Shared posts

09 Nov 00:06

رفیق نیمه‌راه

by الهام - روح پرتابل

خسته‌ام. بغض دست از سرم بر نمی‌دارد. شب‌ها به من به تخت می‌آید و دست‌هاش را می‌برد دور گردنم. روزها قبل از اینکه از تخت پایین بیایم، می‌نشیند روی دوشم و دست‌ها را می‌گیرد از دور گردنم. دلم می‌خواست مردی عاشقم باشد، مراقبم باشد، بپرسد بر من چه می‌شود و بگویم هیچ.

قرارهای بیرون رفتنم با آدم‌های مختلف را با بهانه‌های واهی کنسل می‌کنم. دیگر دلم نمی‌خواهد صبح شود. کاش شب متوقف می‌شد و من هم همین گوشه خانه تنها توی باد بی رمق کولر با خودم می‌نشستم.

کاش عشق انقدر رفیق نیمه‌راه نبود. اگر نمی‌خواست همیشه بماند، هیچ‌وقت خودش را به آدم نشان نمی‌داد.


دسته‌بندی شده در: روزنگاری
07 Nov 19:20

1967

by حلزون
بعضی روابط نه به دوست داشتن می‌رسه و نه به سکس. سعی الکی در این مورد به جایی نمی‌رسه. از این نظر، دوستان مراتبی دارن که روالش نباید به هم بخوره. کسی که حرف زدن از روابط جسمانی هم حالش رو بد می‌کنه باید خودش رو به رابطه‌ی عادی عادت بده و توقعی نداشته باشه.
23 Mar 07:21

عید من شروع شد

by manamleili
الان رو تخت اتاق مجردی هام دراز کشیدم و چراغم خاموش کردم و خیلی ریلکس و خوشحال دارم می نویسم. امروز اومدم بالاخره. 1 شب رسیدیم. مامان و بابا رو غرق بوس کردم. نشستیم چهارتایی مثل همیشه رو میز آشپزخونه حرف زدیم و حرف زدیم تا 3. خیلی حال داد. آخ که چقدر خوبن اینا و چقدر خوبه اینجا. اتاقم، مامانم، بابام، برادرم، شهرم، خونه ام، فامیلام، تمام ریشه های من اینجا هستن. یک تکه از وجود من همیشه اینجاست. جاش گذاشتم تو این شهر و رفتم. چقدر این حرف زدن ها و تعریف کردن ها و خندیدن های 4 تاییمون خوبه. مثل یه گنج می مونه که همیشه ترس از دست دادنشونو دارم. همیشه می خوام حسابی ازش استفاده کنم شاید روزی از دستش بدم. خدا برام حفظشون کن.

همسر طفلکی و مظلومم وقتی تو دستش قرآن بود سپردمش به خدا و حتی تا کوچه و جلوی ماشین چند بار بوسش کردم. طوری که صدای بوسم تو کوچه پخش شد. نگاهش یه طوری بود. عوض شده بود. مثل همیشه نبود. یه نگاه عاشقانه بود که تو اینجور وقتها تحویلم می ده. شایدم عاشقانه نبود. ناراحت بود. شاید... الهی بمیرم برات که اونجوری نگام می کردی. چقدر ساکت چقدر نجیب، می خواستم قلبمو بذارم پیشت و برم. نفرین به احساسات. قلب من دو تیکه شده. نصف اینجا نصف اونجا. عاشقتم. عاشق. تا آخر عمرم...

21 Dec 16:33

چرا کتاب‌فروشی‌ها جمعه‌ها تعطیل‌اند؟

اگر کتاب‌دوست و کتاب‌خوان باشید، می‌دانید که تقریبن همه‌ی کتاب‌فروشی‌های کوچک و بزرگ شهر تهران (و لابد شهرهای دیگر ایران) روزهای جمعه تعطیل‌اند. نمی‌دانم از کجا و از کی این رسم جا افتاد که جمعه‌ها باید کرکره کتاب‌فروشی‌ها را پایین کشید و استراحت کرد، اما گمان می‌کنم وقت‌اش رسیده که صاحبان کتاب‌فروشی‌ها درباره این موضوع تجدیدنظر کنند.

همه‌ی ما می‌دانیم که اوضاع کتاب تا چه اندازه نابه‌سامان است و کتاب‌فروشی‌ها چه‌قدر تحت فشار اقتصادی هستند. در این وانفسا، فکر می‌کنم عافیت‌طلبی کتاب‌فروش‌ها و تعطیلی‌های گاه و بی‌گاه آن‌ها هم به ضرر خودشان باشد و هم به ضرر کتاب‌دوست‌ها. چرا؟ خواهم گفت.

اغلب کتاب‌فروشی‌های تهران یا در خیابان انقلاب هستند یا در خیابان کریم‌خان زند. هر دو این مکان‌ها در منطقه‌ی طرح زوج یا فرد و طرح ترافیک تهران قرار دارند. این به این معناست که شش روز هفته تا ساعت شش و هفت عصر نمی‌شود با ماشین شخصی به این مناطق رفت و کتاب خرید. کاسب‌ها احتمالن به‌تر از هر کس دیگری می‌دانند که قرارگرفتن در طرح ترافیک یا نبود جای پارک چه‌قدر روی فروش مغازه تاثیر منفی می‌گذارد، حالا می‌خواهد کتاب‌فروشی باشد یا پیتزا‌فروشی یا مانتوفروشی. تنها روزی که طرح ترافیک وجود ندارد، خیابان‌ها خلوت‌اند، و جای پارک به‌وفور یافت می‌شود روز جمعه است. عجیب آن‌که این به‌ترین روز برای فروش را خود مغازه‌دارها از دست می‌دهند! روزی که خریدار می‌تواند به جای هدردادن سه چهار ساعت در ترافیک و عوض‌کردن چند اتوبوس و مترو، ظرف یک ‌ساعت با ماشین شخصی‌اش به کتاب‌فروشی بیاید، خریدش را بکند، و راحت به منزل برگردد.

ازطرفی، همه‌ی ما در روزهای عادی هفته گرفتاریم و کم‌تر فرصتی برای خرید یا تفریح پیدا می‌کنیم. معمولن روزهای جمعه است که به مراکز خرید می‌رویم. می‌گویید نه؟ سری بزنید به مراکز خرید (مثلن، میلاد نور) و ببینید عصرهای جمعه آن‌جا چه خبر است. کتاب‌خوان‌ها و کتاب‌دوست‌ها عملن روز جمعه نمی‌توانند خرید کنند، چون کتاب‌فروشی‌ها تعطیل‌اند. اگر قصد خرید کتاب داشته باشند، باید صبر کنند و یک عصر از یک روز کاری را مرخصی بگیرند یا از کارهای دیگرشان بزنند تا بتوانند کتاب‌های مورد نیازشان را بخرند. ناگفته پیداست که این مشکل چه‌ عامل بازدارنده‌ی مهمی برای دست‌رسی آسان به خرید کتاب است.

البته من می‌دانم که، با توجه به برگزاری نماز جمعه، همه‌ی واحدهای تجاری خیابان انقلاب باید تا ساعت سه بعد از ظهر تعطیل باشند. این مشکلی نیست، چون عصرهای جمعه اهمیت دارد نه صبح‌های آن. جمعه‌ها مردم تا ظهر می‌خوابند یا استراحت می‌کنند. عصرهاست که برای خرید یا تفریح بیرون می‌آیند.

واضح است که اگر کتاب‌فروشی‌ها جمعه‌ها باز باشند، دست‌کم در ماه‌های اول، فروش چندانی نخواهند داشت. زمان می‌برد این موضوع را جا انداخت که کتاب‌فروشی‌های شهر در روزهای جمعه تعطیل نیست، اما در هم‌این کسادی اوایل کار هم مطمئنن ضرری متوجه کتاب‌فروش‌ها نمی‌شود. فروش اندک روزهای تعطیل حتا اگر سود نداشته باشد، زیان ندارد و دست‌کم حقوق اضافه‌کاری کارمندهای شیفت جمعه و هزینه‌ی آب و برق مغازه را درمی‌آورد. در عین حال، باعث می‌شود کتاب‌فروشی‌های باز از بقیه هم‌صنفی‌هایی که روزهای جمعه تعطیل‌اند متمایز شوند و در روزهای عادی هم مشتری بیش‌تری داشته باشند.

یک عصر جمعه به شهرکتاب‌های «نیاوران» یا «ابن سینا» (شهرک غرب) (که جمعه‌ها باز هستند و مردم می‌دانند که باز هستند) سر بزنید و ببینید نسبت به روزهای عادی چه‌قدر شلوغ‌ترند و چه فروش چشم‌گیری دارند، طوری‌که معمولن باید یک صف پنج شش نفره را برای رسیدن به صندوق و پرداخت هزینه‌ی خریدتان بگذارنید. در خارج از کشور هم، تا آن‌جا که من دیده‌ام، اغلب کتاب‌فروشی‌ها در روزهای تعطیل باز هستند. امیدوارم کتاب‌فروش‌ها از تعطیلی روز جمعه صرف‌نظر کنند و هم به کار و کاسبی خودشان رونق بدهند و هم آمار خرید کتاب را بالا ببرند.  

09 Nov 09:08

این یک مقاله بلند بالاست در مورد مهارت، آموزش و... مادری.

by motherlydays
یکی دو سال پیش اگر یکی ازم در مورد آموزش زبان دوم یا خواندن و نوشتن به بچه‌اش چیزی می‌پرسید، احتمالا جوابم منجر به ضرب و جرح طرف می‌شد!! هنوز هم وقتی تبلیغات بن‌بن‌بن و بالابالا و هوشان و تراشه‌های الماس و محصولات "آموزشی" دیگر برای بچه‌های پیش از دبستان را می‌بینم، یک جور حس نهفته خشم در دلم بالا و پایین می‌رود.

حالا یک خرده بزرگ‌تر شده‌ام! تاثیر مادری است، یا نزدیک شدن به 30 سالگی، یا مواجهه با واقعیت‌های زندگی؟ نمی‌دانم. ولی حالا اگر کسی بگوید دارم به بچه‌ام خواندن یاد می‌دهم، سری به تاسف تکان نمی‌دهم. دارم سعی می‌کنم هی بیشتر و بیشتر یاد بگیرم که آدم‌های متفاوت با من، الزاما وضعیت تاسف‌باری ندارند! (خیلی‌هایمان این را بلد نیستیم، نه؟!)

وقتی فکرش را می‌کنم، می‌بینم همه ما داریم مغز بچه‌هایمان را با چیزهایی پر می‌کنیم. بخواهیم یا نخواهیم، بچه‌ها تا 6-5 سالگی بیشتر چیزهای "مهم" زندگی‌شان را یاد گرفته‌اند. مفاهیم بزرگ زندگی‌شان را در همین سن فهمیده‌اند. مفاهیمی مثل عشق، دین، رابطه، خانواده، خشم، ناراحتی، لذت، صبر، تمیزی، راستی، ارادت، تعهد، استدلال منطقی و... همه چیزهای مهم دیگری که آن‌ها را به یک مرد/زن واقعی تبدیل می‌کند. چه منٍ مادر بخواهم و چه نه، بچه‌ام با دیدن من و باقی دنیا، این چیزها را یاد گرفته. دست من نیست. هیچ شرکتی هم برایش بالا و پایین و تراشه و چیزهای دیگر نساخته. چون این چیزها "یاد دادنی" نیستند، "فهمیدنی" اند.

بچه ما، چه بچه دورافتاده‌ترین و محروم‌ترین روستا باشد و چه بچه یک زوج مرفه شهری، همه این چیزها را یاد می‌گیرد. فقط ممکن است مهارت‌هایشان با هم فرق داشته باشد. بچه روستایی مهارت دوشیدن شیر گوسفند را دارد، بچه شهری مهارت رد شدن از خیابان را. بچه فقیر، مهارت پول گرفتن در ازای پاک کردن شیشه ماشین‌ها را و بچه پولدار، مهارت بازی با آی‌پد را. نظر شخصی‌ام این است که این مهارت‌ها هیچ کدام "بهتر" یا "بدتر" از آن یکی نیستند. یعنی مهارت بازی با آی‌پد پز دادنی نیست و مهارت پاک کردن شیشه ماشین‌ها هم موجب سرافکندگی نیست. مهم این است که مهارت درست و به جا را به بچه‌ات یاد داده باشی. اگر من شهرنشین به بچه‌ام جمع کردن پشکل‌های گله را یاد بدهم، همان‌قدر حماقت کرده‌ام که روستایی کشاورز، به بچه‌اش زبان فرانسه را یاد بدهد! فرقی نمی‌کند؛ مهم فهم "تناسب" مهارت است و شرایط.

و البته در هر دوی این حالت‌ها ما فقط داریم در مورد "مهارت" حرف می‌زنیم. نه "استعداد" یا "هوش". خواندن و نوشتن یا یادگیری زبان دوم و سوم، نه استعداد است، نه هوش. فقط یک جور مهارت است. مهارتی که می‌شود مثل دوشیدن شیر گوسفند یا بازی با آی‌پد کسب کرد و هرچند سن، در کیفیت یادگیری‌اش موثر است، اما این طوری نیست که نشود در مثلا 50 سالگی هیچ کدام را کسب کرد.

حالا یک بار دیگر ماجرا را دوره کنیم: خواندن و نوشتن، زبان انگلیسی، حفظ قرآن، دوچرخه سواری، استفاده از قیچی و.... میلیون‌ها مهارت وجود دارد که ما برای آموزش‌شان در سنین حداکثر یادگیری چند سال بیشتر وقت نداریم. برای ما کدام‌ها مهم است؟ در زندگی بچه ما کدام‌شان به کار می‌آید؟ چقدر تحت تاثیر "جو" و "مد روز" هستیم برای آموزش این مهارت‌ها؟ چقدر "انتخاب" کرده‌ایم که کدام مهارت به کدام ارجحیت دارد؟

من شک دارم که خیلی‌ها به این موضوع فکر کرده باشند. وقتی در رستوران میان راهی، خانواده روستایی را می‌بینم که به شکلی کاملا نمایشی با لهجه غلیظ محلی با بچه‌شان در حد hello و how are you انگلیسی حرف می‌زنند، فکر می‌کنم تاثیر تبلیفات چقدر می‌تواند مخرب باشد. این که دست‌های آن بچه مثل دست‌های مادر و پدرش از پوست کندن گردو سیاه نیست، یعنی والدینش به جای یاد دادن اولین چیز، رفته‌اند سراغ اولویت دست چندم. این یعنی این بچه فردا و پس فردا "نمی‌تواند" در روستای مادری‌اش بماند (نه این که نخواهد) ما آماده‌اش نکرده‌ایم. یادش نداده‌ایم. این طوری می‌شود که روستاها خالی می‌شوند از جوان‌ها، که اگر هوشش را داشته باشند، فوری خودشان مهارت‌های جای دیگر را کسب می‌کنند و می‌روند و برنمی‌گردند. و اگر نداشته باشند، آدمهای بیکاره‌ی نان‌خوری می‌شوند که هیچ کار بلد نیستند.

