Shared posts
مجبور شدم که ببخشمش اینقدر که صحنه مضحک بود ...
تهران پروانه دارد
شهر پر از پروانه شده حالا امروز که داشتم می اومدم شرکت یهو یه چیزی شبیه قارچ های قرمز بزرگ خال دار تو چمن های پیاده رو دیدم ، بعد که دیدم یه برگ مچاله شده س، خیلی جدی ناراحت شدم
انتظارمون از شهر چقدر رفته بالا
تدارکِ بهترینهای آموزشی
اینکه دولت موظف است اسبابِ آموزشِ رایگان را برای عمومِ شهروندان فراهم کند از چیزهایی است که قانونِ اساسی (اصلِ سیام) و عقلِ سلیم در آن توافق دارند. قاعدتاً جای بحث ندارد که دولت/حکومت باید برای کوتاهی در انجامِ وظیفهاش پاسخگو باشد، و شهروندانِ مسؤولیتپذیر هم برای بهترکردنِ اوضاع خواهند کوشید. اما دیدنِ اوضاعِ بدِ آموزشوپرورشِ دولتی مانع از این نمیشود که شهروندی که خود را صاحبِ فرزند و صاحبِ تمکّن مییابد سعی کند برای فرزندش بهترین برنامهی آموزشی را تدراک ببیند، گرچه با تأسف ببیند که فقط قلیلی از شهروندان چنین امکانی دارند.
میشود بحث کرد که در جامعهای که تحتِ فشارِ شدیدِ اقتصادی است، آیا منصفانه یا انسانی هست که شخصِ ثروتمند با اتومبیلِ بسیار گرانقیمت در خیابان رفتوآمد کند یا عکسِ سفرهایش به برزیل و استرالیا را در جای عمومیای منتشر کند یا در فضای عمومی بنویسد که فلان غذای بسیار لوکس را در فلان برجِ تهران خورده است. من در همهی این مثالها متمایلام به اینکه انتشارِ عمومیِ این نوع چیزها کارِ خوبی نیست، و در موردِ بعضی متمایلام به اینکه حتی اصلِ کار هم خوب نیست، فارغ از اینکه همراه با جلوهفروشی باشد یا نه. اما بهنظرم موضوعِ آموزشِ فرزندان موضوعی است بسیار متفاوت، و دیدنِ فقرِ عمومی و نابرابری و بیعدالتی، هر قدر هم که ناراحتکننده، نباید مانع از این بشود که شهروندِ ثروتمند سعی کند بهترین فضای آموزشی را برای فرزندش تدارک ببیند. در اوضاعِ بدِ اقتصادی، شاید پسندیده یا واجب باشد که برای فرزندمان فلان شکلاتِ گران را نخریم، حتی اگر بتوانیم و حتی اگر جلوهفروشی نکنیم؛ اما اگر کسی میتواند فرزندش را در فضای مطلوبِ آموزشی قرار بدهد، بهنظرم مشاهدهی فقر و نابرابری نباید مانعاش بشود.
با پذیرشِ خطرِ تبدیلشدنِ مطلبِ وبلاگی به انشا، شاید خیلی نابجا نباشد که تأکید کنم که، از نظرِ من، بخشی از آموزشِ خوب و درستِ بچهها متشکل از این است که چشمانشان را به وضعِ موجود و به نابرابریها باز کنیم. بخشِ دیگر، باز از نظرِ من، این است که آموزشِ دبستانی و دبیرستانی اصولاً آموزشی لیبرال وغیرمذهبی باشد، و شتابزده و تستمحور و کنکوری نباشد. در موردِ چیزهای دیگر هم، به فرض که کسی کنجکاو باشد نظرِ این وبلاگنویس را بداند، میشود به گزارشهای وبلاگیاش از تجربهی سهسالهی اخیرش نگاه کند (مثلاً دربارهی امتحان).
پنجره میانسالی
The post پنجره میانسالی appeared first on می |.
