده لوح. ما دخترها آشنا به این نوع متلکها بودیم و بیشتر وقتها هم ترجیح می دادیم جواب ندهیم. می گفتند وقتی جواب متلک پسرها را می دهی خوششان می آید دنبالت راه می افتند. خلاصه عباس آه و ناله می کرد که:
یاندیم یاناسان آی قیز/ سوختم بسوزی دختر
دردیم قاناسان آی قیز / دردمو بدونی دختر
سن کی منه گلمه دین / تو که زنم نشدی
ائوده قالاسان آی قیز / خونه بمونی دختر
روز قشنگ ما با دلداری،سرزنش و نصیحت عباس گذشت و غروب شد. داداش بزرگ گفت محله را چراغانی کرده اند. می گویند شب چراغها را روشن می کنند. همه می روند بیرون، چرا ما نرویم؟ آبجی بزرگ گفت: فکر خوبی است به مولا. این عباس مغزمان را خورد به خدا. خلاصه، شب دسته جمعی از خانه بیرون رفتیم.
از محله ما تا سر بازار همه جا روشن بود. گوئی ستاره ها از آسمان به زمین کوچ کرده بودند. اهالی بازار دم مغازه های شان را علاوه بر چراغ های کوچک رنگی با پرچم سه رنگ ایران تزئین کرده و آنها را به بوسیله نخ به هم متصل و از سر در دکانها آویزان کرده بودند. این بازاری های پیش کسوت «اؤرتولو بازار» تبریز چقدر محترم هستند. دمِ دکان آب و جارو شده اول صبح شان، در دل و جان من به شکل خاطره ای خوش حک شده است.
از گشت و گذار ما نیم ساعتی نگذشته بود که با خانواده مشهدی رضا روبرو شدیم. مشهدی رضا سرایدار بازنشسته یکی از ادارات دولتی بود. فرزند کوچکترش، دختری حدوداً بیست ساله به نام گل صنم بود. او همیشه رویش را می گرفت و فقط دو چشم مشکی زیبایش از چادر بیرون می ماند. با هم سلام و علیک کردیم و آنها نیز به ما ملحق شدند.
به خانه که برگشتیم، چشمان عباس می خندید. فوری قوطی قرابیه را باز کرد و گقت: به میمنت این روز مبارک دهانتان را شیرین کنید. مادرم گفت: خیر باشد عباس آقا چه زود حالت خوب شد؟ عباس در جواب گفت: مگر قحطی دختر است؟ دختران زیبای چشم و ابرو مشکی برای من سر و دست می شکنند.
پس از کمی سوال و جواب فوری متوجه شدیم. منظور عباس، گل صنم بود. دختر بیچاره داشت با ما حرف می زد و می خندید. گویا هنگام خندیدن، چشمش به عباس افتاده و این آقا شکمش را صابون کشیده که دختر به من لبخند می زند. آبجی بزرگ آهسته گفت: خدای من، حالا ناله جانسوز و عاشقانه عباس دوباره شروع می شود. من دیگر حال و حوصله اش را ندارم و می روم بخوابم.
طفلک آبجی حق هم داشت ما ماندیم و آه و زاری عباس و داد و قال مادرش و نصیحت دیگران. بالاخره پدرم میانجی گری کرد و گف: حالا که این همه راه آمده اید، به خواستگاری گل صنم هم بروید. بالاخره مثبت یا منفی جوابی می دهند و تکلیف عباس عاشق پیشه روشن می شود. به عباس حسابی گوشمالی خواهند داد.
روز بعد، باز چهار زن چادرمشکی شان را به سر کردند و به خواستگاری دختر جدید، گل صنم رفتند و این بار جواب مثبت گرفتند.
ثوابش مال شما، گناهش مال من!
وقتی بچه بودم و بابا دستم را می گرفت و تا سر کوچه همراهم می آمد که سوار سرویسم کند، مدام از این طرف به آن طرف می پریدم و همانطور که دست های بابا را دنبال خودم می کشاندم پاهام را تنگ و گشاد و باز و بسته می کردم و کج و کوله راه می رفتم که فقط ته کتانی های سفید خوشگلم به تف هایی که مردم کف کوچه انداخته اند نخورد.
هنوز هم همینم. وقتی از خانه می زنم بیرون به جای اینکه روبرویم را نگاه کنم فقط باید حواسم را جمع کنم که روی تف های کف خیابان راه نروم. دیگر ملودی "ااااخ ، توووووف" آدم ها که از 5 صبح تا نصفه شب توی کوچه نواخته می شود را حفظ شده ام. مخصوصا توی ماه رمضان که ملودی سرعت بیشتری می گیرد و آدم ها برای اینکه آب دهان و خلط های توی گلویشان را قورت ندهند و روزه شان باطل نشود، آن را در هر جای ممکن از باغچه ای که تازه توی آن شمعدانی کاشته شده تا خیابان و جلوی در خانه ها، تف می کنند.
