لطفا به ادامه سفرنامه توجه بفرمایید. بخش اول این سفرنامه در آدرس http://nooraghayee.com/?p=22806 موجود است:
همانطور که در بخش اول سفرنامه نوشتم، ما تهران را به مقصد “تودِشک” ترک کردیم. ساعت از ۲ صبح گذشته بود که به منزل پدری “میثم” رسیدیم. طبعا لباس هایمان را عوض کردیم و تا صبح روز بعد خوابیدیم.
جِشوقان:
صبح روز پنج شنبه بعد از صرف صبحانه “تودشک” را به سمت “جِشوقان” ترک کردیم. در استان اصفهان حداقل یک روستای دیگر با تلفظ شبیه به این نام وجود دارد به نام “جوشقان”. هرچند از وجه تسمیه آنها خبر ندارم ولی فکر می کنم که “جوشقان” و “جشوقان” هر دو یک معنی دارند و فقط به دلیل اینکه در دو مکان مختلف قرار دارند، تلفظشان با هم تفاوت دارد.
اولین صحنه ای که در “جشوقان” مشاهده کردیم، همکاری همسایگان برای کاهگل کردن سقف یکی از خانه ها بود. زمستان و بارندگی نزدیک است.
این منظره بیشتر از این بابت برایم مهم بود که بگویم دیگر از مشارکت همسایگان در شهرها خبری نیست. برای دیدن چنین صحنه هایی باید به روستاها رفت. هنوز وقتی به روستاهای ایران سفر می کنید، رفتارهای زیبای همکاری و مشارکت را می توانید تشخیص دهید.
میدان روستای “جشوقان” را در تصویر مشاهده می کنید. با توجه به موقعیت قرارگیری و معماری، حدس می زنم این روستا روزگاری پیش از این از اهمیت خاصی برخوردار بوده است.
به همت برخی از جوانان، این روستا یک موزه کوچک هم برای خودش دارد که ما متاسفانه نتوانستیم از داخل آن بازدید کنیم.
روزگاری، این صندوق حاوی جهیزیه نوعروسی بوده است. حالا جزو اموال موزه است ولی داخل آن پر از زباله شده.
“جشوقان” یک حسینیه دارد و سه مسجد. یکی از این مساجد از همه قدیمی تر و البته چنان که می توانیم حدس بزنیم، از همه زیباتر است. شاید روزگاری یک آتشکده بوده. در داخل این مسجد یک منبر قدیمی هم دیده می شود. با یکی از خانم های روستا که حرف می زدم، گفت قبلا بر تن این منبر، لباس سیاه پوشانده بودند. حالا لباسش سبز است. البته در این عکس منبر لباس ندارد، آن را برای شستشو برده اند. آن خانم برایم روایت کرد که سال ها پیش، هنگامی که چند روز مردم نسبت به این منبر بی اعتنا شدند، منبر قهر کرد و از این روستا رفت. گشتند و نهایتا در یک روستای دیگر پیدایش کردند. سپس مرذم روستا به محضر منبر رفتند، “چاووشی” خواندند، از او عذرخواهی کردند و منبر را برگرداندند. یکی از همسفران گفت: “عجب آخوندی داشته آن زمان این روستا.” به هر حال، این منبر برای مردم روستا از اهمیت ویژه ای برخوردار است.
این هم نمایی از حسینیه روستا. بی شباهت به یک سالن تئاتر نیست.
در حسینیه، نخل کاشته اند و برگ ها را با میخ به تنه وصل کرده اند. این نمونه ای از صحنه آرایی حسینیه برای ماه محرم است.
بر روی برخی از زیلوهایی که وقف حسینیه است نوشته شده: …”بیرون نبرند مگر جهت تطهیر”
وارد حیاط یکی از خانه های روستا شدم و این صحنه را دیدم.
این آقا، شوهر آن بانویی است که در تصویر قبل دیده می شود که بر روی زمین خوابیده. ایشان مسن ترین فرد روستاست. جوان که بوده توبره می بافته. حالا هم دارد طناب می بافد. از همسرش راضی نیست. گوشش نمی شنود. ما حدود ۲۰ دقیقه به حرفهایش گوش دادیم و از او فیلم گرفتیم.
پرتره او
ورزنه - گاو چاه:
به غیر از پیدا کردن نشانه ای از حسن، دلیل دیگری که این سفر را انتخاب کردم عکاسی و فیلم برداری از روش سنتی آب کشی در روستای “ورزنه” بود.