همین کار را ما با بچه‌هایی می‌کنیم که به گمان خودمان می‌خواهیم با تربیت اروپایی(!) بزرگ‌شان کنیم و به روش مونته‌سوری فکر کردن را یادشان بدهیم و بعد توقع داشته باشیم که همین جا پیش ما بمانند و بتوانند گلیم‌شان را از آب بیرون بکشند. نمی‌شود دیگر. آخرش بچه می‌رود پارک و جایی که بچه‌ها دارند رقابت تن به تن می‌کنند برای رسیدن به پله‌های سرسره، توقع دارد وقتی دستش را گذاشت روی بینی‌اش و گفت "هیس" همه ساکت شوند! (این یک خاطره واقعی است از یک مادر واقعی و دختر واقعی!) چرا؟ چون ما مهارت "برو یه راه باز کن و بدون زدن دیگران از سرسره برو بالا" را یادش نداده‌ایم. مهارتی را یادش داده‌ایم که "متناسب" با زندگی‌اش نیست. بعد هم سری به تاسف تکان می‌دهیم که "این مردم به بچه‌هاشون هیچی یاد ندادن!!"

حالا بعد از چند سال که در فکر کردن به این موضوعات پوست خودم را کنده‌ام، فکر می‌کنم کاری که کردم، یعنی هیچی یاد ندادن به بچه‌هایم، بهترین کار برای زندگی‌مان بوده است! این که به هیچ کدام "آموزش" ندادم، موجب شده که خودشان از زندگی واقعی همه چیز را یاد بگیرند. همه چیزهایی را که واقعا لازم داشته‌اند. این وسط حتی تنها چیزی را هم که برایش ارزش آموزش قائلم (یعنی حفظ قرآن) سعی کرده‌ام بدون "آموزش" به‌شان منتقل کنم. با حفظ کردن خودم. با خواندن و خواندن و خواندن و آوردن قرآن در زندگی واقعی،

25 Oct 16:43

خاطرات شیرین

by rendane
Ramak

حکایت یک اندوه بسیار عمیق

 
ردیف سوم، ژاکت سبز و قرمز

هروقت به دوران ابتدایی‌ام و مراحل تحصیلی بعد که نگاه می‌کنم، دلم می‌گیرد. من معمولا شاگرد زرنگ بودم، ابتدایی و راهنمایی معدلم بیست یا نوزده به بالا بود، در دبیرستان هم در رشته‌ی انسانی، خوره‌ی شعر و داستان و ادبیات و منطق بودم. اما باز وقتی برمی‌گردم، اندوه می‌بینم. اندوه غلبه دارد. جوایز و شادی‌ها و بازی‌ها و خود ـ بودن‌ها کم‌رنگ است انگار. پس‌زمینه‌ی ضمیرم در آن روزگار دل‌نگرانی و تضاد و تنش و تعجب است. تعجب از همه، مدیر و ناظم و شاگرد و ... . استاد و مدیر و رفیق خوب و نازنین هم بود در این میان. اما غلبه با اتفاق و شانس بود، نه تدبیر و عقلانیت و حکمت. آموزش و پرورش نبود انگار، آدم‌سازی و انسان‌تراشی تحمیلی و بی‌قاعده بود! 

حالا بعد از بیست‌سال، وقتی به دوران ابتدایی‌ام (و حتی راهنمایی و دبیرستان) نگاه می‌کنم، هم‌کلاسی‌ها، هم‌مدرسه‌ای، اساتید، خانواده‌های بچه‌ها را طوری دیگر می‌بینم. آن موقع رفتارها را از نزدیک می‌دیدم و نمی‌فهمیدم چرا این‌گونه‌اند، فقط گاهی اندوه شدید سراغم می‌آمد، اندوهی کودکانه و البته بعضا بسیار عمیق. حالا رفتارها را نمی‌بینم، اما چرایی‌اش روشن‌تر شده. می‌توانم هضم کنم و بگویم چرا چنین شد، چنین نشد. چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب واندر آب بیند سنگ، آن رفتارها و آدم‌ها را بازشناسی می‌کنم و تمیز می‌دهم. بچه‌های کوچک و کم‌سنی که در وضو و نماز، وسواسی عجیب داشتند، راحت (قاه‌قاه) نمی‌خندیدند، ساندویچ گاز نمی‌زدند چون می‌گفتند کراهت دارد، پیراهنشان را روی شلوار می‌انداختند، جوک تعریف نمی‌کردند، یا هم با حذف و اضافات شدید شرعی، و الان طوری دیگرند (همین که از فضای خانواده جدا شدند، عمیقا تغییر کردند)، معلم‌هایی که ته‌ریش می‌گذاشتند و کتک می‌زدند تا نوزده و نیم‌مان بیست شود، خطمان بهتر شود، صوت و لحن‌مان خوب و خوبتر شود، هم‌کلاسی‌هایی که پدر و مادر غیرمتشرع‌شان دوست داشتند آنها را دین‌دار کنند، بدون آنکه خودشان دین‌دار باشند و آنها هم همیشه در مدرسه با مذهبی‌ها بحث می‌کردند، گاهی نماز می‌خواندند، گاهی نمی‌خواندند، ناظم‌هایی که نمی‌گذاشتند علی‌رضا افتخاری گوش کنیم، بخوانیم، بخندیم. مربی‌های پرورشی‌ای که می‌خواستند بچه‌ها را عارف و سالک کنند، خودشان وهابی شدند، یا می‌خواستند مغز بچه‌ها را بشویند و برای انصار حزب‌الله عضو بسازند، خودشان ضدانقلاب شدند. مشاورهایی که عشق، عشق ضروری برای هر نوجوان و جوان را به بچه‌ها نشان نمی‌دادند، یاد نمی‌دادند، بچه‌ها مجبور می‌شدند در ذهن‌شان معشو‌قی هم‌جنس داشته باشند، هم نسبت به آن تهدید نشده بودند، هم خیالاتی دقیقتر از آن داشتند. مدیرهایی که به جای مدیریت شخصیت و توانایی‌های بچه‌ها در زمینه‌های مختلف و تحمل تفاوت‌های بچه‌ها فریاد می‌کشیدند، تهدید می‌کردند، دستور می‌دادند، تنبیه می‌کردند، فحش می‌دادند، یک دانش‌‌آموز را تمسخر می‌کردند و یکی دیگر را الگو نشان می‌دادند، دبیر تاریخی که می‌گفت: «کره‌خر! عفت کلام داشته باش!» دبیر ادبیاتی که به خاطر یک «لبخند» یا به قول او نیش‌خند، پرتت می‌کرد بیرون! دبیر هنری که با انگشتان باریکی که نستعلیق می‌نوشت، گوش می‌کشید و سیلی می‌زد! دبیر قرآنی که با گوش‌ات تو را بالا می‌کشید! والدینی که دوست داشتند بچه‌هایشان استاد و دکتر و علامه و اخلاقی و نخبه شوند و آنها فقط شدنش را تماشا کنند و بنازند! ناظمی که رشوه می‌گرفت! مدیری که یک روز در میان از خودش تعریف می‌کرد! یادش به‌خیر.
15 Sep 06:23

همه‌چیزدان

by خواب بزرگ
Ramak

ما به اندکی ادب محتاج‌تریم تا بسیاری علم

1 همین روزها یک مطلب مفصل درباره خودم می‌نویسم چرا/آيا مغرورم و مشکلات روانی‌ام ریشه در کجا دارد و پنبه خودم را به شدت خواهم زد و این احتمالن بزرگترین حمله تروریستی خواهد بود که در تمام زندگیم به «اگو» ی خودم کرده‌ام و خواهم کرد. دردش یک بار است و خلاص. مِن بعد هم اگر کسی گفت «چقدر تو گنده‌دماغی» خواهم گفت «آبسولوتلی مای فرند. اینم مدرکش. اگر راه حلی داری ممنونت می‌شوم کمکم کنی.”
این از این.

اما قبلش لازم است درباره یک «اتهام» دیگر توضیح بدهم: «همه چیزدانی«

2 «همه‌چیز…» یعنی چه؟

«همه چیز » احتمالن شکل اغراق شده «چیزهای زیادی  در مقایسه نسبی با عمر/ زمان» است.
ورنه بعید می‌دانم کسی اینقدر اعتماد به نفس داشته یا ابله باشد که خودش را به معنی دقیق کلمه «همه‌چیز»دان بداند.

«…دانی» یعنی چه؟
طبعن معنی » محفوظ داشتن اطلاعات» ندارد. چون اینجوری چیز قابل تفاخری نبود که کسی را به توهمِ داشتن آن متهم کنند. دانستن اسم پایتخت‌ها و واحد پول کشورها ( که دانستنش زمان کودکی ابلهانه ما جدی جدی برای والدین‌مان مهم بود) الان نشان می‌دهد طرف یا قصد به رخ کشیدن حافظه‌اش را دارد یا به کل از مرحله پرت است.
پس وقتی می‌گویم فیلان دانی یعنی «آگاهی» داشتن از فیلان. بله و البته که نسبی‌ست. نکته این است که از جنس اطلاعات عمومی نیست. از جنس توانایی ربط دادن و تحلیل کردن و نتیجه‌گیری‌ست.

3 خب این چند ساله هر کس به هر دلیلی خواسته  «خواب بزرگ» را «تحقیر» کند یا بهش «فحش» بدهد به داشتن موضع همه‌چیزدان‌ی محکومش می‌کند. پس یک‌بار موضع‌م را در برابر این اتهام روشن کنم.

4 اگر منظور دوستان از «همه‌چیز دان»ی وصف اغراق‌شده‌ای‌ست از «آگاهی داشتن نسبتن بیشتر بر اموری بیش از مقداری که هم‌سن‌های من دارند» بدون هیچ فروتنی الکی این اتهام را می‌پذیرم و اعلام می‌کنم که : “بله دوستان! من همه‌چیز دانم! “

5 گاددمیت! من حداقل 18 سال اخیر عمرم را به «همه‌چیزخوانی» گذرانده‌ام. کرمی بود که کسی در تنبانم انداخت و عطش سیری‌ناپذیری‌ست که برایم اهمیت ندارد برای بقیه خوش‌آیند است یا بدآيند. در کتابخانه من غیر از قصه و ادبیات و اغلب رشته‌های علوم انسانی، کتاب پزشکی و مهندسی  و » مروری بر مشکل دوقلوزایی در دام‌های صنعتی»  پیدا می‌شود. خواندن درباره همه چیز برایم لذت‌بخش است. درک کردن ارتباط بین مشکلات دامی و مهندسی سازه و روانشناسی رفتاری برایم لذت‌بخش‌تر ( و باور کنید همه اینها با هم ارتباط دارند)

من نه هیچ وقت – دست کم آگاهانه و عامدانه- خود این «همه‌چیز» دانی را تو چشم کسی کرد‌ه‌ام و نه افتخار خیلی ویژه‌ای به آن. چون این هیجده سال زمان فیزیکی را یک هم‌سن من صرف کار دیگری کرده و در آن مهارت پیدا کرده.مهارتی که من ندارم. شاید آن مهارت را دوست داشته باشم و حسرت نداشتنش را بخورم. شاید هم مهارتی مثل  کولی‌بازی در آوردن و شو‌‌آف راه انداختن باشد که داشتنش را خوش ندارم.

6 اما این برایم عجیب است:
دقیقن از کجای قصه «بی‌سوادی» ( برای کسی که کار رسانه‌ای می‌کند) شده‌ است تفاخر و بیشتر دانستن شده اتهام؟ چطور است که من الان باید بخاطر «همه‌چیز‌دانی» (‌با همان فرض معنی قراردادی کلمه) به کسانی که بسیار بعید به نظر می‌رسد در کشوری درست و حسابی     حتا امکان و اجازه نوشتن در مطبوعات را پیدا می‌کردند، جواب پس بدهم یا شرمنده باشم؟

7 در ذکر عبدلله مبارک از او نقل شده : “ ما به اندکی ادب محتاج‌تریم تا بسیاری علم
البته که منظور عبدالله این نیست که “بسیاری علم” بد است.  اگر در مورد روزنامه‌نگاران یا بلاگرها از عبدلله می‌پرسیدند احتمالن پاسخ می‌داد که این جماعت “هم به بسیاری علم محتاجند و هم به اندکی ادب”
اما حالا اگر در این قمر در عقرب کسی در جایگاه نوشتن قرار گرفت و “بسیاری علم “ را خوش‌نداشت، فروتنانه و به تاسی از آن بزرگوار او را به “ اندکی ادب” دعوت می‌کنم.

8 “خواب بزرگ” یکی از 160 میلیون وبلاگ روی زمین است.ماست خودش را می‌خورد، مشتری خودش را دارد. در اغلب موارد شبیه بیماران اوتیسم است. ارتباطش با جهان بیرون قطع و به لذت‌ها و خوشی‌ها و ایده‌های جهان درون می‌پردازد. پس اگر کسی فکر کند این بلاگ جایش را تنگ کرده یا روی “اعصاب”‌ش است دوستانه او را به مراجعه به پزشک و مداوا تشویق می‌کنم. دانش پزشکی متاسفانه کمکی به بهبود بی‌سوادی یا بی‌ادبی نمی‌تواند بکند. اما شاید برای “تهدید” شمردن یک بیمار اوتیسم هنوز راه حلی باشد.


