Shared posts
یک تجربه قدیمی از بانکداری اینترنتی
سالها گذشت، من دیگر در آن شرکت نبود اما با توجه به اینکه من تقریبا هر دو یا سه روز عملکرد حسابم را می دیدم متوجه مشکلاتی می شدم از جمله تاخیر چند روزه ، عدم نمایش برخی عملکردها و تفاوت عملکردها با موجودی حساب که از طریق فکس و تلفن به مسئولان بانک میگفتم که البته مشکلات برطرف نشد تا اینکه یکبار متوجه شدم بیش از ده روز است که اصلا ریز عملکرد و موجودی به روز نمی شود و بالاخره با تماس تلفنی متوجه شدم کلا سیستم بانکداری اینترنتی عوض شده و در آدرس دیگری فعال شده است، مسئولان بانک کاربرانشان را قابل ندانسته بودند و در صفحه نخست سایت بانک و در صفحه بانکداری اینترنتی اشاره ای به غیرفعال شدم و عدم بروز شدن اطلاعات نشده بود. نکته جالبتر آنکه هنوز ساز و کار رسمی برای گرفتن پسورد برای بخش جدید بانکداری اینترنتی اعلام نشده بود و پس از چند بار تماس بالاخره یکی از مسئولان گفت که میتوانید با مدیر شعب بانک تماس بگیرید و من برای مدتها با مدیر هر شعبه ای که در سر راهم بود صحبت کردم که هیچکدام چیزی نمی دانستند تا اینکه بالاخره کارمند یکی از شعب بانک در خیابان میرداماد گفت دستور العملش آمده برای گرفتن پسورد نیاز به سند شماره تلفن همراهتان است. من باز با بخش انفورماتیک بانک تماس گرفتم که آقا چه معنی دارد برای گرفتن یک پسورد، سند شماره همراه را بدیم که شما آنرا اس ام اس کنید و حتی اشاره به ناامن بودن سامانه اس ام اس هم داشتم. به هر حال در ماههای بعد نیز روال فوق تغییر نکرد و من با توجه به سایقه بانک دیگر کلا ناامید شدم و حسابم در بانک فوق تاکنون غیرفعال باقی مانده است.
هدف از آنچه بیان شد اشاره به طرز تفکری است که متاسفانه تاکنون نیز در سیستم بانکداری ما وجود دارد و باعث می شود که هر از گاهی خبرهایی از ناامن بودن سیستم بانکداری الکترونیک را بخوانیم و البته مواردی نیز هستند که هرگز بصورت عمومی مطرح نمی شوند ، مواردی که نشان از نفوذ تا عمق سرورهای برخی بانکها و یا برداشتهای غیرمجاز دارد. حتی غیر از مسائل فنی، موارد ساده ای نیز در شیوه کار وجود دارد که در ساده ترین حالت باعث آزار و در شکل دیگر باعث سو استفاده مالی می شود.
نکته مشترک «کمسواد» و «خس و خاشاک»
محمود احمدینژاد در جمع مردم و در میانه دود و دعوای سال ۸۸، کسانی را «خس و خاشاک» دانست و بسیاری را به اعتراض واداشت. حسن روحانی چند روز پیش در جمع رؤسای دانشگاهها، کسانی را «کمسواد» دانست و بسیاری را به اعتراض واداشت. اکنون از گرد و خاک آن روز احمدینژاد چند سال و از سخنان عصبانی روحانی چند روزی گذشته است و میتوان فارغ از هواداری و احساسات به نکتهای مشترک در این دو داستان پرداخت.
بازی: شباهتها را علامت بزنید
طبیعی است که هر کدام از هواداران احمدینژاد و روحانی در پی برخورد همدلانه با ماجرا و تحلیل دقیق متن سخنان رییس جمهور محبوبشان باشند و تلاش کنند سخنان مرادشان را در نهایت صدق و ادب تحلیل کنند و هر دو با اطمینان تمام مدعیاند که در آن سخنان احمدینژاد و این سخنان روحانی به کسی توهینی نشده است و نه رییس جمهور پیشین منتقدان را خوار کرده و نه رییس جمهور فعلی همه منتقدان هستهای را کمسواد دانسته است؛ اما کیست که نداند ماجرا سادهتر از آن است که نیازی به این خطبهها و داستانسراییها باشد.
نکته مشترک در هر دو داستان این است که چرا سهم عصبانیت، احساساتزدگی و کلمات عوامانه در سخنان روسای جمهور تا این حد بالاست که آنها را مجبور به استفاده از کلماتی تا این اندازه سطحی، بیمعنا و عوامفریب میکند؟ آیا حقیقتا آنها که مصداق واقعی «خس و خاشاک» احمدینژاد بودند، حقیقتا خس و خاشاک بودند؟ آیا خس و خاشاک تا این اندازه میتواند کسی را به صرافت بیندازد که در یک سخنرانی رسمی مجبور به ذکر نامشان شود؟ آیا مشکل اصلی و محوری مصادیق عبارت «کمسواد» روحانی، کمسوادیشان بود؟ آیا اگر منِ کمسواد هم سخنان آن «کمسواد»ها را میگفتم، در سخنرانی رسمی رییس جمهور از من نام برده میشد؟
پس این کلمهها بازیاند. نه آن خس و خاشاک خس و خاشاک بودند و این کمسوادان کمسوادند. نکته محوری این است که ما عادت کردهایم به فحش دادن و ناسزا گفتن. احمدینژاد عوامگرا و روحانی نخبهگرا هم در این باره انگار تفاوتی نمیکنند. دستکم در عمل که تا اینجا هیچکدام صفر و یک نبودهاند. از این نکته البته نباید غافل ماند که صدور اینچنین سخنان عصبانی و عوامانهای از کسی همچون احمدینژاد چندان عجیب نبود، اما حسن روحانی همان است که در مراسم تنفیذ گفت: «از آن دستگیر بندهنواز، خالصانه و خاضعانه درخواست میکنم این بنده ضعیف خود را از شرّ کبر و غرور، حرص و بخل و حسد وا رَهاند. خداوندا! به تو پناه میبرم از استبداد رأی، عجله در تصمیم، تقدم نفع شخصی و گروهی بر مصالح عمومی و بستن دهان رقیبان و منتقدان.»
