Shared posts

23 Nov 08:16

دوزخ دیروز

by noreply@blogger.com (amirhosein)
1- اولش، بودن سخت است. ابتدای از دست رفتن یک رابطه که تو برگ در آغوش بادی؛ لاک‌پشتی هستی بی‌لاک که هر نم باران ملایمی، پوستت را مثل روغن داغ سوراخ می‌کند. اولش همه چیز سخت است: حضور، غیاب، داشتن، نداشتن...بعد ناگزیری به زندگی. آن اشتیاق حیرت‌انگیزت برای بقا، برای زیستن، وا می‌داردت که به تدریج برگردی سراغ زندگی. و مواجه شوی با آدم‌ها، فضاها و زمان‌ها
2- دل‌دادگی لاجرم برایت مکان و زمان مقدس مشخص می‌کند. هر رابطه‌ای کعبهء خودش را دارد، بیت‌المقدس خود را، نوروز و رمضان خود را. جاهایی هستند که به واسطهء یادگار خاطرات تو با آن دیگری؛ محراب می‌شوند. زمان‌هایی هستند که در مرور بودن با هم، به« آن» تبدیل می‌شوند. مختصات رابطه‌ات وامی‌دارد تو را سال نویت را گاهی از آذر ماه شروع کنی، نمازت را سمت خیابان خیسی در یوسف‌آباد بخوانی، سووشون‌ات را در تیرماه به پا داری و... آن وقت، آن جا؛ برای تو و فقط تو حامل بار معنایی هستند که به زندگیت سازمان و جهت می‌بخشند. رابطه که بر باد می‌رود بازپس گرفتن زمان و زمین مقدس؛ تبدیل‌شان به تجربیاتی معمول؛ سخت‌ترین کار جهان است به گمانم
3- و تو در این کار تنهایی. مانند مرگ و تولد؛ مانند خود دل‌بستن حتا، تو در دل‌گسستن تنهایی. هیچ‌کس نمی‌داند معنای آن فضا و زمان برای تو چیست. نمی‌تواند که بداند و هیچ‌کس قادر نیست در گذار از این آتش همراهیت کند. مانند تجربهء تولد و مرگ، تو محکومی به تنهایی
4- ذره ذره ضجه می‌زنی، رنج می‌کشی، به نبرد خاطرات گداخته‌ات می‌روی و اندک‌اندک شهر و تقویمت را بازپس می‌گیری... به بهای درد، به بهای رنج، به بهای جان... زمان و زمین باز برایت آغوش می‌گشایند و همان می‌شوند که هستند اما هنوز انگار ناتمامی
5- هر رابطه‌ای بهشت خودش را دارد. بهشتی که در آن تمامیتی از لذت و امنیت را چشیده‌ای بی‌تکرار. بهشتی که ورای زمان و مکان مقدس رابطه است حتا. پردیسی که هنگام کام گرفتن از آن، بی‌خبری قرار است روزی نه‌چندان دور، دوزخ تو باشد. که شنیدن نامش، روحت را به بند بکشد و دیدن تصاویرش شکنجه‌ات کند
6- سفر به بهشت دوزخی... به گمانم این خوان آخر است، نهایت رستاخیزت. که ثابت کنی به خودت، خواسته‌ای و برخاسته‌ای. که سرپایی اکنون و حرمت ققنوس کهنه به‌جا، باز نو به جهان آمده‌ای... آن‌جاست که فردانیت تو در انتظارت است، آخرین نبرد گریزناپذیر روحت برای احیای خود، برای رهایی از رنج و آشتی با خویش
7- آخرش، بودن سخت است. زمان‌ خط ممتد کسالت‌آوری است و مکان حضوری بی‌هوده با خشت‌های خاکستری. خودت را که پس بگیری تازه رسیده‌ای به آن هیچ بزرگ که همه چیز از دل آن بیرون می‌آید. بعد باز تو فرصت خواهی داشت قبلهء جدید خودت را بسازی، نوروز تازه‌ات را تجربه کنی، وقت و فضای مقدست را بازیابی و بهشت جانت را کشف کنی... این پاداش سفر به دوزخ دیروز است
16 Nov 08:55

"آن زن ديوانه كه رفت، آن مردك ديوانه چه شد؟"

by noreply@blogger.com (Mrs Shin)

حتی حالا که سالهای سال از غارنشینی گذشته، هنوز آدمها دست از جنگهایشان برنداشته اند. انگار که آدمی هنوز به جنگ زنده است. جنگی که حالا اگر سر بقا نیست، سر چیزهای پیش پا افتاده تر و ابلهانه تری می تواند هنوز باشد و اگر جنگ نباشد، زندگی کم کم معنایش را از دست می دهد.