12 Sep 16:51

این مطلب عنوان ندارد. درد دارد فقط.

by سحر
Ramak

آخ...‏

مادرم به دارویی احتیاج داشت که تو ایران نیست. تنها دارویی بود که بعد از مدتها برای مشکلش جواب داده بود و حالا نیاز داشت به دو بستۀ دیگه برای تکمیل دورۀ درمان. حمیدرضا، دوستی که خارج ایران تورلیدره، گفت که دارو رو تهیه می کنه و می فرسته. هزینه رو - که زیاد هم بود- توسط دوستش براش فرستادیم. حمید هم دارو رو داد به دو تا مسافر، یک خانم و آقای دکتر که در تهران کلنیکی هم دارند. تا فرودگاه باهاشون رفت، و شاهد بود که بانو قرصها رو گذاشت در چمدانش. قرار شد تهران که رسیدند به مادرم زنگ بزنند.

زنگ نزدند.

یک روز، دو روز، یک هفته.

برادرم از طریق آژانس مسافرتی پیگیر قضیه شد. خانمی که در آژانس کار می‌کرد گفت که با خانم دکتر تماس می‌گیره و خبر می ده. بعد مدتی زنگ زد:

«خانوم دکتر خیلی بد با من صحبت کرد و گفت که داروها رو در فرودگاه جا گذاشته.»

مادرم زنگ زد به خانم دکتر. چرا؟ چه جوری جا موند؟ خانم دکتر شروع کرد به توهین:

«من که نمی تونستم به خاطر یه دارو برگردم. اصلاً من نمی دونستم این قرصها اهمیتی دارن. حالا واقعا هم دلیلی نمی‌بینم شما از من طلبکار باشید.»

«ولی سرکار خانم، 280 دلار پول اون قرصها بود.»

«به من مربوط نمی شه.»

اگه مادر نجیب و آرامم رو نمی شناختم فکر می کردم شاید توهین و بدرفتاریی کرده که این خانم دکتر چنین موضع تندی گرفته. ولی مادر من به ندرت تو زندگیش صداش رو بالا برده و هرگز لفظ بد و توهین آمیزی ازش نشنیدم. دورۀ درمان قطع شده وهمه چیزهای تا حالا بی فایده شده و  باید دوباره از سر گرفته بشه... و هر چه تلاش می کنیم مادر دوباره حاضر نیست قرصها رو سفارش بده. می گه به دلش بد اومده.


چیزی که این وسط واقعا قلب منو به درد آورده و الان که دارم می نویسم - با این که یه هفته از ماجرا گذشته - باعث می شه دستم بلرزه و سرد باشم مثل یخ، حجم حیوانیته که در این ماجراست. مادر من رادیولوژیسته و من این همه سال از این دست خانوم دکترها کم ندیده ام، ولی همچین جانوری واقعا نوبره. واقعا. 

همینها، به خدا همین ها هستند که مدام از ایران و بی فرهنگی ساکنانش می نالند و پاشون به اون ور مرز می‌رسه از ایران و ایرانی شاکی هستند ، و اعلام برائت دارند از اعراب خورندۀ سوسمار و خلف بلافصل کوروش کبیر می شن با همون فرهنگ و اصالت و احترام به همنوع. 

02 Sep 12:31

تا ثریا می رود دیوار کج، هر چند که این دیوار در کانادا باشد.

by سحر
Ramak

حرف دل من

برای آیندۀ فرزندتان چه اقدامی باید انجام دهید؟

اکثریت قریب به اتفاق مادرهایی که دیدم، پاسخشون به این جمله اینه که:  «بریم از این مملکت» 

تصورشون از آیندۀ بچه اینه که مثلا دانشگاه خوب بره، حسرتهای جوانی نداشته باشه، یه شیشه آب شنگولی رو با هزار زحمت تو کیسه مشکی کنج خونه نخوره که عقده ای بشه، گشت ارشاد نگیردش، برای رفتن به یک کشور دیگه منت سفارتخونه های تاق و جفت رو نکشه، شغل تضمین شده داشته باشه و الی آخر.

(معیارهای یادشده همه از شنیده های منه و نظر شخصیم نیست.)


کلاً تصورشون از آیندۀ بچه چیزیه که دولت یا مدرسه یا اجتماع باید در دوران نوجوانی و جوانی بچه، اون رو تضمین کنه و بسازه. 

اگه ازشون بپرسیم که نقش خودت تو آیندۀ بچه چیه جواب درست و حسابی نمی دن.

در حالی که دارم به چشم می بینم که اگه جامعه بیماره خود همینا دارن باعثش می‌شن. خوشون و اون شیوۀ نادرست بچه تربیت کردنشون.

فرض بگیرید ما می گیم نگاه به زن در جامعۀ ایران واپس‌گرایانه و تحقیرکننده است. این جمله ایه که در دو هفته اخیر از دو مادر خیلی امروزی خطاب به بچه هاشون شنیدم:

(پسره در حال گریه و نق نق بود) گریه نکن... الان می گم تو دختری‌ها... دختری که این جور گریه می‌کنی... زشته. تو مردی.

(دختره در حال نق‌نق بود برای پیوستن به پسره برای آب بازی) اون پسره... پسرا قویترن... تو اگه الان بری آب بازی ضعیفی سرما می خوری.

و هر دوی این استدلال ها به این سبب بود که فقط نق‌ونق این بچه ساکت بشه. 

حرفها در بچگی یاد آدم می مونه. خیلی قدرتمند. این که برای ساکت نگه داشتن بچه ای به همه خواسته هاش تن بدن، تمام بی‌ادبیهاش رو با توجیه «بچه است دیگه» ببخشند، بچۀ خودشون رو سرآمد و گل سر سبد جهان بدونند، چه جور نوجوانی بار میاره؟ این کارها هیچ نقشی در آیندۀ اون بچه نداره؟ 

به نظرم اگه دولتهای مهاجرپذیر از توقعات ایرانیها نسبت به خودشون آگاه بشن، ایرانی راه نمیدن.

22 Aug 11:29

لبخند شیرین

by parzhin1359

داشتم شیرینی  انتخاب می کردم که یک مرد جوان با بچه ای در بغل وارد شد و پرسید:

- اون شیرینی خامه ای ها دونه ای چنده؟

پیرمرد شیرینی فروش اول کمی گیج شد اما بعدش سریع گفت:

- صد تومن

مرد جوان صد تومن داد و یک دانه شیرینی خامه ای تحویل گرفت و همان جا جلوی شرینی فروشی و با بچه ای در بغل شیرینی را نصف کرد.نصفش برای خودش و نصفش برای پسرکش.و دو تایشان همزمان و هر کدام سهم خودشان را البته، گاز زدند و با لبخند دور شدند.بعد از آنها من و فروشنده زدیم زیر خنده.

این ماجرا چند سال پیش اتفاق افتاد و امروز با دیدن پیرمرد شیرینی فروشی دوباره جلو چشمانم زنده شد.لبخند آن مرد و خوشحالی آن کودک و رفتار پیرمرد از صحنه های ماندگار ،فراموش نشدنی و تاثیرگذار ذهن من شده اند.لبخند مرد و شادی کودک که جای توضیح ندارد.اما رفتار پیرمرد درست ترین کاری بود که می توانست انجام شود.زیرا در آن سالها هم اولا" شیرینی خامه ای به صورت تکی فروخته نمی شد و اگر هم فروخته می شد قیمتش خیلی بیشتر از صد تومن بود.

13 Aug 16:44

نیروی همکار

by kho0namo0n
سلام دوستای گل و نازنینم

من برای موسسه به یه همکار احتیاج دارم که آمار خونده باشه، ارشد یا دکترا یا دانشجوی دکترا، زبانش خوب باشه و بتونه آنلاین کار کنه. لطفا اگر کسی رو میشناسید بگید توی وبلاگ موسسه www.ariatranslate.persianblog.ir ایمیلش رو کامنت بذاره و یه توضیح مختصر در مورد خودش برام بنویسه.


اگر کسی میتونه به صورت پاره وقت با موسسه همکاری کنه، برای تهیه مطالب علمی بازهم به همون صورت در تماس باشین.

13 Aug 05:24

1173

by حلزون
Ramak

چیزی ندارم بگم!‏

پريروز، همکارم داشت جدول حل می کرد. پرسید: لباس شنای اسلامی؟ نشنیده بودم. گفتم احتمالا عربیه. هیشکی نمی‌دونست. فرداش اولین کاری که کردم دیدن جدول حل‌شده و اون کلمه بود. بعد، رفتم عکس‌هاش رو دیدم تا چشمم به جمال مایوی اسلامی روشن شه. دیدم ای بابا، دخترهای تهرانی دور از دریا هم همین‌جوری می‌پوشن و همون جنبش جوراب‌شلواری خودمونه. آب نیست، وگرنه شناگرهای ماهری باید باشن. اسم این لباس اینه: بورکینی. بلافاصله بیکینی رو یاد آدم می‌ندازه. اگه یه ایرانی طراحش بود، احتمالا اسمش باکینی می‌شد.
اینم عکسش:
26 Jul 17:29

فارسی شکر است...

by Frida

توی جلسه نشسته ایم و دارم توضیح می دهم که برای این مورد آن کار را کردم و برای آن مورد این کار.یکی از آقایان یک دفعه بر می گردد و می گوید:" باران خانوم برای آن مورد ، شما غلط کردید.بهتر بود این کار را می کردید.این موضوع ِ نازکیه"! 

من هم که کلا این روزها روی مود ِ حمله وری هستم و منتظرم کسی حرف از دهان اش بیاید بیرون و من جفت پا بروم توی شکم اش، با خشم نگاه اش می کنم و می گویم :" مودب باشید آقا!" 

بعد یک دفعه همکارهای دیگر کبود می شوند از خنده و می گویند منظور ایشان که فارسی زبان هستند اما تاجیک اند ، این است که شما اشتباه کردید و این موضوع موضوع حساسی ست .فکر کن که من باید با آن سگرمه های در هم و خلق ِ سگکی نخودکی هم بخندم! زشت ام به خدا!

 پ.ن.1.  غلط کردم و اون موضوع موضوع ِ نازکیه آخه؟!

21 Jul 09:15

هيس...من يك راز هستم. نگهم داريد.

by Mrs Shin
Ramak

یک، دو، پنج

يك - آدمهايتان را تنها نگذاريد. تنهايى روح آدم را وحشى مى كند. بعد ياد مى گيرند بدون تو زندگى كنند. بر كه مى گردى مى بينى مانده اى پشت يك در بزرگ سفيد و هيچ كس در نمى زند. 
***
دو - ظرفيت آدميزاد براى تحمل فشار محدود است. له شدن هم ظرفيت مى خواهد. حكايت آن شامپانزه اى كه وقتى كف قفسش زيادى داغ شد، بچه را گذاشت كف زمين و ايستاد روش. مى بينى كه عشق را سر چهارراه كشان كشان مى برند تا لب جوب سرش را گوش تا گوش ببرند. همان عشقِ عزيزِ هميشگى. كف اين قفس داغ شده و داروين توى قبرش از غرور باد كرده، پدّ سگ!
***
سه - اينجا يك پرنده ى ديوانه دارد مى خواند. دوستش ندارم. آواز خواندن پرنده يعنى اميد. يعنى صبح و گور پدر صبح. در من شب شده و من بايد ياد بگيرمش. دوباره ياد بگيرم با شبِ خودم زندگى كنم. در من بدجورى شب شده. 
***
چهار - فروغ را به پيامبرى همه عشقهاى برباد رفته ى دنيا بايد مبعوث كرد." هميشه پيش از آنكه فكر كنى اتفاق مى افتد." 
***
پنج - آدمها را بايد شناخت، نه لزوما وقت فشارها. آدمهاى فشرده، متعادل نيستند. سرشان به ته شان پنالتى مى زند. اما همين فشردگيها يك جايى گوشى را مى دهد دستت كه چشمت را به روى چه چيزها بسته اى و اى دل غافل!
***
شش- من يك راز هستم. من، البته قرار بود دريا باشم به قول خانم گوگوش و مرداب شدم و  الخ. شايد در تكامل بعدى به قورباغه اى چيزى ارتقا پيدا كنم. فعلا يك راز كوچك دوست داشتنى بى آزار هستم. با ما همراه باشيد.
***
هفت - هوا دارد روشن مى شود. هفته ى لعنتى. تابستان تمام نشدنى. من و اين همه خوشبختى؟ محاله به خدا.
***
هشت - من قرار است زياد بنويسم اين روزها. زهرى ريخته است توى جانم. بايد خاليش كنم و فقط همين راه را بلدم. پيشاپيش بابت همه زنجموره هايى كه كرده ام و آنهايى كه برنامه اش را دارم عذرخواهى مى كنم. حوصله خواندتان نمى آيد مى توانيد از صفحه ام به يك مقصد نامعلوم فرار كنيد. آدرس ايميل بدهيد هر وقت متعادل شدم - خدا مى داند كى البته- ايميل بزنم كه برگرديد. 
***
نه - فشرده شده ام مثل يك فنر. فقط اگر دستش را از رويم بردارد خدا مى داند تا كجا پرت مى شوم. 
***
ده - چرخيده توى خواب. دست كوچك داغ را گذاشته روى شانه ى برهنه ام. پس بايد اين نوشته را تمام كنم. 
19 Jul 18:00

25 نکته‌ شغلی که کسی بهم نگفت

by خواب بزرگ
Ramak

بسیار عالی! بسیار موافقم!‏

دهه اول کار کردن،احتمالن مزخرف‌ترین دوران زندگی هر کسی‌ست.

آدم مثل دونده‌ای کور به در و دیوار می‌خورد. نه می‌داند چه می‌خواهد و حتا اگر بداند، نمی‌داند چطور به آن برسد. من هم  تجربیات کار را به سخت‌ترین و پرهزینه‌ترین راه‌های ممکن کسب کردم. چهارده سال پیش هیچ‌کس نبود که اینها را بهم بگوید. شاید اگر بود هم به حرفهاش گوش نمی‌کردم. شاید هم زندگی‌م تغییر می‌کرد. اینجا می‌نویسمشان به این امید که شما ناچار نباشید از راه سخت یادشان بگیرید.

 

1  کاری را انجام بدهید که ازش لذت می‌برید.
اگر لذت می‌برید معنیش این است که خوب انجامش می‌دهید. وقتی خوب انجامش می‌دهید معنیش این است که آدم «اون کاره» هستید ( فحش نیست!) وقتی آدم اون‌کاره هستید یعنی همیشه برایتان موقعیت کاری خوب وجود دارد.
یک نجار درجه یک از یک پزشک درجه سه می‌تواند بیشتر درآمد داشته باشد.