آن وقت چه می شود؟ من نوعی باید وقت راه رفتن هی فاصله پاهایم را کم و زیاد کنم و حواسم به تف ها و خلط ها باشد و هم زمان به این فکر کنم که روزه مگر فقط حق الله است؟ این تف ها که حال مردم را بهم می زنند بی شک فرو خوردنشان از کف خیابان انداختنشان روا تر است. کاش می شد یک تابلو بزنیم جلوی خانه هایمان که "جان هر کس دوست دارید، تف هایتان را بخورید لطفا! "
این زن های بلا!
با این که من خودم یک زن هستم و بارها هم متهم به ابراز عقاید فمینیستی شده ام، این بار آمده ام اعتراف کنم که اکثریت قریب به اتفاق ما زن ها (منظورم زن به معنای مونث کلمه است، اعم از مجرد یا متاهل!) توانایی این را داریم که در مواقع خاصی به یک اژدهای غول آسا تبدیل شویم. و آن چه مواقعی است ؟ وقتی که اصطلاحا "به جایی برسیم" یا "برای خودمان کسی بشویم" یا مثلا " یک میز داشته باشیم". آن وقت این توانایی را داریم که برای حفظ جایگاه و قدرت خودمان، دهانمان را باز کنیم و همه عالم و آدم را به آتش بکشیم و با پاهای گنده مان، تمام بشریت را له کنیم! خدا همه موجودات عالم را از شر برخی اژدهاسانان زن نمای پشت میز نشین برهاند! آمین!
شعور سنجی
حقوق خواندن هیچ چیز هم که نداشت لااقل ما را با چند تا کلمه و اصطلاح آشنا کرد.مثلا ترم اول که بودیم و استادمان می گفت "همه آدم های دنیا دارایی دارند"، ما هرهر می خندیدیم یا پیش خودمان می گفتیم یارو استاده کور است و نمی بیند این همه بدبخت و بیچاره ریخته توی دنیا. اما بعد منظورش را بهتر فهمیدیم. در علم حقوق دارایی مفهومی است که همه انسان ها آن را دارند اما این دارایی می تواند مثبت یا منفی باشد. یعنی کسی که پول دارد و حساب پس انداز و سرمایه زندگی، دارایی اش مثبت است و کسی که طلبکارها هر روز و هر شب دم در خانه اش چادر زده اند و بدهی از سر و کولش بالا می رود، دارایی اش منفی است. پس اصولا کاربرد فعل "نداشتن" در مورد دارایی بیهوده است و نباید گفت "فلانی هیچی نداره" درست تر اش این است که بگوییم "دارایی اش منفیه!" .
در ادامه همین بحث(!) دیروز داشتم به مفهوم کلمه "شعور" فکر می کردم. دیدم شعور هم چقدر شبیه دارایی است. یعنی شعور هم اصولا چیزی نیست که کسی خریده باشد یا با شرکت در کلاسی بدست آورده باشد یا مثلا طی حادثه ای آن را از دست داده باشد. پایه اولیه شعور در همه انسانها وجود دارد. ولی دقیقا مثل دارایی، شعور هم می تواند مثبت یا منفی باشد. یعنی کسی که حدودی از موازین اخلاقی و رفتاری را رعایت می کند شعورش مثبت و کسی که هیچ کدام از آنها را رعایت نمی کند، شعورش منفی است و فعل "نداشتن" در مورد شعور صدق نمی کند. پس بهتر است به جای به کار بردن اصطلاحاتی مثل "بی شعوره!" یا "شعور نداره!" از چیزهایی مثل "شعورش منفیه!" یا "کمبود شعور داره" استفاده کنیم.
من دوس دختر شوهرتون هستم،خانم!
رفته بودم آتلیه. دو سال پیش. حتی موهایم را هم بعد از حمام شانه نکرده بودم. عکس با روسری که موی شانه شده نمی خواست. اما دختر عکاس گیر داد که با شانه اش موهام را شانه کنم. گیر داد که کلی عکس توی حالت های مختلف ازم بیندازد. ژست های مختلفی که خودم عمرا عقلم بهشان می رسید. بعد هم همانطور که به ژست بعدی فکر می کرد خیلی عادی گفت "عینک آفتابیتو بیار چند تا عکسم با عینک بگیرم" . من هم خیلی عادی گفتم "عینک آفتابی ندارم" یک جوری سرش را برگرداند و با چشم های از حدقه درآمده زل زد به من و داد زد "چیییییی؟؟؟ عینک آفتابی نداری؟؟؟" که انگار من گفته باشم "ببخشید خانم. من دوس دختر شوهرتون هستم!" و او با تعجب همین جمله را به شکل سوالی تکرار کرده باشد!