رودخانه از مرداب جالبتر است و البته که «هیچ کس در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد.» یکی مثل من از آپارتمانش می زند بیرون تا غار خودش را بسازد و دم غار بایستد به نگهبانی. با نیزه ای نامرئی و لبخندی مصنوعی. یکی دیگر که زندگی خالی و پوشالیش اشتیاقی در دلش زنده نمی کند، دلش را خوش می کند به درست کردن جنگهای خیالی.

در این جنگها با شمشیری از رو بسته، با کسی می جنگد که نه تنها با او سر جنگ ندارد که مدتهاست عبور کرده. از آن کوچه بن بست. از آن خانه دلگیر که دوستش نداشت. از آدمهایی که حتی یک لحظه دلش برای یک کدامشان تنگ نشده. گ.م. می گوید خیلی هم طبیعی است و آدمها جنگهایشان را لازم دارند.

اریک برن در کتاب بازیهایش می گوید که هیچ کس نمی تواند تنهایی بازی کند. آدمها همبازیهایشان را هم لازم دارند. حالا کسی در جنگی خیالی شمشیری خیالی تر را کشیده به روی من. راستش به من مربوط نیست که او حوصله اش سر رفته یا تفریح بهتری ندارد، من بازی نمی کنم. جنگ من و غار من واقعی هستند. شمشیر من نه از رشته های خیال که از فولاد است و تیغه اش زیر نور برق می زند. اسب آهنی من، هر روز خدا سرش را برای نوازش دستهای من خم می کند و رویاهای من، آنقدر تند می تازند که کسی به گرد پایشان نرسد.

اما با احمقها بازی نمی کنم. برای چیزی که نمی خواهم، که مدتهاست نمی خواهم، نمی جنگم. منتظرم شوالیه دروغین زیر نوری که از آفتاب می تابد، تغییر شکل بدهد و بشود همان چیزی که واقعا هست: زنی با یک زندگی خالی و مغزی خالی.

من مرداب بوده ام. برای همین است که مرداب را می شناسم و کوچه های بن بست را. اما دیگر نمی گذارم آدمهای گل آلود کدرم کنند. آنها را می برم و توی قصه هایم اسیرشان می کنم. به سکه ناچیزی می فروشمشان به گدایی. رهایشان می کنم تا سر چهارراههای تمام داستانهای ناتمام من اسفند دود کنند و به راننده ها برای فالی التماس کنند: « فالت ببینم؟» انتقامم در کلمه هاست. جایی که دست کسی بهش نمی رسد. تمام زنهای دیوانه قصه هایم دست به دست هم می دهند و کنار دیوانگی آشکار و بی معنی شان، من دیگر آنقدرها هم دیوانه به نظر نمی رسم.

04 May 04:46

We assume others show love the same way we do and if they don't, we worry it is not there.