آیا اینطور نیست که خس و خاشاک خطاب کردن برخی از سوی احمدینژاد و کمسواد خواندن برخی دیگر از سوی روحانی، مصداق روشن بستن دهان رقیبان و منتقدان است؟ شاید این جزئی از فرهنگ ایرانیان است که حتی در تندخویی و ناسزاگویی هم دست از تعارف برنمیدارند و روشن و واضح نمیگویند رقیبان و منتقدان دهانشان را ببندند و حرف اضافه موقوف. و باز هم تکرار باید کرد که این حرفها و این نوع سخن گفتن اگر از کسی همچون محمود احمدینژاد زشت و زننده بود، از حسن روحانی زشتتر و زنندهتر است. همانطور که احمدینژاد با خس و خاشاک خواندن، ضعف منطق سیاسی خویش را به نمایش گذاشت، روحانی هم با کمسواد خواندن، همان اشتباه مهلک را مرتکب شد تا ثابت شود قدرت، عصبانیت و تندخویی میزاید و هیچکس مصون از آن نیست. گرچه امیدواریم دعای رییس جمهور در مراسم تنفیذ دستکم از این پس برای همیشه مستجاب باشد و بماند.
حسامالدین آشنا: سریعالقلم مشاور روحانی نیست
دولت حسن روحانی در پی انتشار تصویر با کراوات محمود سریعالقلم در اجلاس داووس در برنامه تلویزیونی «گزارش هفتگی»٬ اعلام کرد که آقای سریعالقلم مشاور رئیس جمهوری نیست.
انتشار تصویری از محمود سریعالقلم با کراوات در اجلاس ماه گذشته داووس با واکنش انتقادی و اعتراضی محافظهکاران تندرو مواجه شده است.
این تصویر در بسیاری از سایتها٬ شبکههای اجتماعی حزبالله٬ محافظهکاران تندرو و حتی برخی برنامههای خبری تلویزیون پخش شده است.
حسامالدین آشنا٬ مشاور حسن روحانی در واکنش به انتشار این تصویر از شبکه یک سیما خطاب به ضرغامی٬ رئیس سازمان صدا و سیما نوشته که سریعالقلم مشاور حسن روحانی نیست.
آشنا افزوده که «اصرار بر خلق مشاور و سپس همراه کردن وی با هیات همراه رییس جمهور در داووس و در نهایت نقد پوشش ایشان را نمیتوان اشتباهی عادی تلقی کرد.»
از محمود سریعالقلم در هفت ماه گذشته به عنوان یکی از مهمترین مشاوران حسن روحانی و نویسندگان متن برخی سخنرانیهای وی نام برده میشد.
آذر ماه امسال نیز محافظهکاران تندرو با استفاده از تعدادی از تاکسیداران اقدام به برپایی چندین تجمع علیه محمود سریعالقلم کرده بودند.
تجمع این تاکسیداران به طور مشخص در اعتراض به سخنان سریعالقلم به عنوان مشاور ارشد حسن روحانی درباره سطح پائین تحلیل سیاسی تاکسیداران برپا شده بود.
در آن زمان مقامهای دولت یازدهم به طور تلویحی از اظهارات سریعالقلم دفاع کرده و هیچگاه اعلام نکردند که وی مشاور حسن روحانی نیست.
این در حالی است که ایرنا به عنوان خبرگزاری سمی دولت از آقای سریعالقلم به عنوان مشاور ارشد حسن روحانی در امور بینالملل نام میبرد.
کنکور ملایک
_چی شده پری جون؟ نبینم اخمات تو هم باشه خوشگل خانوم.
_بدجوری کلافه ام فرشته. کنکور آزمایشی دیروز را گند زدم.
_قربونت برم اینقدر غصه نخور. همه خراب کردند عزیزم.
_نمی تونم. همه اش این سوال های لعنتی می آید تو ذهنم. ببینم تو سوال سه بخش «خواب و رویا 2» را چی زدی؟ همون که نوشته بود دندان پایین و جلو اگر بیفتد نشانه چیست؟
_یعنی که یک دشمنی در بین فامیلت داری که بر تو چیره می شه.
_من هم همین را زدم ولی بچه ها می گن آن مال ماره. دندان یعنی یکی از بستگان درجه اول زن در فامیل کشته می شه.
_آخ راست می گی. من بین این دوتا که فامیل داشت شک داشتم. ولی مهم نیست. خودت را نباید اذیت نکنی گلم.
_برای تو مهم نیست چون تو می خوای بری رشته «قبض روح».
_وا. این چه حرفیه پری جون. همه می دونند که من کمتر از «وحی و الهام» نمی زنم.
_به هرحال «خواب و رویا» ضریبش برات کمه.
_مگه تو چه رشته ای می خوای بزنی؟
_بابام دوست داره برم «ثبت اعمال». من ولی از کار اداری اصلا خوشم نمی آد. فکر کن صبح تا غروب بشینی روی شانه یکی و کارهاش را تایپ کنی. خودم راستش خیلی به «رویاپردازی» علاقه دارم.
_وای چه عالی. استعداد داستان نویسی هم داری به نظرم. کلا شم هنری ات هم خوبه. راستی هنوز ساکسیفون کار می کنی؟
_دوهفته یکبار می رفتم پیش اسرافیل. ولی فعلا تا کنکور گذاشتم کنار.
_یادمه جشن قارغ التحصیلی یک کلیپ ساخته بودی. به نظر من که این رشته جان می ده برای تو.
_ولی چه فایده فرشته جون؟ این طوری پیش بره «بازجویی» اورانوس هم قبول نمی شم.
_ببین هنوز که تا کنکور وقت هست. ظاهرا روح ابن سیرین یک کتاب کمک آموزشی چاپ کرده که بخونی حتما قبول می شی.
مواجهه
خاطرات برفی
واقعا این روزها سرمای شدیدی را پشت سر گذاشتیم سرمایی بیش از سی درجه زیر صفر کمی سردتر از فریزر
این روزها از اول دی طی سه چهار نوبت برف بارید وبرف بارید وزمین وکوه ودشت وشهر وجاده را حریر سفید به تن کرد و تمام تن وبدنمان زیر سرما لرزید اما خم به ابرو نیاوردیم
این روزها دوباره خاطرات زمستانهای قدیمی وروزگار بچگی وحتی روزهایی که ما اصلا نبودیم وپدرومادر وبزرگترها از بارندگی های مداوم وسرمای حسابی آن با آب وتاب تعریف می کنند برایمان زنده شد و چه عالی ماهم دوباره خاطرات دست اول ونابی برای تعریف کردن برای بچه ها ونوه هایمان خواهیم داشت .