کاشتن
باید جایی بدون همه و همهمه « خود» را چال کنم! این تنها راهی است که برای سبز شدن وجود دارد. دانه اگر مانوس به تاریکی و تنهایی نشود که به مقام جوانه نمی رسد، می رسد؟
تاریکی و تنهایی آنجایی است که « من » تصمیم بگیرد که دیده نشود. وای که چه کار دشواری است ! یعنی دقیقا معکوس راهی که همه می روند و همیشه می روم. همه سعی می کنند خوبی هایشان را آشکار کنند اما کاشتن یعنی پنهان شدن. تا خوبی هایت را چال نکنی، خوب ترها نمی روید.
همین چند جمله بَس است… میل داشتید این #صدکلمه را صد بار بخوانید.
((در خدمت و خیانت روشنفکران))
- شرمندهام، نسل ما گند زد!
«داریوش شایگان»، فیلسوف ایرانی دوم فروردینماه ۱۳۹۷ در ۸۳ سالگی درگذشت. بخشی از گفتوگوی او با نشریهٔ «اندیشهٔ پویا» را با هم مرور میکنیم:
• متفکران نسل شما نگاه تردیدآمیزى نسبت به مدرنیته داشتند. دربارهٔ چرایى این نگاه توضیح دهید.
•• بله همینطور است. صحبت شما دربارهٔ نسل ما درست است، «غربزدگى» جلال آلاحمد بسیار بد است و راه حل او به بنبست ختم میشود. در کتاب «آسیا دربرابر غرب» و نیز «تاریکاندیشى جدید» به این مسئله پرداختهام.
ما گریزى از مدرنیته نداریم، ما باید از رهگذر مدرنیتهٔ غربى، سنت شرقى را بکاویم. نمىتوان با خودِ سنت خودش را نقد کرد. «هانرى کربن» کارى را انجام داد که خودِ «آشتیانى» به عنوان یک محقق مسلمان نمىتوانست انجام دهد.
• به زعم شما دلیل این توقف ما چیست؟ حملهٔ مغول؟ استعمار؟ استبداد؟ انحطاط تفکر؟
•• ایران در دهه هاى چهل و پنجاه داشت جهش مى کرد. ما از آسیاى جنوب شرقى آن موقع جلوتر بودیم، ولى بعد آنها پیش افتادند و موفقتر شدند. علت عدم موفقیت ما بنظر من این است که ما شتاب تغییرات را تحمل نکردیم. حالا چرا؟ نمىدانم. همچنین ما روشنفکران آن دوره هم پرت بودیم و تحلیل درستى از جایگاه خود در جامعه و جامعهٔ خود در جهان نداشتیم.
ما باید خودمان را با همتایانمان در سطح منطقه مقایسه مىکردیم نه با انگلیسىها و فرانسوىها. مىتوانم این را بهعنوان یک اعتراف بگویم که ما روشنفکران جایگاه خود را ندانستیم و جامعه را خراب کردیم. یکى دیگر از آسیبهاى جامعهٔ ما در آن هنگام چپزدگى شدیدی بود که با اتفاقات بیستوهشتم مرداد هم تشدید شد.
من اگر چه چپ زده نبودم و حتا ضدبلشویک بودم، اما این فهم را نه بهواسطهٔ شعور خود که بخاطر وضعیت و پایگاه و جایگاه خانوادگىام به دست آورده بودم.
بسیارى از روشنفکران اروپایى نیز چپ بودند، منتها در آن جا تعادل برقرار بود. «رمون آرونى» بود در مقابل «سارتر» ولى این جا «رمون آرونى» نبود، کسى جلوى چپها نبود. ما با اسطورهها زندگى مىکنیم و این بسیار بد است و یکى از نتایج چپزدگى است. به هیچ چیز نباید اسطورهاى نگاه کرد.
• روشنفکران نسل شما چقدر از روش علمى براى تحلیل جامعه استفاده مىکردند؟
•• در حد صفر! نسل کنونى جوانان ایران شعورشان از نسل ما بسیار بیشتر است، زیرا در دنیاى دیگرى زندگى مىکنند. مخصوصاً زنان ایرانى بسیار جهش کردهاند. باید اعتراف کنم، شرمندهام که نسل ما گند زد!
