Shared posts

10 Jul 03:40

نه وصل ممكن نيست ..

by noreply@blogger.com (علي تجدد)

رشت باران شديد مي بارد و من در دفترم تنها كنار بخاري هستم . براي اينكه خوشبختي ام كامل شود يك ليوان نسكافه كم دارم . كتري برقي ام را برده ام خانه و از اين رو خوشبختي ام كامل نميشود . اما به همين ميزان ِ‌از خوشبختي قناعت ميكنم و احتياط ميكنم باسنم را زياد نزديك بخاري نگيرم تا خوشبختي ام چون سالهاي كودكي به بدبختي تبديل نشود . 
يكبار خاطرم است از حمام آمده بودم و آنقدر عقب عقبكي رفتم تا چسبيدم به بخاري نفتي - كه آن زمان هم قدم بود - و جيززززز صدا داد . جدا از اينكه روزهاي متمالي نميتوانستم بشينم يا رو به سقف بخوابم ، مادرم هم دست بردار نبود و هر كه را اعم از عمه و زن عمو و همسايه ميديد ، ماتحتم را نشانشان ميداد و يك " الاهي بميرم " براي من ميخريد . 
جايش مدتها ماند . آقاي براتيگان دركتاب زن بدبخت ( اشتباه گفتم بگو ) ميگويد : سعي كن تير به باسنت نخورد چون نميتواني با افتخار به كسي نشانش بدهي و قهرمان جنگ بشوي . 
من هم خب مدركي بر اين ادعايم ندارم و بگذريم اصلن 
كاشكي نسكافه داشتم



28 Apr 17:27

لیلا در وا کن مایوم

by تراموا

- البته اسلام واقعی این چیزی نیست که الان داره اجرا می‌شه.
[آقا، سی و پنج ساله، روشن‌فکر]


دسته‌بندی شده در: ایران و ایرانی
26 Apr 03:58

(يك‌شنبه 22/دي‌ماه/1387) مصاحبه _ ... خلاصه به...

by wndt
(يك‌شنبه 22/دي‌ماه/1387) مصاحبه

_ ... خلاصه به نظر من دولت بايد زيرساخت‌هاي
ورزش همگاني رو ايجاد كنه و با توسعه‌ي
سالن‌هاي ورزشي و تبليغات، فرهنگ ورزش
همگاني رو در جامعه ...
_ ممنونم، شما خودتون در روز چقدر ورزش مي‌كنيد؟
_ والا من وقت واسه اين مسخره‌بازيا ندارم!
26 Apr 03:57

(دوشنبه 12/اسفند/1387) _ جالبه که تو هیچ وقت را...

by wndt
(دوشنبه 12/اسفند/1387)
_ جالبه که تو هیچ وقت رابطه ت رو با هیش کی بهم نمی زنی!
_ می خوای بگی مردم دار هستم دیگه، نه؟
_ نه بیشتر منظورم اینه که حلزون صفتی!
26 Apr 03:50

فرمان صد + نود و پنجم

by 100farman

بی‌صدا خداحافظی کنید تا بتوانید سینه‌خیز برگردید.


25 Apr 04:16

دم ورود به كوچه‌ى طرح، نصفه پيچيده نصفه نپچيده،...

by احساس چگونگى مزمن

دم ورود به كوچه‌ى طرح، نصفه پيچيده نصفه نپچيده، مثل طوفان از ماشين مى‌پره پايين يه برگه آچار تا كرده‌ى چسب خورده‌ى آماده مى‌چسبونه به پلاك عقبش و مى‌پره گازشو مى‌گيره مى‌ره تو كوچه. رو شيشه عقب ماشينو مى‌خونم نوشته «درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود.» فكر مى‌كنم آخه درد اين چجورى مى‌تونه مداوا بشه؟

25 Apr 04:10

وقتی بادوم تلخ می‌خوری بهترین گزینه برای فحش دا...

by آری بابا
وقتی بادوم تلخ می‌خوری بهترین گزینه برای فحش دادن کیه؟
25 Apr 04:09

اگه بخوام خیلی خلاصه بگم: ما داریم حواس خودمونو...