راستی تاحالا فکر کرده اید آدمی با خاطراتش اوج می کرد وحافظه تاریخی وخاطرات یک ملت موتور محرکه اوست .این موضوع خوبی است برای فکر کردن......
1392/10/26
در آستانه فصلي سرد: دوازدهم
گفت: خوابگاه علامه كه بوديم، اگه غذا درست ميكرديم بچهها مسخرهمون ميكردن.
گفتم: پس اونا چي كار ميكردن؟
گفت: هيچي! زنگ ميزدن دوستپسراشون واسهشون هر وعده غذا ميآوردن دم در.
مكث كرد و با صداي آرامي گفت: به ما ميگفتن كلفت!
آمار امروز، تاریخ فردا؛ ماجرا کمی ترسناک است
(دوستی تعریف میکرد که در شهرستانی، مدیر یک بخش حقوقی شده بود. برای بسیاری از متخلفان پرونده قضایی تشکیل داد اما بعد از یک سال از او خواستند که بگوید سرانجام پروندهها چه شد. او مانده بود و حجم بالای پرونده به سرانجام نرسیده در صورتی که همکارانش در شهرستانهای دیگر پرونده معدود تشکیل داده بودند و همانها را به هر نحوی خاتمه داده بودند و البته با همه قانون شکنان برخورد نکرده بودند. با این حال بازنده این ماجرا آن دوست بود چون ملاک تشکیل پرونده نبود؛ صفر کردن آن در پایان موعد بود)
آواز خوانی استاد محمد رضا شجریان در "کنسرت میز کوچک" رادیو ان پی ار
فیس بوک ورزشی میشود
Mansoori66استایل فارسی اولدریدر به نسخه 1.2 رسید. شماره فونت پستهای اصلی رو درشت کردم که خواندش راحت شود.
http://userstyles.org/styles/89324/the-old-reader-persian-brn-style-v-1-2
اگر پیشنهادی دارید بگید
یه همچین مملکتی داریم ما!
برای پایان نامه دنبال حامی میگردم. زنگ زدم معاونت حقوقی مرکز تحقیقات استراتژیک مجمع تشخیص. طرف بعد از اینکه توضیح دادم خیلی شیک و مجلسی فقط یه جمله گفت: یک سال دیگه تماس بگیرید!
یعنی تا به حال جواب به این دندان شکنی نگرفته بودم!!
(پ.ن: پستی که جای این بود به خاطر دلایلی حذف شد)
5-36
حق
«الحقُ لِمن غلب...»! که حق بود، نیشِ عقربِ ابروهات.
آن شب شگفت
ناهار گرم، به اضافۀ کنسرو ماهی و میوۀ فراوان، یعنی امشب عملیات است؛ خصوصا اگر شب گذشتهاش مراسم دعا و سخنرانی را گرمتر برگزار میکردند. دیگر لازم نبود کسی چیزی بگوید. با مراسم دیشب و این جیرۀ غذایی، یقین کردیم که امشب خبری است.
تنگ غروب، یکی سرش را کرد توی سنگر و با صدای آهسته گفت: نمازتون تموم شد، بیایید انبار. رفتیم و به هر کداممان چند خشاب و نارنجک و لباس گرم دادند. دو ساعت بعد، چند دسته بسیجی، با فاصلۀ کم، دنبال فرمانده راه افتادیم. دو یا سه ساعت راه رفتیم. فرمانده، یک جایی دستش را بلند کرد. همه ایستادیم. فرمانده با دست اشاره کرد که برویم پیشش. رفتیم. نشست. نشستیم. گفت: این کوه رو میبینید؟ همه چشممان را برگرداندیم به سمت کوهی که با دست نشانمان داد. گفت: پشت این کوه یک دره است. باید خودمون رو برسونیم به اون دره، بعدش بریم بالای کوه بعدی. بالای اون کوه، عراقیها سنگر گرفتهاند. مأموریت ما این است که کوه را از دست آنها بگیریم.
تقریبا همه مطمئن شدیم که از این مأموریت زنده یا سالم برنمیگردیم. چون میدانستیم که چند ماه پیش، گردان حضرت قاسم هم رفته بود که همین کوه را بگیرد، اما پای هیچکدام از بچهها به کمر کوه هم نرسید.
از پایین کوه تا بالای آن، بیش از نیم ساعت راه نبود. بیم مرگ و شکست از عراقیها و تکهپاره شدن، نفسم را به شماره انداخته بود. پس از سالها، هنوز آن هراس را در وجودم حس میکنم. چندینبار آن شب ظلمانی را در خواب دیدهام و دوباره ترسیدهام. یکیدو نفر در تاریکی شب، بدون اینکه به فرمانده بگویند، آهسته برگشتند و رفتند. این را وقتی فهمیدیم که به بالای کوه رسیدیم.
هر چه به بالای کوه نزدیکتر میشدیم، هوا سردتر میشد. ما بودیم و سیاهی قیرگون شب و کوهستانی که انگار سالها منتظر گامهای ما بوده است. کسی با کسی حرف نمیزد؛ اما چهرهها نشان میداد که هر کس در حال گفتوگو یا وداع با کسی است که در دلش پنهان کرده است. مرگ، در چند قدمی ما، پشت آن کوه سیاه، انتظارمان را میکشید. لحظههای سرد کوهستان، به سختی از زیر قدمهای کوتاه ما میگذشت. بالای آن کوه مغرور، آخر دنیا بود. آنجا باید سر یا پا یا دست یا قلب یا چشم یا پیشانی یا شکم را آمادۀ گلولههای مست و بیرحم عراقیها میکردیم. چشم از بالای کوه برنمیداشتیم. کسی زیر پایش را نمیدید. قلۀ کوه، با ما حرف میزد. گاهی میترساند و گاهی میخندید.
سرانجام به بالای کوه رسیدیم. فرمانده، چشمهای کوچکش را به ما دوخت؛ یعنی: بچهها، از این لحظه به بعد، همه چیز دست خدا است. ما را به خط کرد و راه را با دست نشان داد. یکییکی سرازیر شدیم به سمت پایین. من یک لحظه دست یکی از بچهها را گرفتم و گفتم: قرآن داری؟ گفت: نه. نزدیک درۀ میان دو کوه، صدای مهيبی، سکوت کوهستان را شکست. صدای خمپارهها و گلولههای کلاشینکف، آنقدر نزدیک بود که گویی از دو متری ما به سمت ما شلیک میکردند. رنگ در صورت من نمانده بود. تفنگ را از ضامن درآوردم و در حالی که سرم را بالا کرده بودم، گفتم: خدایا، با من هر کاری میخواهی بکن، ولی من را تنها و زخمی در این بیابان رها نکن. یا شهادت یا سلامت.