 

2  تا زمانی که به کاری برسید که ازش لذت می‌برید همین که کاری بکنید که آزارتان ندهد کافی‌ست.
قرار است هشت ساعت در روزتان را به ازای درآمد بدهید. نات ئه بیگل دیل. همه دنیا دارند این کار را می‌کنند. بعضی جاهای دنیا کارگران بیست ساعت از شبانه‌روزشان را در عوض یک وعده غذای گرم و جای خواب غیر مسقف می‌فروشند. پس زیاد سخت نگیرید.
من در دوران خدمت تایپیست بودم. دو سال تمام روزی هشت ساعت کارم این بود که نامه ‌های اداری پر از غلط نگارشی را ( که سرهنگ جان می‌نوشت) تایپ کنم. بعد مدتی فهمیدم می‌توانم هشت ساعت مغزم را به حالت اسلیپ ببرم و بگذارم دستم کار کند. می‌توانم نیمه پر لیوان را ببینم: بعد آن هشت ساعت مغزم با کلی انرژی ذخیره شده آماده نوشتن بود و الان در تایپ ده انگشتی می‌توانم با تایپیست‌های حرفه‌ای مسابقه بدهم.

 

3 اگر شغلتان آزارتان می‌دهد آن را رها کنید.
همین الان رهایش کنید. کسی بخاطر رها کردن شغلش از گرسنگی نمرده. ولی روان آدم‌های زیادی بخاطر شغل بد به کل نابود‌ شده‌ است. آدمیزاد برای زندگی بیش از از اجاره خانه به روانش نیاز دارد.

 

4 اگر تازه‌کار هستید بند پیش شامل حالتان نمی‌شود!
اگر تازه وارد دنیای کار شده‌اید از سختی‌ها استقبال کنید. شرایط دشوار برای آدم تازه‌کار موقعیت بی‌نظیری‌ست که می‌تواند طی مدت کوتاه بسیار به تجربیات و توانایی‌های شما بیافزاید. شما می‌توانید در این دشواری‌ها قسمت هایی از وجودتان را کشف کنید که اصلن نمی‌دانستید آنجاست. بنابراین سوسول‌بازی را بگذارید کنار و به شیوه آن بزرگمرد بگویید: «خرده شیشه بپاش! شن بریز!»

 

5 اگر شرایطی که پیشنهاد می‌دهند زیادی سخاوتمندانه است کار را قبول نکنید!
چرا؟ چون پولتان را می‌خورند. به همین سادگی. بازار کار پر از کهنه‌گرگ‌هایی‌ست که دنبال جوانک‌های ساده‌دل و بلندپرواز می‌گردند. کلاهبرداری شاخ و دم ندارد. از من می‌شنوید حتا ریسک نکنید. اگر مبلغی که کارفرما می‌گوید سنخیتی با مهارت/تجربه/ شهرت شما ندارد از خودتان بپرسید: چرا من؟
جواب: چون شما تازه کارید و راحت می‌شود سرتان کلاه گذاشت. اگر به کمک‌های الهی اعتقاد دارید شروع کنید به کندن زیر خانه‌تان. احتمال این که آنجا چاه نفت پیدا کنید بیش از این است که پروردگار از طریق یک پیشنهاد زیادی سخاوتمندانه کاری وارد عمل شود.

 

6  پیشنهاد کارفرما نسبت مستقیمی با سر و وضع شما دارد.
اگر ساعتی که به مچ شماست 5 میلیون نمی‌ارزد بنابراین سر قرارداد 200 میلیونی نروید و وقتتان را تلف نکید.
ماجرا چیست؟ هر کس در موقعیت کارفرما قرار می‌گیرد برای خودش یاد می‌گیرد که ارزیابی سریعی از کارمند/کارگرش داشته باشد. اولین سوال ارزیابی شخصی این است: آيا طرف تجربه این کار را دارد و از پس آن بر می‌آید؟‌ در واقع :‌قیمت او در بازار کار چقدر است؟
شما اگر  نیروی کار گران‌قیمتی باشید ( در نگاه کارفرما) این ماجرا باید بازتابی در سر و وضعتان داشته باشد.این قاعده شامل حال مشاهیر نیست. فوقش با خودشان می‌گویند: پوفف. عباس کیارستمیه بعد کفشهاش رو از مولوی می‌خره. مرتیکه ویرد!

 

7 اگر حرفه‌ای هستید بعد همه صحبت‌های اولیه و سر آخر درباره حق‌الزحمه صحبت کنید. اگر تازه کار هستید و کم تجربه اول برادری‌تان را ثابت کنید بعد درباره پول صحبت کنید.
کارفرماها از آدم‌های کم تجربه‌ای که صاف می‌پرسند حقوق ما چقدره بدشان می‌آید. آنها می خواهند شما را ارزیابی کنند. وقتی این سوال را می‌پرسید در نگاهشان این معنی را می‌دهد: مرتیکه/زنیکه شیت! از خودت و اداره و کارت بیزارم و هیچ علاقه‌ای به هیچ کدومش ندارم. فقط پولش برام مهمه
ممکن است کارفرمایی بخواهد با طفره رفتن از بحث مالی سرتان کلاه بگذارد. اما اگر تازه‌کار هستید از این که سرتان کلاه برود زیاد هول نکنید. کسی نیست در جهان که اول کار سرش کلاه نرفته باشد. حداقل ش این است که تجربه می‌کنید و کارآموزی می‌کنید و یاد می‌گیرید.

 

8 اگر در جستجوی کار هستید و برای درآمد ضرب‌الاجل دارید هیچ‌وقت خرده‌کاری‌ها را بخاطر جستجوی یک «کار بزرگ» رها نکنید.
خرده‌کاری‌ها نوگل‌های زندگی‌اند. آنها بارها مرا از خطر مرگ نجات داده‌اند. کسی نمی‌گوید کار بزرگ بد است. اما اگر سریع پول می‌خواهید جای نشستن و دست رو دست گذاشتن ( حتا جای وقت گذاشتن و جستجوی هر روزه برای کار بزرگ) خرده کاری کنید و پولش را بزنید به زخم‌های زندگی.

 

9 مذاکره یاد بگیرید.
کار به ازای پول، ساده‌ترین و لخت‌ترین حالت رد و بدل کردن مهارت است. شما ممکن است با کارفرماهایی روبرو شوید که نتوانند انتظار مالی شما را کامل برآورده کنند.
اما اگر نیاز مالی شما قابل اغماض است درباره شرایط دیگری مذاکره کنید: هزینه رفت‌ و آمد؟ غذا؟ عنوان شغلی؟ بیمه؟ ساعت کار در ماه؟‌ ساعت شروع کار؟ سیال بودن ساعت کار؟ روزهای تعطیل یا مرخصی با حقوق؟‌
موارد زیادی هست که می‌توان سر آنها با یک کارفرما به یک نتیجه برد-برد رسید. فقط این مذاکرات را با فریب «بعدن می‌دم» اشتباه نگیرید. بعدن وجود ندارد. اگر این شرایط شروع کار شماست هیچ وعده‌ای را مبنی بر این که بعدن ساعت کار شما را عوض می‌کنند یا بعدن هزینه رفت و آمد شما را می‌دهند قبول نکنید. هر قراری باید از همان موقع قابل اجرا باشد.

 

10 مراقب باشید نگرانی از وضعیت آینده مالی تبدیل به وسواس فکری نشود.
ده سال پیش من نگران بودم که پول روزم را از کجا بیاورم. پنج سال پیش نگران بودم که مبادا سر ماه پول کم بیاورم. تازگی مچ خودم را وقتی گرفتم که درباره پس‌انداز سال نگران بودم.
راستش را بخواهید این نگرانی‌ها از شکلی به شکلی تبدیل می‌شود ولی از بین نمی‌رود. جالب است که آدمیزاد هر بار هم فراموش میکند که از شرایط بدترش جان به در برده.
خوب است که فکر آینده و بیمه و پس انداز باشید. اما مراقب باشید از ترس مرگ خودکشی نکنید. گند نزنید به روح و روان‌تان. می‌فرماد: » فردا که نیامده‌ست فریاد مکن»

 

11 بارتان را نبندید!
یک نسل پیش مردم کار می‌کردند که دور هم باشند. نسل ما دم گوش خود نهیب دائمی را می‌شنود که : «بارت رو ببند! بارت رو ببند!»
کام داون بابا..چه خبره. چرا آدم باید «بار»ش رو ببندد؟ آمده‌ایم یک چند سالی دور هم باشیم ،بگوییم و بخندیم و چار تا چیز یاد بگیریم و اگه بشود ذره‌ای دنیا رو جای باحال‌تری کنیم. بچه‌ها ؟ گور پدرشون. خودشان کار یاد بگیرند و پول در بیاورند. اصلن در تاریخ زمان‌های زیادی نبودهک ه ارثیه و پول مفت کمکی به وضع بشر کرده باشه. همه که سهراب سپهری نیستند. بنابراین به خودتان سخت نگیرید. پول کرایه خانه، غذای گرم به میزان لازم، کرایه تاکسی، چار تیکه لباس، دوتا کتاب و چند تا فیلم خوب با وجود همین وضع اقتصادی چرند حاضر هم اونقدرها نیست.
ممکنه کسی با غیر فیلم و کتاب لذت ببرد.  مثلن چی؟ ورزش؟ سفر؟ لازم نیست برود هتل پلازا …
من یک روز نشستم با خودم حساب کتاب کردم که چی در دنیا بیشتر بهم حال می‌دهد. تمرکزم را گذاشتم روی آن. نه این که از پول زیاد بدم بیاید. من عاشق اینم که بتوانم بروم هتل پلازا. ولی راستش مبنای زندگیم روی چیزهای دیگری‌ست. و از یک تاریخی به آن صدای مدام » بار ت رو ببند» گفتم شات آپ

 

12 عجول نباشید
پیدا کردن کاری که دوست داشته باشید ممکن است یک دهه طول بکشد. شاید بیشتر شاید کمتر. پس صبوری کنید. برای همه همین‌طوری‌ست

 

13 کتاب «دست به دهن/ بخور و نمیر» پل آستر را بخوانید
آستر در این خودزندگی‌نامه کوچک درباره درگیری‌هایش با کار و پول نوشته
( همچنین ابن مشغله نادر ابراهیمی و کار گل ایوان کلیما)

 

14 خواب بزرگ بخوانید

اینجا درباره پول نوشته‌ام 
اینجا درباره سالهای دربه‌دری
اینجا درباره نگرانی از بی‌پولی
اینجا درباره این که اوضاع یک جور نمی‌ماند
اینجا درباره این که چه چیزهایی می‌تواند جایگزین پول شود
و اینجا درباره این که پولتان را چه طور خرج کنید

 

15 ماهر شوید
دکترا دارید؟ شرمنده‌ام دکترای شما به هیچ کار دنیا نمی‌آید. تحصیلات آکادمیک خیلی خوب و ناز است . سعی کنید یکی‌ش را داشته باشید. اما در زمینه کار زیاد روش حساب نکنید. برای کار پیدا کردن یا ماهر باشید یا پارتی داشته باشید. به هر حال مدرک نقش زیادی در این معادله ندارد.

 

16 ادای کار کردن را در نیاورید. کار کنید.
وارد اولین اداره دولتی که سر راهتان است بشوید. هشتاد درصد کسانی که پشت میز نشسته‌اند دارند ادای کار کردن در می‌آورند. به اصصلاح «ک…موش»چال می‌کنند. اغلبشان فکر می‌کنند خیلی هم زرنگ‌ند. ولی راستش دارند زندگی‌شان را نابود می‌کنند. آنها می‌توانستند درخت یا توپ فوتبال به دنیا بیایند بدون این که آب از آب تکان بخورد. اگر مسئولیت کاری را به عهده می‌گیرد پیش از این که بخواهید کارفرما را راضی کنید، خودتان را راضی کنید. به کارتان افتخار کنید.
انجمن موقرمزها (ر.ک ماجراهای شرلوک هولمز) شما را استخدام کرده تا از روی لازاروس رونویسی کنید و به ازاش پول بگیرید؟ گاد دمیت! این کار را خوش‌خط و خوانا انجام بدهید.
کسانی که ادای کار کردن را در می‌آورند هر روز دارند این پیام را به مغز خودشان مخابره می‌کنند : » وجود تو بی‌دلیل است! وجود تو بی‌دلیل است! »

 

17 حقوق ماه *3 را پس‌انداز کنید!
هر وقت بدهی‌هاتان صاف شد و خرج‌های اساسی‌ و لازم‌تان را انجام دادید، سعی کنید به اندازه سه برابر حقوق یک ماهتان پس‌انداز روز مبادا داشته باشید. خیلی کار سختی نیست. کافی‌ست یک پنجم حقوقتان را نادیده بگیرید هر ماه. بعد یک سال شما به اندازه سه برابر حقوقتان پس‌انداز دارید و برای همیشه از نگرانی » اگر فردا تعدیل نیرو شدم چی؟ » راحت می‌شوید. سه ماه زمان منصفانه‌ای برای کار پیدا کردن است.

 

18 گفتم مذاکره کنید. اما یاد بگیرید که چه چیزهایی غیرقابل مذاکره‌ است.
مثلن درباره خودم. من کشف کردم که زمان‌هایی برای رسیدن به «کودک دورن» م غیرقابل مذاکره است. با هیچ پول و اسباب‌بازی نمی‌توانم گولش بزنم و راضی‌ش کنم که بازی و تفریح نکند. بازی و تفریح او کتاب خواندن و فیلم دیدن و وبگردی و گیم و این چیزهاست. او برای این کارهاش زمان می‌خواهد. من اگر زمان‌های او را محدود کنم می‌توانم بیشتر کار کنم و بیشتر پول در بیاورم. اما به تجربه فهمیدم که این زمان‌ها را نباید مذاکره کنم. در واقع اصلن نمی‌توانم درباره‌شان مذاکره کنم. چون اگر این کودک بخواهد لج‌بازی کند و خلقش تنگ شود من و کار و کارفرما را با هم زمین می‌زند. پس باهاش سرشاخ نمی‌شوم. زمین به آسمان بیاید من حداقل دو روز خالی در هفته برای او کنار می‌گذارم.