منبع:اندیشهٔ پویا
بای سیکل
زمانی که دوچرخه پایش به تهران باز شد.
زمانی که دوچرخه به تهران آمد برخی مردم به آنهایی که دوچرخه سوار میشدند "بچه شیطان" و "بچه جن" میگفتند و معتقد بودند که راکبین از طرف شیاطین و پریان کمک میشوند چون بغیر از این کسی نمیتواند روی دو چرخ حرکت بکند و دلیلشان هم این بود که میگفتند مرکبی که اگر کسی آنرا نگه ندارد، خودش نمیتواند خودش را نگه دارد چگونه میتواند یکی را هم بالای خود نشانیده راه ببرد؟! پس این کار ممکن نیست مگر آنکه خود آن روروئک را جنیان ساخته و راکبین آنها نیز بچۀ جن ها و شیطان ها میباشند.
چنانکه اولین باری که این مرکب به تهران آورده شد دو پسر بچۀ انگلیسی با شلوارهای کوتاه در میدانِ مشق آنها را به نمایش مردم گذاشتند .
پیرها و سالمندانی که به تماشایشان رفتند بسم الله و لاحول گویان و شگفت زده که گویی به تماشای غول و آل و پریزاد رفته اند باز میگشتند و آمدن دوچرخه را یکی از علائم ظهور میگفتند.
منبع: طهران قدیم جعفر شهری
برف – شاه نعمت الله – جنگ - گذشت عمر ...
نوبت اول برادر های کوچکتر رفتیم برای پارو کردن برف . ساعت 10 شب بود . نوبت دوم برادرهای بزرگتر . ساعت 2 نصف شب . برفی را پارو می کردیم که تمامی نداشت . بی گمان تا صبح به یک متر می رسید . صبح اما وقتی از خواب بیدار شدیم ، دیدن آنهمه برف عجیب نبود . اما عجیب ترین اتفاق زندگی مان را می دیدیم . همه جا سرخ بود . سرخ آجری یکدست و نه چندان خوشرنگ . همه جا سرخ بود . پشت بام ها . درخت سیب وسط حیاط . حیاط . روی دیوارها . کوچه . خیابان . کوه جهانبین . کوه تهلیجان . همه جا سرخ بود . روی برف یک لایه ی سرخ نشسته بود .
- بدبختی میاره . ادبار میاره .
- جنگ میاره . خونریزی میاره .
- همه جا پر از خون می شه و برادر کشی راه می افته .
- توی کتاب پیشگویی های شاه نعمت الله ولی هم گفته . چند ماه بعد جوی خون راه می افته .
پیرمردهای بازار جمع شده بودند و از برف سرخ می گفتند و از پیش گویی های شاه نعمت الله ولی .
همان روز مادر علیرضا که سرباز بود با مشت کوبید روی سینه اش و رو به آسمان گفت :
- خدایا پسرم رو به تو می سپارم از شر این همه بلایی که سرمون میاد !
چندماهی از جمع شدن پیرمردهای بازار جلوی مغازه ی فرش فروشی نگذشته بود که زمزمه های جنگ شروع شد . و باز ، حرف برف سرخ بر سر زبان ها افتاد .
- معلوم بود که جنگ می شه .
- همه اش نشونه بود .
- شاه نعمت الله تمام پیشگویی هاش درست بوده .
- آره ، سیدی که میاد و حکم خدا رو میاره .
- بعد جنگ می شه ... همه جا پر از خون می شه
- سی سال بعد دوباره یکی دیگه میاد
- و ... و ...
حرف های پیرمردهای بازار ، وقتی تمام شد و به سکوت رسید که صدای انفجار بمبهای هواپیماهای عراقی ، کنار کارخانه قند شهرکرد ، زمین و زمان را به هم دوخت . باد ، بادبادکهای کاغذی با دنباله های حلقه ای را که از پشت بام خانه ، در آخرین روز تابستان کودکی هوا کرده بودیم با خود برد که برد . ما خیره شده بودیم به دود همه رنگی که از اطراف کارخانه قند به هوا رفته بود . و مبهوت مانده بودیم در غرش هواپیمایی که چون صاعقه آمد و رفت .