فرمانده فریاد زد: حملـــــــــه.
پس از مقداری تیراندازی، بیسیمچی از پایین دره دواندوان خودش را به ما رساند که در کمر کوه، سنگر گرفته بودیم. گوشی را داد دست فرمانده. صدای شلیکهای گلوله و خمپاره هم قطع شده بود. همۀ چشمها به فرمانده بود. فرمانده گوشی را به بیسیمچی داد و چهرهاش باز شد. ایستاد و گفت: بچهها، گردان شهید حیدری، تپه را گرفته است. برویم بالا. آن لحظه بود که فهمیدم ما گردان کمکی بودیم و حملۀ اصلی بر عهدۀ گردان دیگری بوده است.
آن شب، خدا و آسمان و صدا و تاریکی و ستارهها برای من معنایی دیگر داشت. پس از سالها، هنوز آرزو میکنم یکبار دیگر همان احساس را به خدا و آسمان و ستارهها تجربه کنم.
رفتن
شاخه هایم در جیب
اه پدر!
این درخت از باغ عزم رفتن کرده!
به نظرم اینم یه جور بیماریه
یک سری آدمها هستند، تا میگند فلانی رفته عمره یا رفته کربلا، میگند برا چی این پولها رو میدند این عربها بخورند؟ این همه آدم بدبخت و بیچاره تو ایران خودمون داریم، این همه جوون مجرد داریم، این همه دختر دم بخت داریم که نمیتونند جهیزیه تهیه کنند.
تا حالا شنیدید که وقتی به همین آدمها میگند فلانی رفته دوبی یا آنتالیا یا تایلند، یاد حروم کردن پول و جوون های فقیر بیفتند؟!
زندگی زیرآبی ما سمورهای سدساز
اول راهنمایی بودم که راحله گفت که برادرش کرم دارد. منظورش غرض و مرض نبود، کرم روده. هیچوقت نفهمیدم و نخواستم هم بفهمم راحله در ذکر جزییات کرم برادرش چقدر صادق بود. میگفت کرم راه افتاده و سرخود از مدفوع برادرش جدا شده و رفته و همانجا بوده که برادرش تو «دَشّویی» جیغ زده و همه رفتند دیدند کرم داره میره . گفتم چیکار کردن بعدش :«گفت یک قرص دادن جوید و کرمها دفع شدند»
از بیخ و بن نمیتوانست دروغ بگوید چون خیلی اطلاعاتش در مورد کرم روده زیاد بود. بغل دستی من بود و هر زنگ تفریح کلی از اونکلاسیها میآمدند ازش درمورد کرم پرس و جو میکردند. دست برقضا هرکی هم یکیش کرم داشت. نزدیکی نسبت کرمدار با هممدرسههای من کاملا نسبت عکس داشت با سطح رفاه خانواده. مثلا خود راحله که پدرش تحصیلدار اداره بود و برادرش کرم داشت و آرمیتا که پدرش دوتا گاوداری داشت پسر سرایدارشون. راحله حتی کرم را تبدیل به یک ژانر وحشت و کابوس برای ما دختربچههای ۱۳ ساله کرده بود. از کرمهایی حرف میزد که طولشون ده متر بود و چنگکشون را وصل میکردن به دل روده آدم وحتی گاهی وقتی خواب بودی سرشون رو از توی دهنت در میآوردند بیرون که هوایی بخورند.به روایت راحله این کرمهای بلند انقدر بلند میشدند که گاه دمشان از مقعد آدم انگلدار بیرون میماند و آنوقت دکتر باید ته کرم را بگیرد و هی بکشد و بکشد تا همه ده متر را بیاورد بیرون. البته قسمت دردناک داستان این بود که وقتی دکتر دارد کرم ده متری را از مقعد بیمار میکشد بیرون کرم هم دست روی دست نمیگذارد و چنگکهایش را چنان در بدن فرد فرو میکند که وقتی کرم را درمیآورند همه دل و روده فرد هم از ماتحتش در میآید بیرون و نامبرده میمیمرد.
در اقوام و نزدیکان ما هیچکس کرم نداشت و یا اگر هم داشت مثل تمام داشته و نداشتههای فامیل که حکم راز را داشتند درموردش حرف نمیزدیم. تحت تاثیر بغل دستی بودن با راحله اواخر ثلث دوم نزدیک عید بهم تلقین شد بی برو برگرد کرم دارم. شبها در تاریکی سقف رو نگاه میکردم و حس میکردم چیزی درونم جنبید. گوشهایم را میگرفتم و به نجوای کرمم گوش میکردم. صدای جویدن کرم ابریشم موقع برگ توت خوردن میداد. به خود راحله گفتم.زود گفت که کاملا معلوم است که کرم دارم چون هرچی میخورم «گوش به تنم نمیشود» و از اول سال تاحالا هم دندانهایم بخاطر ساییدن مدامشان در خواب خیلی کوتاه شدهاند. ظاهرا دندانهایم انقدر کوتاه شده بود که نه تنها راحله بلکه مریم و آزیتا هم تایید کردند که دندانهایم نصف شدهاند. یک روز مانده به سالگرد ملی شدن نفت راحله یکی از قرصهای برادرش را برایم آورد. گفت این را میجوی و قورت می دهی. خودش کرم را می کشد و دفع میکند.