 

19  باندبازی سد راه نیست
فلان زمینه کاری برای خودش «مافیایی» دارد که نمی‌گذارند کسی وارد شود.
این  جمله همان‌قدر که درست است ابلهانه هم هست.همیشه و در هر زمینه‌ای یک عده پانتئون نشین می‌شوند و آدم‌های معتمد خودشان را در نقاط حساس می‌گذارند. این سران مافیا لزومن از راه نامشروعی به قدرت نرسیده‌اند. اغلبشان به خاطر لیاقت و گذراندن زمان/مسیری که شما ابتدای آن هستید اینجا هستند. اما این معنیش این نیست که شما راهی به «مافیا» ندارید. در خود سیسیل هم اگر یک کیسه با سرهای بریده ببرید پیش رئیس مافیا بعید است شما را در گروهش جا ندهد. بنابراین در کارتان «ماهر» بشوید. آدم ماهر نه نتها می‌تواند وارد هر مافیایی بشود بلکه مافیا سر گرفتنش رقابت می‌کنند.

 

20 هرگز (بیش از یک بار ) کارفرما را به ترک کردن کارتان تهدید نکنید!
چند حالت دارد. یا تهدید شما درست است و بیرون برایتان بازار کار بهتری وجود دارد، بنابراین ابلهانه ست که سر کارتان بمانید. تهدید لازم ندارد. استعفا بدهید.
اگر بیرون بازار کار بهتری وجود ندارد، صاحب کار شما هم این را می‌داند. بنابراین تهدید‌تان بی‌فایده است. شما ممکن است صرفن در این حالت چنین تهدیدی کنید:» ایجاد شرایط مذاکره تازه در حالتی که امکان واقعی ترک کار را دارید» و اگر مذاکره بی‌نتیجه بود کار را ترک کنید.
حالا اگر زیاد این تهدید را استفاده کنید ( علی‌رغم ناکارآمد یا ابلهانه بودن‌ش) چه می‌شود؟ کارفرما شما را نیروی لوس و عن دماغ‌ی خواهد دانست و باور کنید اصلن خوب نیست کافرما چنین دیدگاهی نسبت به آدم داشته باشد.
پ.ن: من یک بار در زندگی کاریم این تهدید را انجام دادم. چند سال پیش جایی کار می‌کردم. شرایط کاری مناسب نبود و وعده‌ها عملی نشده بود. من ضرب‌الاجلی برای کارفرما تعیین کردم و گفتم اگر تا آن تاریخ وعده‌ها عملی نشود می‌روم. زمان می‌گذشت و چون کار من تمام وقت بود و کار دیگری نداشتم کارفرما خیال می‌کرد بلوف زده‌ام. بعد آن تاریخ من رفتم.
شغل و درآمد دیگری نداشتم ( اینجا‌ست که درآمد ضربدر سه که قبلن گفتم به درد می‌خورد)‌ اما خارج شدم. چون اگر می‌ماندم اعتبار حرفهام را برای همیشه از دست می‌دادم. در عین این که مجبور بودم در شرایط ناگوار کار کنم.
در حال حاضر این در سابقه کاری من مانده. من هیچ وقت از این تهدید استفاده نمی‌کنم. اما اگر روزی ناچار به استفاده شوم کارفرماهای بعدی من می‌دانند من آدمی هستم که بدون توجه به عوارض این تهدید آن را عملی می‌کنم.

 

21 چه تازه کار هستید چه کهنه‌کار: خوش‌قول باشید!
هیچ‌کارفرمایی به آدم بدقول یا آدم شهره به بدقولی اعتماد نمی‌کند. می‌توانید هر عیب و ایراد دیگری داشته باشید. بد دهن باشید، آب دهانتان آویزان باشد، بداخلاق باشید. اما سوتی وقت‌نشناسی را هیچ وقت ندهید. چنان وقت‌شناس باشید که شما را به عنوان آدم وسواس وقت‌شناسی بشناسند. باور کنید این بهترین تعریفی‌ست که در هر بازار کاری ممکن است از شما بشود.
اگر صاحب‌کار جلسه را ساعت 5 گذاشته و شما شک ندارید که زودتر از 6 و نیم جلسه را شروع نمی‌کند ، راس ساعت پنج آنجا باشید. با خودتان کتاب و انگری‌بردز ببرید و سرتان را گرم کنید. اما دیر نروید. اگر صاحب‌کاری همیشه اینقدر وقت‌نشناس است برای او کار نکنید. پول‌تان را به موقع نمی‌دهد.

 

22 نرخ‌ شکن نباشید!
ریک در کازابلانکا گفته بود که از نرخ‌شکن‌ها متنفر است. از هر نیروی کاری بپرسید همین را می‌گوید. وقتی توانایی‌تان را ارزان می‌فروشید چه اتفاقی می‌افتد؟ اول این که خودتان دو روز دیگر سابقه کارتان بیشتر می‌شود و وارد جمع حرفه‌ای ها می‌شوید و می‌فهمید که نرخ‌شکنی چه آسیبی به آینده کاری شغل‌تان و شخص خودتان خواهد زد. بعد هم این که حتا خود کارفرماها هم به نرخ‌شکن‌ها اعتماد ندارند. از شما سواستفاده می‌کنند و دورتان می‌اندازند.
آنها هیچ‌وقت کارهای مهم را به شما نمی‌سپارند. چه طور می‌شود به کسی که هم‌صنفی‌های خودش خیانت می‌کند، اعتماد کرد؟

 

23 ساعت کار مشخص داشته باشید!
اگر شغلتان جوری‌ست که خانه‌تان شده دفتر کار، اگر پولش را دارید دفتر کار اجاره کنید، وگرنه حتمن برنامه روز/ساعت کار دقیقی داشته باشید و براساس آن عمل کنید. این فرمول 8ساعت کار/ 8ساعت خواب/ 8ساعت فراغت از آسمان نیامده. حاصل قرن‌ها تجربه بشری‌ست.
اگر وقتی در خانه هستید ساعت کار و استراحتتان قاطی شود فکر نکنید که برد کرده‌اید. شما بزودی نتایج این اشتباه را خواهید دید. کمترین‌ش این است که یک وجدان‌درد ملو بابت کارهای ناکرده در تمام اوقات شبانه‌روز گریبان‌تان را خواهد گرفت. شما کار را به خانه و محل امن و فراغت‌تان راه دادید. دوست دارد همانجا بماند.

 

24  صاحب‌کار  شوید!
تخصصی دارید که در دسته‌بندی‌های موجود بازار کار نیست؟ خودتان آن شغل را ایجاد کنید. هر نوع خدمات تخصصی در بازار بشر مشتری دارد. خوشبختانه ما در دوره‌ای به سر می‌بریم که آدم‌ها حتا برای این که کسی جایشان در صف بایستند حاضرند پول بدهند. بنابراین شاید شما جز همان درصد پایین اما مهم جامعه هستید که اساسن زمینه شغلی ایجاد می‌کنند. تخصصتان را جدی بگیرید. آدمهایی مشابه خودتان را از طریق اینترنت و جاهای دیگر دنیا پیدا کنید. ببینید آنها چه کار کرده‌اند. دفتر و دستک خودتان را بزنید. لازم نیست در زغفرانیه دفتر داشته باشید. خیلی ساده و ارزان کسب و کار اینترنتی راه بیاندازید. اگر لازم است با آدم‌هایی که مارکتینگ بلدند مشورت کنید. یا خودتان یاد بگیرید. هیچ کالایی بی مشتری نیست.

 

25 شما از تجربیاتتان بنویسید!…

 

همین نوشته را با فرمت pdf از اینجا بردارید


17 Jul 06:58

http://siavashekhoshdel.blogfa.com/post-227.aspx

by siavashekhoshdel
Ramak

به نظرم از هر دو وجه اخلاق حکم می‌کند که توقمان را بیاوریم پایین. نه روزه‌دار توقع داشته باشد که کسی مراعاتش را بکند و نه فرد روزه‌خوار توقع داشته باشد که ساز مخالف بزند و به مذاق کسی ناخوش نیاید.‏

 بر یکی از بیلبوردهای سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران دیدم این عبارت را:

«اخلاق حکم می کند از روزه خواری در ملأ عام خودداری کنیم».

 من دقیقاً قائل به برعکسش هستم. از دید من اخلاق حکم می کند – یا اخلاق من، به من حکم می کند – اگر روزه هستم، توقّع نداشته باشم که دیگران به خاطر من به دردسر بیفتند.

 آن هم چه به خاطر منی؛ از این قرار که شما غذا نخورید و آب ننوشید تا من که دارم تمرین می کنم خودداری از خوردن و نوشیدن را – دست کم – تا نفس خودداری را تمرین کرده باشم – دست بالا(؟)- ، خوردن و نوشیدن نبینم و در تمرینم خلل ایجاد نشود.

15 Jul 08:16

رساله ای اندر باب : چه کسی ،خاص مرا جابجا کرد؟!

by سمیرا سرگلزایی
Ramak

اکرم جان دریافت کن!‏

جوون که بودم - یعنی همون تین ایجر و اینا- عشق خاص بودم داشتم. بال بال می زدم خاص باشم. می مردم که یکی بهم بگه تو خاصی. مخصوصا اون چارتا آدمی که همیشه واسم مهم بودند. اما ... آدم پیر که میشه انگار عقلش میاد سرجاش. شایدم زمانه انقدر به آدم فشار میاره که کلن بی خیال همه چیز می شه و اسمش رو میزاره عقل!

کله صبحی - حدود ده اینا - رفته بودم اینجا http://diba-parand.persianblog.ir/ ( به علت مشکلات نشده لینک آدمیزاد بدم). رفتم و دیدم طرف غرغرش بلنده از دست آدم های خاص. حقیقتش اطراف من در یک مقطع زمانی پر بود از این آدم های خاص و رسما دهنم سرویس بود بس که باید مینشستم گوش می کردم به خاص بودن اونا. و ضمنا من خودم هم از نظر تمام اونا ته ته غیرخاص - همون مودبانه گوسفند- بودم. جالب اینجا بود که تمام اون آدم های خاص حتی حداقل ها رو هم از چارچوب های تعریف شده از آدم های موفق تو جامعه رو نداشتند و فقط یا خودشون رو می چسبوندن به یک سری آدم های خاص دیگه! و یا مثلن رفتارهای عجیب غریبشون رو نسبت می دادند به خاص بودن.  کم کم بریدم. یعنی نمی کشیدم دیگه .در نتیجه بی خیال شدم و تا جایی که می شد کات کردم این رابطه ها رو. موندند سه چارتا که به واسطه رابطه های فامیلی دور و نزدیک نمی شد بی خیالشون شد.تنها نتیجه معاشرت من با آدم های خاص جز گلاب به روتون تهوع همون لحظه ، این بود که اگه یه روزی بچه دار شدم مطلقا دلم نمی خواد هیچ چیز بچه م خاص باشه. دوست دارم تواناییهای زیادی داشته باشه و اعتماد به نفس بالایی، اما متنفرم از اینکه بخواد هر ارتباطی با هر کار و آدم و محیط های خاص داشته باشه. فقط دارم فکر می کنم اگه خودش هی بخواد خاص بازی در بیاره یا خودم هی مث خل مشنگ ها بخوام همه جا بگم بچه من خیلی خاصه چون مثلا در سن 6 سالگی جیشش رو می گه چی کار کنم؟!!!

 

09 Jul 07:41

برآیند

by Sara n
Ramak

مدام حواسم هست برآیندم برای اطرافیانم منفی یا -حتی صفر- نباشه. اگر فکر کردم توی یه رابطه ی برآیندم منفیه راهم رو می کشم می رم. اگر فکر کردم به جای اینکه راه حل باشم یه بارم روی دوش دیگری راهم رو می کشم می رم. البته مسلمن توی روابط خیلی طولانی آدم اونقدر کردیت داره که با چند ماه منفی بودن مشکل بودن و بدحال بودن برایند نهایی ش منفی نمی شه به این آسونی ها. حالا شما بهم بگین دو-دو تا چهارتا، صفر و یک. اما من فکر می کنم جهان اینطوری کار می کنه (همون گیفت مارسل موس به عبارتی) و بهتره آدم این ساز و کار رو بشناسه و بهش تن بده تا این که منکرش بشه و معتقد باشه این خیلی ریاضی و غیر انسانیه.

از اردیبهشت امسال تیم مون خیلی بزرگتر شده. یعنی تیم سه نفره مون شده هفت نفر. به جز یه نفر رو که از پاریس آمده و همکار بودیم قبلن و رییسم انتخاب و استخدام کرده، سه نفر دیگه رو من مسوولیت استخدام شون رو به عهده گرفتم. چون رییسم اهل ریسک نیست. ترجیح می داد این همه کار رو سه نفری که هستیم انجام بدیم چون همه ش فکر می کنه هر آدمی که نمی شناسه بیاد خیلی بد کار می کنه. من گفتم که مسوولیت آگهی دادن و مصاحبه و انتخاب و مذاکره باهاشون با من. دو نفرشون افغان هستند یکی هم اروپایی. با هر کدوم شون هم قرارداد سه ماهه بستیم اول که اگر خوب نبودند بگیم برند. حالا کم کم داره قراردادهاشون تموم می شه و باید برای بقیه ش تصمیم گرفت. دو نفری که افغان هستند، بی نظیرند. واقعن بهشون افتخار می کنم و به خودم که توی این وانفسا پیداشون کردم. مساله اینه که توی کشوری که این همه سازمان خارجی و داخلی وجود داره و یه بخش بزرگی از نخبه هاشون مهاجرت کردند و هیچ وقت برنگشتند، آدمهایی با این خصوصیاتی که ما پیدا کردیم یا معاون وزیر و وزیر و رییس سازمانهای دولتی هستند ( بله من معاون وزیر بیست و چند ساله و وزیر سی و چند سااله می شناسم. تازه توی بخشهای دولتی که شایسته سالاری وجود داره) یا رده های خیلی بالاتر از من توی سازمانهای بین المللی دارند.

