امروز صبح زود در یک روز تقریبا سرد پاییزی، حدود چهل دانشجو سوار بر یک اتوبوس مدرسه از همان زردهای با خطوط مشکی و کمکفنرهای قابل صرفنظر، راه افتادیم به سمت نقطهای در شمال شهر. یک ساعت بعد در مکانی بودیم به اسم پاراشوت مونتریال. ساختمانی با نمای چوبی و شیروانی به رنگ قهوهای سوخته در یک سمت و چند هواپیمای قد و نیمقد ملخی در سوی دیگر، در پسزمینهای از دشتی وسیع با کپههایی از درختانی با برگهای سبز تا نارنجی و قرمز، به چشم میخورد. رنگ قرمز برگ درختان که ظاهرا مختص مناطق سردسیر است، این روزها دشتها و جنگلها را شبیه به تابلوهایی باشکوه کرده است از نقاشی چیرهدست و خوشذوق؛ برگهای زیبایی که البته چندان دوام نمیآورند و بعد از یکی دو هفته، همه نقش بر زمین میشوند.
داخل رفتیم و چون تعدادمان زیاد بود، دو ساعتی معطلی داشتیم تا نوبت به ما برسد که البته اتفاق خوبی بود چون رفتهرفته هوا گرمتر شد و آفتاب بیرمق، اندک جانی گرفت. از مقدمات که بگذریم، اسمام را که خواندند، آن هم به غلط، لباس یکدست قرمز سرهمی را تنم کردم و روی آن هم یک سری بند و بست برای اتصال به مربی پوشیدم. مربیام مرد کبکی شاید چهل سالهای بود به اسم الکس. یک خانم حدودا سی و پنج ساله هم که کلاهی در دست داشت با دو دوربین بر رویش، یکی برای عکسبرداری و دیگری برای فیلم گرفتن، خودش را معرفی کرد و گپ کوتاهی زدیم و راه افتادیم به سمت محل فرود هواپیمای ملخی کوچکی که هنوز ننشسته بود بر زمین.
بیرون هواپیما، الکس برایم کارهایی که با زدن هر ضربه بر شانهام باید انجام بدهم را شرح داد. از نشستن بر روی دو زانو مقابل در هواپیما، به صورت ضربدری دستبهسینه شدن، تکیه دادن سر به شانهی سمت راست او و خم کردن پاها در بین پاهایاش در شروع پرش گرفته تا ضربهی بعدی بر روی شانه برای باز کردن دستها و ضربهی آخر به معنی دستبهسینه شدن دوباره. هواپیما رسید و سوار شدیم. بر روی باند خاکی در همان دشت وسیع سبز به حرکت افتاد و بلند شد و به سرعت ارتفاع گرفت و کمی استرس که در مقابل هیجان زیادم کمرنگ بود، سر و کلهاش کمکم پیدا شد.
در ارتفاع سیزده هزار و پانصد فوتی، معادل بیش از چهار هزار متر، دمای هوا چیزی در حدود بیست و پنج درجهی سانتیگراد سردتر از دمای سطح زمین است و این یعنی دمایی در حدود منهای ده درجه در انتظار داشتیم. دستکشی به دست و کلاه شل و ولی بر سر داشتم که رویش را عینکی از جنس تلق پوشش داده بود. الکس با بستهایی که داشت، من را به خودش متصل کرد و به ارتفاع مناسب که رسیدیم، بر روی صندلی (سطح صافی که به صورت طولی در هواپیما نصب شده بود) سُرم داد و به در کرکرهای هواپیما رسیدیم. در، که در واقع پرده، را باز کردند و عکاس از بدنهی بیرونی هواپیما آویزان شد و من مقابل در بر زمین زانو زدم و محو تماشای لایهای ناپیوسته از ابرهای سفید شدم که بخشی از زمین را پوشانده بودند، و به این فکر میکردم که واقعا دارم میپرم! اما از ترسی که انتظارش را داشتم خبر چندانی نبود؛ ذوق و هیجان تقریبا جایش را پر کرده بود.
وزش باد از در باز هواپیما و الکس که برای پریدن آماده میشد، مجال زیادی ندادند که از منظرهی بکر پیش رو بهرهی بیشتری ببرم. سرم را به شانهاش تکیه دادم و پریدیم. در هوا یکی-دو چرخ خوردیم و حدود سه ثانیهی اول حسی داشتم شبیه به حس ریختن دل در سقوط با شتاب وقتی که سوار بر ترن هوایی شهر بازی هستی. چرخخوردن اولیه باعث میشود آدم حساش را نسبت به موقعیت مکانیای که دارد برای لحظاتی از دست بدهد. الکس چتر کوچکی را بالای سرمان باز کرد که به گمانم نقش پایدارکننده داشت. به سرعت شتاب گرفتیم و در کمتر از ده ثانیه به سرعت حدی رسیدیم. وقتی جسمی در هوا در حال سقوط است، در نقطهای میزان نیرویی که از طرف هوا در جهت مخالف حرکتاش به آن وارد میشود (نیروی درگ) با نیروی جاذبهی زمین برابر میشود و پس از آن سرعت ثابت میماند (حرکت دیگر شتاب ندارد). این سرعت برای انسانها چیزی در حدود دویست کیلومتر در ساعت است.