ما خیره ی نخ بادبادکهایی بودیم که برای همیشه از دستمان رفته بود .
می گفتند همان وقت مادر علیرضا ، پریده وسط کوچه و رو کرده به آسمان و با مشت بر سینه ی خشکیده اش کوبیده و فریاد زده :
- ای خدا .... من پسرم رو از تو می خوام .
می گفتند دست سلمانی دور میدان از شنیدن صدای انفجار لرزیده و با تیغ صورت کربلایی را بریده است .
می گفتند آژان غلامرضا کنترل دوجرخه اش را از دست داده و رفته افتاده توی جوی آب کنار خیابان .
می گفتند فردا دیگر خبری از مدرسه نیست .
می گفتند همه باید برویم جنگ .
می گفتند کشت و کشتار می شود و خون و خونریزی .
می گفتند همه ی اینها نشانه های نحسی آن برف سرخ است . و ما دلمان را خوش می کردیم به مابقی پیش گویی های شاه نعمت الله ولی .
حالا سی و سه سال از آن روز و آن برف می گذرد و پیرمردهای بازار یکی یکی خودشان به خاطراتشان پیوسته اند و به علیرضا که همان روزهای اول جنگ شهید شد . ما مانده ایم و نوجوانی ای که همراه نخ بادبادکهایمان رفت که رفت . ما مانده ایم و زیارت گاه به گاه آرامگاه شاه نعمت الله ولی و پیش گویی هایش که دیگر پیرمردی نمانده بود تا برایمان بخواندشان .
و ما مانده ایم و ترس همیشگی از سرخی روی برف .
مجید شمسی پور - شهریور 1391 - کرمان
414
با اینکه شکسته بود و خشک شده بود و فکر میکرد دیگر درخت نیست، پرندهاش هر سال میآمد پیشش.
دوست داشتن
همیشه فکر میکردم مهمترین چیزی که پدر و مادر میتوانند بیاموزانند تشخیص راست از غلط است. تازه فهمیدم مهمترین کار، یاد دادن دوست داشتن است. خوششانسم که به من نشان دادند و آموزاندند.
راهحل
Why Exactly Capitalism Sucks or Not
تو یادت نیست شاید،
اما من و این رودخانه
سالهاست که در دو جهت مخالف کنار هم راه میرویم شبها؛ و همچنان به هم علاقه و ذوق داریم…
تو یادت نیست شاید،
اما من و این شبها
سالهاست به شوقِ بودنِ با هم تمامِ روز را میدویم و در تهِ دلمان منتظریم برسیم و بنشینیم بحسّیم و بنویسیم…
تو یادت نیست شاید،
اما من و این نوشتهها
سالهاست زخمهای همدیگر را میشوریم و/تا تازه نگه میداریم. شاید هراسمان از جایزخمهایی است که ممکنست هرگز از بین نروند. همین ترس از ترسِ شکستِ دائمیِ مضاعفست که نوشتن را ترغیب میکند…
تو یادت نیست شاید،
اما من و انگیزههای قدیمی
خیلی مهیّجتر توی کوچه میدویدیم آن سالهای دور. تا اینکه وقتی زمین خوردیم و زانوهایمان خون آمد، فهمیدیم بزرگ شدن بزرگترین اشتباهِ ناخودآگاهِ هر کودکای است؛ خیلی خیلی قبلتر از بلوغ.
تو یادت نیست شاید،
اما من…
من…
…
من هم دارد مثل تو، از یادم میرود خیلی چیزهایِ آن روزها…
حتی برندهی نوبلِ فیزیولوژی و پزشکی هم
اگر میخواهیم ببینیم که دربارهی ایدئولوژیکبودن یا ایدئولوژیکنبودنِ علم چه فکر میکنیم، پیشنهاد میکنم این آزمایشِ ذهنی را انجام بدهیم. تصور کنیم که، با هر میزانی از دقت که امکاناش هست، و با بیشترین گستردگی و تنوعِ ممکنِ جامعهی آماری، ببینیم که نسبتِ بهرهی هوشیِ سیاهپوستان و سفیدپوستان چگونه است. حالا دو حالت را در نظر بگیریم (و این حالات جامع نیستند):
الف. نتیجهی این سنجش این است که بهرهی هوشیِ این دو گروه کمابیش مساوی است.