من عینک آفتابی نداشتم و این چیز عجیبی نبود. از عینک آفتابی خوشم نمی آمد. این را هزار بار به هزار نفر گفته بودم. درست مثل هندز فری که از آن هم خوشم نمی آمد. به نظرم هیچ چیز، حتی ضرری که اشعه های آفتاب داشت، دلیل نمی شد که چیز تیره ای را بگذارم روی چشم هایم و دنیا را یک رنگ دیگر ببنیم. یک بار یکی بهم گفته بود "لابد دنیات خیلی قشنگه که دوس نداری رنگ دیگه ببینیش!" . دنیام آنقدر ها هم قشنگ نبود اما باز دلم می خواست همه سفیدی ها و سیاهی ها و بدرنگی ها را همان رنگی که هست ببینم. مثل وقت هایی که با تمام تنفرم از صداها باز ترجیح می دهم همه صداهای بیرون را چه دعوا باشد چه فحش چه گریه، همانطور که هست بشنوم اما بیلبیلک های آهنگ پخش کن را توی گوشم فرو نکنم!
حالا همه این ها به کنار. امروز مامان برایم عینک آفتابی خریده.در حالیکه قبلا هم بارها این کار را کرده بود و دیده بود من زیر بار عینک زدن نمی روم. امروز اما عینک را گرفت طرفم و قبل از اینکه دهانم را باز کنم انگشتش را گذاشت گوشه چشم هایش و گفت "اینارو ببین. این چروکا رو می گم. این عینکو بگیر بزن که این جوری نشی چند سال دیگه!" . و بعد عینک را داد بهم. دهانم هنوز بسته بود.زل زده بودم به چروک هایش که حالا خیلی بیشتر از قبل به نظر می رسید. پیش خودم گفتم از این به بعد حتما عینک می زنم. حتی شاید همین روزها بروم آتلیه و به دختر عکاس که فکر می کرد جرمی در حد قاپیدن شوهرش مرتکب شده ام بگویم که چند تا عکس با عینک آفتابی ازم بیندازد...
همین طوری یهویی!
*تا چشم باز کردم دیدم شده هجدهم تیرماه و به این باور رسیدم که سال نود و سه در تیرماه اسب تر است...
**چهار،پنج سال است هی نظرسنجی می گذارند "ایرانی مسلمان یا مسلمان ایرانی؟"،خوب البته که هرکسی نظر خاص خودش را دارد،لکن خواستم بگویم تعریف هرکسی از مسلمان بودن چیست؟مرد و مردانه چندتا مسلمان داریم؟مسلمان ها...شیعه هم نه حتا...مسلمان!حالا اگر بخواهیم سر شیعه بودن بحث کنیم که باید سرمان را بیاندازیم پایین و گودال هم بکنیم و برویم بمیریم که 313 نفر هنوز جور نشده اند،چندتای مان توی زندگی دغدغه مندیم؟ چندتای مان علوی و فاطمی زندگی می کنیم؟ مرد و مردانه چندتا؟،چند نفر به معنای واقعی کلمه زن بوده اند؟ زن که می گویم مصداق بارز عفیفه ی آن را باید در نظر گرفت ها...چندتای مان دغدغه ی دین داریم واقعاً؟دلمان می خواهد یک کاری کنیم؟یک کاری برای دین کنیم نه آنکه فقط روز و شبمان بگذرد و دلمان به افکار پوچ مان خوش باشد؟"سطح دغدغه" های مان را دیده ایم؟ تازه به همدیگر اُرد هم می دهیم مسخره هم می کنیم و ...مگر نمی شود یک مسلمان ایرانی در یک راستا بود؟ چرا فکر می کنیم اسلام یک طرف است ایران یک طرف؟ چرا می گویین دین اعراب؟ نه مگر بنا نبوده هر چیزی شایسته تر است انتخاب شود؟تعارض آن کجاست؟؟؟
***خرکیف یعنی کسی که از خواندن داستان هایت لذت می برد و خرشانس یعنی کسی که یک نفر را داشته باشد که از خواندن داستان هایش لذت ببرد...
اکثریت خاموش
روابط عالی و هدفمند و مذکر پسند امروزی
مذکرهایی که من توی زندگی ام می شناسم کلا به دو دسته تقسیم می شوند: اول آنهایی که مجردند و ادعای عاشقی می کنند ولی قصد ازدواج ندارند و بنا به دلایلی ترجیح می دهند این عشق فقط در حد یک رابطه سوشیال فرند(!) بماند! دوم آنهایی که زن (و بعضا بچه) هم دارند و ادعای عاشقی می کنند ولی بنا به همین دلایل ذکر شده تنها میتوانند سوشیال فرند آدم باشند. ما زن ها چی؟ ما فقط یک دسته داریم و آن هم این است که آفریده شده ایم تا سوشیال فرند مذکرهای مجرد و متاهل دور و برمان باشیم!!!
+این روزها دم افطار اگر یادتان بود برای سلامتی مامان خودتان، مامان دوستم، مامان من، و کلا همه مامان های دنیا دعا کنید...
قهوه و دیگر هیچ!
با وجود همه ژست های روشنفکری که بعضی وقت ها گرفته ام و حرف هایی که در مورد خانواده تک نفره زده ام و نقشه هایی که در جهت فدا کردن خودم برای نجات جامعه کشیده ام تا ازدواج نکنم، اعتراف می کنم که اگر یک سیاه پوست که تنها دارایی اش از دنیا یک مزرعه قهوه است از من خواستگاری کند چشم بسته جواب مثبت می دهم!