آنسال عیدهم بعد از پنجم فرودین مثل باقی عیدها خسته و بیحوصله و مشق ننوشته بودم. همه خانواده درجه دو بیکرمم شمال و تبریز و خارج بودند و ما مانده بودیم و نخودچیهای دست نخورده و یک پدری که مدام قربان صدقه هوای پاک تهران برود و مدام بگوید «ای بزنه این جاده هراز و چالوس و رشت و ساوه بسته شه مردم دیگه برنگردن، شهر بشه خلوت ». عصرهای بعد از فیلم سینمایی و تاریکی خانه، حوصلهام که خوب سر میرفت جای مشق نوشتن با کرمم حرف میزدم. از حس حمل کردن یک جانور زنده و تغذیهاش حال خوشی داشتم. حس میکردم کرمم دارد رشد میکند و بزودی ده متر میشود و سرش را از دهانم بیرون میآورد و صورتم را میلیسد و چه قشنگ. میخواستم کرم سالم و موفقی داشته باشم. حس میکردم حیوان خانگی من است حتی خیلی خیلی نزدیکتر.حیوان درونی من است. وابستگی به کرم چنان شهامتی به من داد که تجویز راحله را نخوردم. متاسفانه من همیشه با کشتن یا دفع کسانی که خیلی دوستشان دارم مشکل داشتم، حتی اگر بدانم دارند مرا از درون میخورند و میتراشند و تهی میکنند. کرمم هم از این اصل مستثنی نبود. وقتی برگشتم مدرسه راحله که مطمئن بود انقدر در شش ماه گذشته مرا از کرم چنگگ دار ترسانده که عمرا جرات کرده باشم قرصم را نخورده باشم گفت: به به. دیدی قرص خوردی رنگت برگشته. چه چاقم شدی. دندونهاتم دوباره اندازه شد. شد قدر قبل. من هم با دندانهای بلندم لبخند زدم و دست کشیدم روی شکمم و رازم وکرمم و فکر کردم «عمرا نگذارم دست کسی به تو برسد»
خیلی سال بعد بود که در یک مستند رازبقا فهمیدم که جز چند حیوان جونده هیچ پستانداری دندانش رشد نمیکند و مثل ناخن بلند نمیشود. انسان که ابدا. مستند درمورد زندگی سمورهای سدساز که تمام شد عصربارانی یک روز یکشنبه بود در بالتیمور.همانجا فهمیدم که دندانهایم هیچوقت نه کوتاه شده بودند نه بلند.پس هیچوقت کرمی هم نداشتهام و راحله یک دروغگوی خبیث کرمو بوده است. همان عصر یکشنبه بود که ناگهان نه فقط از بیرون، که از تو هم تنها شدم.
پ.ن. خودم میدانم که صندلیهای مترو و مستندهای رازبقا تاثیر عمیقی در زندگی این بلاگر شریف دارند. نیازی به تذکر نیست.
روایات روزمره(34): به جستجوی تو در معبر بادها می گریم
«ی» از عجیبترین آدمهای زندگی من بود. از عجیبترین و دوستداشتنیترینهایشان. هنوز هم که از پس غبار سالها به آن روزها فکر میکنم، میبینم که «ی» برایم تکرارنشدنی است. آن سالها، حال و روز خوشی نداشتم؛ یا داشتم و الان فکر میکنم که نداشتم. یعنی میدانید. یک وقتهایی آدم فکر میکند که خیلی حالش خوب است و احساس خوشبختی هم میکند اما سالهای بعد که به گذشتهاش فکر میکند، میبیند اصلا اینطور نبوده. یا اینکه وقتهایی هست که آدم فکر میکند مصیبت بر سرش باریده و بعدها میفهمد که نه، هیچ اتفاق خاصی نیافتاده بوده. خلاصه که آن روزها روزگارم قمر در عقرب بود. حال دلم را میگوید. دلم دست خودم نبود و چاره هم نداشتم. اصلا آن روزها فکرم هم مال خودم نبود. اسیر این بودم که چه کنم پلههای نردبان ترقی را ده تا یکی بالا بروم. معلوم نبود آن ته نردبان چیست اصلا. جهنم؟ قهقرا؟ ابدیت؟
به واسطه دوستی برای کاری به «ی» معرفی شدم. همان روز اول کشش عجیبی بین خودم و او حس کردم. با آن شهود زنانهام به دلم میگفتم که اگر آزاد بودی، میدادمت دست «ی». «ی» هم مسلما پیش خودش همین فکر را میکرد با این تفاوت که جنس اسارت «ی» با من فرق میکرد. «ی» انگار که اسیر سرنوشتی بود که برایش نوشته بودند. «ی» میراثدار شاخهای عرفانی بود. «ی» وظایفی داشت. «ی» باید همیشه انتظارهایی را برآورده میکرد. «ی» شبیه آینده من بود.
صحبتهای اولیه برای کار حدود دو ساعت طول کشید و قرار شد من بروم اصفهان و آنجا مقدمات کار را فراهم کنم تا زمانی که دوباره «ی» را میبینم، کار عقب نیفتاده باشد. میترسیدم از راهی که داشتم میرفتم. اصلا شک داشتم که دوست دارم آیندهام در این زمینه رقم بخورد یا نه. مردد بودم در رشتهای که برای تحصیلم انتخاب کرده بودم. نه از ادبیات راضی بودم و نه از تاریخ. «ی» گرایشهای عرفانی داشت و من از عرفان متنفر بودم. من کار روی متون داستانی و عاشقانه را دوست داشتم و «ی» به خاطر تربیتش ازشان گریزان بود. «ی» مثل خیلی از استادهای رشتههای علوم انسانی جایی برای دخترها نمیدید. «ی» میگفت دخترها ضعیفاند. «ی» میگفت که سخت است من وارد عرصههای تخصصی شوم.
من شروع کردم به خواندن کتابهایی که «ی» گفته بود. در حقیقت «ی» من را وارد دنیای خودش کرد. یادت هست «ی» عزیز؟ که اول نامم در لیست مخاطبان تلفنت حرف آخر الفبای انگلیسی را گذاشته بودی تا نامم را راحت پیدا کنی؟ یادت هست که برای آشنا کردن من با جهان خودت، شروع کردی من را پیگیری کردن؟ یادت هست که از تلفنهای کوتاه چند دقیقهای شروع کردی؟ یادت هست که یکروز 2 ساعت، 2 ساعت با من حرف زدی تا شد 9 ساعت؟ یادت هست که شبش 7 ساعت حرف زدیم و باطری گوشی من رو به خاموشی رفت و گوشی تلفن خانه تو سوخت؟ یادت هست اولین حرفهایت به من درمورد چه بود؟
من از «ی» میترسیدم. «ی» فاصله سنی زیادی با من داشت. «ی» خیلی باسوادتر از من بود. «ی» خیلی دنیادیدهتر از من بود. «ی» به عوالمی دسترسی داشت که من نداشتم. یادم هست در یکی از مکالماتمان «ی» شروع کرد درمورد من و زندگی شخصی من صحبت کردن. شروع کرد درمورد اتاق من حرف زدن و از جزئیات گفتن. بعد از پدرم و مرگش و جزئیات آن. یادم نمیرود. شب بود و من دراز کشیده بودم توی اتاقم. چراغ خاموش بود و خانه در سکوت. همین که شروع کرد به حرف زدن، تمام بدنم مور مور شد. نوک انگشت پایم شروع کرد به گزگز کردن و حسش آمد بالا تا قلبم. بغض گلویم را گرفت. ترسیده بودم. اشکهایم ناخودآگاه از گوشه چشمهایش چکیدند. پشت تلفن گفتی: همینطور که تو گریه میکنی، منم آروم آروم با تو اشک میریزم.