ب. نتیجهی این سنجش این است که بهرهی هوشیِ سفیدپوستان به طرزِ محسوسی بیشتر است.
تصورِ من این است که در حالتِ (الف)، نتیجه با آبوتاب در رسانههای جمعی منتشر خواهد شد و در حالتِ (ب) اینطور نخواهد بود. در حالتِ (ب)، اگر هم که نتیجه در گوشهوکنار منتشر شود، رسانههای بزرگ سعی خواهند کرد نتیجه را توجیه کنند—با ادعای شاید کاذبِ سوگیرانهبودنِ سنجش، یا با صحبت از ستمهای تاریخی به سیاهان. همین را میشود در موردِ چیزهای دیگری هم تصور کرد: مضراتِ سیگار، گرمایشِ زمین، هولوکاست. تصور میکنم که وضعیتْ چیزی است شبیه به موضعِ برخی دینداران در موردِ علم: اگر فلان اکتشافِ علمی با آنچه از متنِ دینیشان فهمیدهاند سازگار باشد، اکتشاف را با آبوتاب مطرح میکنند؛ اگر نباشد، یا مطرح نمیکنند یا توجیه میکنند. من نه این نوع دینداری را میپسندم (و معتقد هم نیستم که متونِ مقدس قرار بوده در موردِ کیهانشناسی و زمینشناسی و زیستشناسی به ما اطلاعات بدهند)، و نه این روشِ برخورد با دادهها را.
قاعدتاً روشن است؛ اما تصریح کنم: گفتم که تصورِ حالتهای (الف) و (ب) و تصورِ واکنشهای رسانهها، به ما میگوید که تصورمان از ایدئولوژیکبودنِ علم چگونه است—فعلاً در موردِ اینکه علم واقعاً ایدئولوژیک هست یا نه نظری ندادهام. اما نگاه به خبری در موردِ برخورد با جیمز واتسن میتواند نظری در موردِ وضعِ واقعی به ما بدهد. این نوع برخورد، هم نشان میدهد که نگاه به علم چقدر ایدئولوژیک است، و هم نشان میدهد که ادعای آزادیِ بیان را آنقدرها هم نباید جدّی گرفت.
مقایسه کنید با وضعیتی متناظر در حیطهای که ایدئولوژیک نیست: سِر مایکل اتیا که چند روز پیش درگذشت، تقریباً همسنِ واتسن بود و در همان دههی ۱۹۶۰ که واتسن نوبل گرفت، اتیا هم فیلدز گرفت. در سالهای اخیر، اتیا چیزهایی ادعا کرده بود در موردِ چند مسألهی بزرگِ حلنشدهی ریاضیات. بعضی ادعاهای اتیا مبرهن است که غلط است، و بعضی هم بسیار بعید است که درست باشد. اما نهادِ رسمیای با اتیا برخورد نکرد. چرا؟ بهنظرم چون صدق و کذبِ فرضیهی ریمان موضوعی با بارِ ایدئولوژیک نیست، برابریِ سیاهان و سفیدان ایدئولوژیک هست.
روز بیست و نهم
روز بیست و نهم
خانه نه دخلی به مکان دارد و نه زمان. خانهی آدم آنانی است که دوستشان دارد.
روز بیست و هشتم
روز بیست و هشتم
از دنیای شما دو چیز را خوش ندارم. دومیناش خداحافظی است.
روزهجدهم
روز هجدهم
پیر ما حرف از کرامت آدمی میزد و ما نفهمیده مثل بز اخفش سر تکان میدادیم. باکی نیست؛ دستکم سر تکان دادیم تا بالاخره وقتی روزی چون امروز در گوشهای دور افتاده کرامت را بین مردمانی بیادعا پیدا کردیم، با قیافهی حق به جانبمان آهی بکشیم.