هر دو شون مستقیمن به من گزارش می دن و مسوولیت منتور کردنشون هم با منه. البته این برای من هم تجربه ی جدیدیه. کسی که توی اروپا کار کرده می دونه که با تجربه و سن ما کم اتفاق میافته که تو کسی رو داشته باشی که بهت گزارش بده یا اسیستانت داشته باشی. اما خب آموزش دادن دردسرهای خودش رو هم داره. برای همینه که رییسم قبول کرده اون اسیستانت نداشته باشه و من داشته باشم، چون نه می تونه کارش رو بسپره به کسی و  نه حوصله ی توضیح دادن و آموزش دادن داره. من دوره ی کارآموزیم رو رو که توی فرانسه گذروندم، یه رییس خیلی خیلی خوب داشتم و از اون یاد گرفتم که آدم بهتره اعتماد کنه و وقت بذاره و ماهی گرفتن یاد بده به زیر دستش تا اینکه بهش اعتماد نکنه و همه ی کارها رو خودش انجام بده. اینه که هر وقت هم خسته می شم و در مورد یه کاری که سپردم بهشون و پیش خودم فکر می کردم اه باید خودم انجامش می دادم، یادم می افته به رییس سابقم و به اینکه من بعد از سه ماه کارآموزی باهاش می تونستم تقریبن همه ی  کارهای اون رو انجام بدم و به این نتیجه می رسم که می ارزه. الان با اطمینان می گم که واقعن هم می ارزه. وقتی اسیستانت م رو می برم یه جلسه از حرف زدنش لذت می رم. از خودم راضی م که این همه  بهش اعتماد کردم و اعتماد به نفسش  اینقدر بالا رفته تو این چند ماه که حالا در بیست و هشت سالگی مثل یه مدیر امور مالی-اداری حرف می زنه در حالی که توی هشت سال قبلی سابقه ی کارش همیشه در حد یک منشی باقی مونده بود و باقی نگه داشته شده بود. (اینا رو می دونم چون صاحب کار قبلی و کار قبلی ش رو می شناسم). 

حالا همه ی اینا رو گفتم که بگم این دو نفر رو مطمئنن نگه می داریم و با یه افزایش حقوق  هم نگه می داریم. اما اون آدم اروپایی که به عنوان متخصص استخدام کردیم - که هشت سال هم از من بزرگتره و با تجربه تر و من از اول برام عجیب بود که هیچ اعتراضی نداشت که باید به من گزارش بده- رو در هیچ صورتی نمی خوام بمونه. اما رییسم چون قلب خیلی رقیقی داره فکر می کنه گناه داره. من معتقدم که آدم باید در مقیاس بزرگتر رقیق القلب باشه، نگه داشتن کسی که توی کارش خوب نیست یعنی گرفتن حق بقیه ای که بهترند و بیرون بیکارند. قبلن هم خودش با این آدمه کار کرده و هیچ ازش راضی نبوده اما الان دلش نمیاد قراردادش رو تمدید نکنه. سوال اینه که اگر قبلن هم باهاش کار کرده و راضی نبودند پس چرا دوباره گرفتیمش؟ چون توی حوزه ی تخصصی ش خیلی خوبه. یعنی یه کارهایی رو خیلی عالی انجام می ده. گزارش و مقاله نوشتن از کاری که انجام داده رو هم. اما اگر از طرف ما بره یه جلسه می دونیم که کارمون ساخته است، اینقدر که با ندانم کاری همه رو آزار می ده. هنوز نفهمیدم آگاهانه اینقدر بده یا ندانم کاریه. یعنی یه ایمیل ساده ش اینقدر لحن بدی می تونه داشته باشه که اونقدر پارتنرهای کاری مون یا دولت رو آزار می ده که ما تا دو هفته باید پشت سرش گندهاش رو پاک کنیم. و این پاک کردن گندها هم معمولن به عهده ی من بوده توی این سه ماه. سخته توضیح دادنش چون برای خودم هم مورد عجیبیه و هنوز نمی دونم از خنگیشه که رفتار اجتماعیش اینقدر بده یا واقعن آدم بدجنسیه. رییسم می گه اوتیست ه. مدام هم پشت سر این و اون حرف می زنه. خیلی هم روابط اجتماعی گسترده ای هم داره برای پشت سر این و اون حرف زدن (بیش از ده سال آن اند آف افغانستان کار کرده) اما با یه social butterfly فرق می کنه. رییسم بهش به شوخی و جدی  می گه تو social moth هستی. 
دیروز نشستم باهاش حرف زدم و گفتم من فکر نمی کنم که بشه تو با این تیم بمونی. جا خورد گفت من فکر می کردم کارهام رو ایده آل انجام دادم، گفتم آره تحقیقات و گزارشات و نقشه ها و عکسها و اون چیزهای روی کاغذ رو آره. اما توی این سه ماه مطلقن یه روز هم نبوده که تو از من و از تیم انرژی نگرفته باشی. گفتم همیشه با یه مشکل و نق میای سراغ  آدم، هیچ وقت با راه حل نمیای. در صورتی که باید بدونی که وقتی یه تیم یه آدم جدید رو استخدام می کنه برای اینه که از مشکلات کم کنه و نه اضافه کنه. گفتم هیچ وقت اونقدر مسوولیت پذیر نبودی توی این مدت که مشکل ایجاد نکنی اگر هم کردی بیای بگی این مشکل هست و من این راه حل رو براش پیشنهاد می کنم. برای من کار یه دو دو تا چارتای ساده است. برایند انرژی که می گیری و کاری که انجام می دی حتی صفر هم نیست، منفیه. یعنی من اگر لازم نبود گندهای رو تو پاک کنم (از داخل آفیس با بخش مالی ادرای و اسیستانت خودم و راننده و آشپزو مدیر گرفته تا بیرون از آفیس مسوولان رده بالای دولتی تا پارتنرهایی که سالها انرژی صرف شده تا این همه رابطه سازمان باهاشون خوب باشه) خودم می تونستم این کارهایی رو که تو انجام دادی انجام بدم. مسلمن نه با کیفیتی که تو انجام دادی اما هفتاد تا هشتاد درصد این کیفیت رو می تونستم. و ته ش که فکرش رو بکنی اجرای پروژه ها توی این سطحی که ما انجامش می دیم با همون هفتاد تا هشتاد درصد ممکنه اگر روابط خوب رو حفظ کنی.  به جای تو هم یکی رو می گرفتیم که یه بار دیگه از روی دوشمون برداره.

واقعن دلم فشرده شد این حرفها رو بهش زدم، توی سازمانهایی مثل سازمان ما وقتی می خوان طرف رو دیگه نگه ندارند یا اخراج کنند روش متعارف اینه که بگن بودجه نداریم. هیچ کس دلیل واقعی رو هیچ وقت به طرف نمی گه. اما  من فکر می کنم این آدم اگر قراره بره - یا حتی بمونه- حقشه بدونه سازمانش یا حتی کلن افراد در موردش چی فکر می کنند به جای اینکه همه ش پشت سرش  این حرفها رو بزنند. 

برای خودم هم مدام به این برآیند فکر می کنم. نه فقط توی روابط کاری، توی همه ی روابط. مدام حواسم هست برآیندم برای اطرافیانم منفی یا -حتی صفر- نباشه. اگر فکر کردم توی یه رابطه ی برآیندم منفیه راهم رو می کشم و می رم. اگر فکر کردم به جای اینکه راه حل باشم یه بارم روی دوش دیگری راهم رو می کشم می رم. البته مسلمن توی روابط خیلی طولانی آدم اونقدر کردیت داره که با چند ماه منفی بودن  مشکل بودن و بدحال بودن برایند نهایی ش منفی نمی شه به این آسونی ها. حالا شما بهم بگین دو-دو تا چهارتا، صفر و یک. اما من فکر می کنم جهان اینطوری کار می کنه (همون گیفت مارسل موس به عبارتی) و بهتره آدم  این ساز و کار رو به عنوان واقعیتی که وجود داره بشناسه و بهش تن بده  تا این که منکرش بشه و معتقد باشه این برخورد ریاضی و غیر انسانیه. 
06 Jul 08:19

از پنجره به پسرش نگاه میکند و لبخند می زند

by giso shirazi
Ramak

مادر!‏

پسر جوان فرزند طلاق بود
دوران کودکی را در بین دعواهای پدر و مادر و طلاق و طلاق کشی گذرانده بود و دوران نوجوانی را درخانه مادر بزرگی وسواسی و پرخاشگر و سختگیر
مادر شغلی در شهرستان پیدا کرده بود تا بتواند خرج خودش و پسرک را بدهد
پسر بزرگ شد و دانشگاه قبول شد و مادر خانه ای در تهران خرید و پسر ازخانه مادربزرگ به خانه خودشان رفت و همچنان مادر رفت و آمد می کرد
به تدریج خلق و خوی پسر تغییر کرد ،کم حرف تر با طغیان های خشم و افسردگی نشانه هایی از اعتیاد هم دیده می شد تا جایی که در شرف اخراج از دانشگاه 
مادر تمام تماشش را می کرد اما پسر به شدت از در دشمنی با مادر در آمده بود و او را حتی به خانه راه نمی داد
اوضاع پسر بدتر شد،  چند بار دست به خودکشی یا تهدید به آن زد و سرانجام  با اصرار و التماسهای مادر قبول کرد که به سراغ روانپزشک بروند
دکتری مشهور فارغ التحصیل از اکسفورد
دکتر به مادر گفت که اوضاع پسر خیلی خراب است 12 قرص برایش نوشت  و برگشت انگلیس
پسر با قرص ها دست ازخودکشی برداشت اما هراز گاهی هوس کشتن مادر را میکرد و بقیه روز خواب بود و اگر بیدار بود با انواع درد های بدنی سر و کار داشت و کلا توان خروج ازخانه را نداشت
قرصها که تمام شد
دکتر بعدی که او هم خیلی معروف بود نسخه را دید و گفت اصلا نمی شود به نسخه کسی که این قرصها را می خورد دست زد؛ همین را ادامه دهید. حتی کمی هم تعجب کرد که چرا پسر هنوز سرپاست
اوضاع پسر همچنان بدتر و دشمنی اش با مادر تحت تاثیر دوست دختری روانی و معتاد بیشتر شده بود
دکتر سوم که از دو تای بقیه معروف تر بود گفت که به پسر باید شوک الکتریکی بدهند
مادر اما ول کن معامله نبود دست از درمان او بر نمی داشت
آنقدر روی پسر کارکرد تا تمامی واحدهای افتاده را پاس کند و پایان نامه بنویسد و این کار یکی دو سالی طول کشید اما وضعیت روانی پسر تغییری نمی کرد
روز دفاع را به یاد دارم که پسر وسط میدان ولی عصر ازاتوبوس بیرون پریده بود و داد می زد و گریه میکردو فحش می داد که نمی خواهددفاع کند و مادرکه کیف و کتابها را از وسط خیابان جمع میکرد
سرانجام درس پسر تمام شد
مادر پسر را  باوجود مخالفتش و تهدید به خودکشی اش با خود به شهرستان برد
دکترهای شهرستان همه به مادرگفتند که این تا آخر عمر همینطور می ماند و باید بپذیرد که یک پسر مجنون همیشه همراهش هست
مادر اما قبول نکرد و ادامه داد
الان سه سال از آن روزی که مادر در خانه من نشسته بود و پسر زنگ زد که خودکشی کرده چون نمی خواهد به شهرستان برود می گذرد
مادر سعی میکرد تلفنی به همسایه شان خبربدهد  تا او به نجات پسر برود و دستهای من آنقدر می لرزید که نمی توانستم چایی برایش بریزم
پسر الان در همان شهرستان فوق لیسانس می خواند واین ترم معدلش 20 شد، در یک جامع کاربردی تدریس می کند و دانشجویان(بخصوص دخترها) شیفته اش هستند
قرصها را یکی یکی کم کرد و الان  مدتهاست که حتی استامینوفن هم نمی خورد و عصرها دوچرخه سواری می کند
 درحیاط خانه دلپذیرشان روی صندلی های راحتی زیر درخت نشسته ایم و چایی می خوریم و پسر با  من درباره سریالهای جدید و نمایشگاه های هنری صحبت می کند
و من از پنجره به نیمرخ زیبا و خسته  مادرش نگاه می کنم که  در آشپزخانه بساط شام را به راه می اندازد 




04 Jul 07:57

زنانگی هایمان

by مرحومه مغفوره
Ramak

انگشت شمارند مردهایی که وقتِ طوفان مثل کوه پناهت میشوند و خم نمی شوند و لبخند از لبشان نمیرود. اما بعد طوفان میبینی سر تا به سر پشتشان زخمِ هجوم باد و باران است.‏

ما بلدیم عاشق شویم. این را از بچگی خوب یادمان داده اند. همان وقتی که آغوش ناتوانمان تاب سنگینی وزن برادر نوزادمان را نداشت، یادمان دادند بی پرسش و بی حد عشق بورزیم. اما هیچکس یادمان نداده عاشق چه جور کسی بشویم. یادمان دادند آغوش باز کنیم، اما یادمان ندادند چشم باز کنیم.

ما زنیم.

ما بلدیم دل بدهیم و شبها بیدار بمانیم و روحمان بلرزد و دستمان و نگاهمان و قدمهایمان… اما کمتر کسی از ما بلد است بعد از این لرزیدن ها وقتی فهمید معشوق از هوای دیگری است، آرام پا پس بکشد و برگردد توی جاده خودش. کوله بارش را خودش بردارد و کمرش را صاف کند و دوباره بخندد.

و چقــــــــــــدر بعضی وقتها ما زنها قابل ترحمیم.

وقتهایی که میدانیم هرکداممان -بی شک- شایسته تاج مرصعی ملکه وار هستیم اما قانع میشویم به سربند بی رنگی که گاهی همان را هم به زور میگیریم! ما بلدیم زنانه عاشق شویم، اما این را یادمان نداده اند که مردها همه شان که مرد نیستند… انگشت شمارند مردهایی که وقتِ طوفان مثل کوه پناهت میشوند و خم نمی شوند و لبخند از لبشان نمیرود. اما بعد طوفان میبینی سر تا به سر پشتشان زخمِ هجوم باد و باران است.

خانمی امروز توی اتوبوس به خانمی دیگر میگفت دعا کنید منهم طلاق بگیرم. چشمهایش خسته بود. چشمهایش تمام درد دنیا را به دوش می کشید. 