نمیدانم این چیزها را از کجا میدانستی. تو چیزهایی را میدانستی که کسی نمیدانست. تو انگار من را از فاصله 400-500 کیلومتری هم میدیدی. حسات میکردم. انرژی قدرتمندی بین ما برقرار شده بود. علوم غریبه در کار بود حتما و البته، من هم گیرنده خوبی بودم/هستم.
من از این همه انرژی میترسیدم. از با تو بودن میترسیدم. از آینده میترسیدم. من هنوز هم از ناشناختهها میترسم. به خاطر همین چیزها کاری کردم که دیگر نبینمت و نشنومت. این دیدن و نشنیدن یک سال طول کشید تا اینکه دوباره آمدی. نمیدانم چه شده بود؟ در طول آن یکسال 365 نامه برای من نوشته بودی. برای من چیزی عوض نشده بود. هنوز من بودم و ترسهایم با این تفاوت که دلم دست خودم بود و میترسیدم باز بدهمش دست کسی. حاضر نشدم ببینمت. حتی حاضر نشدم نامههایت را بگیرم و بخوانم.
«ی» عزیز. هنوز هم بعضی وقتها حضورت را حس میکنم. مطمئنم میفهمی، حس میکنی. اصلا الان کجا هستی؟ رفتی اوهایو؟ رفتی هامبورگ؟ لندن؟ میدانی دکتر م. چقدر شبیه توست؟ میدانی هر وقت میبینمش یاد تو میافتم؟ میدانی که هنوز شماره تلفنهایت را نگاه داشتهام؟ راستی، ایمیل قبلیات هنوز سر پاست؟ میشود پیدایت کرد اصلا؟ مگر زمین گرد نیست؟ مگر دنیا کوچک نیست؟ پس چرا دوباره سر راه من قرار نگرفتی؟ چرا؟
پ.ن.: «ی» نامی بود که تنها مادرت تو را به آن میخواند.
روایات روزمره(32): عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی
شاید خاصیت آدمی باشد که هیچگاه از گذشتهاش درس نمیگیرد. شاید خاصیت آدم این باشد که هرچقدر هم بخواهد براساس یادگرفتهها و آموختههایش عمل کند، باز در آن لحظههای نهایی تصمیمگیری، مسائل ذاتی و نهادینهشدهاش پا پیش میگذارند و کار را خراب (شاید هم درست!) میکنند.
دیروز با خوشخیالی همیشگیام رفتم دفتر کارفرمای محترمی که نیمه اول امسال با هم کار کرده بودیم برای تسویه حساب. خودشان و معاونشان تشریف نداشتند و مسئول اداریـمالیشان یک فرم گذاشت جلوی من، سفید سفید و از من خواست امضایش کنم. از مبلغ قرارداد سوال کردم و دیدم یک سوم مبلغی است که من با کارفرما توافق کرده بودم. حاصل چهار ساعت انتظار من برای آمدن ایشان و یا معاونشان برای مذاکره نهایتا به یک اساماس ختم شد که: امکانپذیر نیست.
این هم البته یک شیوه مدیریتی است که اینقدر اربابرجوع و یا همکار و زیردستت را منتظر بگذاری که خسته شود و شرایط تو را بپذیرد. شیوه کثیف دیگری که از چند کارفرما و رییس موسسه دیدم و البته که برخی از آنها شهرت بینالمللی و وجهه فرهنگی هم داشتند، این است که موقع پرداخت دستمزد شروع کنی از فلاکت و بدبختی خودت بگویی و اینکه کار برایت ضرر داشته نه سود. البته که اگر مدیر محترم نتواند دل زیردستش را به دست بیاورد، روش سوم را به کار میبندد: شروع میکند به تخریب آن آدم که «شما کار بلد نبودید» و «کی به شما کار می داد که من دادم» و «تو کاری نکردی» و «شما جمع رو از یکدستی درمی آوردی» و نهایتش هم میرسد به تهمتهای اخلاقی و جنسی.
میدانید. من میترسم از این موقعیت و تا جایی که بتوانم از این موقعیتها احتراز میکنم اما یک جایی دیگر یا باید برای همیشه بروم در غاری، جنگلی، جایی تنها زندگی کنم یا بپذیرم که جامعه ما سرطان دارد و من هم باید مثل سرطان باهاش برخورد کنم. یک زمانی مثل احمقها فکر میکردم اگر من خوب باشم و اطرافیان من خوب باشند، فضایی که در آن نفس خواهیم کشید سرشار از صلح و دوستی خواهد بود و ما میشویم برای خودمان ورژن جدیدی از اجتماع. نه که الگوی کسی باشیم، نه. برای خودمان خوب زندگی کنیم. میبینم نمیشود. همانهایی که فکر میکنی و حتی خودشان هم فکر میکنند که در این حلقه قرار دارند، در حلقههای دیگر هم هستند. همان سرطان است که گفتم. باید کند انداختش دور آن عضو بیمار را!
فرهنگ تابع قانون، می شود؟ - به دخت::: پایگاه تخصصی دختران و زنان
رفیق!
حدودا پارسال بود. داشتیم میرفتیم مسافرت. تو یکی از شهرهای بین راه رفتیم ناهار بخوریم و رستورانش نوشابه شیشه ای داشت. حس آدمایی رو داشتم که بعد از یک مدت طولانی دوست صمیمی دیرینه اش رو دیدند!! خیلی ذوق کردم!
ما با نوشابه شیشه ای داستانها داشتیم. یک مدتی کلا نوشابه یک نوشیدنی شیک محسوب میشد. وقتی تو مهمونی ها نوشابه میدادند یعنی خیلی کار باکلاسی کردند! برای ما که بچه بودیم نی هم خیلی چیز جذابی بود! مخصوصا اونایی که سرش هم خم میشد! البته خوردن نوشابه با سرش نماد خفن بودن بود و تو مهمونی ها معمولا جوونترها این کار رو میکردند و بزرگترها با لیوان میخوردند.