داستان از این قرار است که ظاهرا در برخی از روستاهای این منطقه، برای آب کشی از چاه ها و آب رسانی به باغ ها و مزارع از یک روش سنتی استفاده می شده که به گاو چاه معروف است. کل سیستم شامل یک مسیر شیب دار، یک چاه آب، مسیری برای هدایت آب، قرقره، دلو، طناب و یک گاو نر معروف به گاو سیستانی است.
نمای دیگر از سیستم آب کشی
این آقا، گاو سیستانی را برای آب کشی با خود می آورد.
پدر این آقا به نام “حاج ابراهیم حیدری” وقتی کودک بوده، این روش آب کشی را به چشم خود دیده. سالهاست که دیگر این روش کاربرد ندارد و در روستاها دیده نمی شود. پدر این آقا چند سال پیش گاوی را از سیستان می خرد، آن را با خود به ورزنه می آورد و این نمایشگاه را راه اندازی می کند تا این روش قدیمی را به مردم نشان دهد. در واقع یک کار ارزشمند انجام می دهد. درود بر او.
گاو نر سیستانی هم باید پر زور باشد و هم کول داشته باشد. اگر کول نداشته باشد، طنابی که به گردنش می اندازند در هنگام آب کشی خفه اش خواهد کرد.
با استفاده از یک ابزار چوبی U شکل، طناب ها را به گردن گاو می بندند. یک سر دیگر طناب ها به دلوی بسته شده که آب را از چاه بیرون می کشد.
گاو در سراشیبی به پایین می رود و در این هنگام دلو سنگین پرآب را از چاه بیرون می کشد. وقتی به آخر مسیر برسد، صبر می کند تا آب کاملا خالی شود. به غیر از نکات فنی مهم در این قضییه، مطلب دیگری که حائز اهمیت است آوازخوانی کسی است که گاو را برای آب کشی هدایت می کند. درواقع گاو به ابیاتی که برایش خوانده می شود، حساس است. درواقع نسبت به اشعار شرطی شده و به همین دلیل کار سنگین را با رضایت کامل انجام می دهد.
وقتی گاو سربالایی می رود، دلو خالی و سبک است. در این موقع دلو به داخل چاه برگردانده می شود تا دوباره پر از آب شود.
این عکس را از نمای دیگر گرفتم. در این سمت چاه آب دیده می شود.
در این تصویر می بینید که دلو از چاه بیرون آمده و آب در حال خالی شدن است. این همان زمانی است که گاو به انتهای مسیر (سراشیبی) رسیده و صبر می کند تا کل آب خالی شود.
چاه آب
دلو
همان طور که عرض کردم، کل فرآیند آب کشی همراه با آوازخوانی است. تا جایی که بنده متوجه شدم برای هر دفعه پر کردن آب از چاه، یک بیت خوانده می شود که با بیت خوانده شده در دفعه قبل تفاوت دارد.
من دوست دارم اینگونه تصور کنم که مثلا قصیده ای خوانده می شده و باغی آبیاری می شده، هرچند شاید واقعا اینطور نبوده.
برخی از ابیاتی که بنده متوجه شدم، به شرح زیر است:
۱-بسم اله است ورد زبانم به هر عدد، کلب آستانم یا علی مدد
۲- گل سرخم چرا خوابی و نالی، بیا قسمت کنیم دردی که داری
۳- بیا قسمت کنیم درد سرت را، که تو کوچکتری طاقت نداری
۴- عزیزم یادت ای دوست یادت ای دوست، نمیری تا نبینم داغت ای دوست
۵- سرت نازم که سرسر میکنی تو، مثال میش بربر میکنی تو
۶- مثال برٌهی گم کرده مادر، دمادم یاد مادر میکنی تو
قلعه قورتان:
بعد از گوش سپردن به آوازهای فولکلوریک مربوط به مراسم “گاو چاه” و صرف ناهار در “ورزنه”، راهی “قورتان” شدیم. “قورتان” هم به قلعه اش شهرت دارد و هم به مراسم “زار خاک” که در عصر روز تاسوعا برگزار می شود.
در داخل قلعه “قورتان” هنوز چند خانواده زندگی می کنند.