by ...
یک. ما دو تا نفری یک لپ‌تاپ قراضه داریم و یک کامپیوتر ثابت. لپ‌تاپ دوتامان ویندوز و کامپیوترمان مک است. لپ‌تاپ ما بالا می‌آید وقتی به محض بیدار شدن روشنش کنی، بعد بری مسواک بزنی و دوش بگیری. کامپیوتر لازم ندارد آدم دوش بگیرد و فقط مسواک بس است. 
من طبیعتن مک دوست دارم. قلی هر وقت می‌نشیند پای مک یک‌ریز نق می‌زند چون همه‌ی شرت‌کات‌هایی که بلد است غلط کار می‌کند یا کار نمی‌کند. معتقد است سیستم ایمیل مک، ایمیل‌هاش را می‌خورد و یک سری اعتقادات خرافی دیگری هم در این‌باره دارد که من حوصله ندارم بنویسم. اما همه‌ی این‌ها دلیل نمی‌شود که نخواهد پشت مک بنشیند چون جایش روی میز تحریر بهتر است. سریع‌تر است و از آن مهم‌تر صندلی خوبه اغلب آن‌جاست. این است که وقتی دوتامان خانه‌ایم، دائم در حال مسابقه‌ایم که کی مِلوتر، طوری که به نظر نیاید، پای کامپیوتر بنشیند. همه‌ی ما خوب می‌دانیم که هر کی اول نشست پای کامپیوتر تا شب خوشبخت بوده و آن دیگری مجبور می‌باشد که لپ‌تاپش را روشن کند و دوش بگیرد. 
روزهایی که یکی‌مان خانه نیست، روز خوشی‌ست. هیچ لازم نیست سیاست‌مدار باشی که مک مال تو باشد. امروز از آن روزهاست.
دو. خرده‌جنایت‌های زناشویی را بهتر می‌فهمم. این‌که یک نفر را خیلی دوست داری در عین حال می‌توانی کله‌ش را هم بکنی. 
دلم کمی برای زندگی کردن با زن‌ها تنگ شده. همیشه زن‌ها به من کمک کردند نرم‌تر باشم، مهربان‌تر باشم، حتی خوشگل‌تر باشم. الان خیلی زن‌های کمی نزدیکم دارم. نا که رفته، دلم برای بودنش تنگ می‌شود. نه که کار خاصی بکنیم ولی خوب بود که بود. الانم با هم خیلی حرف می‌زنیم اما دو ساعت جبر جغرافیایی داریم. تلفن چیز چرتی‌ست کلن.
خوبی زندگی جدید این است که خیلی ورزشی‌تر از هر زمانی توی زندگی‌م هستم. همه‌جا با دوچرخه می‌روم. اغلب اسنیکر پام است. نگرانی‌م این است که صاحبخانه گفته اجازه نداریم دوچرخه‌هامان را توی راه‌پله بگذاریم و روی تابلوی اعلانات عکس دوچرخه‌ی من و اینس را زده. دوتامان از این دوچرخه‌هایی داریم که دوچرخه‌ی شهر است. پانزده تا بیست کیلو وزن دارد و ما هیچ علاقه‌ای نداریم بکشیم تا حیاط پشتی ببریمش. اما صاحبخانه دندان‌گرد اتاق دوچرخه را کرایه داده و ما باید یا دوچرخه‌ها را توی خیابان بگذاریم که معنی‌ش این است که یک روز صندلی‌ش را می‌دزدند، یک روز چرخش را، دفعه‌ی قبل یکی پیچ تنظیم صندلی دوچرخه‌م را دزدیده بود. یعنی یک آدم‌هایی پیچ‌دزدند. در این حد. یا باید پنجاه پله دوچرخه‌های بیست کیلویی را بالا پایین ببریم و در حیاط پشتی فیکس کنیم که به دندان‌گردی ایشان لطمه نخورد. خدای نکرده ظاهر آپارتمانمان هم نباید خدشه‌دار شود با دوچرخه‌های ما توی راه‌پله. گیری کردیم.
سه. هر وقت از گرافیک پول درمی‌آورم، فکر می‌کنم دوباره آدم جالبی شدم. اخیرن خیلی احساس جالبی می‌کنم. یک سازی کوک کردم، فرداس که صداش دربیاد. (فردا در این‌جا استعاره بوده از آینده و هنوز یک کمی طول می‌کشد اما به زودی) بعد از این همه مدت بالاخره آدم‌ها بهم اعتماد می‌کنند با پروژه‌هاشان. یک‌طوری شده که به یکی باید بگویم صبر کن یک پروژه‌ی دیگر توی دستم است. خیلی جالب و مهم و خارجی. خوشحالم.
چهار. نکند اندوهی سر رسد از پس کوه؟
پنج. چرا می‌ترسم خوشحال باشم؟ نمی‌دانم. گمانم یک خاصیت فرهنگی‌ست. همیشه یک نگرانی ته دل ما هست انگار.
مثلن توی ایران وقت خداحافظی به هر کی از در بیرون می‌رود می‌گویی مواظب خودت باش. خیلی هم توی ایران چیز عشقی، عادی و مهربانانه‌ای‌ست. منم به عادت مدت‌ها به قلی می‌گفتم مواظب خودت باش. یک روز دم در بهش گفتم مواظب خودت باش. داشت در را می‌بست. برگشت تو. من توی آشپزخانه بودم. آمد پیشم گفت لاله نگام کن. نگاش کردم. گفت انقدر نگو مواظب خودت باش! انگار بیرون یک چیز خطرناکی منتظر من است یا قرار است من که از در بیرون می‌روم یک اتفاق بدی بیفتد. من همیشه مواظب خودم هستم. لازم نیست تو به من بگی. گفتم ئه! خب باشه. 
این‌جوری...
شش. شما که می‌دانید منظورم چیه. مواظب خودتون باشید.
27 Jan 10:13

