دیشب دیر خابیدم.دیر ینی صب در واقع! یه ذره با فرناز حرف زدم. بعدش گفتم میخابم. باز خابم نبرد. همینجوری بیدار موندم تا ساعت چاهارو رب.ینی نه همین جوری. نشستم بازی کردم. کلن یه مدته کشفکردم در ساعات بامدادی خیلی استعداد بازی کردنم شکوفا میشه! اون روزم هفت صب تو مدرسه نشستم شیش تا مرحله ی سخت از بازی مو رد کردم! دیشبم کلی پیشرفت حاصل شد در امتیازاتم.
بعدش صب ساعت شیش انقد دلم میخاس بخابم! ولی دیگه پاشدم حاضر شدم و شیشو نیم از خونه زدم بیرون. دیشب به نظرم میومد که لازمه دمه ابرومو کوتا کنم، اما چون حوصله نداشت نکردم! گفتم گند میزنم بهش حالا بیا و درستش کن. ینی حوصله داشتما ، ولی دیگه با فرناز نشستیم حرف زدیم حوصلم تنگ شد. یه جوری که دلم میخاست بشینم تا صب گریه کنم!
خلاصه ساعت هفتو چاهار دقه رسیدم مدرسه. بعدش یکی از همکارام هس که همیشه دیر میاد. امروز قبل از من اومده بود و جلو در آسانسور بود. با هم رفتیم بالا . بعدش این یه سری کار داده به من که براش اجرا کنم و الکی به من گفت واسه یه هفته دیگه میخام! منم گفتم نمی رسم خب! گفت خب باشه تا 19 اردیبهشت. بعد امروز تو حرفاش فهمیدم 29 اردیبهشته نمایشگاهشون! ینی در واقع 2 خرداد! خب انگیزش چیه که الکی میگه؟ کلن امروز چندین نمونه از اخلاقای منحصر به فردشو به نمایش گذاشت که من کف کردم. حالا بک بایت و چیپه که بگم ، ولی همین خانوم همش ادعاش میشه که من فوق لیسانس دارم و پایان نامه مینویسم و اینا! _یه جوریم درباره ی پایان نامه حرف میزنه انگار داره از خودش مینویسه! دیگه کسی که پایان نامه ی ارشدشو میره از رو رساله های مخزن کتابخونه ی دانشگاهش عکاسی و کپی پیست میکنه واقعن خیلی پسندیده نیست انقد افاضات کنه! _از لحاظ شعور اجتماعی در سطح زیر متوسط قرار داره. میخام بگم واقعن تحصیلات برا هیچ کس شعور نمیاره!
یه خانومه هس تو مدرسه من نه اسمشو میدونم نه سمتشو ، بعد این هر سری ما رو میبینه میگه بچه ها حتمن حضور غیاب بشن. منم یه بار بهش گفتم من کلاس خودمو همیشه چک میکنم ، دیگه بقیه رو نمی دونم. بعد امروزم اومد گفت بچه ها اول حضور غیاب بشن بعد برن سر کلاس. ینی نه که یه بار بگه ها! یه بار به همکارم گفت.یه بار به من. یه بار وختی ما اومدیم بالا زنگ زد گفت، یه بارم خودش اومد بالا و حضوری گفت! دیگه اخرش گفتم بذار با رسم شکل بهش توضیح بدم که درک کنه من لیست همه ی بچه های پایه رو ندارم خب! لیست کلاسمو نشونش دادم و گفتم خانوم جان! اینا تو کلاس من هستن و من نمی دونم کی ماله کلاسه الفه ، کی ب و کی جیم! آندرستند؟ بیخیال دیگه! بعد گفت متوجه شدم. ولی باید حضور غیاب بشن بچه ها قبل از اینکه برن تو کلاسا !
بعدش این همکارم ، الان دو هفتس درگیریش موضوع کار بچه هاشه ، و واقعن من هنوز بعد از دوسال ، نفهمیدم این چرا انقد میپیچونه همش؟ ینی همشا! هروخ من اینو دیدم داره یه برنامه ای میریزه که بچه ها کمتر کار کنن و این نخاد زیاد توضیح بده بهشون.خب واقعن اگه انقد سختشه چرا قبول میکنه این موضوعا رو؟ بعد همشم میشینه میگه تقصیر خانومه مسئوله! اون گفت اینجوری ، اون گفت اونجوری! منم البته سکوت میکنم کلن.
بعدش کلاس اولم خیلی سخته، چون بچه ها هیچی بلد نیستن و باید دونه دونه هی برم براشون توضیح بدم و البته نصف بیشتر کارو خودم انجام میدم. خیلی بده. اصلن بازدهی نداره. خلاصه زنگ که خورد زود جم کردم رفتم اونور که یه چایی بخورم . ولی چایی نبود. حلیم داشتن! فک کن حلیم! کلن من درک نمی کنم چرا حلیم صبونه محسوب میشه؟ کی میتونه از خاب پاشه غذا بخوره؟ اونم همچین غذایی ، با این رنگ و رو و این چگالی! بعد از اینکه 987654 بار همه به من گفتن حلیم بخور، حلیم بخور و من هی اسمایل نایسلی ، گفتم مرسی من چایی میخورم، بلخره سینی چایی اومد.