by آری بابا
اگه بخوام خیلی خلاصه بگم: ما داریم حواس خودمونو پرت می‌کنیم.
25 Apr 04:07

It's Easier When U Donno What a "Sea" is Like

by pooya
همچنان به زندگی امیدوارم،
همچون قزل آلایی که بر خلاف جریان آب شنا می کند،
در حوضچه پرورش و فروش ماهی قزل آلا.
25 Apr 04:06

are You Happy with Their Words?

by pooya
از دید یک گُه، انسان همینطور بالا و بالاتر می رود.
23 Apr 01:25

قضیه اسم

by خواب بزرگ

از حق نگذریم من بخاطر اسمم از خانواده‌ام ممنونم. یک سری خانواده‌ها تا آخر عمر بچه‌شان را چیز یا یارو صدا می‌زنند. در خیلی از کشورهای آفریقایی اصلن صرفه ندارد سر هر بچه به اسم فکر کنند. صبر می‌کنند ببینند اصلن به پنج سالگی می‌رسد یا نه. اینجاست که آدم فکر می‌کند باید شاکر باشد. حتا اگر والدینم جای “سروش “ اسمم را “شومیز” یا “ چخمچاله” گذاشته بودند جیکم در نمی‌آمد. اسم دست آدم نیست، دست بابای آدم است. اما از آن جالب‌تر می‌دانید چیست؟‌ فامیل. فامیل حتا دست بابای آدم هم نیست. در مورد فامیل، آدم و بابایش توی یک واگن نشسته‌اند. فامیل ما را بعضی‌ها می‌نویسند “روح‌بخش”  یعنی دو بخشش را جدا می‌کنند. پدرم خودش را بیشتر اینجوری می‌نویسد. من هم تا سالها نمی‌دانستم قضیه چیست برام فرقی نمی‌کرد. بعدن دیدم من از آن روحبخش‌های سر همم. یعنی اگر کسی من را دیده باشد گواهی می‌دهد که من روحبخش سرهمم. نه این که هیچ‌کدام مزیت خاصی به هم داشته باشند. فقط اینجوری بیشتر شبیه من است. اینجا راه من و پدرم جدا می‌شود. فامیل پدرم را کسی جور دیگری نمی‌تواند بخواند. خوش خط هم هست که دیگر بدتر. اما من افتضاح. من یک روحبخش سرهم  بد خط محکوم به اشتباه‌ خوانده‌ شدنم. این حقیقت را پذیرفته‌ام. وقتی خودم فامیلم را می‌نویسم تبدیل می‌شود به مجموعه‌ای از نقطه و دندانه که معلوم نیست کدام مال کدام است. خواندن درست‌ش کاملن به مرزهای تخیل خواننده ربط دارد. حتا یکی توانسته بود اینجوری بخواند: “دوخبحن”
موقع تلفظ‌ش هم بامزه است. به طرف می‌گویی روحبخش بعد او می‌نویسد نوربخش. نوربخش خیلی هم فامیل فان و جالبی‌ست. حتا آن آقا که موهایش بلند است و سه‌تار می‌زند یک آلبوم نوربخش جان دارد که خیلی خوب است. ولی خب در فرم‌های اداری نمی‌شود تجربه‌های تازه کرد. بعد که به طرف توضیح می‌دهی روح روح آقا جان…می‌گوید نور؟ البته تقصیر طرف نیست. او اولش می‌شنود روح ولی دو دل است و بین روح و نور ، نور را انتخاب می‌کند که ضرر کمتری دارد. به یکی که روح توی فامیلش نیست بگویی روح ممکن است شاکی شود. در مورد نور کسی شاکی نمی‌شود. این جور وقتها – خصوصن اگر شیشه دو جداره یک باجه بین‌مان فاصله انداخته باشد و من سرماخورده باشم و ر را درست نتوانم تلفظ کنم- مجبورم ادای روح را برای طرف در بیاورم. بارها شده چشمهام را درانیده‌ام و صدای هو هو در آورده‌ام که طرف اختلاف نور و روح را به وضوح درک کند.