خانه

by noreply@blogger.com (Mrs Shin)
گفت قرار است خانه را بكوبند و جايش از همين برجهاى دراز و بى قواره بسازند با راه پله هاى تنگ و سنگ گرانيت سياه تا ارتفاع يك متر و بيست سانت در راهروها. با همان عبارتهاى دهن پر كن بنگاهيها:" فول امكانات" خانه هايى با اتاق خوابهاى قناس و خفه. خانه هايى كه خانه نيستند. قفسند. خوابگاهند.
اين يكى اما خانه بود واقعا. جايى كه مى شد از پنجره اش بيرون را ديد. جايى كه مى شد بهش دل بست. مى شد با افتخار به كسى نشانش داد كه اين خانه ى من است. زن ايستاده بود در آستان در و مى گفت "به محض اينكه با همسايه ها به توافق برسيم اينجا رو مى كوبيم. " آن وقتى كه اين جمله را مى گفت من فكر كردم به در باريك سبز، مسير كنار باغچه، ديوار سفيد و فكر كردم چرا زن از اين خانه دل كنده؟ چرا رفته؟ چرا اينقدر خونسرد و بى رحم از مرگ خانه حرف مى زند؟ خانه كنار غولهاى سنگى درازِ دور و برش، پيرمرد كوتاه، چاق و خوش خلقى بود با دندانهاى يكى در ميان و لبخند بى دريغ. فكر كردم تابستان در اين حياط بچه ها توپ بازى مى كنند. از اتاق حياط پيدا بود. از اتاق يك تكه از زندگى پيدا بود. مى شد اين خانه را دوست داشت. خيلى خيلى دوست داشت. زن اين پا و آن پا كرد. مى خواستم كمى بيشتر بمانم ولى زن خسته بود.

 دلم مى خواست بپرسم اينجا شاد بوده يا نه؟ بچه هايش حتما اينجا عاشقى كرده اند و زن شايد از همين پنجره آمدن و جست و خيز كردنشان را در مسير حياط نگاه كرده. زن در همين آشپزخانه غذا پخته و رو به همين ديوارها آه كشيده. بعد يك روز به مرد گفته برويم. از اين خانه خسته شدم. دلم يكى از اين قفسهاى طلايى بى تناسب مى خواهد كه از پنجره هايش ديوار روبرو پيداست و خاطره عاشقى بچه هايمان به تصوير حياطش سنجاق نشده است. فكر كردم بچه ها رفته اند لابد. يك جاى دنيا دل بسته اند به خانه اى ديگر و زن خاطره شان را با يك خانه نو عوض مى كند كه بتواند نفس بكشد. مادر بودن سخت است. لبخند زدم به زن. لبخند خشكى تحويل گرفتم.

خانه زير گوشم زمزمه كرد نجاتم بده. گفتم من فقط يك مهندسم در اين شهر بزرگ. از همان مهندسهايى كه هر روز خدا نقشه مى كشند. خانه ها را خراب مى كنند و به جايش قفسهاى درجه ى يك فول امكانات تحويل مى دهند. خانه هايى كه در هيچ جايش نمى شود يك عكس عاشقانه گرفت. خانه آه كشيد. من هم.
13 Aug 08:09

امشب، بیرونی

عنکبوت‌ها، روزها، روی هوا، تار می‌بافند. شب‌ها، روی زمین، پیاده‌روی می‌کنند. لابد دنبال قرقره‌ نخ!
16 Jun 08:14

من خواب یک ستاره ی قرمز دیده‌ام و پلک چشمم هی می پرد*

by noreply@blogger.com (Pir Piran)

 

با یک لبخند کوچک، دیگربار، گل آشتی نشست بر دلهامان، آمدیم، درصف های طویل ایستادیم، به هم رایی های ناآشنا لبخند زدیم، نگرانی از فردا را با هم قسمت کردیم، بی آن که چیزی بگوییم در خیال هامان عهد بستیم که این بار اگر قرار شد با سکوت هامان اعتراض کنیم، نام میدان آزادی را بگذاریم التحریر.