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

بازنشر این مطلب در وبگاه لینک‌زن:  +

03 Jul 12:46

خیمه‌شب‌بازی

by N
Ramak

دارم به این جمله فکر می‌کنم:‏
فکرشو که می‌کنم بیشترین چیزی که تا به حال به دست آوردم، از مجرای از دست دادن بوده

توی فرآیند از دست دادن، خصوصاً توی از دست دادن تدریجی، یه جایی می‌بینی انقدر فردیتت توی تحلیل خودت و موقعیت بزرگ شده؛ انقدر توی سوگواری و ترس و مقاومت نسبت به ترس، بخش‌های تازه‌ای از خودتو پیدا کردی؛ انقدر به قول فلانی گفتنی که می‌گه در عاشقی پیچیده‌ام توی موقعیت پیچیده شدی که هی داری حجم رو حجم میاری و اون موجودیتی که دلیل اولیه‌ی این شرایطه، دچار آتروفی می‌شه، هی تحلیل می‌ره، بعد می‌شه یه انگشت کوچکی که رشد نکرده کنار جمعیت انگشتان سر و مر و گنده‌ی دستات. تازه برمی‌گردی نگاش می‌کنی می‌گی اِ! این که اون نیست! و اتفاق غم‌انگیزی که من تجربه‌ش کردم این بود که به شدت خشم‌گین شدم که چرا دلیل این‌همه بالا پایین شدن این لاشه‌ی تحلیل‌رفته‌ی ریزه.. البته دوره‌ی این خشم هم می‌گذره. 
قدرتی که اون آدم یا اون فضا در لحظه‌ای که داره خودشو از دستم می‌گیره پیدا می‌کنه به تدریج منو میندازه توی لج‌بازی قدرت‌مند شدن و اون آدم یا فضا رو توی پروسه‌ی بهبودی خودم مستحیل کردن و بعدش دیگه «مستحیل چگونه در حد امکان آید»* آقای دکتر. به تدریج آدم می‌بینه توی از دست دادن آب‌دیده میشه  به حدی که انگار دیگه به از دست دادن نیاز نداره. بعد دیگه اصلاً چیزی از دست نمی‌ره. بعضی چیزها با هم جابه‌جا می‌شن. هرچی آدم توی خودش قوی‌تر میشه و داشته‌هاش از خودش بیشتر می‌شن این نیاز به از دست دادن کم‌ میشه و کم‌تر اتفاق میفته. 
فکرشو که می‌کنم بیشترین چیزی که تا به حال به دست آوردم، از مجرای از دست دادن بوده. مثل کسی که میندازنش توی یه اتاقی با وسایل تشریح، یه جسم مرده‌ای رو که عاشق زنده‌ش بوده می‌دن دستش می‌گن مال تو و ترسش که می‌ریزه هی می‌گه اوه زیر این پوست این خبرا بود؟ و مدام قطعه‌قطعه‌ش میکنه، بازش می‌کنه و جزئی‌تر نگاهش می‌کنه. دیگه زنده‌ی اون جسم کجاست؟ حتی کلیت سرهم‌بندی‌شده‌ی مرده‌ش هم دیگه وجود نداره. پریشب با الف حرفش بود که این یه شناخت خیلی شدید از خود لازم داره. ولی الان که فکرشو می‌کنم به نظرم می‌رسه این شناختن محتومه و چیز خاص و فوق‌العاده‌ای نیست. در اثر بزرگ شدن دایره‌ی تجربیات آدم خود به خود به دست میاد. زحمتش هم انقدر تدریجیه که به جز چندتا چروک اثر خاصی باقی نمی‌گذاره.
من الان این‌جام که به هر آدمی که داره یه چیزی رو از اجباراً دست می‌ده یا یه چیزی رو از دست داده به شدت نگاه می‌کنم تا نظریه‌مو برای خودم ثبت کنم! شایدم به کلی نظرم عوض بشه و فکر کنم اینا که نوشتم کلاً چرنده. فعلاً دارم یه جور خداوندگاری نمادین رو توی این آدمای « چیزی از دست داده» می‌بینم. یه جایی توی درس‌های مذهبی‌ مدرسه، بهمون حالی کرده بودن که خدا یه موجودیت بدون صورته  که خشنودی و خشم توش راه نداره. یعنی این موجود تکون نمی‌خوره و فقط مقتدرانه نگاه می‌کنه. ولی همین موجود، میومد خوشنودی و خشمشو از اون مخلوقی که واجد این شرایط درک عاطفی بود می‌گرفت. با غمش غمگین می‌شد با خوش‌حالیش خوشحال می‌شد ولی دخالت مستقیم نداشت در عین این‌که سیستمو خودش بسته بود. من به همون حال بچگی خوشم میومد از این قدرت ممتنع رستگارانه. حالا منظورم از خداوندگاری نمادین یه برداشت آزاد مادی از همین چیزیه که معلم دینی‌مون می‌گفت. 

*سندبادنامه صفحه‌ی ۷۰. 

03 Jul 12:39

جبرئیل بود

by محمّد مهدوی‌اشرف
Ramak

جملۀ آخر...‏

عکس از: curt Jones

ظلِّ آفتاب با دو پلاستیک میوه و تره‌بار که سنگین به‌نظر می‌رسیدند و عصای سفیدرنگی که زیرِ بغل زده بود، داشت می‌رفت. عصا، عصای کورها نبود، رگه‌هایی از قرمز داشت، ولی شبیهِ عصاهای پیری هم نبود. قدِّ کوتاه و شانه‌های درشتی داشت و پیر بود. دلم سوخت، به پلاستیکِ سبُکی که دستم بود نگاه کردم و خجالت کشیدم. خودم را گذاشتم جای پیرِمرد و یادم آمد چه‌قدر سخت است بارِ سنگین را با پلاستیک زیرِ آفتاب حمل کردن. ترحّم کردم و خواستم جای او باشم، حتّا دودل شدم که بروم بگویم تا یک مسیری کمکش کنم، بعد دیدم نزدیکِ خانه هستم و معلوم نیست راه‌مان یکی باشد و بی‌خودی تعارفی نکنم که کارِ خودم را سخت کند و پشیمان شوم.

(مدّتی‌ست دیدنِ وضعیّتِ پیری و ناتوانیِ آدم‌ها متأثّرم می‌کند؛ چندوقتِ پیش در سوپریِ محل پیرِمردی آمده بود و داشت با مغازه‌دار کل‌کل می‌کرد سرِ این‌که انگار پولی بیش‌تر داده بود و حالا برگشته بود که این را بگوید. خلاصه مغازه‌دار با اعتمادبه‌نفس و یقینِ بالایی برایش گفت که نه، زیاد نداده و بعد هم چاشنیِ جمله‌هایش به‌شوخی گفت آقای فلانی! پیری و هزار درد (یا دردِسر، خوب یادم نمانده). پیرِمرد هم در جواب، مکثی کرد و با حالتِ شکست‌خورده‌ای زیرِلب گفت من حواسم جمع‌ه... .

بعد از این‌که پیرِمرد رفت، رو به علی (مغازه‌دار) گفتم «این چه حرفی بود زدی؟ دُرُس نبود.» علی گفت «شوخی کردم باش». گفتم «بعضی‌چیزا چون واقعیّتن، شوخی‌‌شونم خوب نیس علی. تو اگه به من بگی پیر، ناراحت نمی‌شم، چون پیر نیستم واقعن. ولی وقتی به کسی می‌گی که واقعن پیره و در معرضِ انواع و اقسامِ ناتوانیا و ابتلائاتِ پیریه، خب طبعن ناراحت می‌شه، دلش میشکنه». علی گفت «راس می‌گی».)

اغماض کردم و سرعتم را بُردم بالا که حالا که قرار نیست کمکش کنم، لااقل نبینمش. ازش پیش افتادم و رسیدم به عرضِ خیابان. خواستم بروم آن‌طرف که دیدم صدا می‌کند که «وایسااا، وااااایسا باهم بریم». اوّل و در کسری از ثانیه نگرفتم منظورش را و بعد دوباره رنگِ عصایش در نظرم جان گرفت و متوجّه شدم ترسِ ردشدن دارد. موقعِ ردشدن گفت «من چشام نمی‌بینه»، چندبار هم گفت. شانه‌به‌شانه‌ی من واردِ کوچه شد، داشتم با خودم محاسبه می‌کردم که اگر نابینا باشد که نمی‌تواند مسیر را تشخیص بدهد، گفتم «کم‌بینائید، آره؟». گفت «آره، آدم که پیر بشه این‌جوری می‌شه». جمله‌ی کلیشه‌ایِ صدقه‌ی با منّت‌‌طوری دارم در این‌ مواقع که می‌گویم، گفتم «حالا باز نسلِ شماها که خیلی سلامت زنده‌گی و تغذیه کردید، معلوم نیس ماها چی بشیم». جمله‌ام تمام نشده بود که گفت «متولّدِ بیستم. ٧٢سالمه، قهرمانِ کشورم هستم». گفتم «چه رشته‌ای؟». گفت «کُشتی». مثلِ ابله‌ها نگاهی به گوشِ پُر و کول و شانه‌های پت و پهنش انداختم و گفتم «آره، معلومه راستی». گفت «اگه ورزش نبود که افتاده بودم». رسیدم به در خانه، موقعِ جُداشدن چندبار گفت «توی ماه‌رمضون می‌خوان برام مراسم بگیرن». منظورش مراسمِ تجلیل و این‌ها بود. گفتم «اِ؟ فامیلیِ شریف‌تون چیه؟». گفت «جبرئیلم».

ترحّم کرده بودم به پیرِمردی که -هرچند کم‌بینا- امّا ورزش‌کار بود. هیکلِ ٧٢ساله‌گی‌اش -هرچند پیر- امّا از الآنِ ٢۵ساله‌ی من هم ستبرتر بود.

و گاهی محمّدبودن خیلی سخت است، وقتی که خدا هنوز هم جبرئیل‌هایی می‌فرستد...

02 Jul 13:12

نحن اقرب الیه من حبل الورید

by havaars
Ramak

الان من یه برو بابا نثار کنم خوبه؟


شریان کاروتید یک جاهایی است نرسیده به حنجره. حنجره؟ جایی که تارهای صوتی قرار دارند. جایی که هوای بازدمی به صوت تبدیل می‌شود. هوایی که از سینه برخاسته است. به حنجره که می‌رسد می‌شود زمزمه، ناله، کلمه، جمله، آه. آخ. فریاد. آن‌وقت خدا می‌گوید من از رگِ گردن به شما نزدیکترم. من قبل از تبدیل هوای بازدمی‌تان به زمزمه، ناله، کلمه، جمله، آه. آخ. فریاد. می‌شنوم‌تان.



صدایت که می‌زنم باش ـ صحیفه‌ی سجادیه ـ

 

28 Jun 08:19

در حواشی اپرای عروسکی رستم و سهراب

by havaars
Ramak

از برای نکتۀ 1، 3، 6 و 8


1. دیروز بعد از بوقی سال رفتیم بیرون یک بیرون رفتن واقعی مثل قدیم‌ها. دست الهام و سولماز درد نکند بابت این همراهی. رامک و زهرا بد هستند. نمی‌دانستید؟

رفتیم اپرای عروسکی رستم و سهراب.



2. من تعجب چند خانم خوشگل را برانگیختم چون تا آن لحظه ویلچیر ندیده بودند و اگر چیزی درباره‌اش شنیده بودند فکر می‌کردند باهاش می‌روند خرید تره‌بار.

3. ما ایستادیم پایین پله‌ها و امیر گفت بگذار ببینم یکی از اینها [مردان جوان مو فرفری شلوار پاچه گشاد فاق کوتاه کیف پارچه‌ای دار] خواهد گفت کمک می‌خواهید یا نه. امیر است دیگر. مردان جوان فوق‌التوصیف در معیت زنان زیبا رفتند بالا و ما ماندیم تا اینکه آقای مهربانی [مهربانی‌اش به خاطر چاق بودنشان بود، یک طور خوبی چاق بودند] از سالن خارج شدند از پله‌ها آمدند پایین و گفتند کمک کنم؟

4. از در ورودی سالن که داخل شدیم اهالی فن و فرهیختگان دو عالم با تعجب نگاهمان کردند که اووووو اینها چطوری آمدند بالا یعنی؟ اوووو. اوووو.

5. عروسک‌های پشت ویترین را تماشا کردیم و امیر برای یکصدمین بار گفت که قبلاً با بچه‌ها برای تیاتر عروسکی مولوی آمده بودند اینجا و بعد رفت بیرون دنبال بچه‌ها که دیر کرده بودند و من ماندم بالا که یک گروه «الف» وارد شدند [سلام آیدا] به شرفم قسم الف بودند. لاغر و کشیده و زیبا. هم مرد و هم زن. البته همسر یکی از الف‌ها [فهمیدنش سخت نبود] با اینکه کفش پاشنه سیخی بیست سانتی پایش بود هنوز به شانه‌ی شوهر الفش هم نمی‌رسید. به شرفم قسم الف بودند چون مرتب لبخند می‌زدند و خیلی مهربان بودند. [این مهربانی با آن یکی مهربانی فرق دارد. این مهربانی از نوع اساطیری بود] سرگرم تماشای الف‌ها بودم که ناگهان در باز شد و مردم فرهیخته هجوم بردند سمت در! مگر شماره صندلی‌ها در بلیط ذکر نشده بود؟

6. الهام و سولماز خانم آمدند و ماچ و بوسه و بغل و رفتیم داخل و بعد از اینکه فهمیدیم  در سایت ترتیب پایین و بالای سالن برعکس است ماندیم که چه کنیم و الهام عزیزم خیلی ناراحت بود چون سعی کرده بود وضعیت مرا در نظر بگیرد و من فدای مهربانی‌اش. بالاخره الف‌های عزیزم که همان ردیف اول بودند جابجا شدند و جا برای چهار نفر باز شد. دیدید گفتم مهربان بودند؟

7. در مورد خود اپرا امروز نمی‌نویسم. یک پُست جدا لازم دارد فقط مد نظرتان باشد که لهجه‌ی خوانندگان ارمنی است و یادتان باشد قبل از رفتن به اپرا حتماً قسمت رستم و سهراب را بخوانید نه مثل من که از اطلاعات ده سال پیشم بهره‌ها بردم! فقط این را بنویسم که موقع خاموش شدن  چراغها سولماز دلش خواست مرا ببوسد بنابراین ......