روز نوزدهم
روز نوزدهم
خانهای بسازم با هشتدری خوشنوری آغاز شود و از راهرویی دنج برود تا حیاط بیرونی، دور تا دورش اتاقهای تابستانه و زمستانه. دو حیاط اندرونی بسازم و بر پشت بامشان بهارخوابی، شاید هم فقط یکی. آخر دو اندرونی به چه کارمان آید، شازدهی قجر نیستیم که. سرداب را دلباز و خنک بنا کنم با پیرنشینی دور تا دور. شاهنشینی باشد گچبری و آینهکاری شده و سقفش طرح گنبدی و کف اتاق فرشی با طرح گنبد تا سقف و فرش آیینهی هم باشند. ارسیها ظریف و هزار رنگ. دو نورخانه چون دو گوشواره دو سوی شاهنشین. حیاط پوشیده از سرو و چنار و انجیر. حوضی میانه به رنگ فیروزه، همیشه لبریز از آب شفاف با گلبرگهایی شناور از شمعدانیهای اطراف.
خانهای بسازم که خانه شود نامیدش.
با حافظ در بزرگراه شماره پنج
با حافظ در بزرگراه شماره پنج !
میروم مزرعه رفیق هزار ساله ام مستر گری . هزار سال است همدیگر را می شناسیم .
گری نزدیکی های مرز اورگان صد ها هکتار باغ دارد .باغ Pecans. سال هاست با هم داد و ستد میکنیم .
تا مرا می بیند شادمانه میخندد و میگوید : تو چرا هیچوقت پیر نمی شوی ؟
میگویم :رفیق جان ! ظاهرمان را نگاه نکن ! هزار جای بدن مان درد میکند .
می خندیم و از اینور و آنور گپ میزنیم . محصولاتش را به همان قیمتی میفروشد که ده سال پیش میفروخت .
میگویم : قیمت هایت هیچوقت تغییر نمی کند ؟
میگوید : برای تو نه !
توی راه میخواهم موسیقی گوش کنم . از شنیدن خبر های جنگ و دروغ و یاوه و ترامپ ذله شده ام . پیچ رادیو را می چرخانم . از صد تا ایستگاه رادیویی نود و چهار تای شان پرت و پلاهای کلیساها را نشخوار میکنند . از عیسای مسیح میگویند . همه شان میخواهند ما را به صراط مستقیم بکشانند . یکی شان میگوید : ترامپ همان مسیح موعود است ! باورم نمیشود .
میگوید : ترامپ میخواهد جهان را بدست صاحبان اصلی اش بر گرداند !
نیشخندی میزنم و میگویم : لابد به میلیاردرها ! و لابد با ریختن کوته آستینان به دریا !
میخواهم موسیقی گوش کنم .آهنگ هایی پخش میشود که برای سینه زنی عاشورا مناسب است . بحر طویل هایی بی سر و ته با واژه هایی سراسر نفرت و دشنام .
به حافظ پناه می برم . اشعار حافظ را با صدای شاملو گوش میکنم :
مهربانی کی سر آمد شهر یاران را چه شد؟
شعر حافظ را غلط میخواند . نه یک بار ، نه دوبار ، ده بار !نمیدانم بپای خلسه عارفانه اش بگذارم یا شیدایی ها و سر بهوایی های شاعرانه اش ؟
خشم فرو خورده ام را به گونه مشتی بر فرمان اتومبیل میکوبم و به سکوت پناه می برم .
سکوت زیبا ترین آواست . زیبا ترین کلام است .
پانصد مایل میرانم . در سکوت . سکوت مطلق .
سکوت ، سرشار از ناگفته هاست
اهواز
هزار
رفتن
و تنهایی پادشاه نفرین هاست
کجاست بام بلندی ......؟
هدیه دوست
گاهگداری میآید فروشگاهم . بادامی و پسته ای میخرد و دوست دارد با من سخن بگوید .
نوروز و سیزده بدر و غذاهای ایرانی و موسیقی ایرانی رادوست دارد . برایم و برای وطنم دلسوزی میکند که به چنین گرداب بلایی گرفتار شده ایم .
بگمانم بازنشسته جایی است . هرگز نپرسیدم چیکاره بوده است .