حالا نتایج می گویند که ظاهرا مهندس های انتخابات رفته اند مرخصی و جای شان یک تعداد معلم کلاس اول آمده اند که شمردن بلد باشند. و ما با دل هایی امیدوار برگشته ایم خانه هامان و نشسته ایم به انتظار یک معجزه .

معجزه ای که بیاید، اشک ها را بزداید، بر مزار ندا و سهراب گل بگذارد، درهای بسته ی بن بست اختر را بگشاید، حصارهای اوین را برچیند، خرابه ها را آباد کند، عدالت را عادلانه تقسیم کند، و به سفره های مردم نان را بازگرداند.

معجزه ای که بیاید، شادی را بریزد در سبدی و از بلندترین بلندی های شهر بپاشد بر سرِ مردم .

معجزه ای که بیاید و چرخ کارخانه ها را بچرخاند و گندم را در زمین ها برویاند و لبخند رضایت بنشاند بر لبان مغموم زنانِ فقر، و پُر کند دستِ مردهای شرم را از نان داغ و سبزی تازه.

معجزه ای که تمام کودکانِ کار این سرزمین را بنشاند روی نیمکت های حتی زوار دررفته ی مدرسه ها ، و ستاره ی دانشجویان ستاره دار را بردارد از روی شانه ها.

معجزه ای که دیگر بار قلب ها را با هم آشتی دهد از هر جنسی، اصلاح طلب ، اصولگرا ، نظامی ، بسیجی ، زندان بان ، زندانی.

معجزه ای که دل ها را به طپش وادارد برای میهنی که در این روزها عزیز شده است ، آن هم خیلی زیاد.

معجزه ای که در این سال های سرد وحشت ، خوب فهمیده ایم که هیچ گاه از هیچ آسمانی نخواهد بارید، که معجزه خود مائیم و یکی شدن هامان، نه در یک روز که برای همیشه.

و خوب فهمیده ایم که معجزه توانایی دست های ماست که می تواند قوت دهد بازوهایی را که ناتوان شده اند در این روزها.

و خوب فهمیده ایم که معجزه مهربانی لب های ماست که می تواند ببوسد گونه هایی که از شوری اشک، شوره بسته اند در این سال ها .

و خوب فهمیده ایم که معجزه محبت لبخندهای ماست که می تواند بگشاید گره ی ابروهایی که جزئی از چهره ها شده اند در این روزگار .

معجزه مائیم. من ، تو ، او و تمام آنانی که دیروز آمده بودند چه برای نظام ، چه برای کشور، و حتی نیامده بودند برای هیچ چیز، هیچ کس.

معجزه آن هایی هستند که  دل هاشان هنوز هم می تپد برای میهنی که نامش ایران است.

ایمان بیاوریم به آغاز معجزه ها.

ایمان بیاوریم ، و چون رازی سر به مهر، پنهان شان نکنیم در اعماق پستوهای تودرتوی دل هامان ، که مبادا تمام شوند و نمانند برای روز مبادا .

روز مبادا همین امروز است،  بیایید معجزه ها را بریزیم در سبد امیدهای سبزمان و تقدیم کنیم به تمام مادران سیاهپوشِ عزا و خواهرانِ دل شکسته ی آرزو و پدران روزهای دربند تجربه ، تا همه جا پر شود از عطرمعجزه ای که این روزها همه مان سخت به آن نیازمندیم . خیلی سخت.

* کسی که مثل هیچکس نیست ( فروغ فرخزاد)+
28 Apr 10:56

«رئیس جمهور نباید خروس جنگی باشد»

by publisher2
لینک مطلب

الیاس نادران٬ نماینده مجلس درباره مهم‌ترین ویژگی رئیس جمهور گفت که وی «خروس جنگی نباشد و دل مردم را با خروس قندی گرم نکند.»