اونوخ باید یه سری فرمایی رو پر میکردیم در مورد پیشرفت و نهایی شدن کار بچه ها ، که 20 و خورده ای بند بود و باید دونه دونه تیک میخورد و وضیتش مشخص میشد. منم دوره افتاده بودم بین سیستما داشتم خیلی دقیق چک میکردم و مینوشتم ، بعد که کارم تموم شد اومدم نشستم ، همکاره مذکورم پرسید اینارم الکی از خودمون بنویسیم دیگه نه؟! گفتم نمی دونم! من چک کردم! یادم نبود چیزی که بخام الکی بنویسم! ینی چی آخه؟! اینو میدن که تو پر کنی ببینن اگه کار چیزیش مونده تا هفته ی دیگه تموم شه! بعد میگه الکی از خودم پر کنم؟! هیچی دیگه احتمالن در رو دربایستی با من ، پاشد رفت سرسیستمای بچه هاش و بعدشم اومد از من لاک غلط گیر و پاکن گرفت فرماشو درست کرد. میدونی، مثلن معلمه! یدونه خودکار هیچ وخت نداره!چرا خب؟ زشت نیست ینی؟!
خلاصه این ساعتم تموم شد ، و من دیگه حال نداشتم برم پایین همونجا سرمو گذاشتم رو میز که دیدم این با دوتا از شاگرداش بحثش شده که چرا شما فوم این سایزی خریدین و این اشتباهه و نمیشه! البته شاگرداش همون هفته ی پیشیا بودن که سیصد بار اومدن سایز و رنگ فوم رو پرسیدن ، ولی دختره گفت بابام رفته خریده خب! پیدا نکرده اون سایزی! منم دیگه روم نمیشه بهش بگم اینا بدردم نمی خوره بازم برو بخر و اینا. اینم گفت من نمیدونم! خودتون میدونید و اینا. دیگه من دلم براشون سوخت گفتم حالا خانم فلانی ! درسته که اشتباه کردن ولی به نظرم اگر شما موافقت کنید میتونن یه جوری از همینا استفاده کنن ، اما خب یکم زحمتش بیشتر میشه براشون و خب دیگه نتیجه ی کار خودشونه! اینم گفت من نمیدونم! اگه میخان بیان شما بهشون بگو. حالا نه که چیزه سختی باشه ها! باید دوتا فومه رو به هم میچسبوندن بعد روشو با مقوا میپوشوندن تا اون قسمت چسب خورده مشخص نشه و بعد هم با کاتر اون اندازه ای که میخاستن برش میدادن. با هم رفتیم تو یکی از کلاسا و درست کردیمش.
بعد از کلاس آخرم که کلی حرف زدم و توضیح دادم والبته گند زده شد به پاچه ی شلوارم! بسکه بچه ها از زیر میز و صندلی پاهاشونو زدن بهم ، وسایلمونو جم کردیم که بریم. خانم مسئول هم نبود. منم فرمارو گذاشتم لای دفترم و توضیحات ضروری رو هم اضافه کردم. رفتیم دیرستان. وسایلمونو ورداشتیم و داشتیم ساعت میزدیم که خانم روابط عمومی گفت کجا کجا؟ شورا دارید! برگردید راهنمایی!
حالا این همکارمم هی غر که من عجله دارم، باید برم، نمیتونم! بعدن از تو میپرسم چی گفتن و اینا! ولی خانم مسئول اجازه نداد بهش و گفت کوتاهه حرفام و نیم ساعت بیشتر نیست . حالا تو جلسه یکی از همکارا یه فرمی آورد و گفت من اینو درست کردم و دادم به بچه هام که بدونن چیا باید داشته باشن ، آوردن و کامل کردن هر چیزی وظیفه ی کیه! اینم یه پوزخنده زشتی زد که اووووو! الکی کاغذ حروم کردی! اینا کاره خودشونو میکنن و اینا! بعد این همکارم یکم زودتر رفت و آخرای جلسه یکی دیگه از خانوما پرسید که ببخشید اون لیستی که خانم فلانی داشتنو به ما نمیدن؟ منم داشتم براش توضیح میدادم که اون خودش لیست کرده بود ولی چیزایی که لازمه ایناس، میخای من بگم بنویس و اینا ، با این با یه لحنه مسخره ای برگشت گف شبا خابشو نمیبینی؟ انقد دقیق یادته و ملکه ی ذهنت شده؟ گفتم نه. کارمه. من رو کارم و کلاسم تسلط دارم. شمام سعی کن شرو کنی! والا! پررو.
بعدشم که رسیدم خونه ، لباسامو ریختم تو ماشین و رفتم حمام، و دقیقن تمام مدتی که من توی حمام بود، تلفن خونه و البته گوشیم کانتینیوسلی زنگ می خورد. نصفش مدرسه بود. نصفش علی. تا کارای اینا تموم شد، موهای من تقریبن خشک شد! اونوخ داشتم از گشنگی میمردم! به جز یه چایی و یه دونه خرما هیچی نخورده بودم از صب. دیگه یه سالاد من در آوردی درس کردم و در جوار آقای طوطی زدم بر بدن و بعدشم نشستم به چک کردن کارای بچه ها و اینا. هدفم اینه که تا شب نخابم! حتا اگه از بی خابی بمیرم!