میآید گپی میزنیم و میرویم پی گرفتاری هایمان .
امروز برایم دو تا کتاب آورده بود . از آن امریکایی های کتابخوان است .خیلی چیز ها در باره ایران میداند . با وجودیکه فارسی نمیداند اما در همه جشن ها و جشنواره ها و نمایشگاههای ایرانی شرکت میکند و لذت میبرد . خیلی بیشتر از من و ما .
دو تا کتاب برایم آورده است . یکی شان Hidden Iran. و آن دیگری کتابی بنام The Struggle For Iran نوشته کریستوفر د بلاژیو .
باید بنشینم بخوانمشان . اما مگر وقت گیرم میآید .؟ چنان گرفتار روز مرگی های بی حاصلم که سر و دستار از یادمان رفته است .
کتاب دیگری را دوست نازنینم - انوشه - از نیویورک برایم پست کرده است . نامش زبان و شبه زبان ، فرهنگ و شبه فرهنگ .
نویسنده اش آرامش دوستدار . از آن کتابهاست که باید با دقت و هشیاری و احتیاط خواند و یاد داشت بر داشت . چند صفحه اش را خوانده ام اما مجال بیشتری می خواهم تا دقیق بخوانم و بیاموزم .
یکی از آرزوهای بزرگم این است که روزی روزگاری از این دوندگی های شبانه روزی و این تلاش های مذبوحانه برای بهتر زیستن و پولدار تر شدن خلاص بشوم و بنشینم با خیال راحت کتاب بخوانم و فیلم ببینم و موسیقی گوش بدهم و به دیدار دوستانم بروم و مست کنم و نعره مستانه بر کشم و سقف آسمان نیلی رنگ را بشکافم و از پیله ام رها شوم و هوای تازه ای بخورم و به گشت و گذار و تماشای جهان بروم و .... آه چه آرزوهای دور و درازی !
البته اگر آقای عزراییل عجل الله تعالی فرجه در کمین ما ننشسته باشد
بقول آن همولایتی حافظ - منصور اوجی - :
کجاست بام بلندی؟
تصادف را دوست دارم
نمونهش هم پای خودمه!
میگذره و زنده میمونی
عکس در اینستاگرام gisoshirazi
Don't be so gloomy. After all it's not that awf...
شیخ فضل الله نوری
ﻫﺮﮐﺲ ﺑﻪ ﻗﺎﻧﻮﻧﮕﺬﺍﺭﯼ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻣﺮﺗﺪ ﺍﺳﺖ. ﭼﻮﻥ ﻣﺎ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﻟﻬﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﻭﺿﻊ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻧﻮ ﺍﺑﺪﺍً ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ. ﻭ ﻫﺮﮐﺲ ﻣﺮﺗﺪ ﺷﺪ ﻃﺒﻖ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﻼﻡ ﺧﻮﻧﺶ ﺣﻼﻝ ﺍﺳﺖ. ﺯﻧﺶ ﻫﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﻮﺍﻟﺶ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ.