نمایی از یکی از سالم ترین بخش های قلعه “قورتان”
با کمی توجه، این قلعه می تواند به عنوان یک موزه زنده هم از لحاظ معماری و هم از لحاظ سبک زندگی مورد توجه گردشگران قرار گیرد.
دیوارهای خشتی این قلعه الهام بخش کودکانی است که روزگاری پس از این باید در فکر محافظت از این بنای ارزشمند باشند.
و در بسیاری از مواقع به نام دین و مذهب، یک بنای بی تناسب و بی قواره در وسط بناهای تاریخی ارزشمند می سازند و راه را برای دیگر سودجویان و زمین خواران باز می کنند.
بدون شرح
نمایی دیگر از “قورتان
به این فکر کردم که که قطعا این گاو خبری از آن گاو سیستانی که با شعر روزگار می گذراند، ندارد.
در جستجوی حسن - تودشک و اصفهان:
بعد از دیدار از “جشوقان”، “ورزنه” و “قورتان” به سمت “تودشک” برگشتیم تا به دنبال نشانه هایی از “حسن” و خانواده اش بگردیم. همانطور که در ابتدای این سفرنامه نوشتم، در هنگام شروع این سفر ما نمی دانستیم که حسن و خانواده اش زنده هستند و یا نمی دانستیم که حسن و خانواده اش در اصفهان زندگی می کنند نه در “تودشک”. به همین خاطر مستقیم به قبرستان “تودشک” رفتیم تا از کسانی که در این شب جمعه به قبرستان آمده اند، سراغ قبر حسن را بگیریم. با چند نفر صحبت کردیم و نام های نوشته شده بر روی چند قبر را هم خواندیم، نتیجه ای نداشت. بنابراین به شهر برگشتیم تا از کسانی که بیشتر مطلع هستند، بپرسیم.
به شهر “تودشک” که برگشتیم، هوا رو به تاریکی می رفت. بالاخره “میثم” با پرس و جو متوجه شد که یکی از جوانان شهر، کتاب Searching For Hassan را دارد. قرار گذاشتیم تا کتاب را از او بگیریم و بر اساس کتاب جستجو را ادامه دهیم.
برای شام به منزل خواهر “میثم” رفتیم، در حالیکه خبرهای خوبی از جوانی که کتاب را بهمان داده بود دریافت کردیم. باید ذکر کنم که هیچ یک از ما سه نفر کتاب را نخوانده بودیم، فقط “میثم” و “فریبا” از وجود چنین کتابی بر اساس شرح آقای “ساسان” (راهنمای گردشگری پیش کسوت) باخبر بودند و برای من تعریف کرده بودند. آقای “ساسان” هم این کتاب را از یکی از توریست هایش هدیه گرفته بود.
وقتی “فریبا” چند ماه پیش داستان این کتاب را برایم تعریف کرد، گفتم به هر قیمتی شده باید برویم و ته و توی قضییه را دربیاوریم. این شد که به این سفر آمدیم.
تا کتاب به دستمان رسید، شروع کردیم به ورق زدن و دریافت اطلاعات. اما خبر مهمتر این بود که “میثم” از آن جوان شماره دختر “حسن” را گرفته بود. وقتی با “مریم” (دختر حسن) صحبت کرد متوجه شد که حسن و همه خانواده زنده هستند و در اصفهان زندگی می کنند. همگی از دریافت چنین اطلاعاتی هیجان زده شدیم و طبق قراری که با “مریم” گذاشتیم، تصمیم گرفتیم که فردا (جمعه) به اصفهان برویم و از سفر به “آرند” (زادگاه میثم) صرف نظر کنیم. درواقع ما فکر می کردیم که در این سفر سراغ “حسن” را در “تودشک” می گیریم و وقت خواهیم داشت تا از “آرند” هم بازدید کنیم. ولی با این خبر جدید باید به اصفهان می رفتیم و دیدار از “آرند” را به سفر و وقت دیگر موکول می کردیم.
چنان که در تصویر می بینید، در یکی از صفحات کتاب، عکسی (عکس بالایی در کتاب) که خانواده “وارد” با آن برای پیدا کردن “حسن” به ایران آمدند، دیده می شود.