یادمه یک بار با برادرم رفته بودیم کباب بخریم، تا غذا آماده بشه اخوی دو تا نوشابه شیشه ای خرید که بخوریم. اومدم تو خیابون و اون موقع حس سوار شدن پرادو رو داشتم! هر قلپی که میخوردم هی به این طرف و اون طرفم نگاه میکردم و احساس باکلاسی میکردم! یکی از مسائل جانبی نوشابه شیشه ای هم گرفتن گازش بود و اینکه شستت رو بذاری جلوی دهانه اش تا با فشار خارج بشه! منتها این یک کار بزرگسالانه بود و من از انجامش عاجز بودم! البته اگر نمک هم توش میریختی گازش در میومد.
یکی دیگه از تفریحات جانبی نوشابه شیشه ای جمع کردن تشتک بود. مخصوصا وقتهایی که مهمونی داشتیم و تعداد تشتک ها زیاد بود. اونها رو جمع میکردیم و با بچه های فامیل چند مدل بازی باهاش میکردیم.
یکی از توانایی های افراد این بود که چند تا نوشابه شیشه ای رو با یک دست بلند کنند! من بیشتر از دوتا نمیتونستم ولی بعضی ها سه تا بلند میکردند. یکی دیگه از توانایی ها هم بلند کردن جعبه نوشابه بود. اگر کسی با هر دستش یک جعبه بلند میکرد برای من حکم هرکول رو داشت! یک نَفَس خوردن نوشابه هم یک جورایی مسابقه محسوب میشد. باز کردن درب نوشابه با قاشق هم یک توانایی محسوب میشد و اینکه آدم بتونه چنان درب نوشابه رو باز کنه که تشتکش بخوره به سقف یکی از اسباب پُز دادن بود!
یکی از تفریحات رایج هم خوردن کیک و نوشابه بود. البته کیک باز، نه کیک بسته بندی شده. نوشابه قوطی هم اصلا اون موقع ها نبود و فقط کسانی که از مکه برمیگشتند با خودشون می آوردند وخاطرم هست که وقتی کسی می آورد هرکس یک قُلُپ میخورد ببینه چیه!
خلاصه دیدن نوشابه شیشه ای کلی خاطره برای من زنده کرد. خاطره ای که شاید بقیه هم سن وسالهای من هم داشته باشند.
http://aldin2.blogfa.com/post/31
تو ایام محرم یک شب یک هیئتی رفتم که سخنرانش یک شیخ حدود 40 ساله بود. خیلی هم با شور و حرارت حرف میزد و جملات مفصل عربی رو از حفظ میخوند. کلیت حرفهاش بد نبود اما برام جالب بود که تو سال 1392 و اینهمه رواج علم و سواد کسی پیدا میشه که میگه امام حسین (ع) با هر حمله 10هزار نفر رو به درک واصل میکرد!
بعضی ها فکر میکنند اگر بخواند مستند حرف بزنند همین که یک حرفی بزنند که تو یک کتابی نوشته شده دیگه حرفشون مستند و علمی محسوب میشه. حالا اینکه این کتاب رو کی نوشته و منبعش چیه و محتواش چیه براشون مهم نیست. مثلا طرف میگفت این رو از فلان کتاب میگم و اصلا براش مهم نبود که ارزش علمی و تاریخی این کتاب چقدره.
شبیه این رفتار رو در ترویج فرهنگ کتاب خوانی هم میبینیم. میگند مردم کتاب بخونید اما نمیگند چی بخونید و هر مزخرفی نخونید. هر غرفه کتابی که تو پارکها و مترو میگذارند اعصاب منو خرد میکنه از بس کتابهای بیخودی میفروشند. به نظرم اگر این کتابها خونده نشه بهتره.
گفتگوی دو مسلمان
عبیدالله با مسلم گفت «ای پسر عقیل، مردم بر یک کلمه اجتماع داشتند. تو آمدی و جدایی افکندی و خلاف انداختی.»
مسلم گفت «نه چنین است. اهل این شهر گویند پدر تو نیکان آنها را بکشت و خون آنها بریخت و میان آنها کار کسرا و قیصر کرد. ما آمدیم تا آنها را به عدل فرماییم و به حکم کتاب و سنت دعوت کنیم.»
عبیدالله گفت «ای فاسق! تو را به این کارها چه؟ مگر میان این مردم به کتاب و سنت عمل نمیشد وقتی تو در مدینه خمر میخوردی؟»
مسلم گفت «من خمر میخوردم؟ سوگند به خدای، که او خود داند که تو دروغ میگویی و من چنانکه تو گویی نیستم. آن کس را خمر خوردن برازنده است که خون مسلمانان میخورد و مردمی را که کشتنشان را خدای -عزوجل- حرام کرده است، میکشد به کینه و دشمنی. و از آن کار زشت خرم و شادان است، گویاهیچ کار زشت نکرده است.»
ابن زیاد گفت «خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم! -چنان کشتنی که در اسلام کسی را آنچنان نکشته باشند.»
مسلم گفت «مناسب با تو همین است که در اسلام بدعتی گذاری که پیش از این در آن نبوده است و مُثله کردن و ناپاکی و پستفطرتی را به خود اختصاص دهی – چنان که هیچ یک از مردم را این صفات سزاوار نباشد مانند تو.»
کتاب آه، یاسین حجازی، نشر جام طهور، صفحه ۱۴۴.
درباره کتاب آه، این نوشتهٔ عطششکن را بخوانید.
مکارم: بزرگ شدن سوراخ لایه اوزون شرعا جایز نیست
Mansoori66:)
ناصر مکارم شیرازی از مراجع تقلید قم در خصوص لایه اوزون گفته «اگر شکاف لایه اوزون باعث ایجاد بیماری برای نسل امروز و آیندگان شود شرعاً جایز نیست.»
قانون تشدید مجازات مترددین به فلسطین اشغالی و اصلاح ماده (36) قانون گذرنامه
-
عزیز بومی، ای همطوریله! هوشیار باشیم هیچ خری بین ما دق نکند!
+
آغاز ثبتنام آزمون دکتری 93 از 5 آذر
Mansoori66بخند به ریش دنیا، دنیا به ریشت بخنده
خاله خرسهای آخوند فاحشه کن!!!