اگر ماجرا همین بود می‌شد هپی استوری. اسم و فامیل و تمام. جد پدرم از خانه قهر کرد و فامیلش را از زندی تغییر داد به روحبخش و تمام. ولی این جوری نیست. لامصب در آن حال ویژه قهر فامیل خاندان بعد از خودش را گذاشته “روحبخش ایرادی” چرا؟ کسی نمی‌داند. پنهان کردن این راز شوم تا پیش از این که کسی مثلن بخواهد برایت کارت به کارت کند کار ساده‌ایست. اما بعدش قیافه همه شبیه  علامت سوال می‌شود: چرا؟
ما روحبخش‌ها ایراد می‌گیریم. این چیزی نیست که بتوان کتمان کرد. همین عید که رفته بودم مشهد عمه‌ بزرگم چهل دقیقه داشت درباره این صحبت می‌کرد که فلان دکتر که مجسمه‌اش را نمی‌دانم کجای مشهد در تالار مفاخر شهر گذاشته‌اند، جز مفاخر نیست، جز مشاهیر است. این اصلی‌ترین حلقه پیوند بین روحبخش‌هاست. ولی این که جد پدرم در صد سال پیش به چه خودشناسی عمیقی رسیده بوده که این را فهمیده و به چه خودزنی عمیقی که آن را به انتهای فامیل اضافه کرده رازی‌ست که خدا داند. شاید اگر پسوند ما را گذاشته بود “دلداری” یا مثلن “سیرابی” سرنوشت ما کلن عوض می‌شد.
نقل است که ما نواده هفتم کریم‌خان یم. گرچه اگر نواده هفتم چنگیزخان هم بودیم کاری از دستمان برنمی‌آمد. ولی باز دلخوشی‌ش ته دل آدم باقی‌ست که جدش تقریبن تنها شاه معقول کشور بوده.  عمویم می‌گوید شجره‌نامه دست عمه‌ام است و عمه‌ام می‌گوید دست عمویم. حالا درست کردن شجره‌نامه که کاری ندارد. من تا تست ژنتیک ندهیم نمی‌توانم باور کنم. تازه اگر تست هم بدهیم و معلوم شود بعدش چی؟ حالا داستان پدربزرگ جدم یعنی نوه کریم‌خان یک جورهایی به زندگی ما ربط پیدا می‌کند. سر یک ماجرای که آدم روش نمی‌شود تعریف کند از پدرش قهر می‌کند. خانواده ثروتمندی بودند. او هم چون می‌خواهد بیاید مشهد خدم و حشم را برمی‌دارم و ملک و زمین را می‌گذارد برای برادرش. توی طبس دوبار توفان شن شده. یک بار آمریکایی‌ها بدبخت شدند یک بار این پدربزرگ جد ما. طوفان شن همه خدم و حشم را ازش می‌گیرد و او با یک بز به مشهد می‌رسد و  خاندان ما را تولید می‌کند. اگر ما فرزندان آن یکی برادر بودیم الان در رفسنجان کلی باغ پسته داشتیم و من به جای تعریف کردن این ماجرا داشتم با لامبورگینی در یکی از خیابان‌های یک شهر استوایی برای خودم می‌گشتم. اما ما شدیم فرزندان این یکی برادر که فقط بز برایش ماند.
ما – یعنی من و پدرم و برادرم- دو سال است که عیدها هم را قانع کرد‌ایم که برویم پسوندمان را به “زندی” تغییر دهیم. هم به نام خانوادگی اصلی‌مان بگردیم و یک جور احیاء سنت کنیم. هم از شر توضیح دادن پسوند کنونی به آدم‌های متعجب خلاص شویم. بعد هر سال فکر می‌کنیم باید رفت ثبت احوال. من هم که کارت ملی‌م گم شده. شناسنامه‌هام که دارد جدید می‌شود. عکس هم ندارم. همگی تصمیم می‌گیرم که بعدن اقدام کنیم.