۲۹ سال بعد از ترک ایران، خانواده “وارد” با در دست داشتن این عکس سیاه و سفید که از یک قسمت هم تا خورده بود به ایران برگشتند و به دنبال “حسن” گشتند و او و خانواده اش را یافتند. در این عکس حسن، فاطمه (همسرش)، خورشید (مادر فاطمه) و علی (فرزند حسن و فاطمه) دیده می شوند.
در تصویر عکس لحظه ای را می بینید که خانواده “وارد”، خانه “خورشید” (مادر خانم حسن) در “تودشک” را پیدا کردند. این عکس در کتاب Searching For Hassan چاپ شده است.
برای شرح این لحظه، در کتاب از زبان نویسنده Terence Ward اینگونه نوشته شده:
- صدای مادرم از دور به گوش می رسید: ببینید آقا، این عکس مربوط به سی و شش سال پیش است. این فاطمه و حسن هستند، این هم علی است که آن موقع تازه به دنیا آمده بود و در این عکس توی بغل مادربزرگش، خورشید خانم است. شما هیچ یک از اینها را نمی شناسید؟
…
- … گفت: بله، خورشید خانم، مادر فاطمه، منزلش همین نزدیکی هاست، بفرمایید من شما را به آنجا می برم.
…
مادرم با شادی وصف ناپذیری فریاد زد “خورشید”…
ما شب دوم را هم در منزل پدری “میثم” در “تودشک” خوابیدیم و صبح جمعه ساعت ۹:۳۰ به سمت اصفهان راه افتادیم. وقتی به خیابان “بی سیم” رسیدیم “فاطمه” (دختر حسن) منتظرمان بود و ما را به داخل خانه هدایت کرد. بعد از فاطمه اولین کسی که برای خوشامدگویی به پیشواز آمده بود، “خورشید” بود. اگر اشتباه نکنم، خورشید متولد ۱۳۰۴ است. در این تصویر میثم و فریبا با او احوالپرسی می کنند و من از این لحظه عکس می گیرم. راستش ما هم “در جستجوی حسن” بودیم و موفق شدیم تا او و خانواده اش را بیابیم.
۱۴ سال پیش “خورشید” اولین نفری بود که با خانواده “وارد” دیدار کرد و آنها را به سمت اصفهان فرستاد تا حسن و فاطمه را ملاقات کنند. حالا ما او را در اصفهان و منزل دختر و دامادش می دیدیم. او در زندگی خیلی زجر کشیده. وقتی جوان بوده شوهرش مرده. بعد از آن با کار بنایی و انجام کارهای سخت روزگار گذرانیده.
و بالاخره “حسن” (حاج حسن قاسمی) را دیدیم. او به داخل حیاط آمد و با روی خوش به ما خوشامد گفت. تا این لحظه یک عکس از پنجاه سال پیش او دیده بودم و یک عکس از ۱۴ سال پیش. حالا هم خود او را می دیدم.
در صفحات اولیه کتاب چنین نوشته شده:
حسن، خانه دار ما، آشپز ما، پدر جوان ایرانی با چراغ کُلمن پر نور وارد می شود. سبیل های غرور آمیز خود را به طرز خاصی تکان می دهد و با هیکلی قوی مثل پهلوان ها، با حرکاتی سریع و چانه ای قوی که به طرز نمایشی پیش آمده، در حالی که چشمهایش زیر نور چراغ خیابان سوسو می زند، با قدم های بلند به سوی ما می آید. او از نجابت آرام هنرپیشه ای برخوردار است که برای ایفای نقش خود وارد صحنه می شود.
این بانو هم “فاطمه” (همسر حسن) است. یکی از خوش برخوردترین و مهربان ترین زنانی که دیده ام. از آن زنانی است که در یک لحظه افسون مهربانی اش می شوید.
چهره او را هم در این عکس و هم در آن عکسی که خانواده “وارد” به همراه داشتند و از روی آن به دنبال حسن آمدند، بسیار دوست دارم. لطفا یک بار دیگر به لبخند هر چهار نفر (حسن، فاطمه، خورشید و علی) در آن عکس دقت کنید. به نظرم لبخند آن چهار نفر در سفری که خانواده “وارد” به ایران انجام دادند موثر بوده
یک بار دیگر به لبخند فاطمه دقت کنید…
این بانو “مریم” است. همان کسی که “میثم” شب قبل با او حرف زده بود. مریم بود که دعوتمان کرد به اصفهان و دیدار از خانواده اش. تمام اطلاعاتی که “فریبا” در بخش اول این سفرنامه نوشته، اطلاعاتی است که “مریم” به او داده. مریم همه عکس ها را به ما نشان داد و همه چیز را برایمان تعریف کرد.