خیلی تلاش نمیکنم تا حسام را در این مدت تشریح کنم چون چیزی است که جنس آن با تجربههای قبلیام متفاوت بود و احتمالا تا وقتی خودتان تجربه نکنید درک درستی از آن پیدا نخواهید کرد. اما یک تلاش کوتاه برای شرح ماوقع میشود هجوم ناگهانی و شدید آدرنالین و حس هیجان، سرخوشی، آزادی و رهایی بر فراز ابرهای پنبهای، که دوست داری یک گاز ازشان بخوری، با سرعتی چنان زیاد که حتی حرکت دادن دستها هم در آن شرایط به کار واقعا سختی تبدیل میشود. کنترلی بر چیزی نداری و این فکر هم به ذهنات خطور میکند که ممکن است چترتان هم باز نشود، هرچقدر احتمالاش کم. انگار که دیگر قید و بندی نداری و خودت را سپردهای به دست تقدیری که به آن اعتقادی هم نداری و زندگی برای یک دقیقه شده اعتماد تو به سازوکار جهان و قوانین فیزیک و شرکت تولید کنندهی پاراشوت و آدمی که چتر را جمع کرده و مامور کنترل دورهای که کارش را درست انجام داده یا نه. جالب بود برایم که حتی فکر باز نشدن چتر هم در آن لحظه برایم هیچ ترسی در بر نداشت. انگار که واقعا کنار آمده باشی با آن طوری که جهان کار میکند و هست و تو هم یک بخش خیلی کوچک و بیاهمیت آن که سعی میکند لذتی که از این تجربهی زندگی میتواند ببرد را حداکثر کند. همه چیز به طرز واقعیای همان حس رندوم بودن جهان را دارد و کنترلی که روی کلیت آن نیست. لابلای همهی این هیجان و چند چرخخوردن حول محور عمود بر زمین، اتفاقات آنقدر سریع رخ میدهند که حتی درست متوجه نمیشوی چه شد. عکاس را میدیدم روبروی خودم که با ما سقوط میکرد و من فقط دوست داشتم که سقوطمان به این زودیها تمام نشود. الان که فکرش را میکنم، در بیشتر آن مدت واقعا به چیز دیگری فکر نمیکردم؛ شاید به معنی خیلی نزدیک به واقعی کلمه، در همان لحظه زندگی کردم، بدون هیچ دغدغهای جز تلاش برای save کردن آن حس و لحظهی لذتبخش.
هشت هزار فوت سقوط «کمابیش» آزاد با ضربهی الکس بر روی شانهام به معنی دستبهسینه شدن دوباره برای باز کردن چتر به اتمام رسید. «کمابیش» از این جهت که طبق تعریف فیزیکی، سقوط آزاد به سقوط در خلا و بدون وجود اصطکاک هوا گفته میشود که جسم تحت شتاب جاذبهی زمین قرار دارد. باز شدن چتر با ضربهی ملایمی همراه بود که منجر به فاصله گرفتن خیلی سریع عکاس از ما شد و من بیشتر متوجه شدم که با چه سرعت بالایی در حرکت بودیم. کل ماجرا آنقدر برایم جذاب بود که اولین واکنشام پس از باز شدن چترها، بیان عبارت «هولی شت» بود. پس از باز شدن چتر، کمی حالت تهوع داشتم که احتمالا دلیلاش چرخشهای هنگام سقوط آزاد است و البته به خیر گذشت. چرخشها آنقدری نبودند اما من سالها است که خیلی زود با چرخش دچار فورانات درونی میشوم و آدمهای دیگر، من جمله دو دوست عزیزم که همراهم بودند در این تجربه، دچار این وضعیت نشدند. حدود پنج هزار فوت باقیمانده را با سرعت سی کیلومتر در ساعت با چتری برافراشته بر فراز مناظر زیبای پاییزی فرود آمدیم که البته پس از تجربهی شدید اول، شاید بیش از حد فعالیت آرامی به نظر میآمد. دوست داشتم زودتر به زمین برسم و کل اتفاقات را یکجا برای خودم هضم کنم. چهار-پنج دقیقهای فرودمان طول کشید و خیلی ملایم بر زمین نشستیم. پس از آن حس عجیبی داشتم برای حدود یک ساعت تا کمکم دوباره همه چیز تقریبا عادی شد. الان هم دو-سه ساعتی میشود که در یکی از آرامترین وضعیتهای چند سال اخیرم به سر میبرم. تجربهی اولین اسکایدایوینگ بنده از ارتفاع سیزده هزار و پانصد فوتی حتی فراتر از تصورم خوب از آب درآمد؛ بدون شک با اختلاف زیادی هیجانانگیزترین تجربهی زندگیام بود تا به امروز. به گمانم حیف است آدم تجربهاش نکند و بمیرد. و خب شاید این پایانی باشد برای رویایی که از کودکی بارها دیدهام و میبینم که از یک کوه خیلی بلند بدون هیچ تجهیزاتی به پایین میپرم و به طرز عجیبی مسیری منحنی طی میکنم و خیلی عادی بر روی دو پا فرود میآیم و از نقطهای در دشت، پیاده به راه میافتم به سوی جایی دور.
دستهبندی شده در: تفریحات سالم