ﻋﺠﻢﻫﺎﯼ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ ﺧﻮﺍﻫﺎﻥ ﻣﺪﺣﺸﺎﻥ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ، ﺧﺒﯿﺚ ﺗﺮﯾﻦ ﻃﻮﺍﯾﻒ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻗﻠﻢ ﻭ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﻬﺎﺕ ﮐﺜﯿﺮﻩ ﻣﻨﺎﻓﯽ ﺑﺎ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﻟﻬﯽ ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﻧﻪ، ﺗﻮ ﺑﮕﻮ ﻓﺎﯾﺪﻩٔ ﺍﯾﻦ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﻤﻪٔ ﻗﺒﯿﺤﻪ ﺭﺍ ﻧﺸﺮ ﻣﯽﺩﻫﯽ، ﻭ ﺑﻨﺎﯼ ﻗﺮﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻧﺒﺎﺷﺪ. ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺩﺍ ﯾﻬﻮﺩ ﻭ ﻧﺼﺎﺭﯼ ﻭ ﻣﺠﻮﺱ ﻭ ﺑﺎﺑﯿﻪ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﭘﺎﯼ ﻣﻨﺒﺮ ﻭ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﻣﺎ، ﺍﻟﻘﺎﯼ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﻧﺸﺮ ﮐﻠﻤﻪٔ ﮐﻔﺮﯾﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺷﺒﻬﻪ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻗﻠﻮﺏ ﺻﺎﻓﯿﻪ ﻣﻮﻣﻨﯿﻦ ﺭﺍ ﺗﻀﻠﯿﻞ ﮐﺮﺩﻧﺪ؛ ﺗﻮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﭼﻪ ﮐﻨﯽ؟
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﺩ ﺁﻥ ﺿﻼﻟﺖﻧﺎﻣﻪ [ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﺎﺳﯽ ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ] ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻣﺘﺴﺎﻭﯼﺍﻟﺤﻘﻮﻗﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻃﺒﻊ ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺒﺎﺭﺕ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ: «ﺍﻫﺎﻟﯽ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺩﻭﻟﺘﯽ ﻣﺘﺴﺎﻭﯼﺍﻟﺤﻘﻮﻕ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻮﺩ» ﻭ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﻣﺴﺎﻭﺍﺕ، « ﺷﺎﻉ ﻭﺫﺍﻉ ﺣﺘﯽ ﺧﺮﻕ ﺍﻻﺳﻤﺎﻉ» ﻭ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺭﮐﺎﻥ ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺧﻼﻝ آن، ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ.
ﻧﻈﺮﻡ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻭﻗﺖ ﺗﺼﺤﯿﺢ، ﺩﺭ ﺑﺎﺏ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺩﻩ، ﯾﮑﯽ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺻﻮﻝ ﻫﯿﺎﺕ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺩﺍﻋﯽ: «ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺩﻩ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﻪٔ ﻣﻮﺍﺩ ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺑﺪﻫﻨﺪ، ﺩﻭﻝ ﺧﺎﺭﺟﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﻨﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺩﻩ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻟﯿﮑﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻮﺍﺩ، ﺑﺎﻗﯿﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺸﺮﻭﻃﮕﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﻨﺎﺧﺖ.» ﻓﺪﻭﯼ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ: «ﻓﻌﻠﯽ ﺍﻻﺳﻼﻡ ﺍﻟﺴﻼﻡ» ﻭ ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﻢ ﻭﮔﻔﺘﻢ: «ﺣﻀﺮﺍﺕ ﺟﺎﻟﺴﯿﻦ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺍﺳﻼﻣﯿﻪ ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ، ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﮑﻢ ﻣﺴﺎﻭﺍﺕ.»
ﺍﯼ ﻣُﻠﺤﺪ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺩﻭﻟﺘﯽ ﻣﻄﺎﺑﻖ ﺍﺳﻼﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﺴﺎﻭﺍﺕ، ﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺍﺳﻼﻡ ﺍﺳﺖ، ﻣُﻨﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﻨﺪ ﺳﻄﺮ ﻗﺒﻞ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺍﺳﻼﻡ ﺍﺳﺖ ﻗﺎﻧﻮﻧﯿﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ .
ﺍﯼ ﺑﯽﺷﺮﻑ، ﺍﯼ ﺑﯽﻏﯿﺮﺕ، ﺑﺒﯿﻦ ﺻﺎﺣﺐ ﺷﺮﻉ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮ ﻣُﻨﺘﺤﻞ ﺑﻪ ﺍﺳﻼﻣﯽ، ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺷﺮﻑ ﻣﻘﺮﺭ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﻭ ﺍﻣﺘﯿﺎﺯ ﺩﺍﺩه ﺗﻮ ﺭﺍ، ﻭ ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺳﻠﺐ ﺍﻣﺘﯿﺎﺯ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻣﺠﻮﺱ ﻭ ﺍﺭﻣﻨﯽ ﻭ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺑﺎﺷﻢ؟
شیخ فضلالله نوری،
ﺭﺳﺎﻟﻪٔ ﺣﺮﻣﺖ ﻣﺸﺮﻭﻃﻪ،