8. اپرا که تمام شد و من به الهام گفتم کاش یکبار هم که شده آخر ماجرا جور دیگری می‌شد. جمعیت برای تشویق عروسک‌گردان‌ها برخاستند و خوب من نشسته بودم و محو تماشای دست‌هاشان بودم که چقدر بزرگتر از حد معمول بودند با انگشتان کشیده‌تر و بعد مرد مو جو گندمی بالای سن اشاره کرد به بالای بالا و از کارگردان خواست به ایشان ملحق شوند و آقای کارگردان پا به سن گذاشته‌ی ریش پرفسوری خوشگل به ایشان ملحق شد و این صحبت‌ها و من همین‌طور داشتم دست می‌زدم ناگهان آقای کارگردان آمدند سمت من و خم شدند و از حضورم تشکر کردند.

من؟ نیشم تا بناگوش باز بود و نصف بیشتر صحبتشان را نشنیدم چون حواسم هنوز پیش هنرمندان بود و خوب واقعاً غیرمنتظره بود فقط گفتم «خواهش می‌کنم»و خوب همان رفتار کارگردان محترم باعث شد دلگیری‌ام از وضعیت ساختمان و تعجب اهل هنر و فرهیختگان از ابزاری به نام ویلچیر را یکباره فراموش کنم.

ممنون آقای بهروز غریب‌پور.

 9. خوب سروی جان از طرف شما رفتیم این را :)



 

27 Jun 21:38

روز پربار

by 1002shab

خواهرم گفت تو کارنامه دیروز نیم وجبی نوشته بودن: یکم ژیمناستیک کار کرده، سه بار هم از خنده غش کرده!!

26 Jun 04:48

اینجا نرسیده به پل

by pedram
Ramak

تا یک جایی ش رو راست می گه. بفیه ش رو نمی دونم


همیشه سردی‌ها و فاصله‌ها این‌طوری خودشان را می‌اندازند بین دو نفر. به همین سادگی؛ به همین مسخره‌گی! وقتی که یکی حالش بد است و نمی‌تواند درست حرف بزند؛ وقتی یکی می‌ترسد و دست و پا می‌زند برای نگه داشتن ِ آن یکی و حالی‌ش نیست که فقط دارد کار را بدتر می‌کند؛ وقتی یکی خسته می‌شود از آن همه تلاش ِ آن دیگری؛ و دیگری از تلاش ِ بی پاسخ ِ خودش...

«آنیتا یارمحمدی- نشر ققنوس»

25 Jun 16:31

زندگی مشترک یا زندگی مزور!!!!!

by الما

حرف زدن در خصوص احساسات و مشکلات خوبه

اما هر دو طرف تا یه جایی گوش میدن

از اون به بعد دیگه گوش نمیدن و حرفا و انتظارات تکراری میشه

وقتی شما از طرفتون یه انتظاری دارین و بهش میگین یه بار گوش میده، یا انجام میده و یا نمیده

اگر انجام نداد گفتن و گفتن دوباره جواب نمیده، فقط خستتون میکنه و اعصاب هر دوتونو به هم میریزه

اینجور وقتا باید در عمل (بدون گفتن) یه کاری کنید که طرفتون خواستتونو انجام بده و یا اگر واقعا خلاف میلشه بپذیرید

زیر این بپذیرید خط کشیدم چون به نظر من هر دو طرف پرن از کلی توقع که فکر می کنن باید طرف مقابل برآورده کنه

نمیشه همه توقعات شما رو طرف مقابل برآورده کنه

چون اونم یه طرز فکری داره، یه شخصیتی داره، یه نواقصی داره

گاهی لازمه بپذیریم که طرف مقابلمون اصلا از قصد نمیخواد یه کاری رو انجام بده...یا اصلا سلیقه و طرز فکرش تو یه سری مسائل فرق داره

اینکه این تفاوت تو چه حوزه ایه خیلی مهمه...مرز باریکیه بین تفاوت تو حوزه های اساسی زندگی و تفاوت تو دیدگاههای شخصی

این تفاوت ها در صورتی که تو زندگی خللی ایجاد نکنه و صرفا به سلیقه شخصی طرف ربط داشته باشه به نظر من قابل احترامه

مثلا نمیشه گفت طرف تو هیچ موضوعی نمیخواد مشورت کنه، اما میشه گفت در زمینه مسائل خانواده خودش ترجیح میده مشورتی با شما نکنه

یا نمیشه گفت طرف اصلا نمیخواد نظمو ترتیب رو تو خونه رعایت کنه، اما میشه گفت یه کم بی نظمه و نمیخواد همیشه لباساشو اویزون کنه تو کمد و میذاره رو چوب لباسی

یا نمیشه گفت طرف نمیخواد تو هیچ جمع خانوادگی ای حضور داشته باشه، اما میشه گفت خونه فلانی رو دوست نداره بیاد

یا نمیشه گفت طرف هیچوقت به پارتنرش تو جمع توجهی نمیکنه، اما میشه گفت تو حضور یه سری افراد به دلایل خاص و حساسیهای موجود روششو تغییر میده

یا نمیشه گفت طرف تو هیچ کاری کمک نمی کنه، اما میشه گفت دوست نداره یه سری از کارای خونه رو انجام بده


این میشه نمیشه های بالا دو طرفس..اون پارتنر زن یا مرد فرقی نداره

البته این نظر منه...چون دیدم زندگی هایی که یه طرف به خاطر اون یکی رو خواسته های معقول و سلیقه هاش پا میذاره و دیدم که این زندگی ها دوامی نداره

یا اون طرف مدام احساس قربانی بودن داره، یا اینکه دو طرف مدام از هم دور میشن و یا زندگی به جایی نمیرسه و از هم می پاشه


اینم بگم که این حرفا به این معنا نیست که دو طرف هر کاری دوست دارن بکنن...مطمئنا دو طرف با این پیش فرض که با انتخاب زندگی مشترک باید خیلی جاها به مفهوم مشترک احترام بذارن، وارد زندگی مشترک شدن...اینکه همیشه به سبک دیگری زندگی کنیم به نظر من اسمش میشه زندگی مزور نه مشترک!!!!!!!!!!!!!!!!!!!( این مزور به معنای زوری و خلاف میله، اصطلاحشو بر وزن مشترک خودم ساختم...استعداده دیگه چه میشه کرد)

25 Jun 16:30

اول از حواشی مسافرته بگم!

by thegooloobird
Ramak

الان نمی دونم چه آیکونی اختراع کنم!‏

زمان :چهارشنبه 29 خرداد 1392

مکان: اتوبان تهران/کرج

یه گله آدم خوچال خوچال دارند از استادیوم میان بیرون.همه پرچم ایران به دست،تا کمر از پنجره ماشین آویزون شده اند.به همدیگه که میرسن بوق بوق میکنند.به ماشین من که میرسند بوووووووووق میزنن.نگاشون که می کنم با چشای گرد می پرسن:این چیه؟داد میزنم :هیچی.پیشواز محرم صفره  و زیر لب دعا میکنم که شلوارم تا ایستگاه قطار کرج خشک شه.

25 Jun 16:00

ملاحظاتی درباره گذشته

by gidora
Ramak

جاست فُر اکرم!‏

علی مصفا در فیلم گذشته

  1. فیلمهای داخلی اصغر فرهادی خیلی مدرن و بین المللی به نظر می‌رسید و حالا فیلم بین المللی او عجیب داخلی و معمولی به نظر می‌رسد. چه جوریاست؟
  2. این موسیقی نداشتن فیلمهای فرهادی هم از آن اداهای هانکه‌ای است. اقلا این یکی فیلمش بدجور دارد از نداشتن موسیقی متن رنج می‌برد. صحنه‌های کشدار و بد ریتمش خلا بزرگی دارند که با انواع افکت قطار و باران و رعد و برق و امثالهم هم به حد مطلوبی از تاثیرگذاری و اتمسفر نمی‌رسند. خوب برادر من پیامبران را تکبری نیست، درخت نیاید ما می‌رویم پیش درخت. تو هم اگر نتوانستی صحنه فیلمت را به آن غنایی برسانی که محتاج موسیقی نباشد پس کله‌شقی و افه هنری-اروپایی را بگذار کنار و از معجزه موسیقی بهره ببر و اقلا صحنه‌ها را نجات بده. بد می‌گویم؟
  3. قدری دقت کنید، این زیرنویس فارسی فیلم عجیب لحن و گفتار و گویش لیلا حاتمی را دارد. نکند ترجمه‌اش کار اوست؟ شایان ذکر‌است که علی مصفا همه رقمش دوست داشتنی‌است و هرکارش کنی علی مصفا‌ست. یک‌جورایی مغناطیس خسروگونه‌ دارد و الحق بهترین بازیگر فیلم هم جز او کسی نیست و تازه پله آخر خودش هم بهتر از این گذشته است. آقای فرهادی! اگر موسیقی روی فیلمت نمی‌گذاری اقلا علی مصفایش را بیشتر کن!
  4. مرد ایرانی، مرد عرب، ۸۸، بهار عربی، مردان شرقی روزگار زنان غربی را سیاه کرده‌اند. هجوم شرق به غرب یا بهتر است ادامه ندهم؟ ادامه نمی‌دهم!
  5. هیچ چیز آثار فرهادی را هم اگر دوست نداشته باشم همین پرکشش بودن و نفسگیر بودن فیلمهایش که خوب بود و اینکه فیلمساز قشنگ میخکوبت می‌کرد که کم چیزی نبود. خب باید بگویم که گذشته از این موهبت و از این شگرد فرهادی بی‌بهره یا کم‌بهره است متاسفانه!
  6. یک جاهایی در نیمه دوم گذشته یاد سینمای سینماگر ترک، نوری بیلگه جیلان افتادم، یاد آن پرونده مبهم جنایی در روزی روزگاری در آناتولی و قصه آن خانواده در سه‌میمون. گذشته با این آثار فاصله دارد اما از اینکه مرا به یادشان انداخت قدردانم. فرهادی هانکه را ول کند و همین فرمان نوری بیلگه را بگیرد و برود  شاید به جاهای خوبی برسد.
  7. اعتراف می‌کنم که آن قطره اشک آن زن را در انتهای فیلم دوست دارم اما بعدا باید از طراح لباس بپرسم قصه این البسه ریزبافت خاکستری (آن هم انواع خاکستری) چیست بر تن اغلب آدمهای فیلم؟
  8. اینکه احمد توی پاریس سیگار بهمن می‌کشد عالی‌است!
24 Jun 15:56

و خدایی که در این نزدیکی است همچنان.

by havaars

پدرم خیلی قصه تعریف می‌کرد برای ما. آن موقع فکر می‌کردم پدر از کجا بلد است اینها را؟ بعدها که گلستان و بوستان را خواندم فهمیدم. بابا تمام آن حکایت‌ها را در تاریکی شب‌های بی‌برقی دور چراغ گردسوز وسط بادام و کنجدعسلی خوردن برای ما تعریف کرده بود.

یکبار پدر گفت:« مردی خیلی دوست داشت امام زمان را ببیند. توی باغش کلی سبزی و میوه کاشته بود و می‌گفت اینها نذر امام حجت است و به کسی نمی‌داد. یک‌روز در باغش نشسته بود و داشت قربان صدقه‌ی امام می‌رفت که جوانی ایستاد کنارش و گفت آقا از این خیارها به من می‌دهی؟ مرد نگاهی به سر و پای جوان می‌اندازد و با عصبانیت می‌گوید نه! گدایی برازنده‌ی جوانی مانند تو نیست. خجالت بکش و الی آخر. خلاصه جوان می‌رود و با واسطه پیغام می‌فرستد که دیدیم در نذرت صادق نیستی. آمدیم میوه طلبیدیم ندادی. دیگر مدعی نباش. مرد دیوانه شد.»

تسبیح در غیاب من به همه‌ی کسانی که می‌گویند به من بگوید نذری کنم، می‌گوید خاله‌ی من اعتقاد ندارد. چرا؟ چون من دوست ندارم گوسفند نذر کنم برای آشپزخانه‌ی حرم امام رضا (ع) که بوی ناهار و شامش یک میلیون نفر را بیمار کند که هزار نفر بخورند. من معتقدم خداوند همان پیرمردی است که کنار پیاده رو جوراب می‌فروشد یا مردی است که التماس می‌کند بادبزن بخرند از او و همه انگار که از جذامی فرار کنند رو از او می‌گردانند. در نگاه من امام زمان جوانی است که بسته‌های دستمال کاغذی ارزان می‌فروشد یا پیرمردی است که قیمت میوه را می‌پرسد و چون گران است سلانه‌سلانه دور می‌شود. امام زمان همان فامیل فقیر دوری است که به هیچ مهمانی دعوتش نمی‌کنیم و اگر در مسیری دیدیمش، انگار می‌کنیم نیست. نگاهش نمی‌کنیم. یا سائلی است که موقع اطعام فامیل‌های پولدارمان با آش نذری می‌آید دم در و با حرص و عصبانیت کاسه‌ای آش می‌دهیم دستش که ای بابا کلاس ما را پایین آورد این هم. خدا مرد سائلی است که موقع شام عروسی دخترت می‌آید جلوی رستوران و تو مسخره‌اش می‌کنی و دستش می‌اندازی.

خود خدا  گفته است این را.

من بله اعتقاد ندارم به این آش نذری و گوسفند و برنج برای فلان حرم و امام‌زاده. من دو فرزند یتیم بی‌بضاعت را هر ماه خوشحال می‌کنم و هر سال چند خانواده را با کمی آذوقه‌ی چهارشنبه سوری. برای فامیل دور فقیرم از مکه سوغاتی می‌آورم و برای پیرزن تنهای همسایه حنا می‌خرم. من از پیرمرد کنار پیاده‌رو جوراب می‌خرم و از مرد بینوا بادبزن. شوهرم بن شهروندمان را می‌برد می‌گذارد کف دست پیرمردی که کنار پیاده‌رو بساط لیف و کیسه دارد. شاید شاید یکی‌شان زد و امام زمان بود یا هم خود خدا. همین برای ما بس است. اعتقاد من این است.

 

عید است. عید بزرگی است. عیدتان مبارک.