پیش نوشت:
مدت مدیدی (دقیقا 520 روز ) است که در این وبلاگ مطلب جدیدی نوشته نشده. یک بخشی اش مربوط به دوران پلاس نویسی بود. البته از دوران پاک کردن اکانت پلاس هم مدت زیادی می گذره و هنوز اینجا نوشته نشده. اما آن چیزی که باعث شد دوباره مطلبی بنویسم این بود که صاحب این وبلاگ ایمیل زدند و لینک این پست را برایم فرستادند. یک مطلب قدیمی در ذهن ام تکان خورد. سعی می کنم به همین مقوله از نگاه طرف مقابل که ما آخوندها باشیم نگاه کنم.
==========================================================
اپیزود اول:
در دفتر سایت... قرار داریم و دائم دوستان اصرار دارند که در نشست "تاثیر شبکههای اجتماعی بر تربیت نوجوانان" شرکت کنم. دائم تاکید میکنم که من نه متخصص رسانه هستم و نه متخصص تعلیم و تربیت.
دوستان دلیل می آورند که شما از نگاه دینی و معلمی که انجام داده اید به مساله نگاه کنید، خصوصا که در شبکه اجتماعی هم تا حد زیادی شناخته شده هستید و من دائم تاکید میکنم که به صرف اینکه بلد هستم با گوگل پلاس کار کنم و چند سالی در مدرسه تدریس کرده ام دلیل نمی شود که در یک نشست تخصصی صحبت کنم.
جواب رد را میدهم و احتمالا دوستان ناخرسند هستند.
اپیزود دوم:
صدای زنگ تلفن
- سلام علیکم ، بفرمایید؟
* علیکم السلام، حاج آقای روحانی؟
- بله بفرمایید؟
*... هستم از رادیو گفتگو مزاحمتان می شوم . میخواستیم برای برنامه چیستی فعل اخلاقی در خدمت تان باشیم!
- متاسفانه من در فلسفه اخلاق تخصص ندارم.
* تواضع میفرمایید ، آقای... معرفی کردهاند شما را!
- نه آقای محترم، تواضع نمیکنم. به صرف اینکه دو تا کتاب فلسفه اخلاق خوانده باشم که معنی اش این نیست که متخصص فلسفه اخلاق باشم و بتوانم در باب چیستی فعل اخلاقی صحبت کنم.
* چوبکاری میفرمایید. آقای ... مجری برنامه هستند و طرف مقابل هم آقای .... است.
- نه آقای محترم، عرض کردم اصلا در این حوزه تخصص ندارم. دوستان هم لطف دارند ولی بهتر است شخص دیگری را پیدا کنید.
* یعنی هیچ راهی نداره؟
- عرض کردم که هیچ تخصصی در این حوزه ندارم.
* خدانگهدار
- خدانگهدار
به وضوح ناراحت و دلخور شده است.
اپیزود سوم:
راستی حاج آقا باید برای کار ... وقت بگذارید. چند تایی از بچه ها را میفرستم سراغ تان.
به شدت نهی میکنم و تاکید میکنم که اصلا وقت ندارم.
از دوستان قدیمی است و به اصطلاح با یکدیگر ندار هستیم. به صراحت دلخوریاش را بیان میکند و میگوید شما از وقتی که ملبّس شدی کلاس میگذاری. هر چه ما می گوییم اینجا بیا ، فلان کار هست و ... قبول نمیکنید.
دستش را میگیرم و میبرم اش یک گوشه که کسی صدایمان را نشنود. با ناراحتی میگویم : واقعا بعد از ده سال رفاقت و نان و نمک خوردن شناختی که از من داری این هست که کلاس میگذارم؟
- اگه کلاس نیست پس چیه؟
سعی میکنم صریح ترین لهجه ممکن را در بهترین حالتی که متناسب چند سال اختلاف سنیمان باشد پیدا کنم. در یک کلام میگویم :
شما خاله خرس ها ما آخوندها را فاحشه می کنید!!!
شوکه میشود. زبان چشمهایش را از دوستی چند ساله خوب میشناسم. میگوید یعنی چی؟
میگویم :
فاحشه کیه؟ کسی که هر جایی است. کسی که وقتی بهش دعوت می زنند با یک کمی ناز و بالا و پایین کردن راهی میشود. شما ما آخوندها را هر جایی میکنید. توقع دارید در نشست تعلیم و تربیت و فضای مجازی صحبت کنیم، در رادیو گفتگو پیرامون چیستی فعل اخلاقی حرف بزنیم، منبر برویم، رمان بخوانیم و نظر بدهیم و....
همه اینها یعنی هر جایی شدن، یعنی فاحشه شدن. اینکه می بنی قبول نمیکنم. سخت می گیرم یا به عبارت شما کلاس می گذارم برای این است که میخواهم هر جایی نشوم. همین.
انگار هنوز دلم راحت نشده و تمام حرفم را نزدهام ، دوباره شروع میکنم به گفتن :
همین شماها هستید که ما را مجبور میکنید در باب هر موضوعی صحبت کنیم و بعد از چند سال که ما را به این کار عادت دادید خودتان اولین نفری هستید که پشت سر ما مینشینید و میگویید : مرتیکه آخوند به خودش اجازه می ده در باب هر موضوعی صحبت کنه!! یکی نیست بهش بگه بابا تو منبرت را برو!
روح مرحوم استادمان حضرت حاج اقای مجتهدی شاد که خطاب به طلبهها میفرمودند :
بچه ها مراقب باشید، این مردم پشت سر ما تا لب پرتگاه جهنم سینه میزنند بعد هولمان میدهند داخل و بر میگردند و به دنبال نفر بعدیمان میآیند.
==============================================================
بعدن نوشت :
من با نویسنده وبلاگ عقل و زندگی کاملا موافق هستم که به ما کمک کنید. نه ما را هر دم چون گوشت قربانی با منطق قحط الرجال و وظیفه و...به این طرف و آن طرف بکشید و نه بگذارید در باب هر موضوعی صحبت کنیم. پای صحبت های کلی و بی محتوای ما ننشینید. اگر به احترام نشستید در آخر تذکر دهید. اینقدر تذکر دهید که یا خسته و خانه نشین شویم یا خودمان را اصلاح کنیم و حرف حساب و از روی تحقیق بزنیم.
فقط مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق نمی آورد بلکه او را تربیت هم می کند. اگر پای منبر بی محتوا نشستید به ما این را فهمانده اید که سطح تان همین قدر است. این را فهمانده اید که لازم نیست مطالعه کنیم و با همین کلی گویی ها کار راه می افتد.
لطفا به ما کمک کنید. نه بیش از حد مزاحم شوید و نه بیش از حد احترام نگه دارید.