چیزی که در این خانواده برایم خیلی مهم بود، رضایتی بود که در رفتار و گفتارشان دیده می شد. رضایت از زندگی…
این هم تصویری از “ترنس وارد” نویسنده کتاب و همسر ایتالیایی اش. وقتی در خانه حسن بودیم، مریم به “ترنس” تلفن کرد و با او حرف زد و بنده را معرفی کرد. بنابراین با “ترنس” حرف زدم و از برنامه ام برای حسن و فاطمه گفتم. حالا تلفن و ایمیل “ترنس” را دارم. لینک همین سفرنامه را هم برایش فرستادم. به او گفتم که سعی خواهم کرد اسپانسر پیدا کنم و حسن و فاطمه را به فلورانس، شهری که من عاشقش هستم و ترنس در آن زندگی می کند، بفرستم.
راستش از شما چه پنهان، به همراه میثم و فریبا در حال برنامه ریزی هستیم تا برای حسن و فاطمه و خورشید بزرگداشت بگیریم.
این تصویر یکی از عکس های قدیمی است که فاطمه را با پسران خانواده “وارد” نشان می دهد.
و این عکس، آن لحظه استثنایی را نشان می دهد که خانواده “حسن” در هتل عباسی اصفهان با خانواده “وارد” دیدار کردند.
این عکس هم در لابی هتل عباسی اصفهان گرفته شده. توصیف اولین لحظه دیدار را از زبان نویسنده بخوانید:
………………….
در هتل عباسی اصفهان مسئول هتل به ما زنگ زد:
- ببخشید خانواده قاسمی منتظر شما هستند.
- ریچارد با صدای بلند، در اتاق مادر و پدرمان را زد: آنها اینجا هستند.
- از داخل اتاق پات (پدر خانواده) گفت: “دونا” (مادر خانواده) زودباش برویم.
- ریچارد از راهرو با جیغ بلندی می گفت: زود باشید همگی، من دارم می روم پایین.
در آن لحظه، درهای اتاق های ما به شدت باز شد، گویی تمرین آتش سوزی بود. همه ما همزمان ریختیم بیرون و در حالی که به همدیگر تنه می زدیم، به دنبال ریچارد روان شدیم. او جلوی گروه راه افتاد و ما در حالی که قلبهایمان به شدت می طپید از پله ها سرازیر شدیم…
در سرسرای ورودی مرمری و شلوغ هتل، ریچارد فریاد زد: “حسن!”
………………….
جالب است بدانید که در این لحظه “ریچارد” نگهبان سبیلوی هتل عباسی را به جای حسن بغل کرده بود. در این زمان حسن به قول “ترنس” نویسنده کتاب، اینگونه بود:
آن موهای سیاه براق، سبیل پر پشت، قد بلند، همه نیست شده بود…
………………….
نویسنده در ادامه اینگونه می نویسد:
کارمندان هتل با تعجب سر برگرداندند. چند تا توریست به ما خیره شده بودند… دیدار ما با بغل کردن های یکدیگر و فریادهای شادمانی و بوسه بیشتر شبیه به یک شلوغی کنترل شده بود. در حالی که همه همزمان مشغول صحبت بودند اشک شادی از گونه های حسن روان بود.
این هم تصویری از خانواده “وارد” که در منزل خانواده “حسن” مهمان شدند. جالب است بدانید که به گفته مریم، ما (فریبا، میثم و من) هم دقیقا بر روی همین سفره ناهار خوردیم.
“دونا” و “فاطمه” را در تصویر می بینید. من با خواندن کتاب “در جستجوی حسن” عاشق شخصیت “دونا” شدم. او یک زن فوق العاده بود. “دونا” چند ماه بعد از این سفر به دلیل سرطان خون از دنیا رفت. بعد از او هم “پات” (همسر دونا) طاقت نیاورد و فوت کرد. راستش را بخواهید اگر روزی پایم به آمریکا برسد حتما سر مزار “دونا” خواهم رفت. او را دوست دارم.
فاطمه و دو پسرش (علی و مهدی) را در یکی از عکس های قدیمی می بینید. پسری که در آغوش فاطمه است (مهدی) به قیافه امروزی اش بسیار شبیه است. او را در چند عکس پایین تر خواهید دید.
در کتاب “در جستجوی حسن” شرح این باغ و آن دو مجسمه سفید رنگ آمده است. اینجا محل زندگی خانواده “وارد” در تهران بوده.
این هم عکس رنگی همان لحظه ای که خانواده “وارد” در “تودشک”، “خورشید” را پیدا کردند.
عکس دسته جمعی خانواده “وارد” با برخی از اعضای خانواده “حسن”
ایران - آمریکا
از فاطمه پرسیدم: “بلدید قالی ببافید؟” جواب داد: “بله” بعد ادامه داد: “یک سال و نیم وقت گذاشتم و یک فرش برای “ترنس” بافتم.”
از او خواهش کردم و گفتم می خواهم فرش را ببینم. فرش را آورد. از آن عکس گرفتم. اینجا بود که با خودم فکر کردم اگر بتوانیم برنامه ای ترتیب دهیم که حسن و فاطمه به فلورانس بروند، می توانند این فرش را به دست “ترنس” برسانند.
بدون شرح
همانطور که گفتم وقتی در خانه حسن بودیم، مریم با “ترنس” تماس تلفنی گرفت. مریم، حسن و من با “ترنس” حرف زدیم. در این تصویر، حسن با “ترنس” حرف می زند و میثم، فیلمبرداری می کند.
ما قصد نداشتیم برای ناهار در منزل حسن بمانیم. می خواستیم در مسیر اصفهان به تهران از برخی از مکان هایی که شاید تا به حال بازدید نکرده ایم، دیدار کنیم. ولی حسن گفت: “گوشت گرفته ام و کباب آماده کرده ام. بمانید.” ما هم ماندیم تا دستپخت آشپز هتل کوثر اصفهان را بخوریم.
این هم یکی دیگر از پسران حسن که دیر آمد و زود رفت. همانطور که از قول فریبا در بخش اول این سفرنامه آمده، همه خانواده حسن هر جمعه در منزل او (حداقل برای ناهار) جمع می شوند.
او “مهدی” است. این قیافه را با آن قیافه در چند عکس بالاتر وقتی که در آغوش مادرش است، مقایسه بفرمایید.
سفره ناهاری که ما افتخارش را داشتیم در آن سهیم باشیم.
به طرح سفره دقت کنید. همانی است که ۱۴ سال پیش خانواده “وارد” بر روی آن غذا خوردند.
و این هم لحظه خداحافظی ما با خانواده حسن در حیاط خانه. اگر در عکس های بالا دقت کنید متوجه خواهید شد خانواده “وارد” هم در همین مکان عکسی با خانواده حسن انداخته اند.
پی نوشت ۱: قبلا در ابتدای این سفرنامه نوشته بودم که حافظه دوربینم اجازه دسترسی به عکس هایم را نمی دهد. در آن وقت بسیار عصبی و ناراحت بودم. عکس های یکی از بهترین سفرهایم را از بین رفته می دیدم. خوشبختانه با همکاری میثم و کمک چند نفر از دوستان او عکس ها بازگردانده شد. سپاس از میثم و دوستان مهربانش.
پی نوشت ۲: در تاریخ ۲۸ آبان، سمینار این سفر با حضور آقای “ساسان”، “میثم امامی”، “فریبا خرمی”، یکی از اعضای انتشارات “جیحون” و با پیامی از مترجم فارسی کتاب آقای “غلامحسین جنتی عطایی” در محل جلسات هفتگی انجمن صنفی راهنمایان گردشگری استان تهران برگزار خواهد شد.
پی نوشت ۳: امیدارم با همکاری برخی از علاقمندان بتوانیم بزرگداشت حسن، فاطمه و خورشید را برگزار کنیم و آنها را برای دیدار با نویسنده کتاب و اهدای فرش به او، راهی فلورانس کنیم. احساس می کنم این وظیفه ماست.
پی نوشت ۴: تا جایی که خبر دارم قرار بوده فیلمی بر مبنای همین کتاب ساخته شود که نشده. پیشنهادم این است که اگر فیلمی با عنوان Anti Argo ساخته شود، هم پر فروش خواهد بود و هم از زاویه ای دیگر به بیان روایتی می پردازد که نه تنها خصمانه نیست، بلکه بسیار شرافتمندانه و زیبا خواهد بود.